• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

رمان باران / نوشته لیلی نیک زاد

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا


ـ باران بیا دو قدم راه بریم.
ـ نمی خوام.
ـ ضد حال نباش.
ـ آخه اینجا جای قدم زدنه؟ هر جا رو نگاه کنی یکی نشسته، خب فکر می کنن داریم دیدشون می زنیم.
دهن کجی کرد: چه حرفا!!! مامان میای؟
مامان بلند شد و به خاطر دل کوچک خزر کنارش راه افتاد. همانطور که دست زیر چانه ام زده بودم، مسیر رفتنشان را نگاه کردم که از کنار طلوع و عسل هم گذشتند. دخترها داشتند بدمینتون بازی می کردند و صدای جیغ و ویغ عسل تا همینجا که من نشسته بودم هم می آمد.
چه تولدی... البته همین را به تولد پر سر و صدا و پارتی شلوغی که مردم! می گرفتند ترجیح می دادم... اطرافم را نگاه کردم و خمیازه کشیدم. در پی یک تصمیم آنی روی زمین پهن شدم و به پشت دراز کشیدم. دست هایم را زیر سر در هم گره کردم و چادر مامان را برای حفظ ظاهر تا روی شکمم کشیدم. هیچوقت نفهمیدم دراز کشیدن یک زن در ملاعام چه زشتی ای دارد... نه که متوجه نباشم، ولی احساس می کردم تنها بدی اش در وصله ی ناجور بودنش است. با مانتو و شلوار و روسری در چنین جای شلوغی دراز بکشی و انتظار داشته باشی که خیلی هم عادی و طبیعی جلوه کنی. ولی در آن لحظه نمی توانستم در مقابل وسوسه دراز کشیدن و زل زدن به آسمان تیره ی شب و احیانا یکی دو ستاره اش مقاومت کنم. پایم را زیر چادر مامان دراز کردم و چشم هایم را بستم. برای چند دقیقه که می شد فرض کرد آنجا تنها هستم و هیچکس به غیر از من در پارک نیست... می توانستم فرض کنم در فضای بی انتهایی تنها هستم – خدا را شکر که فقط در حد فرض بود – و روی بلندترین نقطه ی زمین که امکانش بود دراز کشیده ام... تنهایی و سکوت مطلق... می توانستم فرض کنم سبک شده ام، به سبکی پر... هیچ باری روی شانه هایم نیست، هیچ فکری در ذهنم و دستم را که دراز کنم مشتم پر از ستاره می شود... می توانستم فرض کنم خدایی که از رگ گردن به من نزدیکتر است جلوی چشم هایم است و اگر چشمم را باز کنم چشم های مهربان و غصه دارش را می بینم... بی اراده قطره اشکی از چشم بسته ام چکید و بعد با احساس تغییر فضا و سنگینی هوای اطرافم چشم باز کردم. از دیدن دو تا چشم تیره و موهایی که از بالای آن آویخته بود جیغ کشیدم و نیمخیز شدم. معین با دستپاچگی خودش را روی زیرانداز انداخت و من دستم را روی قلبم گذاشتم.
ـ دفه ی آخرت بود این کارو کردیا.
خندید و صاف نشست: فکر نمی کنم دیگه هم همچین موقعیتی گیرم بیاد. (به بلاتکلیفی من نگاه کرد و دستش را به حالت تعارف دراز کرد) راحت باش.
پایم را جمع کردم و زانوهایم را به سینه چسباندم. چادر مامان را دور پایم جمع کردم و گفتم: راحتم.
چیزی نگفت و به همان حالت قبلی من دراز کشید. با این تفاوت که یک دستش را زیر سر گذاشت و دست دیگرش را روی پیشانی. نفس عمیقی کشید و پاهایش را هم صاف کرد. به انگشتان پایش را نگاه کردم که برعکس انتظارم دراز و لاغر نبود. حتی انگشت های پایش هم خوش فرم و قابل توجه بود. در کل وجود این بشر – با صرف نظر از باطن پُرایرادش – عیبی پیدا می شد؟ دزدکی پایم را دراز کردم و چادر را با انگشت اشاره کشیدم تا از روی پایم کنار برود. انگشت های من شکننده و دراز بود. من انگشت های کوتاهتر را بیشتر دوس داشتم. آهی کشیدم که چشم معین باز شد.
ـ چی شده؟
ـ هیچی. داشتم فکر می کردم قسمت نیست من دو ثانیه با خودم تنها باشم.
ـ تنهایی خوب نیست، خطرناکه.
ـ بودن با بعضی آدما خطرناکتره.
من باب شوخی گفتم ولی حرف که نزد ترسیدم. به سمتش چرخیدم و با شتاب گفتم: با تو نبودما.
خندید و ردیف دندان های سفیدش در نور ملایم چراغ های پایه دار پارک، درخشید.
ـ جرئتشو نداری.
برایش شکلک در آوردم و سرم را برگرداندم. خبری از مامان و خزر نبود.
ـ شام خوردی؟
ـ چی دارین؟
ـ ته چین مرغ با سالاد فصل و دلستر و یخ. اِم، فسنجونم هست ولی برنج خیلی کم مونده. دیگه، ماهی هم داریم، خوردنشم راحته، تیغ نداره. کدومو می خوای؟
از دیدن چشم های حیرتزده اش قهقهه زدم.
ـ فکر کردی تو پارک چی می خورن؟ ساندویچ داریم فقط، اونم کالباس.
ـ همون خوبه، ولی الان نمی خوام.
چند دقیقه به سکوت گذشت و بعد پرسید: میشه نصف چادرتو قرض بدی به من؟
ـ خیلی خنکه، نه؟
چادر جمع شده را از زیر پایم بیرون کشیدم و نصف بیشترش را روی او انداختم.
ـ می خوای برات چایی بریزم؟
ـ نه.
چادر را تا زیر گردنش بالا کشید، ساعدش را روی چشم هایش گذاشت و نفس عمیقی کشید. من هم پایم را دراز کردم و با اینکه خیلی دلم می خواست ولی به خاطر تاثیر منفی و غلط اندازی که بر ذهن بیننده می گذاشت، جلوی خودم را گرفتم تا دراز نکشم. دست هایم را ستون بدنم کردم و کمی به عقب متمایل شدم. چند دقیقه به صدای تنفس آرام معین گوش دادم و بعد چشم هایم را بستم.
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا

ـ چقدر خوبه اینجوری.
با شنیدن صدای – برعکس همیشه – آرام معین چشم هایم را باز کردم. چشم هایش باز بود و نگاهش روی من.
ـ چه جوری؟
پلک زد: همینجوری. همینطوری که الان هستیم.
به اطرافم نگاه کردم. چه خوبی ای داشت؟ فقط من بودم و او، همین... اصلا چیز خاصی بود؟!
یک آن برگشتم و به چشم های خاکستری پر از حرفش نگاه کردم، تازه معنی حرفش را فهمیدم و بلافاصله نگاهم را دزدیدم. حرفی نزد و بعد که دزدکی به او نگاه کردم چشم هایش می خندید. چشمکی به من زد که خجالت کشیدم و عین دختر بچه ها دست و پایم را گم کردم. برای چند دقیقه هیچ چیز به ذهنم نمی رسید بگویم تا اینکه آه عمیق معین من را بیشتر از قبل خجالت زده کرد. خودم را سرزنش کردم که جوابی به او ندادم و به سمتش چرحیدم، ولی نگاه او به من نبود. مسیر نگاهش را دنبال کردم و چشمم به خانواده ی سه نفره ای افتاد که هر دو دست دختر کوچکشان را گرفته بودند و قدم می زدند. دخترک انگار از دست های پدر و مادر آویزان بود و تاب می خورد. پیراهن کوتاه قرمزش چرخ می خورد و موهای بافته ی قهوه ای رنگش را خودش عمدا به اطراف پرت می کرد. صدای خنده اش تا اینجا که من و معین نشسته بودیم، می آمد و آدم را هوایی می کرد. هوایی پر از حسرت و دلتنگی...
صدای معین خیلی آرام بود ولی شنیدم: خوش به حالش، حسرت هیچی رو نداره... (زمزمه کرد) اصلا حسرت نمی دونه ینی چی...
بی آن که فکر کنم، بی هوا گفتم: تو که همه چیز داری، حسرت چیو می خوری؟!
بازویش را از روی صورتش برداشت و نور چراغ پایه دار روی صورتش پهن شد.
ـ تو به چی میگی همه چیز؟!
برای یک ثانیه لبم را گاز گرفتم و بعد با تلاشی ضعیف برای پوشاندن خرابکاری ام گفتم:خب همه ی اون چیزایی که همه ی مردم حسرتشو می خورن. چه می دونیم، شاید همین بچه الان تو دلش حسرت یه اسباب بازی رو داشته باشه که تو هیچوقت قدرشم ندونستی...
معین چند ثانیه به من نگاه کرد و بعد گفت: برای چیزی که میشه به دستش آورد، نباید حسرت خورد... حسرت مال چیزیه که از دستش دادی و دیگه هیچوقت نمی تونی داشته باشیش...
چرخید و پشتش را به من کرد.
دستم به طرف موهای به هم ریخته اش رفت، ولی پشیمان شد و پایینتر رفت. چادر را که از رویش کنار رفته بود تا روی کمرش بالا کشید...
بدون اینکه به سمت من بچرخد، گفت: اگه من یه دختر داشته باشم، دلم می خواد به مامانش بره.
خندیدم و دلجویانه گفتم: به باباشم بره، اِی، بدک نمیشه.
ـ نه، به باباش بره اونوخ باید شبا تو کلانتریا دنبالش بگردم.
لبم را گاز گرفتم و خنده ام را خوردم. با لحن پر از تمسخری ادامه داد: همچین دختری به درد نمی خوره. دخترم باید مثلِ... مثل مامانش باشه.
چیزی نگفتم و او با بدخلقی گفت: بچه ی اولم باید دختر باشه.
دستم را جلوی دهانم گرفتم تا صدای خنده ام را نشنود: انشاءالله. دومی چی؟
ـ اون دیگه هر چی شد فرقی نداره. فقط سالم باشه.
این بار نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و قهقهه زدم.
ـ به چی می خندی؟
دستم را در هوا تکان دادم که فایده ای نداشت، پشتش به من بود. چیز بی ربطی را که همان لحظه از ذهن من گذشته بود به زبان آوردم.
ـ به اینکه دخترا تا وقتی بچه ان عروسک بازی می کنن پسرا وقتی بزرگ شدن.
مکث کرد و چند ثانیه بعد گفت: بابای شما خیلی خوشبخت بوده.
بغض کردم و گفتم: بقیه اینطور فکر نمی کنن. اگه یه پسر داشت...
ناگهان چرخید و رو به روی من نشست: بقیه بیخود می کنن. منو نیگا! من به چه درد مامان و بابام می خورم؟!
چشم هایش را بست و بعد سرش را بالا گرفت. در همان حال گفت: مثه سگ پشیمونم که با مامان نرفتم.
لب پایینم را به دندان گرفتم و «بلانسبت» ام را در دهان نگه داشتم.
صورتش به سمت من چرخید: یه حس خیلی بدی دارم امشب.
ـ بیخود، بد به دلت راه نده. الانم که خدا رو شکر چیزی نشده، هنوزم می تونی بری ببینیش.
ـ الان نمیشه، تا آخر این ترم دیگه نمیشه...
ـ خب تا آخر ترم چیزی نمونده، میری.
این را با اطمینان گفتم و معین سری به نشانه ی تایید تکان داد.
ـ آره نتیجه ی کنکور که اومد، انتخاب رشته که کردم، میرم دنبال کاراش.
ـ ایشالله. (مامان و خزر را دیدم که نزدیک می شدند) چایی بریزم برات؟!
سری به نشانه ی «بله» تکان داد و چادر مامان را از زیر دست و پایش جمع کرد.
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا

جیغ بلندی کشیدم و اشک چشم هایم را پر کرد. طلوع با بغض نگاهم کرد و از خودم خجالت کشیدم. با شرمندگی زمزمه کردم: چیزی نیست، خوبم.
خزر که کنار پای من زانو زده بود، بلند شد و با عصبانیت گفت: حواست کجاست آخه؟ دو پله پایین اومدن انقدر سخته؟!
لب های لرزانم را گاز گرفتم و فقط به او نگاه کردم. معین با بی قراری گفت: کاریش نداشته باش. خودش که نخواسته این بلا سرش بیاد.
خزر با شماتت به او نگاه کرد و معین که نگاهش سمت دیگری بود، اصلا اهمیتی نداد. مامان با کیسه ی یخ برگشت و به طرف من خم شد، بدون اینکه به من نگاه کند، گفت: اینو بذار روش.
با حالت نادم بچه ی کوچکی که شی گرانبهایی را ناخواسته شکسته، زمزمه کردم: اینجا آخه؟!
خزر بالای سرم ایستاد: بذار کمکت کنم تا ماشین بیای.
به کمک او که زیر بغلم را گرفته بود، سرپا ایستادم و پای آسیب دیده ام را بالا گرفتم. از بالا نگاهی به آن انداختم تا تغییرش را نسبت به دو ثانیه ی پیش ارزیابی کنم. کمی متورم شده بود و البته بیش از حد دردناک... آهی کشیدم و به خزر تکیه دادم و تاتی کنان دو قدم از پله ها فاصله گرفتم.
معین زودتر از ما دویده و ماشین را نزدیک آورده بود. با کمک مامان و خزر سوار شدم و گوشه ی ماشین کز کردم. مامان پاچه ی تنگ شلوار جینم را کمی بالا زد و کیسه ی یخ را روی آن گذشت. چند لحظه بعد آن را از دستش گرفتم و خودم کیسه را روی پایم نگه داشتم. کمی دردم را کم و تحملش را آسانتر می کرد.
معین که نگاهش به جلو بود – مسلما از مامان – پرسید: بریم دکتر؟
مامان آه عمیقی کشید: آره.
و برعکس همیشه یادش رفت «پسرم» را به آخر جمله اش اضافه کند. من هم سرم را به سمت پنجره چرخاندم و بغضم را قورت دادم.


