رنگ ها را از طبیعت به امانت می گیرم زیبایی آسمان و دریا را می ربایم آرامش کوه را شبانه شکار می کنم تا تو را در کنج یک رویا پیدا کنم و همه چیز را به تو ببخشم تماشایت کنم و بعد بگذارم بروی...
باور کن به دیدار ِ اینه هم که می روم،
خیال ِ تو از انتهای سیاهی ِ چشمهایم سوسو می زند!
موضوع دوری ِ دستها و دیدارها مطرح نیست!
همنشین ِ نفسهای من شده ای!
زندگي خالي نيست :
مهرباني هست , سيب هست , ايمان هست .
آري
تا شقايق هست , زندگي بايد كرد.
در دل من چيزي است , مثل يك بيشه نور, مثل خواب دم صبح
و چنان بي تابم , كه دلم مي خواهد
بدوم تا ته دشت , بروم تا سر كوه .
دورها آوايي است , كه مرا مي خواند.
روزي آمده بودي
كه من تمام نشاني ها را نوشتم
با خط بد نوشتم
و تو تمام خانه ها را گم كردي
بمن نگفتي
همسايه ها گفتند
دير آمدي
پنجره بوي رطوبت داشت
به من نگفتي
كه بيرون از خانه باران است
آتشی بود و فسرد-
رشته ای بود و گسست-
دل چواز بند تو رست-
جام جادویی اندوه شکست آمدم تابه توآویزم
-لیکدیدم که توآن شاخه بی برگی
-لیک دیدم که توبرچهره امیدم خنده مرگی
دارد باران می بارد
و داغ تنهایی ام
تازه می شود!
نگو که نمی آیی
نگو مرا همسفر دشت آسمان نیستی
از ابتدای خلقت
سخن از تنها سفر کردن نبود
قول داده ای
باز گردی
از همان دم رفتنت
تمام لحظه های بی قرار را
بغض کرده ام
و هر ثانیه که می گذرد
روزها به اندازه هزار سال
از هم فاصله می گیرند