• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

رباعـــــیّـات ابوســـعید ابــی الخیــــر

baroon

متخصص بخش ادبیات



عارف که ز سر معرفت آگاه است
بی خود ز خودست و با خدا همراه است
نفی خود و اثبات وجود حق کن
این معنی لا اله الا الله است



----------



در کار کس ار قرار می باید هست
وین یار که در کنار می باید هست
هجری که به هیچ کار می‌ناید نیست
وصلی که چو جان به کار می باید هست



----------



تا در نرسد وعده ی هر کار که هست
سودی ندهد یاری هر یار که هست
تا زحمت سرمای زمستان نکشد
پر گل نشود دامن هر خار که هست




 

baroon

متخصص بخش ادبیات



در درد شکّی نیست که درمانی هست
با عشق یقین است که جانانی هست
احوال جهان چو دم به دم می گردد
شک نیست در اینکه حالگردانی هست



----------



با دل گفتم که ای دل احوال تو چیست؟
دل دیده پر آب کرد و بسیار گریست
گفتا که چگونه باشد احوال کسی
کو را به مراد دیگری باید زیست



----------



پرسید ز من کسی که معشوق تو کیست؟
گفتم که فلان کس است مقصود تو چیست؟
بنشست و به های‌های بر من بگریست
کز دست چنان کسی تو چون خواهی زیست؟



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



جسمم همه اشک گشت و چشمم بگریست
در عشق تو بی جسم همی باید زیست
از من اثری نماند این عشق ز چیست؟
چون من همه معشوق شدم عاشق کیست؟




----------



دیروز که چشم تو به من در نگریست
خلقی به هزار دیده بر من بگریست
هر روز هزار بار در عشق تو ام
می باید مرد و باز می باید زیست




----------



عاشق نتواند که دمی بی غم زیست
بی یار و دیار اگر بود خود غم نیست
خوش آنکه به یک کرشمه جان کرد نثار
هجران و وصال را ندانست که چیست



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



گر مرده بُوَم بر آمده سالی بیست
چه پنداری که گورم از عشق تهیست؟
گر دست به خاک بر نهی کینجا کیست؟
آواز آید که حال معشوقم چیست؟


----------



می‌گفتم یار و می‌ندانستم کیست
می‌گفتم عشق و می‌ندانستم چیست
گر یار این است چون توان بی او بود؟
ور عشق اینست چون توان بی او زیست؟



----------



ای دل همه خون شوی شکیبایی چیست؟
وی جان به درآ این همه رعنایی چیست؟
ای دیده چه مردمیست؟ شرمت بادا!
نادیده به حال دوست بینایی چیست؟




 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات



اندر همه دشت خاوران گر خاریست
آغشته به خون عاشق افگاریست
هر جا که پری رخی و گل‌رخساریست
ما را همه در خورست مشکل کاریست




----------



در بحر یقین که در تحقیق بسیست
گرداب درو چو دام و کشتی نفسیست
هر گوش صدف حلقه ی چشمیست پر آب
هر موج اشاره‌ای ز ابروی کسیست



----------



رنج مردم ز پیشی و از بیشیست
امن و راحتی به ذلّت و درویشیست
بگزین تنگ دستی از این عالم
گر با خرد و به دانشت هم خویشیست



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



ما عاشق و عهد جان ما مشتاقیست
ماییم به درد عشق تا جان باقیست
غم نقل و ندیم درد و مطرب ناله
می خون جگر مردم چشمم ساقیست



----------



گاهی چو ملائکم سر بندگیست
گه چون حیوان به خواب و خور زندگیست
گاهم چو بهایم سر درندگیست
سبحان الله این چه پراکندگیست




----------



چون حاصل عمر تو فریبی و دمیست
زو داد مکن گرت به هر دم ستمیست
مغرور مشو به خود که اصل من و تو
گردی و شراری و نسیمی و نمیست




 

baroon

متخصص بخش ادبیات



دردا که درین سوز و گدازم کس نیست
همراه درین راه درازم کس نیست
در قعر دلم جواهر راز بسیست
اما چه کنم محرم رازم کس نیست



----------



در سینه کسی که راز پنهانش نیست
چون زنده نماید او ولی جانش نیست
رو درد طلب که علتت بی‌دردیست
دردیست که هیچگونه درمانش نیست