خدا رحم کرد که پایم فقط ضرب دیده و نشکسته بود. وگرنه خدا می دانست تا کی باید چوب بی حواسی ها، بی احتیاطی ها، بی فکری ها و هزار چیز دیگری را که متاسفانه فاقد آن بودم، می خوردم. دکتر کشیک درمانگاه که انگار قصد داشت تمام دق دلی اش از زندانی شدن در درمانگاه آن هم در چنین شبی را سر یک نفر خالی کند و از بد روزگار ماهی بزرگتر از من به تورش نیفتاده بود، - آن هم منی که از سر خوش و خرم بازی در پارک کله پا شده و پایم را به فنا داده بودم – تمام غرهایی را که احتمالا در مغز خزر هم بود، یک جا سر من خالی کرد. سرزنشم کرد، سری به نشانه ی تاسف تکان داد، بانداژ را با بیشترین قدرتی که امکانش بود، کشید و محکم بست. هنوز ثانیه ای نگذشته بود که احساس می کردم پایم از همین حالا سِر و کرخت شده و خونی از رگ هایش عبور نمی کند.
با حالتی التماس آمیز اعتراض کردم: خیلی سفته.
ـ نه نیست.
رویش را به سمت مامان و البته بیشتر خزر کرد و توضیح داد که چند بار در روز پماد را به پایم بمالند و بانداژ را عوض کنند. من هم پای بینوایم را مالیدم و به سایه ی معین نگاه کردم که از جلوی در رد شد و نگاهی به داخل انداخت.
ـ مامان بریم؟
ـ میریم الان.
این را گفت و رویش را به سمت دکتر برگرداند که چشم از خزر بر نمی داشت و احتمالا قصد داشت چکیده ی تمام مطالبی را که در بخش ارتوپدی یاد گرفته بود، یک جا به خزر ارائه کند. اخم کردم و گفتم: دکتر می تونم برم؟
رویش را به سمت من برگرداند – مطمئنم این گره ی ابرویش فقط برای من بود و خزر سهمی در آن نداشت – و با لحن خشکی گفت: اگه می تونی برو!
کفرم در آمد. گوشه ی چادر مامان را کشیدم: بریم.
مامان دلش به بیچارگیم سوخت و برای کمک جلو آمد. خزر ولی پیشدستی کرد و خودش زیر بغلم را گرفت. در حینی که داشتم به کمک خزر از تخت پایین می آمدم صدای دکتر بداخلاق هم می آمد: مواظب باش و زیاد به پات...
ـ آخ! خزر!
ـ فشار نیار.
لبخندی شیطانی بر لب دکتر نقش بست و اشک در چشم های من جمع شد. خزر «ببخشید» ی گفت و اضافه کرد: خب هنوز عادت نکردم!
با ناباوری به او زل زدم: خیلی ممنون! مگه من قراره تا کی اسیر و ابیر تو باشم که قراره بهش عادت کنی.
دور از چشم دکتر شکلکی در آورد و من را به راه انداخت. مامان همچنان ایستاده بود و از دکتر تشکر می کرد که ما به معین و بقیه رسیدیم که در سالن درمانگاه منتظر بودند.
معین با نگرانی نگاهش را از پای بسته بندی من گرفت و گفت: می خوای کمکت کنم؟
خزر هم با لحنی نیشدار جوابش را داد: چکار می خوای بکنی که من الان نمی کنم؟! می خوای بغلش کنی؟!
شلیک خنده ی عسل به هوا رفت که با نهیب خانم مسئول پذیرش خفه شد و من...
اگر توانایی اش را داشتم سر خزر را از جا می کندم...

 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا

معین فاصله ی مامان را از ما تخمین زد و یک ابرویش را بالا برد: اگه باران مشکلی نداشته باشه، چرا که نه؟!
بهتر نبود سر او را از جا می کندم، یا حتی بهتر از آن، سر هر دو را؟!
خزر دست هایش را روی سینه در هم حلقه کرد و با تمسخر گفت: جرئت داری اینو با صدای بلند جلوی مامانبگو.
معین غرغری کرد و با نزدیک شدن مامان نگاهش را از ما گرفت. علیرغم میلم مجبور بودم به خزر تکیه بدهم تا بتوانم خودم را به ماشین برسانم. کنار ماشین ایستادم و زل زدم به بلندی اش...
خزر فکر من را بلند و با حرص بر زبان آورد: آخه این چه ماشینیه تو داری؟
ـ وُسعم همینقدر می رسه، می فهمی؟!
خنده ام گرفت و نیش معین باز شد. انگار اولین بار بود که خندیدن من را می دید. علاوه بر خزر، عسل هم به کمکم آمد و همچنان که تقلا می کرد من را به بالا هول بدهد گفت: خدا رحم کرد لاغری وگرنه چه مصیبتی می شد!
جوابی ندادم و نگاهم را به شب و بیرون دوختم. نور چراغ های خیابان از پس پرده ی اشکم تار شد، این هم از تولدم...


***

داشتم خواب می دیدم. در حال سقوط از پرتگاهی بودم که انتها نداشت، از ته دل جیغ می زدم و همزمان صدای موبایلم که پیدایش نمی کردم بیشتر عذابم می داد... غلت زدم و دستم را بردم زیر بالش که خبری نبود، دستم را روی تشک حرکت دادم تا این که زیر پهلویم پیدایش کردم. خواب آلود با صدای خشک و ناهنجاری زمزمه کردم: بله؟!
ـ سلام، منم.
ـ فمیدم، چی شده؟
ـ تو حیاط منتظرم.
چشم هایم را به زور باز کردم ولی هنوز ساعت روی میز را نمی دیدم.
ـ واسه چی؟
ـ مگه کلاس نداری؟ بیا من می برمت.
چه زرنگ شده بود! از معین بعید بود روز شنبه برای کلاس 8 صبحش حاضر باشد، ولی...
ـ تو که الان کلاس نداری!
ـ می خوام تو رو ببرم!
نیشم باز شد ولی بلافاصله سرجایش برگشت: ممنون ولی امروز دانشگاه نمیرم.
ـ درد داری؟
صدایش نگران بود، نفس عمیقی کشیدم. بدم می آمد بیخود و بی جهت برایم نگران شوند، تیر که نخورده بودم...
ـ نه، فقط حوصله ندارم.
ـ باشه، هیچی پس. خدافظ.
ـ مرسی معین. خدافظ.
گوشی را هول دادم زیر بالش و سرم را روی آن گذاشتم. حتی اگر مصدوم هم نشده بودم امکان نداشت آن وقت صبح بعد از یک ماه تعطیلی برای آن کلاس خواب آور و خسته کننده از خواب نازم بزنم.

ماشین از کنترل من خارج شده بود و با سرعت داشتم به مجسمه ی وسط میدان نزدیک می شدم. پایم را روی ترمزی گذاشتم که از کار افتاده بود و با صدای بلند جیغ می زدم که البته در صدای کر کننده ی زنگ موبایلم گم می شد. چشمم را به سختی باز کردم و گوشی را از زیر بالشم بیرون کشیدم. با دیدن اسمی که روی صفحه ی موبایل نقش بسته بود، خواب از سرم پرید. در جایم صاف نشستم، گلویم را صاف کردم و بعد دکمه ی اتصال را زدم.
ـ سلام. بفرمایید.
ـ سلام خانم ایزدستا، بهروزیان هستم. اِم... بد موقع زنگ زدم انگار.
ـ نه، اصلا، صدام یه کم گرفته! (سرفه ای مصلحتی کردم) خوبین شما؟
ـ ممنونم، خانم ایزدستا امروز تشریف نمیارین دانشگاه؟
گوشه ی لبم به خنده بالا رفت و چشم هایم باریک شد. دلش برایم تنگ شده بود؟! هان؟! منتظرم بود؟! چشم به راهم بود؟! یک لحظه او را تصور کردم که دم ورودی دانشگاه با بی صبری قدم می زند و به محض رسیدن من خودش را به کاری مشغول و تظاهر به ندیدنم می کند.
ـ نه، چطور مگه؟!
ـ اون کاری بود در موردش باتون صحبت کردم؟! قرار بود امروز ببرمتون اونجا که آشنا بشین با مجموعه. اگه امروز نیاین ممکنه یه مدت بیفته عقب، چون من یه کاری برام پیش اومده باید برم شهرستان، نمی تونم تاریخ قطعی برای برگشتنم بدم.
ای وای! به کل یادم رفته بود... حالا با این پای علیلم چکار می کردم؟! جلوی دهنی گوشی را گرفتم و نالیدم. بعد دستم را برداشتم: میشه یه ساعت به من وقت بدین تا خودمو برسونم دانشگاه؟
ـ بله، البته... خونه هستین الان؟
به سرعت گفتم: آره ولی قول میدم زود خودمو برسونم. 5 دقیقه ای آماده میشه به خدا!
صدای خنده ی آرامش را شنیدم: نه منظورم این نبود. منم دیگه دانشگاه کاری ندارم، می تونم بیام خونه دنبالتون.
خدای من! این پسر یک فرشته، نه! دو فرشته در درونش داشت. ذوق کردم که از گوش او پنهان نماند: خیلی هم ممنون میشم.
ـ پس من رسیدم دم خونه یه تک بهتون می زنم.
ـ بله.
قطع کردم و با بیشترین سرعتی که پای مصدومم اجازه می داد آماده شدم. به این ترتیب وقت صبحانه خوردن هم داشتم، دلم مالش می رفت... خدا پدرش را بیامرزد که چنین پسر ماهی تربیت کرده بود. حتما خودش هم از مردان نیک روزگار بود...


ساعت از 10 گذشته بود و به جز من هیچکس دیگری در خانه نبود. مامان صبح سراغ پایم را گرفته بود و بعد از اینکه خیالش را راحت کرده بودم که مشکلی ندارم، رفته بود. معین هم که قطعا خواب بود. سرک کشیدم بیرون و ماشینش را دیدم. چه فداکاری ای کرده بود که بیدار شده بود و می خواست من را به کلاسم برساند. پسر کوچولوی مهربان من... در دلم قربان صدقه اش می رفتم که گوشی در دستم لرزید و اسم بهروزیان روی صفحه اش ظاهر شد. به سختی از جا بلند شدم و به طرف در رفتم.
مثل دیشب به کمک کسی احتیاج نداشتم و دردش خیلی کمتر شده بود. با این حال نمی توانستم به راحتی راه بروم. مجبور بودم قدم های کوتاه بردارم و مواظب باشم که پایم را با شدت روی زمین نگذارم. با هر مشقتی که بود خودم را به در خانه رساندم و بیرون رفتم. کفش های راحت هدیه ی تولدم را پوشیدم و لب هایم به خنده باز شد.
در باغ را که باز کردم، بهروزیان را دیدم که از ماشین پیاده شده و رو به باغ به در پراید سفیدش تکیه زده بود. سلام کردم که جوابم را کمی با تاخیر داد. سرم را به سمتش چرخاندم و نگاهش را به پایی که روی زمین می کشیدم دیدم. کوتاه و خلاصه گفتم: پیچ خورده.
ـ اگه گفته بودین میذاشتیمش واسه یه روز دیگه، عجله ای...
ـ اشکالی نداره. خودم می خواستم زودتر برم اونجا...
با نگرانی نگاهم کرد و بعد عقب رفت: بفرمایید.
در را باز کرد و من نشستم، بهروزیان ماشین را دور زد تا سوار شود و من آشنایی را دیدم که مات و مبهوت به ماشین زل زده بود. خدای من! این بیرون از خانه چکار می کرد؟
بهروزیان سوار شد و من در را بستم. چشمم را از آینه بغل ماشین گرفتم و حال بهروزیان را پرسیدم که اصلا جوابش را نشنیدم.
وقتی ماشین راه افتاد، توانستم نفس بکشم و چشمم به سمت آینه چرخید و با صورت کبود معین مواجه شد که سعی کردم به خودم تلقین کنم توهمی بیش نبوده...
گوشی ام را از جیب کیفم بیرون کشیدم و خاموش کردم. الان وقتی برای توضیح دادن به او نداشتم...

 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا


اگر من یک درصد فکر می کردم معین منتظر می ماند تا من به خانه برگردم و مثل دو نفر آدم عاقل و بالغ با همدیگر حرف بزنیم، کاملا در اشتباه بودم. وسط صحبت بهروزیان – که یک کلمه از آن را نمی فهمیدم – یک بار نگاه هراسانم به آینه افتاد و ماشین بنفش را پشت سرم دیدم. حتی یک ثانیه را هم از دست نداده و پشت سرمان آمده بود. انواع و اقسام ناسزاها را در مغزم ردیف کردم و نگه داشتم برای زمانی که بتوانم لیستم را به خودش عرضه کنم. نگاهی به صورت بهروزیان انداختم که متوجه تعقیب کننده ی ما نشده بود... گوشه ی لبم را به دندان گرفتم و دزدکی از آینه او را پاییدم. نه خیر، خودش بود و درست پشت سر ما می آمد... چه احساس بدی به من دست داده بود... چه حقی داشت؟! مگر چکاره ی من بود که پشت سر من راه افتاده بود؟! مگر مالک من بود که حالا اینطور...
ـ آدرس رو یاد گرفتین خانم ایزدستا؟ زیاد از خونه اتون دور نیست...
ـ هان؟!!! بله... تقریبا...
لبخند کجی روی لبهایش ظاهر شد و سری تکان داد: بفرمایین پایین. رسیدیم.
کیفم را روی شانه انداختم و در را باز کردم. سانتافه ی بنفش جایی برای پارک پیدا نکرده بود و داشت دور می زد.
با بیشترین سرعتی که می شد از پیاده رو گذشتم و از پله ها بالا رفتم. در موسسه که پشت سرم بسته شد، نفس راحتی کشیدم. انگار دیواری طلسم شده بود که معین مجاز نبود از آن عبور کند ولی... نکند به سرش بزند و بیاید داخل؟! از این فکر دست و پایم را گم کردم و یک آن دلم خواست پشت سر بهروزیان قایم شوم که جلوی آسانسور ایستاده بود و با تعجب من را نگاه می کرد.
ـ ببخشید.
جلو رفتم و داخل آسانسور ایستادم. بهروزیان که بیرون بود دکمه ی طبقه ی سوم را زد و گفت: رسیدین جلوی واحد 34 چند ثانیه منتظر بمونین من بیام. فکر کنم ماشینو بد جایی پارک کردم.
این را گفت و عقب رفت، قبل از اینکه صدای التماسم در بیاید، در آسانسور بسته شد. خدای من! چرا این پسرها اینقدر برای من فکر و خیال درست می کردند؟!!!
وقتی آسانسور نگه داشت با سنگینی بیرون آمدم و دنبال واحد 34 گشتم که سمت راستم بود. لخ لخ کنان جلو رفتم و به لبه ی پنجره ی تکیه دادم. از شانس من پنجره رو به خیابان پشتی باز می شد و من هیچ دیدی به سمتی که الان بهروزیان و خدای نکرده معین هم بودند نداشتم.
با نگرانی بند انگشت هایم را می شکستم که آسانسور برای سومین بار ایستاد و این بار بهروزیان بیرون آمد.
ـ معطل شدین، معذرت می خوام. بفرمایید داخل.
در را باز کرد و منتظر ماند تا من داخل بروم. قایمکی نگاهی به صورتش کردم که هیچ چیز از آن خوانده نمی شد. حتما معین را ندیده بود یا نشناخته بود. خدا را شکر معین برای یک بار هم که شده منطقی و صبور شده بود...
از حرف های بهروزیان و کسانی که بهم معرفی می کرد یک کلمه هم دستگیرم نمی شد. تمام حواسم به کسی بود که آن پایین جا گذاشته بودم...
ـ باران خانم.
بهت زده سرم را به سمت او بلند کردم که به حالت معنی داری نگاهم کرد: چه عجب! با منی یا در یمنی؟!
لبخند شرمنده ای زدم و چیزی نگفتم.
با ملایمت حرف را عوض کرد: دو دقیقه حواستون رو به من بدین کافیه. این اتاق رو ببینین، شما قراره اینجا کار کنین با چند نفر دیگه البته...
پشت سرش داخل رفتم و برای هرکسی که بهروزیان به او سلام می کرد سری تکان دادم. بهروزیان دست هایش را روی هم گذاشت و رو به من گفت: خب خود منم بیشتر از شما چیزی نمی دونم. ولی این خانمی که اینجاست، می تونه بهتون کمک کنه.
نگاهم به سمت دختری برگشت که با صورت سفید و چشم های گرد قهوه ایش خیلی بانمک بود. رژ قرمز رنگی زده بود که خیلی به صورتش می آمد و توجه من را جلب کرد. من همیشه از هر چیزی که بیش از حد به من می آمد و بهترم می کرد خجالت می کشیدم.
دستش را به سمتم دراز کرد و ادامه ی حرف بهروزیان را گرفت: نادیه.
با حالت گیجی دستش را گرفتم و صدای بهروزیان و خنده اش را شنیدم: به همین خاطره که هیچوقت فامیلتون یادم نمی مونه.
نادیه پشت چشمی نازک کرد و دست من رها کرد.
ـ سلیمانی. نادیه سلیمانی. بیست دفه از روش بنویسی تو مغزت حک میشه.
من خندیدم: منم بارانم.
ـ به به چه اسم قشنگی.
چقدر به دل می نشست. چقدر کنار آمدن با این آدمها و دوست داشتنشان آسان بود. بهروزیان گفت: خانم سلیمانی ویراستارن. ولی هر سوالی داشتین می تونین ازش بپرسین.
نگاه من به صوررت نادیه افتاد که با حالت منتظری به بهروزیان نگاه می کرد. بهروزیان ابرویش را بالا داد: چی شده؟
ـ منتظرم ببینم چیزی هم هست که اونقدر گفتنش سخت نباشه که خودم از پسش بربیام؟!
بهروزیان با صدای بلند خندید – چیزی که کم از او دیده بودم – و دستش را روی پیشانی گذاشت: ببخشید خانم سلیمانی. باران خانم اینجا فقط منو می شناسن.
نادیه با مهربانی به من نگاه کرد و گفت: حالا دیگه منم می شناسه.
لبخندی در جوابش زدم و منتظر ماندم. بهروزیان رو کرد به او: آقای معتقد گفتن می تونن از فردا بیان ولی چون یه مشکلی براشون پیش اومده چند روز دیگه میان. من یه دو هفته ای نیستم، می تونم روی کمک شما حساب کنم دیگه؟!
نادیه رویش را از ما برگرداند و به طرف میز کارش رفت: شما رو نمی دونم ولی باران می تونه.
بهروزیان خندید و رو کرد به من: من از طرف خانم ایزدستا ممنونم. حالا دیگه میریم.
ـ بفرمایید.
بهروزیان سرش را به چپ و راست تکان داد و لبخندی که از لبش دور نمی شد پررنگ تر شد: خب خانم ایزدستا اگه مشکلی ندارین، بریم؟
دلهره به جانم افتاده بود. دلم می خواست همانجا بمانم و پشت سر نادیه که از نظر هیکل از من تپلتر بود سنگر بگیرم.
ـ نه، بریم.
از نادیه و بقیه که هیچکدام را نمی شناختم خداحافظی کردم و بیرون آمدیم. پایم حتی به نسبت قبل بهتر شده بود و لنگیدنم آنقدرها به چشم نمی آمد. فقط نمی توانستم تند و با سرعت راه بروم. با این حال قدم هایم را آرامتر از قبل برمی داشتم و آرزو می کردم هرگز به در آسانسور نرسم. بهروزیان به من که عمدا معطل می کردم نگاهی انداخت و گفت: چی شده؟!
ـ چیزی نشده.
نگاهش را از من نگرفت ولی چون به آسانسور رسیده بودیم و غیر از ما یک نفر دیگر هم آنجا بود، پی اش را نگرفت و مشغول حرف زدن با نفر سوم شد.

از در ساختمان که رد شدیم قبل از اینکه نور خورشید چشمم را بزند متوجه سانتافه بنفش شدم که شخصی عصبانی و شاید هم عصبانی تر از آن که من تصورش را می کردم، به آن تکیه زده بود. پلک زدم و سر جایم ایستادم.
بهروزیان هم ایستاد: اتفاقی افتاده خانم ایزدستا؟
ـ نه... چرا! میشه من خودم برگردم خونه؟! یه جایی کار دارم که...
نگاه بهروزیان بین من و معین عصبانی رفت و برگشت و برخلاف انتظارم به آرامی گفت: باشه، هر جور میلتونه. با اجازه.
رفت و من را با معین تنها گذاشت.
اگر امکانش را داشتم دو پا هم قرض می کردم و از سمت مخالف معین فرار می کردم ولی حیف که از همان دو پا هم یکیش از حیز انتفاع خارج بود...

 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا

معین رد ماشین بهروزیان را دنبال کرد که دور شد و بعد به سمت من برگشت.
چرا من باید از قضاوت او می ترسیدم؟! چرا اصلا باید نگران واکنشش می بودم؟! مگر من هیچوقت او را سین جیم می کردم؟! فقط گاهی نگرانش می شدم! دست به کمر زدم و گفتم: پشت سر من راه افتادی واسه چی؟! می موندی تو خونه، قسم می خورم برمی گشتم بهت می گفتم کجا رفته بودم! هر چند که واقعا به تو ربطی...
ـ باران!
تازه چشمم به چشم های خاکستری عصبانی و برق شدیدش افتاد، قدمی به عقب رفتم. ولی هنوز هم حق نداشت...
ـ به من میگی حوصله ندارم، دانشگاه نمیرم، تا سرمو بر می گردونم سوار ماشین یه پسر غریبه میشی و میری؟! اونم این! هزار بار بهت گفتم خوشم نمیاد با این رفت و آمد کنی...
ـ منم کاغذ و خودکار ندادم دستت تا کسایی رو که تایید نمی کنی برام لیست کنی! (صورتم را برگرداندم) من به میل تو با مردم...
ـ باران!
این یکی دیگر معنی خاصی داشت و من خفه شدم. قایمکی به چشم هایش نگاهش کردم که با خشم و غضب به من نگاه می کرد.
ـ چرا نمی تونستی به من بگی کجا می خوای بری؟ خودم می آوردمت.
ـ چون اصلا اینجا رو بلد نبودم. من اینجا اومدم برای کار. بهروزیان منو معرفی کرده.
داد کشید: می دونم.
و خانم میانسالی که از کنار ما می گذاشت سرش را بلند کرد و نگاه سرزنش کننده ای به من انداخت. من مقصر بودم که معین داد می کشید؟!
ـ می خواستی کار کنی به من می گفتی! اصلا تو کار می خوای واسه چی؟! کار کنی اونم وردست این... این پسره... که من هیچ ازش خوشم نمیاد.
ـ یه عیبشو بگو که من بفهمم چرا ازش خوشت نمیاد! شاید اون موقع منم قانع بشم و باهاش ارتباط نداشته باشم.
چشم هایم را تنگ کردم و منتظر ماندم. لگدی به چرخ ماشینش زد و چیزی نگفت.
ـ دیدی؟ خودتم نمی فهمی دشمنیت با اون چیه!
با عصبانیت گفت: تویی که نمی فهمی!
ـ هه! حالا تو چشم بصیرت پیدا کردی و بقیه نفهم شدن.
ـ دیگه نمی خوام بشنوم.
رویش را برگرداند و ماشین را دور زد.
صدایم را بالا بردم: منم باید ببری. به خاطر تو با اون نرفتم.
ـ چه عجب یه کاری رو به خاطر من کردی. سوار شو تا پشیمون نشدم.
به سمت ماشین راه افتادم و ته دلم از پررویی خودم در عجب بودم. اگر هر کس دیگری جای معین بود تا خودش نمی گفت حتی اشاره هم نمی کردم که من را برساند. ولی با معین که این حرف ها را نداشتم!
در ماشین را باز کردم و معین دستش را دراز کرد کمکم کند که کیفم را دستش دادم و خودم را بالا کشیدم.
ـ پیر که شدی خودتم نمی تونی سوار ماشینت بشی.
نگاهم نکرد: ارشد که قبول شدم عوضش می کنم.
ناراحت شدم. از همه چیز همینطور راحت دل می کند؟!
ـ مایه داریه دیگه!
نگاهی بی تفاوت به من انداخت: این کادوی قبولی لیسانسه. بابام برام خرید.
ـ خدا حفظش کنه برات.
چیزی نگفت و راه افتاد.
چند دقیقه حرفم را سبک و سنگین کردم و بعد بر زبان آوردم: فکر می کردم عصبانی تر از این حرفا باشی.
ـ تنت می خاره ها!
شانه ای بالا انداختم و منتظر ماندم. چند ثانیه بعد گفت: بودم... این یارو اومد پایین...
ـ بهروزیان؟! مگه تو رو دیده بود؟
ـ نکنه فکر می کردی کوره؟!
ـ نه خب... دعوا کردین؟
ـ نه اومده بود دعوتم کنه بالا تو آفتاب اذیت نشم.
حیرتزده نگاهش کردم که متوجه تمسخرش شدم. خودم را جمع و جور کردم و نگاهم را از او گرفتم.
ـ آدمی نیست که بشه باش دعواش کرد.
دور از چشم معین خندیدم، راست می گفت ولی مشخص بود که از این بابت افسوس می خورد. بدش نمی آمد دق دلی اش را سر پسر بیچاره خالی کند. اخم کردم و به طرف او چرخیدم: نه تو رو خدا بیا معرکه راه بنداز و باهاش دعوا کن که چی! کار خیر کرده و برای من کار پیدا کرده.
صدایش بالا رفت: تو انقدر دلت کار می خواست؟! به من می گفتی! یه جایی برات کار پیدا می کردم که مجبور نباشی هر روز این پسره رو ببینی.
ـ من که بدم نمیاد هر روز این پسره رو ببینم.
به طرفم چرخید و چنان نگاهم کرد که به قول گلرخ نزدیک بود از وسط به دو قسمت کاملا مساوی تقسیم شوم. لب پایینم را گاز گرفتم و سرم را چرخاندم.
ـ خیلی روت زیاده.
ـ خب مگه کار خلافی کردم؟! تازه مامان هم می دونه...
با به یاد آوردن مامان آه از نهادم برخاست. قرار بود روز اول را با مامان بروم و حالا اینطور... امکان نداشت مامان باور کند همه چیز یک دفعه ای شده...
ـ باران به کجای دنیا برمی خورد به منم بگی؟! خیلی انتظار زیادیه؟! قبل از اینکه اینطور غافلگیر بشم... من نمی خوام حساس بشم ولی تو عمدا کاری می کنی که من فکر می کنم داری چیزی رو از من پنهون می کنی. اگه قبلا از همون روزی که با این... پسره حرفاتو زدی به منم گفته بودی من...
سرش را با تاسف تکان داد. نگاهش کردم که چشم هایش غمگین بود. پلک هایش پایین افتاده بود و نور آفتاب خاکستری ها را پر کرده بود. چقدر مژه هایش سیاه بود.
ـ اومد پایین چی گفت؟!
بینی اش چین خورد و با شماتت به من نگاه کرد ولی اهمیتی ندادم و همچنان منتظر ماندم.
ـ هیچی...
ـ معین چی بهش گفتی؟!
با عصبانیت به من نگاه کرد: چیزی نگفتم! اومد پایین منو دید که وایساده بودم اینجا، یه نگاه کرد بعد یهویی گفت اینجا محل کارشه و تو قراره اینجا کار کنی. بعدم برگشت و رفت بالا!
دهانم از حیرت باز ماند.
ـ همین؟!
با بی قیدی شانه بالا انداخت: همین.
دفعه ی قبل که معین با ما به کتابخانه ی ملی آمده بود او را پسر خاله ام! معرفی کرده بودم که به کتاب و کتابخوانی علاقه ی بسیاری دارد! البته بهروزیان ذاتا موجود فضولی نبود و پی حرف را نگرفته بود. حالا چه باور کرده بود چه نه، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد. هرچند حیاتی به طرز مشکوکی به من و معین نگاه کرده بود که با نگاه طلبکار معین مواجه شده و بی خیال قضیه شده بود. چه دلیلی داشت که بهروزیان خودش را موظف بداند بیاید پایین و برای معین بی منطق و سهل انگار توضیح بدهد؟! ذوق کردم: می بینی چه پسر خوبیه!
دهان معین جمع شد انگار غذای حال به هم زنی خورده باشد.
ـ چه عجب شما خوبیای یه نفرو دیدی!
دهن کجی کردم. بعد طاقت نیاوردم و سرم را برگرداندم: می اومدم به تو چی می گفتم؟! که قراره تو دفتر یه مجله تایپ کنم؟! شاید به زور ماهی صد تومن بهم بدن؟! مسخره ام نمی کردی؟! اصلا صد تومن به نظر تو پوله؟! لابد کلی دستم می انداختی و می خواستی رایمو بزنی! متوجه نبودی که مسئله فقط پولش نیست... ولی مطمئنا اگه بهت می گفتم می زدی تو سر مال و من رو ناامیدتر از اینی که هستم می کردی.
پلک زدم که اشکم راه نیفتد.
ـ نمی کردم!
ـ می کردی معین! الان میگی نه، ولی می گفتم حسابی بهم می خندیدی.
پشت دستم را به صورتم کشیدم و رویم را به سمت پنجره برگرداندم.
تا برسیم به خانه حرفی نزد و ساکت ماند.
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا


تا جایی که امکان داشت ماشین را جلوی در خانه ی ما پارک کرد و منتظر ماند تا پیاده شوم. من هم نگاهی به خانه کردم و بعد گفتم: کسی با تی شرت این رنگی نمیره دعوا، واسه دفعه ی بعد یادت بمونه.
معین به تی شرت سه دکمه ی یاسی رنگش نگاه کرد و احتمالا مراعات من را کرد که حرفی نزد. در را باز کردم و گفتم: در ضمن بهروزیان اصلا اونجا کار نمی کنه! اون فقط با اون مجموعه همکاری می کنه، ممکنه ماهی دو سه بار اونجا پیداش بشه. همین.
دستم به سمت بند کیفم رفت که معین گفت: میارمش برات.
خنده ام را توی دلم نگه داشتم و در را هول دادم تا باز شود. به سختی از ماشین پیاده شدم و پایم که احتمالا حالا یادش آمده بود که اتفاقی برایش افتاده، تا بالا تیر کشید. لبم را به دندان گرفتم و لنگان لنگان به سمت خانه رفتم. معین هم پیاده شد و کیفم را برایم آورد. ولی در را که باز کرد آن را همانجا توی سالن گذاشت، خداحافظی کرد و رفت.
پایم را روی زمین کشیدم و بالا رفتم. کیفم همان جا می ماند تا بعدا یک نفر برایم بیاورد.




نادیه به انگشت های من نگاه کرد که روی صفحه کلید می چرخید. من یک دستی تایپ می کردم و این به نظر او خنده دار بود. سعی کرد دو دستی تایپ کردن را به من یاد بدهد که بی فایده بود. ولی قول دادم تمرین کنم تا یاد بگیرم. ولی طاقت نمی آورد و وقتی بیکار بود و من تایپ می کردم انگشت اشاره اش را جلو می آورد و زودتر از من کلید را می زد.
ـ نادیـــــــــــــــــــه!
خندید – خنده اش پر صدا و بی نظیر بود – و گفت: باشه، (دست ها را در هم گره کرد) فریدو از کجا می شناسی؟
ـ فرید؟!
نادیه با دیدن چشم های حیرتزده ی من اخم کرد: بهروزیانو میگم!
ـ آهان، می دونی، من بهش نمیگم فرید...
پشت چشم نازک کرد و رویش را برگرداند. خندیدم و با آرنج زدم به دستش.
ـ از دانشگاه، با ماهنامه ی ما همکاری می کنه.
البته دیگر بیشتر از آن که ماهنامه ی «ما» باشد ماهنامه ی «آنها» بود، با این حال ما بدون بهروزیان شروع کرده بودیم و زیاد هم حرفم اشتباه نبود...
نادیه چشم هایش را از من دزدید و گفت: تو دانشگاه... منظورم اینه که... کسیو باهاش ندیدی؟
خودم را زدم به کوچه ی علی چپ و با تظاهر به تعجب گفتم: کیو مثلا؟!
ـ اووف باران... همه چیو که نباید به زبون بیارم...
سرم را به سمت متن برگرداندم تا خنده ام را نبیند: نه.
ـ هیچکس؟
ـ خودم حسابم؟!
ـ هان؟!
ـ با من خوبه؛ خیلی... (لب هایم را جمع کردم و ابروهایم را در هم کشیدم) خب ببین شاید اگه کسی رفتار اونو با من ببینه فکر کنه خبریه ولی بهت اطمینان میدم که چیزی نیست، اصن دختر نمی دونه چیه.
سری به نشانه ی تاسف تکان دادم و نگاهم را به مانیتور دوختم. حالا اگر کسی از دور به این قضیه نگاه می کرد و البته از همه چیز خبر داشت خیلی حرف ها داشت که به خود من بزند ولی خب کسی نبود و نادیه هم که از چیزی خبر نداشت...
نادیه آمد و لبه ی میز من نشست. مانتوی مشکی و شال قرمز پوشیده بود. رژ لبش هم به رنگ شالش بود که به شدت به صورت گرد و سفید او با آن ابروهای کمانی می آمد. به قول خزر به این رنگ دیگر «قرمز» نمی گفتند، لب هایش سرخ بود، سرخِ سرخ...
موهای قهوه ایش را زد زیر شال و لبه ی شالش را پیچاند: واقعا؟!
صدایش بوی اطمینان و رضایت نمی داد، از گوشه ی چشم به او نگاه کردم که پلک هایش افتاده و غمگین بود.
ـ چیه؟!
ـ راس میگی، اصلا نمی دونه دختر چیه! فکر کنم مریضی چیزی داشته باشه.
من لب هایم را گاز گرفتم و نادیه خندید که مثلا من متوجه ناراحتی اش نشوم. ولی خب استثنائا این یک بار گرفته بودم... از میز من پایین پرید و در حالی که زیر لب زمزمه می کرد، به آبدارخانه رفت و در راه صدایم زد: چایی می خوری؟
ـ اگه زحمتی نیست.
سری تکان دادم و دوباره به مانیتور نگاه کردم که حالا کلمات از جلوی چشم هایم محو می شدند...
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا


با نادیه از موسسه بیرون می آمدیم که معین را دیدم، البته درستش این است که ماشینش را دیدم و چند ثانیه بعد خودش را که داخل ماشین بود. دستی تکان داد که البته فقط برای جلب توجه من به سمت خودش بود. نیازی نبود، رنگ ماشینش به اندازه ی کافی توجه من را جلب می کرد... تا هزار سال دیگرِ هم من یک ماشین شاسی بلند بنفش ببینم دست و پایم را گم می کنم و هزار جور فکر و خیال می کنم که مبادا دست از پا خطا کرده باشم و الان باید جواب پس بدهم. از این فکرهایم خنده ام گرفت و نادیه با شیطنت پرسید: کیه؟!
خندیدم: یه رازه.
معین حرکت کرد و جلو آمد. نزدیک ما نگه داشت و من که دو دل بودم، نگاهی به نادیه و بعد به معین انداختم. معین شیشه ی سمت چپ را پایین کشید و سرش را به این سمت آورد.
ـ بیاین بالا. گرمه!
مرده ی تعارف کردنش بودم! آستین نادیه را کشیدم: بیا بریم. می رسونیمت.
غرغر کردم و نادیه خندید. چشم هایش را به حالت معنی داری چرخاند: من سوار ماشین غریبه ها نمیشم.
ـ غریبه نیست. بعدا برات میگم. حالا بیا.
آستینش را جمع و جور کرد: ممنون، یه کم خرید دارم قبل از اینکه برم خونه. همین نزدیکیاس. زحمتتون نمیدم. (ابروی قهوه ای خوش حالت بالا رفت) از طرف منم از آقای راز تشکر کن.
سری به سمت معین تکان داد و در مسیر مخالف به راه افتاد.
در ماشین را باز کردم و خودم را بالا کشیدم: سلام.
ـ سلام، دوستت چرا نیومد؟
به او نگاه کردم که داشت از آینه رفتن نادیه را نگاه می کرد. دستم را روی سینه در هم حلقه کردم و با حرص گفتم: جایی کار داشت. اگه نگرانشی، بریم ببریمش، منتظر بمونیم خریدش تمام بشه، برسونیمش خونه، هان؟!
سرش را به سمت من چرخاند و بهت زده گفت: نگران کی باشم؟ چی داری میگی؟!
نفس عمیقی کشیدم و حرفی نزدم. سری به چپ و راست تکان داد و راه افتاد. چند ثانیه بعد دوباره به من نگاهی انداخت و گفت: همینجوری که میری اینجا، خیلی خوبه.
ـ ببخشید؟!
واقعا منظورش را متوجه نشده بودم، همین یک هفته پیش بود که می خواست من را درسته قورت دهد تا دیگر با بهروزیان و هر چیزی که با او در ارتباط است، ربط نداشته باشم. به مامان هم جاسوسی مرا کرده بود و مامان هم به خاطر بدقولی من دلخور شده و تا روزی که با خودم به موسسه آوردمش – بگذریم که چقدر خجالت کشیدم – با من سرسنگین بود و من با اینکه همه را تقصیر معین می دانستم، راهی برای تلافی پیدا نکرده بودم و هنوز کینه داشتم.
زیر چشمی به من نگاه کرد و گفت: همینطوری... همین شکلی که هستی...
آهان! نگاهی به مانتوی ساده ی سرمه ای، مقنعه مشکی و کفش های زردم انداختم. گوشی ام را در دست های عرق کرده ام جا به جا کردم و حرفی نزدم. چطور بود به روی خودم نیاورم که اصلا چنین چیزی شنیده ام!!! نشنیده گرفتنش باعث می شد حقارتش کمتر باشد تا بخواهم جوابش را بدهم و بحثی طولانی و بی نتیجه داشته باشیم...
چند ثانیه بعد گفت: حرف گوش کن شدی.
بی اراده از دهنم پرید: نخیر، کر شدم!
زد زیر خنده و البته بلافاصله به سرفه افتاد.
ـ به خاطر خودت میگم. اینطوری خطرش کمتره.
نیشخند زدم: خطر؟ دقیقا برای کی خطرناکه؟!
اخم کرد و لب هایش را عین بچه ها جمع کرد.
ـ به جون خودت باران، اگه ببینم شکل این دختره میری اونجا میام به زورم که شده از اونجا می کشمت بیرون.
کفرم درآمد! نادیه چه عیبی داشت که معین اینطور از او حرف می زد؟! چون خودش نتوانسته بود نگاهش را از نادیه بردارد، می ترسید که همه ی مردان دنیا مثل خودش باشند. بغض کردم و رویم را از او برگرداندم تا نبیند.
ـ باران...
جواب ندادم و بازویم را گرفت: باران، با توام...
با بدخلقی دستم را تکان دادم و تشر زدم: دستمو ول کن.
دستم را ول کرد ولی نگاهش را برنداشت. با ابرویم به جلو اشاره کردم: حواست به جلوت باشه.
ـ آخه تو یهو چت میشه؟ به خدا اگه من بفهمم چرا یهو جنی میشی...
ـ به خدا اگه منم بفهمم تو به چه حقی درباره ی سر و وضع من نظر میدی!
هنوز متوجه وخامت اوضاع نشده بود که ابرویش را بالا برد و با چشم های خاکستری پر خنده گفت: خب تو هم درباره ی سر و وضع من نظر بده! ناراحتی نداره که!
به ظاهر بی عیب و نقص خودش نگاه کرد و دوباره چشم های شوخش را به من دوخت.
ـ سر و وضع تو به من ربطی نداره، هر جوری دلت می خواد با هرکس که دلت می خواد بگرد، اگه من حرفی زدم...
ـ خب شاید دلیلش اینه که من واسه تو مهم نیستم!
خشکم زد: معین!
با زودرنجی و بهانه گیری یک بچه ی کوچک، کوتاه گفت: چیه؟!
ـ ینی الان من هی امر و نهی کنم بهت و بگم چی بپوش، چی نپوش، با این حرف نزن، تو خیابون نخند، یعنی دارم بهت اهمیت میدم؟!
شانه هایش را بالا انداخت و بدون اینکه اخم وسط ابروهایش را بردارد گفت: به نظر من آره.
خدای من! چقدر بامزه شده بود!!!! توی دلم خندیدم، ولی چشم هایم را تنگ کردم و با جدیت گفتم: پس اگه من بهت بگم دیگه با اون پسره خرمدین نگرد، گوش میدی دیگه؟!
ـ گفتم بگو، نگفتم که منم قبول می کنم عزیزم.
لبخند پهنی زد و یک وری به من نگاه کرد. در دلم ناسزایی گفتم و به خودم قول دادم یک روز که حوصله و وقت کافی داشتم برای رفتن به موسسه تیپ بزنم تا چشم معین دربیاید...
خب، هیچوقت فکرش را نمی کردم چشم معین که دربیاید چه عواقبی برای خودم خواهد داشت...