----------



در کشور عشق جای آسایش نیست
آنجا همه کاهشست افزایش نیست
بی درد و الم توقع درمان نیست
بی جرم و گنه امید بخشایش نیست



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



افسوس که کس با خبر از دردم نیست
آگاه ز حال چهره ی زردم نیست
ای دوست برای دوستی ها که مراست
دریاب که تا درنگری گردم نیست


----------



گفتار نکو دارم و کردارم نیست
از گفت نکوی بی عمل عارم نیست
دشوار بوَد کردن و گفتن آسان
آسان بسیار و هیچ دشوارم نیست



----------



هرگز المی چو فرقت جانان نیست
دردی بتر از واقعه ی هجران نیست
گر ترک وداع کرده‌ام معذورم
تو جان منی وداع جان آسان نیست



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



در هجرانم قرار می باید و نیست
آسایش جان زار می باید و نیست
سرمایه ی روزگار می‌باید و نیست
یعنی که وصال یار می باید و نیست



----------



گر کار تو نیکست به تدبیر تو نیست
ور نیز به دست هم ز تقصیر تو نیست
تسلیم و رضا پیشه کن و شاد بزی
چون نیک و بد جهان به تقدیر تو نیست



----------



از درد نشان مده که در جان تو نیست
بگذر ز ولایتی که آن زان تو نیست
از بی‌خردی بود که با جوهریان
لاف از گهری زنی که در کان تو نیست




 

baroon

متخصص بخش ادبیات



جانا به زمین خاوران خاری نیست
کش با من و روزگار من کاری نیست
با لطف و نوازش جمال تو مرا
دردادن صد هزار جان عاری نیست


----------


سر تا سر دشت خاوران سنگی نیست
کز خون دل و دیده برو رنگی نیست
در هیچ زمین و هیچ فرسنگی نیست
کز دست غمت نشسته دلتنگی نیست


----------



کبریست درین وهم که پنهانی نیست
برداشتن سرم به آسانی نیست
ایمانش هزار دفعه تلقین کردم
این کافر را سر مسلمانی نیست


 

baroon

متخصص بخش ادبیات


دائم نه لوای عشرت افراشتنی ست
پیوسته نه تخم خرّمی کاشتنی ست
این داشتنی ها همه بگذاشتنی ست
جز روشنی رو که نگه داشتنی ست


----------


ای دیده نظر کن اگرت بینایی ست
در کار جهان که سر به سر سودایی ست
در گوشه ی خلوت و قناعت بنشین
تنها خو کن که عافیت تنهایی ست



----------


سیمابی شد هوا و زنگاری دشت
ای دوست بیا و بگذر از هرچه گذشت
گر میل وفا داری اینک دل و جان
ور رای جفا داری اینک سر و تشت


 

baroon

متخصص بخش ادبیات


آن را که قضا ز خیل عشاق نوشت
آزاد ز مسجدست و فارغ ز کنشت
دیوانه ی عشق را چه هجران چه وصال
از خویش گذشته را چه دوزخ چه بهشت


----------


هان تا تو نبندی به مراعاتش پشت
کو با گل نرم پرورد خار درشت
هان تا نشوی غره به دریای کرم
کو بر لب بحر تشنه بسیار بکشت


----------


از اهل زمانه عار می باید داشت
وز صحبتشان کنار می باید داشت
از پیش کسی کار کسی نگشاید
امید به کردگار می باید داشت
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


روزم به غمِ جهان فرسوده گذشت
شب در هوس بوده و نابوده گذشت
عمری که ازو دمی جهانی ارزد
القصه به فکرهای بیهوده گذشت


----------


افسوس که ایام جوانی بگذشت
دوران نشاط و کامرانی بگذشت
تشنه به کنار جوی چندان خفتم
کز جوی من آب زندگانی بگذشت


----------


سر سخن دوست نمی‌یارم گفت
درّیست گرانبها نمی‌یارم سفت
ترسم که به خواب در بگویم به کسی
شب هاست کزین بیم نمی‌یارم خفت
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


دل گر چه درین بادیه بسیار شتافت
یک موی ندانست و بسی موی شکافت
گرچه ز دلم هزار خورشید بتافت
آخر به کمال ذره‌ای راه نیافت


----------


آسان آسان ز خود امان نتوان یافت
وین شربت شوق رایگان نتوان یافت
زان می که عزیز جان مشتاقانست
یک جرعه به صد هزار جان نتوان یافت



----------


آن دل که تو دیده‌ای ز غم خون شد و رفت
وز دیده ی خون گرفته بیرون شد و رفت
روزی به هوای عشق سیری می کرد
لیلی صفتی بدید و مجنون شد و رفت


 

baroon

متخصص بخش ادبیات


از باد صبا دلم چو بوی تو گرفت
بگذاشت مرا و جستجوی تو گرفت
اکنون ز منش هیچ نمی‌آید یاد
بوی تو گرفته بود خوی تو گرفت


----------


آنی که ز جانم آرزوی تو نرفت
از دل هوس روی نکوی تو نرفت
از کوی تو هر که رفت دل را بگذاشت
کس با دل خویشتن ز کوی تو نرفت


----------


یار آمد و گفت خسته می دار دلت
دائم به امید بسته می‌دار دلت
ما را به شکستگان نظرها باشد
ما را خواهی شکسته می دار دلت
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


علمی نه که از زمره ی انسان نهمت

جودی نه که از اصل کریمان نهمت
نه علم و عمل نه فضل و احسان و ادب
یا رب به کدام ترّه در خوان نهمت


----------


صد شکر که گلشن صفا گشت تنت
صحت گل عشق ریخت در پیرهنت
تب را به غلط در تنت افتاد گذار
آن تب عرقی شد و چکید از بدنت



----------


دی زلف عبیربیز عنبرسای ات
از طرف بناگوش سمن سیمای ات
در پای تو افتاد و به زاری می‌گفت
سر تا پایم فدای سر تا پای ات

 

baroon

متخصص بخش ادبیات


ای قبله ی هر که مقبل آمد کویت
روی دل مقبلان عالم سویت
امروز کسی کز تو بگرداند روی
فردا به کدام روی بیند رویت


----------


ای مقصد خورشیدپرستان رویت
محراب جهانیان خم ابرویت
سرمایه ی عیش تنگ دستان دهنت
سررشته ی دل های پریشان مویت


----------


زنّارپرست زلف عنبر بویت
محراب نشین گوشه ی ابرویت
یا رب تو چه کعبه‌ای که باشد شب و روز
روی دل کافر و مسلمان سویت
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


گفتم چشمت گفت که بر مست مپیچ
گفتم دهنت گفت منه دل بر هیچ
گفتم زلفت گفت پراکنده مگوی
باز آوردی حکایتی پیچا پیچ


----------


گر درویشی مکن تصرف در هیچ
نه شادی کن به هیچ و نه غم خور هیچ
خرسند بدان باش که در ملک خدای
در دنیی و آخرت نباشی بر هیچ


----------


ای در تو عیان ها و نهان ها همه هیچ
پندار یقین‌ها و گمان ها همه هیچ
از ذات تو مطلقا نشان نتوان داد
کانجا که تویی بود نشان ها همه هیچ
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


ای با رخت انوار مه و خور همه هیچ
با لعل تو سلسبیل و کوثر همه هیچ
بودم همه بین، چو تیزبین شد چشمم
دیدم که همه تویی و دیگر همه هیچ


----------


حمدا لک رب نجنی منک فلاح
شکرا لک فی کل مساء و صباح
من عندک فتح کل باب ربی
افتح لی ابواب فتوح و فتاح


----------


رخساره‌ات، تازه گلِ گلشن روح
نازک بوَد آن قدر که هر شام و صبوح
نزدیک به دیده گر خیالش گذرد
از سایه ی خارِ دیده گردد مجروح

 

baroon

متخصص بخش ادبیات


بی شک الفست احد، ازو جوی مدد
وز شخص احد به ظاهر آمد احمد
در ارض، محمد شد و محمود آمد
اذ قال الله: قل هو الله احد


----------


گر درد کند پای تو ای حورنژاد
از درد بدان که هرگزت درد مباد
آن درد منست بر منش رحم آید
از بهر شفاعتم به پای تو فتاد



----------


در سلسله ی عشق تو جان خواهم داد
در عشق تو ترک خانمان خواهم داد
روزی که ترا ببینم ای عمر عزیز
آن روز یقین بدان که جان خواهم داد
 
بالا