 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا


گلرخ خوب محوطه را بررسی کرد و بعد یواشکی انگشت اشاره اش را در دهان گذاشت و پفک هایش را لیسید.
خندیدم و پفک بعدی را برداشتم.
ـ این چشه؟
ـ کی؟
سرم به سمت گلرخ چرخید که با دیدن جهت نگاهش دوباره به سمت سوژه برگشت. معین بود که کنار دوست هایش روی نیمکتی نشسته و برعکس همیشه، لم نداده بود. شل و ول بود ولی نه مثل همیشه. عمدی نبود، واقعا سست بود...
ـ چطور مگه؟!
ـ یه جوری شده، مثل قبلنش نیست. یادته چقدر به همه گیر می داد؟! راه می رفت شر درست می کرد؟ چقدر آتیش می سوزوند؟!
چشم از معین گرفتم و دنبال پفک های باقیمانده گشتم.
ـ خب بزرگ شده.
شده بود دیگر، از آن موقعها که گلرخ می گفت معین چند ماه بزرگتر شده بود...
ـ بیا یه بسته پف فیل دارم.
ـ نمی خوام.
دیدنش حالم را ناجور می کرد. من اینطور بودم، بعضی چیزها، غذاها، آهنگ ها من را به یاد چیز خاصی می انداختند و دلم را آشوب می کردند. تا یک مدت نمی رفتم طرفشان... و پف فیل! در عین خنده دار بودنش شده بود یک چیز خاطره انگیز...
بسته ی باز نشده را در کیفش چپاند: آررره، مگه اینکه ره صدساله رو یه شبه رفته باشه. تو نمی دونی چشه؟ آدم دلش می گیره نگاش می کنه.
دوباره به معین نگاه کردم. چشمش به رو به رو بود ولی مسلما حواسش جای دیگری...
ـ نه، از کجا بدونم؟!
خب... می دانستم ولی نمی خواستم گلرخ هم بداند. دلیلی نداشت... دوست صمیمی هم باشد، قرار نیست که از همه چیز خانواده ام سر در بیاورد... خودم هم از این فکرم تکان خوردم و بلافاصله نگاهم به سمت معین برگشت. متوجه ما نبود و تازه یادم افتاد که افکارم را روی بیلبردی بالای سرم نمایش نمی دهند. نفس آسوده ای کشیدم و سرم را تکان دادم.
ـ وا، تو توی خونه اشون زندگی می کنی، باهاش میری و میای، چطور نمی دونی؟!
تاکید کردم: من تو خونـــه اشون زندگی نمی کنم. من و معین در همین حدی که می بینی رفت و آمد داریم.
با اطمینان به فاصله ی خودم و او اشاره کردم و حق به جانب به گلرخ رو کردم: اونقدری ارتباط نداریم که از جیک و پیکش خبر داشته باشم که.
الحمدالله که خدا بلافاصله بعد از کاری آدم را مجازات نمی کرد وگرنه من اگر در همان لحظه خشک هم می شدم تعجبی نداشت با این دروغ ها...
چه دلیلی داشت گلرخ در مورد معین بیش از حد کنجکاوی کند؟! یا چه فایده ای داشت که بداند درد معین چیست؟! مگر من که می دانستم چه فایده ای داشت... و این یکی را فقط من می دانستم، چون قبل از آنکه خانم پیرایش برگردد و با ناراحتی از حال خراب شوهر سابقش خبر بدهد، معین به من گفته بود که از نرفتنش پشیمان است و حالا چیزی نگفته بود.
همه فکر می کردند معین از دیدن فیلم پدرش و پسر کوچکش ناراحت است که این کمترین ناراحتی معین بود، حتی من هم که یک عکس از جوانی پدر معین دیده بودم، می دیدم که چقدر نزار و بیمار است... و نیازی به گفتن معین نبود. خانم پیرایش بعد از برگشتنش، معین را بابت نرفتنش هیچ سرزنش نکرده بود، اصلا به روی خودش نیاورده بود که معین چطور درباره ی پدرش حرف زده. حتی اشاره ای به فیلم هم نکرده بود. شبی که خانه ی ما بودند، عسل انقدر درباره ی سفرش کنجکاوی کرده بود که خانم پیرایش ناچارا گفت فیلم کوتاهی هم دارد.
مشخص بود که خوش نگذرانده بود، یکی دو جا رفته بود ولی نه برای لذت بردن... یعنی نه آنقدر طولانی که معنی تفریح بدهد. ده دقیقه هم را که سریع رد کرد و من که تقریبا کنار معین نشسته بودم متوجه تغییر حالتش شدم. از همان تصویر های با عجله هم مشخص بود جایی شبیه کودکستان است... دلم می خواست بلند شوم و معین را از آنجا بیرون ببرم ولی نمی شد. دلم می خواست تلویزیون را خاموش کنم که آن هم نمی شد. دعا می کردم حداقل برق برود که البته نرفت...
ربع ساعتی هم در خانه ی پدر معین بود که با پسرش – میشل – وقت گذرانده بود. پسرک بی نهایت به معین شبیه بود و این حال همه ی ما را گرفت، حتی خود معین را که تظاهر می کرد هیچ اهمیتی به تصاویر رو به رویش نمی دهد... و پنج دقیقه ی آخر که در بیمارستان بودند. در اتاق خصوصی آقای بهزاد نیا و قیافه نحیف و مریضش... حتی نیاز به گفتن خانم پیرایش هم نبود... فیلم که تمام شد، هیچکس حرفی نزد و خانم پیرایش گفت که خسته است و برای استراحت می رود. تشکر کرد و رفت. معین هم بی هیچ حرف و توضیحی به دنبالش رفت و البته نه به خانه... تا دو ساعت بعدش توی باغ می پلکید و آرام نمی گرفت.
ضربه ای که به پهلویم خورد مرا به خود آورد و تازه متوجه شدم کسی جلوی نور آفتاب را گرفته و سایه ای روی صورتم افتاده. چشمم به چشم های پر خنده ی بهروزیان افتاد.
ـ سلام خانم ایزدستا.
بی اراده از جایم بلند شدم و تلاش کردم در معرض دید معین نباشم. نه اینکه محق باشد یا از نظر من حساسیتش روی بهروزیان درست باشد، نه، فقط نمی خواستم در این وضعیت کاری کنم که ناراحت تر شود... چه دلیلی داشت دست بگذارم روی حساسیت هایش...
البته بهروزیان هم زیاد نماند، فقط از کارم پرسید و اینکه مشکلی دارم یا نه. اسم نادیه را که بردم ناخودآگاه به چشم هایش نگاه کردم ولی چیزی دستگیرم نشد، فقط سایه ی لبخندی از صورتش گذشت که طببیعی بود. مکالمه مان یک دقیقه هم نشد، خداحافظی کرد و رفت. من هم کنار گلرخ نشستم و به سمتی که معین نشسته بود نگاه کردم. نگاهش به من بود و سریع رویش را برگرداند. ای دیوانه... لبخندی زدم و سرم را پایین انداختم.
ـ پس گفتی کارت خوبه؟
ـ هان؟ اوهوم.
همین را به او گفته بودم. اگر مثلا حرفی از نادیه یا علاقه ی احتمالی اش به بهروزیان حرف زده بودم، تا همان روز با من به موسسه نمی آمد، دست بردار نبود. و من هم می خواستم تا جایی که امکان دارد کارم را از زندگی شخصی ام دور کنم!!!
ـ چقدر پول در میاری؟
شانه بالا انداختم.
ـ نمی دونم.
ـ وا! کم بدن نمونی ها، نمی ارزه.
از اختلاف نظر من و گلرخ در باره ی «کم» که بگذریم، پولش خیلی برایم مهم نبود. نه که اصلا، ولی تجربه اش در اولویت بیشتری بود تا دستمزدش...
ـ باشه. (به ساعتم نگاه کردم) بریم سر کلاس.
بلند شد و مشغول جمع کردن وسایلش شد. نگاهی به پشت سرم انداختم که معین هم ایستاده بود و داشت به سمت دانشکده شان می رفت.

 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا


خزر موهایش را به هم ریخت و سرش را با کلافگی به اطراف تکان داد، با هر دو دست سرش را گرفت و «وای» ِ کشداری بیرون داد. سینی چای را جلویش گذاشتم و طلوع پشت سرم با کیکی که تازه پخته بود، روی زمین نشست.
ـ چی شده قشنگ؟
ـ دیوونه شدم.
ـ دیوونه تر.
به عسل چشم غره رفتم و طلوع دهان عسل را با تکه ی بزرگی از کیک بست.
خزر بدون توجه به او دستش را با پریشانی بالای برگه هایی که روی زمین پراکنده بود، تکان داد.
ـ هرچی می خونم انگار کمتر می فهمم، هر چی مرتب می کنم که یه کم قلقش دستم بیاد فایده نداره، اصلا نمی دونم چطور شروع کنم و چطور ادامه بدم!
دستم را روی زانویش گذاشتم: یه دقه بی خیالش باش حالا، یه کم استراحت کن بعد دوباره برو سراغش. بیا چای بخور.
آه عمیقی کشید و برگه ها را پرت کرد توی دیوار. بعد پشیمان شد، جمعشان کرد و مرتب روی هم گذاشت و دوباره آه کشید. خودکارش را هم روی آنها گذاشت و خودش را به سمت سینی کشید.
ـ منو بگو که می خواستم دکتر بشم! با این خنگ بودن من چقدرم که امکان داشت!
این را خزر از ته دل نمی گفت ها! اصلا! فقط دنبال بهانه ای برای جلب دلسوزی و همدردی ما بود. می خواست خودش را در حد درک ما پایین بیاورد... خوشبختانه هم من هم عسل به اندازه ی کافی با خزر زندگی کرده بودیم که بدانیم بهترین کاری که می توانیم در این شرایط بکنیم این است که سکوت کنیم. این حالت را خزر هر جور که به نفعش بود تعبیر می کرد ولی اگر حرفی می زدیم – هر حرفی – می توانست به فاجعه ای ویران کننده منجر شود. طلوع دستش را روی شانه ی او گذاشت و من و عسل هم غمزده و اندوهگین سرمان را پایین انداختیم. این مراسم دو سه ثانیه طول کشید و بعد خزر با آهی عمیق به آن پایان داد. من هم نفسی از سر آسودگی کشیدم و ظرف کیک را برداشتم: کی می خواد؟


ده دقیقه مشغول خوردن کیک و صحبت از این در و آن در شدیم. تا اینکه موبایل خزر زنگ خورد و به اتاق رفت. دو دقیقه بعد که برگشت صورتش رنگ گچ دیوار شده بود.
چنگال از دستم افتاد: چی شده؟
دستش را به دیوار گرفت تا بتواند روی پاهایش بایستد: نتیجه ی کنکورو زدن.
عسل با حیرت دستش را جلوی دهانش گرفت و چند ثانیه بعد پایین آورد: صب کن ببینم، مگه تو اصلا خونده بودی برا کنکور؟
خزر لب هایش را جمع کرد و با سرزنش به عسل نگاه کرد. عسل خفه شد و سرش را پایین انداخت. واقعا که! خزر لای کتاب هایش را هم باز نکرده بود و حالا فقط ژست می گرفت. چنگال را پرت کردم توی ظرف و بلند شدم.
ـ فکر کردم چی شده حالا، نگران نباش! ما درکت می کنیم و می دونیم علیرغم همه ی تلاشت بدشانسی آوردی، در حقت نامردی شده و اینا...
صاف ایستاد و دست هایش را به کمر زد.
ـ خوبه والا. اگه سنگ بود دلش واسه من کباب می شد.
راست می گفت، با این قیافه ای که به خودش گرفته بود، دل سنگ هم برایش کباب می شد، ولی...
با آرنجم به پهلویش کوبیدم و او را کنار زدم: برا اینکه سنگ اگه دل هم داشته باشه مغزو قطعا نداره. آخه تو دو زار واسه کنکور درس نخوندی، چه انتظاری داشتی؟!
شانه هایش را بالا انداخت و لب هایش آویزان شد: خب شاید پشیمون شده باشم.
به اتاق رفتم و بلند گفتم: خب باید بگم که پشیمونی دیگه فایده ای نداره برات.
گوشی ام را برداشتم و روشن کردم. خبری نبود. چشمم به صورت درهم خزر خورد و خنده ام گرفت: عزیزم، لازم نیست خودتو اذیت کنی، سرنوشت تو اینه که یه خر پولداری پیدا بشه بگیردت، تا آخر عمر خانم خونه اش باشی و حکومت کنی. ارشد و دیپلم هم تو سرنوشتت تغییری ایجاد نمی کنه.
فون بوکم را باز کردم و پایین رفتم.
«ایش» کشدار خزر را شنیدم و خندیدم. شماره را گرفتم و منتظر ماندم.
ـ به کی زنگ می زنی؟
ـ به معین.
ـ اگه خبری شده بود بهت خبر می داد.
این حرف نتیجه ی مستقیم سوختگی خودش بود، وگزنه او هم خوب می دانست که معین برای کنکورش حسابی زحمت کشیده بود...
ـ ممکنه به مغزش خطور نکرده باشه. می دونی که آدما وقتی خوشحالن... اه چرا یوزر بیزی می زنه؟
ـ لابد کسای مهمتری هستن که بهشون خبر بده. تو صف منتظر بمون.
سرم را بلند کردم . با ناراحتی به او نگاهی انداختم. چشمکی زد، ابرویش را بالا برد و نیشخند زد. خدا می دانست که خزر در بدجنسی روی دست من هم بلند شده بود... آن وقت اسم معین بد در رفته بود...
چشم غره ای به او رفتم و به معین پیام دادم که مرا بی خبر نگذارد. قبل از اینکه به هال برگردم، نگاهی به جای خالی ماشینش در باغ انداختم و شانه بالا انداختم. حرف خزر فقط از روی حسادت بود...
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا

ولی، هر وقت می خواستم به این بشر اعتماد کنم، تمام و کمال گند می زد به حسابی که رویش باز کرده بودم...

ساعت از سه صبح گذشته بود و من بغض کرده و غمگین گوشه ی اتاق قمبرک زده و لجوجانه به جای خالی ماشین معین خیره شده بودم. می ترسیدم بخوابم و فردایش از حجم عصبانیت و غمم کم شده باشد و با دیدنش راحت از همه چیز بگذرم... می خواستم با این رنجشی که هر لحظه بیشتر می شد، آنقدر بیدار بمانم تا به خانه بیاید و حسابش را کف دستش بگذارم... بگویم که چقدر از او متنفرم.. چقدر خودخواه و بی شعور است... از من این همه توقعات بیجا دارد و خودش حتی یک جواب خشک و خالی را هم از من دریغ می کند. خبر قبولی اش به جهنم، حداقل واکنشی نشان می داد تا متوجه باشم متوجه تماس و پیام من شده...
خزر غلتی زد و نور ماه روی نیمی از صوتش افتاد. موهای روشنش را از روی صورت کنار زد و دستش را کنار گونه اش گذاشت. خوش به حال خزر... بغضم را خوردم و رویم را برگرداندم به سمت باغ. خزر از همه چیز خودش مطمئن بود، حتی اگر مثل کنکور در کاری ناموفق بود، اطمینان داشت که به خاطر تلاش نکردنش است. نه مثل من انقدر بی اعتماد به نفس و مازوخیست که حتی وقتی معین هم کنارم بود می خواستم برنجانمش تا بگذارد و برود، تکلیفمان را یکسره کند، نه که امیدوارم کند و بعد مثل الان حسابی توی کاسه ام بگذارد... می خواستم تا وقتی هست مطمئن باشم مال من نیست نه اینکه هر بار از نبودنش حسابی توی دلم خالی شود و هزار بار به خودم بگویم که برنمی گردد. اگر خیالم را راحت می کرد که هرگز نخواهد آمد خیلی بهتر از این بود که هزار بار منتظرش بمانم و نیاید...
تا وقتی هست حالی ام کند که من به درد او نمی خورم، نه اینکه هر بار که نباشد خودخوری کنم و هزار بار به خودم بگویم که فایده ای ندارد، به هیچ جا نمی رسیم و بالاخره دلش را می زنم... یک بار مرد و مردانه به من می گفت و تمام. یک روز، دو هفته، سه سال غصه می خوردم ولی یک روز بالاخره تمام می شد. نه مثل حالا که هروقت بود همه جا گرم و روشن می شد و وقتی نبود، سرد و تاریک...
صدای باز شدن در را شنیدم و از جا پریدم. نور چراغ ماشین را دیدم که به درخت ها می خورد و پاورچین پاورچین از کنار خزر گذاشتم. مامان پیش بچه ها خوابیده بود، سرک کشیدم و هیچ صدایی نمی آمد. یواشکی و با احتیاط تا دم در رفتم، کفش هایم را برداشتم و از خانه بیرون پریدم. نسیم سردی به صورتم خورد و بعد چشمم به ماشینی افتاد که حالا کسی از آن پیاده می شد، ولی...
این که ماشین معین نبود...



چشم هایم را روی هم فشار دادم و باز کردم، ماشین خانم پیرایش هم نبود...
بی اراده چند قدم جلو رفتم و دو لبه ی بلوزم را به سمت هم کشیدم، چقدر سرد شده بود...
مردی که از ماشین پیاده شد در عقب را باز کرد و خم شد. من هم جلوتر رفتم، البرز را شناخته بودم.
ـ آقا..ی راس..گویان؟
کمرش را راست کرد و به سمت من برگشت. به اندازه ی کافی روشن بود ولی حتی بدون دیدن صورتش هم مشخص بود که تعجب کرده.
ـ تو باغ چکار می کنی؟ این وقت شب.
ـ معین کو؟
دستش را لبه ی در ماشین گذاشت و آه عمیقی کشید: ایناهاش.
من هم از سمت دیگر ماشین خم شدم و معین را دیدم. تکیه داده بود به عقب و بی حال به نظر می رسید.
ـ خوابه؟!
ـ یه چیزی تو همین مایه ها.
دستش را روی شانه ی معین گذاشت و تکان داد: پیاده میشی؟
معین سرش را تکان داد و دوباره به عقب پرت شد. عجیب بود... اگر خواب بود که دلیلی نداشت به خانه بیاید، اگر خواب نبود که خودش می آمد، مگر اینکه...
ـ تصادف کرده؟
البرز سرش را به سمت من بلند کرد: نه، حالش خوبه. یعنی هم خوبه هم نه. (دوباره بازوی معین را گرفت، تکان داد و با حرص گفت) نمی خواستی پیاده شی پس چرا گفتی بیارمت خونه؟
معین چیزی گفت که نامفهوم بود، شاید هم به خاطر بالا بودن شیشه نشنیدم. ماشین را دور زدم و کنار البرز ایستادم. خم شدم.
ـ چشه پس؟ معین...
عقب رفتم و با انزجار به او نگاه کردم. البرز متوجه پس کشیدنم شد، دوباره به سمت معین خم شد و این بار آرام تر گفت: معین برگردیم خونه ی ما.
معین این بار چرخید و به طرف بیرون متمایل شد، جویده جویده گفت: نه...
اگر بیشتر از این آنجا می ماندم تا آخر عمر دلم با او صاف نمی شد. چرخیدم که به خانه بروم.
ـ باران خانم!
ایستادم ولی برنگشتم: بله؟
ـ من کمکش می کنم ببرمش اتاقش، می تونی وسایلشو بیاری؟
می خواستم بگویم که می تواند بعدا برگردد و وسایل پسر دایی اش را هر گورستانی که می خواهد ببرد ولی زبانم نچرخید و برگشتم.
ـ رو صندلی جلوئه.
سری تکان دادم و در جلو را باز کردم. همزمان البرز دست انداخت زیر بغل معین و او را بیرون کشید. تا بیهوشی فاصله ای نداشت! احمقِ هیچی ندار...
تلاش کردم چشمم به او نیفتد که حالا تلو تلو می خورد و اگر دست البرز نبود همانجا روی سنگفرش پهن می شد. کیف لپ تاپ و گوشی اش را برداشتم، فقط از سر کنجکاوی انگشت روی صفحه ی گوشی کشیدم و متوجه تماس های بی پاسخ و پیام های نخوانده اش شدم. ولی دیگر بی فایده بود...
دویدم تا به البرز برسم. البرز دست معین را روی شانه اش جا به جا کرد و گفت: رتبه اش خیلی خوب شد.
توی دلم گفتم «به درک» و بلند گفتم: اِ؟ چه خوب...
ـ خودش که زیاد خوشحال نشد.
نگفته هم مشخص بود! اگر من می فهمیدم این نژاد به چه اندازه ای می گفتن «زیاد»! خیلی از مشکلاتم حل می شد.
چیزی نگفتم و دو دقیقه بعد البرز کاملا داوطلبانه گفت: حال باباش بدتر شده.
جلوی در ورودی مکث کردم و البرز گفت: کسی خونه نیست.
دست کرد توی جیب سمت چپی معین و بعد گفت: تو این نیست. میشه ببینی تو اون جیبش هست؟
دست هایم را پشت سرم حلقه کردم. بچگانه بود ولی حاضر نبودم به او نزدیک بشوم.
ـ پس نگهش دار تا من در بیارم کلیدو.
زیرلب ناسزایی گفتم و دستم را توی جیب شلوار معین فرو کردم. دستم که به شی سرد خورد بلافاصله بیرون کشدمش و به طرف البرز دراز کردم که سرش را عقب کشید و چند ثانیه به من نگاه کرد. نفس عمیقی کشیدم و کلید را توی قفل انداختم. در که باز شد صدای البرز را هم شنیدم: بفرمایید تو.
خیلی چیزها داشتم که بگویم، می توانستم وسایل معین را همانجا پشت در بگذارم، راهم را بکشم و بروم، ولی چیزی نگفتم و رفتم داخل. کلید چراغ را زدم که برخلاف بیرون تاریک بود و چشم چشم را نمی دید. البرز معین را تا جلوی پله ها برد و بعد به من زل زد. این بار نور خیلی خوب صورتش را روشن کرده بود و نیازی به گفتن هم نداشت.
ـ می خواین یه لیوان آب سرد بیارم...
ـ بالا میاره.
ـ بریزم تو صورتش؟!
با تعجب به من نگاه کرد و من شانه بالا انداختم: هر کی خربزه می خوره پای لرزشم می شینه، بذارینش همینجا رو کاناپه بخوابه. فردا که از کمر درد نتونست جم بخوره دیگه از این غلطا نمی کنه.
ابرویش را بالا برد: خیلیا از این غلطا می کنن و به ضرر کسی غیر از خودشون هم نیست خانم.
ـ فعلا که به ضرر من و شما شده.
«پوف» ی کرد و دستش را زیر بغل معین محکم کرد و به قصد اولین پله جلو رفت. وقتی بازوی دیگر معین را گرفتم و زور زدم، با تعجب به من نگاه کرد: یه لحظه تعجب کردم چرا معین انقدر تو رو دوست داره.
شانه ای بالا انداختم و چیزی نگفتم. در این شرایط و در آن وضعیت این حرف هیچ تاثیری روی من نداشت. دوست داشتن کسی که اینطور نزار و بی اراده روی دوش من و البرز افتاده بود، به درد عمه اش می خورد...
به سختی و زحمت معین را تا اتاقش بردیم و روی تخت انداختیم. روی تختش ولو شد و زانویش را جمع کرد. دهانش را باز کرد و خرناسی کشید که به خنده ی البرز و ناسزای خفه ی من منتهی شد.
البرز با دست مشغول مالش کتفش شد و گفت: ببخشید باران خانم. به زحمت افتادین نصفه شبی.
ـ چرا آوردینش؟
شانه ای بالا انداخت و به مالیدن ادامه داد.
ـ خودش خواست. هوش درست و حسابی که نداشت ولی یه بند می گفت بریم خونه. تو ماشین بود که دیگه ساکت شد.
نگاه هر دوی ما دوباره به سمت هیکلی که روی تخت پهن شده بود، برگشت. و من زمزمه ی البرز را شنیدم: پسره ی احمق.
من فحش های بهتری بلد بودم ولی با البرز رودربایستی داشتم و نمی توانستم ادبیاتم را نمایش بدهم. خم شد و زیر سرش را صاف کرد که از نظر من فایده ای نداشت. در حین بالا بردن هر قدر که توانستم او را به در و دیوار کوبیدم، فردا با دردهای مختلفی در اقصی نقاط بدنش بیدار می شد.
به سمت در رفت و با دست هم به من اشاره کرد که وقت رفتن است.
نگاهی به معین انداختم که عین جنازه روی تخت افتاده بود. چطور توانسته بودم انقدر نگرانش بشوم؟!!!
لحظه ی آخر برگشتم و پتوی نازکش را رویش انداختم. موقع رفتن چشم هایم را مستقیم نگه داشتم تا با چشم های البرز برخوردی نداشته باشد.
البرز چراغ را خاموش کرد و در را بست. حالا از تنها ماندن با او معذب بودم. وجود معین حتی در حالت بی حسش هم دلگرم کننده بود.
ـ امشب اینجا می مونم.
به من چه؟ نیازی بود به من بگوید خانوادگی تعادل روانی ندارند؟ که این وقت شب او را این همه راه کول کرده و به خانه آورده که خودش هم پیشش بماند؟
ـ رتبه اش خوب شد؟
هر دو دستش را در جیب چپاند و ایستاد. صاف نبود و خستگی از سر و رویش می بارید.
ـ عالی.
ـ شبتون به خیر.
منتظر جوابش نماندم و از پله ها پایین دویدم. اگر مامان متوجه غیبت من می شد لکه ی ننگی در کارنامه ام ثبت می شد که تا ابد پاک نشدنی بود... و هیچ بهانه ای نمی توانست این حقیقت را که من به هیچ عنوان جرئت تنها بودن در باغ – در شب – را ندارم، پنهان کند...
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا


ـ از معین چه خبر؟
تکانی خوردم و سرم را بالا آوردم: چه خبری باید باشه؟
خزر با تعجب به من نگاه کرد و گفت: کنکور دیگه.
سرم را دوباره روی زانوانم گذاشتم: آهان، خوب شده.
ـ خونه نیست؟
ـ چه می دونم؟ مگه من منشی معینم که از من می پرسی؟
خزر ترش کرد: وا! حالا چرا قاطی می کنی؟
سرش را با ناز و اطوار تکان داد، بلند شد و از اتاق بیرون رفت. آهی کشیدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم. هنوز ماشین البزر جای ماشین معین پارک بود. ولی خبری از هیچکدام نبود، هیچکدامشان را از صبح در باغ ندیده بودم. از وقتی بیدار شده بودم، سرم درد می کرد و حوصله ی هیچ کاری نداشتم. چپیده بودم کنج اتاق و زل زده بودم به آن پنجره و خودم هم نمی دانستم انتظار چه چیزی را می کشم. با بی حوصلگی بلند شدم و از خانه بیرون رفتم.
همزمان با من البرز هم از بیرون آمد و چشمش به من افتاد. سلام کرد و جوابش را دادم. جلو آمد و با دقت به من نگاه کرد. با اینکه نگاه بدی نبود، آزارم می داد. سرم را چرخاندم و خودم را بی توجه به او نشان دادم.
ـ چشمات پف کرده، تازه از خواب پا شدی؟
سرم را به نشانه ی «نه» بالا انداختم، «ببخشید» ی گفتم و از او فاصله گرفتم. ولی با توجه به چیزی که در ژنتیکش بود، دنبال من راه افتاد و قدم هایش را با من هماهنگ کرد.
ـ هنوز بیدار نشده.
یادم نمی آمد چیزی درباره ی معین پرسیده باشم، ولی حرفی نزدم. شاید به خواب ابدی رفته باشد، چکاری از دست من بر می آمد؟!
ـ می خواین دعا کنم به هوش بیاد؟
صدای خنده اش را شنیدم: بدون دعای تو هم به هوش میاد. ولی خدا می دونه کی.
ـ ارزششو داشت؟
ـ چی؟
ـ هیچی.
ـ برای خوشگذرونی نبود.
ـ پس برای ثوابش خورد؟
ـ تو چرا انقدر بهت برخورده؟!
چیزی نگفتم و با پایم سنگی را به جلو پرتاب کردم. یاد آن روزی افتاد که با معین سنگ را به خانه رساندیم و بی خیال پرتاب بعدی شدم. راهم را از سمت خانه ی معین کج کردم ولی البرز همچنان همراه من بود.
ایستادم: کارم دارین؟
ـ مزاحمتم؟
شانه بالا انداختم. ادب اجازه نمی داد راستش را بگویم و ناراحتی ام هم مانع دروغ گفتنم بود.
ـ حال داییم بدتر شده.
ـ کاری از دست من برنمیاد.
ـ تو چرا انقدر بدخلقی؟!
ـ خوش خلق باشم معجزه میشه؟!
این بار او به تنه ی درخت تکیه زد و سرش را بالا انداخت. منتظر ماندم و چند ثانیه بعد گفت: دیروز زنگ زدم بهشون بگم رتبه ی معین خوب شده که فهمیدم. معینم اونجا بود. بعدش... دیدی که چه حال و روزی داشت.
ـ خب، الان این مازوخیست بازی معین چه فایده ای داشت؟!
با کلافگی گفت: من نمیگم ربطی داره، ولی باید یه جوری از فکرش خلاص می شد... اینم یه راهه.
بغض کردم: خیلیا غم و غصه دارن ولی این راهش نیست.
ـ ببین باران...
سرم را تکان دادم: می خوام برم. کار دارم.
ـ فقط با معین صحبت کن بره دیدن دایی.
ـ لازم نیس.
با هر دو دست شانه های مرا گرفت و به چشم هایم زل زد: لازمه، خواهش می کنم.
البرز دست های مرا خفت کرده بود و به هیچ نحو نمی توانستم اشکی را که از چشمم راه افتاده بود پاک کنم.
ـ خودش می خواد بره.
البرز با حیرت شانه های مرا رها کرد و من تا ته باغ دویدم.
چرا؟! چرا با وجود همه ی کارهایش نمی توانستم آنقدری از او متنفر باشم که قید دیدنش را بزنم؟! و منتظرش نباشم؟! هرگز و هیچ جا...

 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا


سنگین و خسته به خانه برگشتم. ناراحت بودم و نمی دانستم با ناراحتی ام چکار باید بکنم. حتی نمی دانستم دقیقا از چه چیزی ناراحتم!! از اینکه معین باز هم خودش را با آن زهرماری خفه کرده بود؟! از اینکه او را در حالتی دیده بودم که دوست نداشتم و برایم غریبه و منزجر کننده بود؟! از اینکه به جای اینکه ناراحتی اش را پیش من – یا خدایا! پیش هر دوست دیگری – ببرد اینطور خواسته بود فراموشش کند... حالا فکر می کردم هیچوقت او را نشناخته ام، اینکه فکر می کردم به او نزدیک هستم، توهم بود و بس...
در را به آرامی باز کردم و داخل رفتم، صورتی که ناگهان جلوی چشم هایم ظاهر شد باعث شد روحم برای چند ثانیه از جسمم فاصله بگیرد! و البته برگردد...
ـ خـــــــــــزر! قبض روح شدم!
بدون توجه به من، سرش را جلو آورد و بینی اش را به بینی من چسباند. چشم های سبزش از نزدیک بی نهایت ترسناک بود. زل زدم به دایره های سبزی که به عسلی منتهی می شد.
ــ چی می گفت؟
آب دهانم را قورت دادم: کی؟
عقب نرفت و با صدای آرامی ادامه داد: همین پسره دیگه، پسر عمه ی اون پسره.
حقش بود خودم را به گیجی می زدم ولی با دماغی که به دماغم فشرده می شد و نگاهی که داشت چشم هایم را سوراخ می کرد، ممکن نبود.
ـ گفت حواسمون به اون پسره بشه، مبادا خریت کنه و دانشگاه های شهرستانو بزنه.
چشم های سبز غمگین شد و پلک هایش فرو افتاد. عقب رفت و بینی ام به حالت عادی برگشت.
ـ همین؟
بینی ام را خاراندم.
ـ پس چی؟!
لب هایش را ورچید. تازه حواسم سر جایش آمد.
ـ توقع داشتی درباره ی تو حرف بزنه؟
ـ توقع زیادیه؟ من بهش گفتم دوسش دارم!
یادآوری کردم: به خودش نه...
لب هایش را به نشانه ی بیزاری جمع کرد: آره، ولی فکر نمی کنی دوس^پسرت همه چیو بش گفته باشه؟!
ـ اون دوس^پسر من نیست!
ـ این الان مهم نیس، هرچند...
دستش را به کمر زد و دوباره به سمت من چرخید، صورتش را به صورتم نزدیک کرد – نه به اندازه ی قبل – و با حالتی سرزنش کننده گفت: پس دیشب برای پسر همسایه اونجوری زار می زدی؟
ـ من؟! ... من کی؟! ... من زار نزدم!!
با دست به سینه اش زدم و هلش دادم عقب: حرف مفت نزن.
غرید: حرف مفت؟ من پا شدم برم دسشویی تو داشتی دماغتو بالا می کشیدی، خودتو زدی به خواب ولی قبلش داشتی زار می زدی. من یه چند دقیقه قبلش که پاشم، بیدار بودم.
دلم گرفت، بیدار بود و صدای گریه ی من را شنیده بود، ولی نپرسیده بود چه مرگم است... نه اینکه به او می گفتم بعد از 8 ساعت انتظار، معین را مست و بیهوش تا اتاقش کشانده ایم و او حتی متوجه من نشده است، ولی... اگر من بیدار می شدم و می دیدم خواهرم دارد زار زار گریه می کند، حتی اگر علت گریه اش را به من نمی گفت، سعی می کردم کنارش باشم، دو ضربه بزنم به پشتش و برایش نسخه بپیچم که تمام دنیا را به جهنم بفرستد، نه اینکه این را نگه دارم که فردا صبحش که تلاش می کند پف چشم هایش را به حساب بی خوابی بگذارد، به بیرحمانه ترین شکل ممکن به رویش بیاورم...
با آرنجم او را کنار زدم: برو کنار. معلوم نیست این پسره چه گناهی به درگاه الهی کرده که گیر تو افتاده.
ـ مگه من چمه؟
رنجیده بود و اصلا از این بابت ناراحت نبودم. من خیلی بیشتر از آن که فکرش را بکند رنجیده بودم. دیشب فقط یک نفر را می خواستم که مرا بغل کند و پشتم را بمالد...
ـ در نوع خودت مدوسایی.
ـ مدوسا کدوم خریه؟
ـ همون خری که تو شبیهشی.
بازویم را محکم گرفت و ناخن انگشت اشاره اش در گوشت بازویم فرو رفت: آاااخ!
ـ منو ببین که دردمو به مثلا خواهرم! میگم. خاک تو سر بی لیاقتت.
بازویم را رها کرد و از پله ها بالا رفت. بغضم را خوردم و بازویم را مالیدم. جای ناخن مدوسا مانده بود.


روی زمین دراز کشیده و پایم را به تل رخت خواب ها تکیه داده بودم. بی حوصله تر از آن بودم که سرم را با کتاب گرم کنم. فکر و خیالی هم نداشتم. فقط بی حال آنجا دراز به دراز افتاده بودم و تصویر حال به هم زن دیشب معین در ذهنم نقش بسته بود و پاک نمی شد. نمی توانستم از شرش خلاص شوم. حتی بارها و بارها حرف البرز را برای خودم تکرار کردم که خیلی ها مثل معینند و به هیچ جا برنمی خورد. خیلی ها، تمام دنیا به من ربطی نداشت، من نمی خواستم معین را اینطور ببینم، اگر اتفاق بود موردی نداشت ولی اینکه دانسته و عمدا چنین بلایی سر خودش بیاورد برای من غیر قابل قبول بود... معین، همان «بهزادنیا» یی نبود که انتظار هر کاری از او داشته باشم، معینِ من اینطور نبود...
ـ باران؟!
تلاش کردم بی حوصلگی و بی میلی را به وضوح در صدایم منعکس کنم: بله؟!
ـ بیا اینو ببر واسه معین.
ـ خونه نیست.
ـ مگه میشه البرز تنها اینجا باشه؟ بیا ببر براشون.
ملافه را کشیدم روی سرم و غرغر کنان گفتم: نمی برم.
در به دیوار خورد و صدای مامان واضحتر شد: چته؟ مریض شدی؟
ـ نه خوبم. سرم درد می کنه.
ـ چت شده، سرما خوردی؟
ول کن نبود. نالیدم: نه از بی خوابی دیشبه.
ـ باشه، (صدایش دور شد) عسل بیا تو ببر.
همین که دهان عسل به بهانه آوردن باز شد، صدای مامان بالا رفت: چطور وقتی یه کلمه میگی بازیگری، اون فورا میره تو رو کلاس ثبت نام می کنه، خوبه، ولی حالا زورت میاد براش دو قدم برداری؟!
عسل خلع سلاح شد و رفت. من هم غرولند کردم. همه ی این الطاف و مرحمت ها از پسردوست بودن زن ها بلند می شد. ولی معین مال من بود، مال خودم! دلم می خواست جریمه اش کنم و هیچکس حق دخالت نداشت، حتی مامان... ولی نمی شد این را از او بخواهم. پایم را لای پتو ها فرو بردم که آفتاب نخورده بود و خنک بود.
عسل که برگشت از همان دم در گفت: معین خواب بود. البرز ازم گرفت.
ـ آقای دکتر! این وقت ظهر واسه چی خواب بود؟! مریضه؟
ـ آقـــای دکتر گفت از دیشب که خوابیده هنوز بلند نشده. نگفت مریضه.
توی دلم گفتم: الهی بیدار نشه دیگه.
زبانم را گاز گرفتم و بازویم را روی چشم هایم گذاشتم. اشک از کنار صورتم راه افتاد و رفت توی گوشم. ناسزایی گفتم و چرخیدم و صورتم را به فرش فشار دادم. ببین چه بساطی درست کرده بود برای ما...

 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا


بعد از دو روز بالاخره جواب پیام مرا داد: بیا اینجا.
چه از خود متشکر! گوشی را پرت کردم روی مبل. ظهر بود و غیر از من و خزر کسی خانه نبود. البته من و خزر و معین... البرز رفته بود. صبح به من زنگ زده و گفته بود معین هنوز بیهوش است. گفته بود اگر می توانیم سری به او بزنیم. خزر که به هیچ وجه چنین قصدی نداشت و من هم... فعلا به نفع هردویمان بود که او را نبینم.
روی سنگ اپن نشستم و لیوان چایم را برداشتم. دوباره موبایلم غیژ غیژ کرد و نگاه خزر به سمت من برگشت. گفتم: تبلیغه.
ـ غیبگویی؟
شانه هایم را بالا انداختم و خزر دوباره مشغول غذا شد. از اپن پریدم پایین و گوشی را برداشتم.
ـ بیا.
واقعا که! چه فکری می کرد پیش خودش؟ بعد از دو روز می خواست با یک کلمه ی سه حرفی من همه چیز را فراموش کنم و دوان دوان بروم به دیدنش؟ نه که کشته و مرده ی چشم و ابرویش بودم؟!
خزر زده بود زیر آواز،

ای که سیاهه چشمات، همرنگ روزگارم
از دست تو چه روز و چه روزگاری دارم
هزار تا وعده دادی، نیومدی ما رو کاشتی
این دل مهربونو چشم انتظار گذاشتی
برای بی وفایی هزار بهونه داری
هزار و یک شکایت از این زمونه داری...


همان جا روی مبل نشستم: خزر از چیِ البرز خوشت میاد؟
خزر برگشت و چند تاری که روی چشمش افتاده بود کنار زد، همیشه به این موهای تاب دار او حسودیم می شد، حتی وقتی که خودش هم در جریان نبود و تعمدی در کار نبود، در نهایت زیبایی و لوندی بود.
ـ خب بهتره بپرسی از چیش خوشم نمیاد؟! (لبخند موذیانه ای زد) هیچ ایرادی نداره، هر دختری آرزوشو داره.
پس من چرا ندارم؟ من آرزوی چه مردی داشتم؟! موبایلم زنگ خورد، گوشی را چرخاندم و اسم معین را دیدم، گذاشتم زنگ بزند و به نگاه پر از سوال خزر جواب دادم: اشتباه گرفته.
ابروی خزر بالا رفت و پوزخند زد.
زانوهایم را بالا آوردم و دستم را دور آنها حلقه کردم.
ـ مگه آدم بدون ایرادم میشه؟
ـ نه، ولی ایرادا کوچیک بزرگ میشن. (وسط دو ابرویش را خاراند) به نظر من اون از هر نظر خوبه.
خوب بود که گفت «به نظر من»! بدون این عبارت می توانستم هزار تا دلیل برای نقضش بیاورم ولی اینطور لال می شدم. به نظر او البرز اینطور بود. همانطور که به نظر من معین با همه ی ایرادهای بزرگ و پایان ناپذیرش... کف دو دستم را به پیشانی فشردم. مسئله فقط معین نبود، مسئله خودم بود که تا کجا می توانستم با همه این ها کنار بیایم. گوشی ام دوباره زنگ خورد و صدای خزر بلند شد: نمی خوای جواب بدی صداشو ببند.
جواب ندادم و گوشی را هم پرت کردم عقبتر. خزر همچنان داشت با سوز می خواند.
ـ خزر بزن یه کانال دیگه.

من دارم بهار بهار می بازم به روزگار
دلمو ورق ورق، صدامو هوار هوار
می مونم صبور صبور، می شکنم غرور غرور
آخ که زندگیمو من می بازم کرور کرور
من دارم داغون میشم زیر این سقف خراب
چی می خوای تو از جونم شونه هامو واسه خواب
به تو که فکر می کنم توی قلبم اتیشه
دردم آروم نمیشه پهلوهام تیر می کشه
ساعتم بشکنه کاش تو قمار لحظه هاش
تا مثل برگ خزون نریزم یواش یواش


غریدم:دستت درد نکنه!
روی مبل دراز کشیدم و مثل جنینی در شکم مادر مچاله شدم. کوسن رو برداشتم و روی گوشم فشار دادم. چشم هایم را هم بستم و تلاش کردم ذهنم را از هر چیزی خالی کنم. چند ثانیه بعد کسی چند ضربه به بینی ام زد، چشم هایم را باز کردم و گوشی ام را جلوی چشم هایم دیدم. اسم معین روی آن بود و ول کن معامله هم نمی شد. کوسن را کنار زدم و خزر با تمسخر گفت: اشتباه گرفته؟
صاف نشستم روی مبل و حرفی نزدم. خزر گوشی ام را انداخت توی بغلم و دوباره به آشپزخانه رفت.
ـ باز چی شده؟
جوابش را ندادم ولی چشم از صفحه ی گوشی هم برنداشتم. همین که دکمه ی سبز را فشار دادم قطع کرد.
ـ خزر من یه سر میرم... اونجا.
ـ بگو اون بیاد اینجا.
ـ چطور؟
ـ خوب نیس دو تا جوون با هم تنها باشن.
این را گفت و قاه قاه خندید. جوابش را ندادم و از خانه بیرون زدم.


در را با تردید هل دادم و داخل رفتم. سالن تاریک بود. چند ثانیه طول کشید تا چشمم از روشنایی بیرون به این تاریکی عادت کرد و شخص مورد نظر را دیدم که روی کاناپه وسط سالن نشسته بود و سرش پایین بود. حتی با شنیدن صدای در هم سرش را بلند نکرد. سرفه ای کردم و تا وسط سالن رفتم.
نفس عمیقی کشید و کمرش را صاف کرد. چشم هایش پف داشت و رنگ صورتش پریده بود. چند ثانیه به من زل زد و بعد گفت: تو دیشب تو باغ چکار می کردی؟
مشکلش فقط فهمیدن من بود!
پوزخند زدم: دیشب؟ آقای بهزادنیا اون فردا گذشت! امروز یه فردای دیگه اس.
موهای آشفته اش را به هم ریخت: حالا هر چی. برا چی اومدی بیرون؟! برای چی اومدی تو باغ؟!
ـ یه چیزی هم بدهکار شدم؟!
بلند شد و با صدای بلند گفت: میگم برای چی اونوقت شب اومدی بیرون؟
داد زدم: ناراحتی که ورود قهرمانانه ات رو دیدم، آره؟ چرا از کارت خجالت نمی کشی؟
ـ از چی خجالت بکشم؟ مگه چکار کردم؟! از دیوار خونه ی کسی بالا رفتم؟ حق کیو خوردم؟! دل کیو شکستم؟!
بغض کردم، دل من... دل آدم نبود؟!
دستم را بالا بردم و برایش دست زدم، با صدای گرفته ای گفتم: آفرین، اصلا کار خوبی کردی. منم معذرت می خوام که دیشب تو باغ بودم. حالا برم؟
دوباره روی کاناپه ولو شد و سرش را به پشتی تکیه داد.
ـ نه تا وقتی یادت نرفته چی دیدی.
ـ یادم نمیره. برم؟
نفسش را پر صدا بیرون داد: چرا تو انقدر سختی؟!
چیزی نگفتم و با رنجش چرخیدم که بروم بیرون.
ـ باران.
ایستادم و نچرخیدم.
ـ معذرت می خوام... نمی خواستم منو اونجوری ببینی.
لب هایم لرزید و اشکم راه افتاد. با صدای لرزانی گفتم: فقط ناراحتی که اونجوری دیدمت؟! بهت گفته بودم... گفته بودم که بدم میاد... اگه من ندیده بودمت فرقی می کرد؟!
چرخیدم و سرم را به سمت او که دوباره بلند شده بود گرفتم: دلم نمی خواد اینجوری باشی! می فهمی؟ حتی اگه من نبینمت... نمی تونم تحمل کنم! هر دفه که بیرونی و با دوستاتی، همش فکر می کنم الان مست و خراب نمی دونی داری چکار می کنی! معین من اینطوری دوستت ندارم!
سرش را بالا آورد و با چشم های پرنور به من نگاه کرد. ولی من چشم هایم را نگرفتم. در آن لحظه فکر می کردم این حسم، حتی مثبتش هم، از دست رفته بود... اگر دوست داشتنی هم بود، با تلاش یکطرفه ی من برای نگه داشتنش به جایی نمی رسید. من به زور می خواستم حسی را زنده نگه دارم که معین با هر حرکت آن را به باد می داد...
قبل از اینکه حرفی بزند با عجله از خانه بیرون زدم و به سمت خانه ی خودمان دویدم. خزر راست می گفت، تنها ماندن من و معین عواقب داشت، مخصوصا در تاریکی...

 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا

تا وسط باغ هم نرفته بودم که برگشتم.
این بار یک راست رفتم و کنارش نشستم که هنوز هم روی کاناپه نشسته و سرش را میان دست هایش گرفته بود.
ـ چه عجب!
این را گفت و سرش را بالا آورد. شانه ای بالا انداختم و محلش نگذاشتم. دست هایم را مودبانه روی زانوهایم گذاشته و زل زده بودم به ردیف تابلوهایی که هیچکدام مورد علاقه ی معین یا مادرش نبودند و فقط برای قشنگی به دیوار کوبیده بودند.
ـ برگشتی که ساکت بشینی اینجا؟
بدون این که به او نگاه کنم، گفتم: تو گفتی بیام.
نفس عمیقی کشید و سرش را به پشتی تکیه داد. هر دو دستش را زیر موهایش زد و آن ها را از روی پیشانی بالا زد. موهایش بلند شده بود و بهشان نمی رسید. مثل قبلتر ها که همیشه انگار از توی مجله های مد بیرون پریده بود.
ـ می دونی خیلی بدم میاد هر دفه داریم با هم حرف می زنیم، هر جا که خسته شدی فرار می کنی و میری؟
ـ منم از خیلی چیزا بدم میاد که ظاهرا برای تو مهم نیست.
این را خیلی جدی گفتم و لبه ی لباسم را هم مرتب کردم. برای تکمیل ژستم، همزمان ابروهایم را هم چپ و راست کردم.
ـ میگم یه کم چاق بشی بد نیستا.
تکان خوردم و ناخودآگاه فاصله گرفتم: که چی بشه؟
ـ بلکه لپ پیدا کنی، لپتو بکشم.
اخم کردم :خیلی ممنون. از شما به ما رسیده!
خندید که خیلی زود تمام شد. خنده اش زورکی و بی رنگ بود. زیر چشمی به او نگاه کردم که نگاهش به من بود. دستم را جلوی چشم هایش تکان دادم که مردمک هایش تکان خورد و حواسش برگشت. «پوف» ی کرد و سرش را برگرداند. چند ثانیه هر دو ساکت بودیم تا اینکه به حرف آمد: باران؟
ـ هوم؟!
ـ به همه میگی هوم؟ به بهروزیان هم؟
غرولند کردم: پای مردمو نکش وسط. حرفتو بزن.
پاهایش را بالا آورد و چهارزانو نشست.
ـ یه کم مهربون باش!
ـ بخوام هم نمی تونم.
با لب های آویزان به من نگاه کرد و گفت: چرا اونوخ؟
ـ شاید تو خواب بوده باشی و یادت رفته باشه پریشب چه حالی داشتی ولی من یادم نرفته.
ـ من که خواهش کردم.
ـ التماس بکنی هم فایده نداره.
من هم پاهایم را جمع کردم و زانوهایم را بغل گرفتم. حالا دو نفر بودیم که غمگین و ناراحت روی کاناپه نشسته بودیم و زل زده بودیم به تابلوهای روی دیوار. از این تابلوها متنفر بودم.
ـ ینی اینطوری اصلا اصلا دوسم نداری؟
ته صدایش پر از شوخی بود و ایرادی نداشت جوابش را بدهم.
ـ تا وقتی که پسر خوبی نشدی، نه!
ـ فقط بهروزیان پسر خوبه دیگه! حتما باید مثل اون باشم.
با بی حوصلگی انگشتم را لای موهایم فرو بردم و عقبشان زدم: همه چیو قاطی نکن با هم. من میگم انقدر دردسر درست نکن. جوری نباش که همیشه آدم نگران باشه که الان یه کار اشتباهی می کنی. تا میایم یه نفس راحت بکشیم یه کار جدید می کنی، خدا رو شکر که هیچکدوم هم شبیه قبلیا نیس و همیشه یه چیز جدید از خودت رو می کنی. حداقل بقیه ی مردم یه عادت بد دارند و مدام همونو تکرار می کنن. تو رو چکار کنیم؟!
حرفی نزد و انگشت هایش را در هم فرو کرد. سرش را هم پایین انداخت. غم و اندوه عین هاله ای دورش را گرفته بود. دلم برایش سوخت. وقتی اینطور می شد، آدم همه چیز را فراموش می کرد و دلش می خواست...
خودش را کمی به سمت من کشید که صدایم بالا رفت: هوی، فاصله قانونی رو حفظ کن.
توی صورتم پف کرد و عقب رفت.
ـ چه زودم پسر خاله میشه.
خودش را تا گوشه ی کاناپه کشید و به آن تکیه داد. پاهایش را هم دراز کرد که عملا جایی برای من نماند و همزمان غر زد: اصن دوس داشتنتم نخواستیم. فایده نداره که برای آدم.
از جایم بلند شدم و او با شادی خودش را پهن کرد روی کاناپه.
ولی قبل از اینکه از آنجا فاصله بگیرم صدایش بلند شد: نریا.
جوابش را ندادم و همان نزدیکی روی پله ی سالن نشستم. نگاهی به او انداختم که دست هایش را در هم فرو کرده بود و متفکر به امتداد پاهایش نگاه می کرد. اگر سویشرت نازک خاکستری و شلوار گرمکن سرمه ایش را فاکتور می گرفتیم، شبیه کسی بود که داشت اتم می شکافت. خندیدم و سرش را بالا آورد: چی شد؟
ـ هیچی. ناهار میای خونه ی ما؟
ـ کی هست؟
ـ من و خزر.
ـ اوف. چه تیمی! غذا از گلوم پایین نمیره که.
ـ هر جور میلته.
ـ ینی من اینجا تنها بمونم؟
نگاهش کردم که مظلومیت و بی گناهی تمام صورتش را را پر کرده و چشم هایش پر از التماس بود.
ـ من به تو اعتماد ندارم که اینجا باهات تنها بمونم.
بدون مقدمه کوسن را برداشت و پرت کرد طرف من که سریع سرم را دزدیدم.
ـ برو بینم بابا.
بُق کرد و صورتش را برگرداند. کوسن را از روی زمین برداشتم و رفتم بالای سرش. خواستم کوسن را بکوبم توی پهلویش که آن را محکم گرفت و از دست من بیرون کشید. با این کارش نزدیک بود پرت شوم رویش که خودش با دست راست مرا عقب نگه داشت و غرید: حالا یادت افتاده نباید اعتماد کنی؟ حالا؟!
دستش را که شل شده بود پس زدم و زورکی خندیدم: خیلی خب، شوخی کردم.
ولی اخمش روی صورت حک شده بود و پاک نمی شد. این دفعه جدی بود. این پا و آن پا کردم و همان پای مبل روی زمین نشستم و پاهایم را دراز کردم.
ـ تو منو نمی شناسی؟
آه کشیدم و چیزی نگفتم.
ـ جوابمو بده. باران!
با انگشت پایش شانه ام را فشار داد که خودم را کنار کشیدم.
ـ نه.
این نه توی هوا معلق ماند و معین آن را تحویل نگرفت. باورش نمی شد، انتظارش را نداشت.
ـ باران؟!
ـ چیه هی باران باران می کنی؟! نمی شناسمت. هر دفه می خوام به یه نتیجه ای برسم در مورد تو یه بلای جدید سرم میاری. اون از عید که رفتی گم شدی، هنوز پات نرسیده بود خونه، اون ماجرای خزر رو شد، هنوز اون تموم نشده، اون گیر دادنای الکیت به کار من، می دونی نادیه چقدر بهم می خنده که از ربع ساعت قبل از اینکه کار من تموم بشه میای وایمیسی اونجا و همه رو زیر ذره بین می گیری؟! هنوز با اون کنار نیومدم با این نمایش جدیدت... من حق ندارم بی خبر از تو جایی برم، خودت ده روز ده روز گم میشی، من اشتباه می کنم اگه با روسری برم سر کار، جنابعالی ساعت سه نصف شب مست و خراب میارنت خونه... خودتو ندیدی که، حالم ازت..
ـ بسه.
سرم را به سمت او چرخاندم که چشم هایش را بسته و اخم هایش را در هم کرده بود.
ـ خودت خواستی بشنوی.
با لحن بی حوصله و عصبانی گفت: غلط کردم.
این حرف آخرش بود. دلخور شدم و بلند شدم. این هم از مثلا حرف زدن ما. تا دم در قدم زنان رفتم بلکه حرفی بزند ولی حتی چشم هایش را هم باز نکرد.
در سالن را محکم به هم کوبیدم و دور شدم.
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا


ـ باران؟ شارژرت همراته؟
شکلات را فرستادم گوشه ی لپم.
ـ تو کیفمه، ورش دار.
نادیه به سمت کیفم رفت که از جالباسی آویزان بود و بدون اینکه تویش را نگاه کند با حس لامسه مشغول گشتن شد.
ـ شکلاتم بردارم؟
سرم را به نشانه ی جواب مثبت تکان دادم و دوباره خط را از اول خواندم.
جلو آمد و از آن سمت میز به سختی دستش را دراز کرد تا دوشاخه اش را به پریز بزند. هوس شیطنت کردم و در جایم نیمخیز شدم: سلام آقای بهروزیان.
بدبخت چنان هول شد که پایش لیز خورد و کل هیکلش روی میز پهن شد: وای!
قهقهه ام به هوا رفت و نشستم: شوخی کردم.
سرخ شده بود. تقلایی کرد و صاف ایستاد: مرده شورتو ببرن با اون شوخی کردنت. زهره ام آب شد.
مقنعه و موهای پریشانش را صاف کرد. نور آفتاب که می پاشید روی موها، به بلوطی می زد. اوایل فکر می کردم رنگ کرده، ولی بعدا که عکس های بچگی اش را دیدم، متوجه شدم که همیشه همین رنگ بوده. درست رنگ چشمهای گرد و شفافش.
صندلی را به دو پایه ی عقبی اش تکیه دادم.
ـ حالا اونم بود چرا باید زهره ات بترکه؟!
مانتویش را کمی بالا کشید و روی میز نشست. شکلات را باز کرد و در دهانش انداخت.
ـ اوم... دلم می خواد پیشش خانم باشم. خودش خیلی آقاست.
این را گفت و چشم هایش را پایین انداخت. من ولی به او نگاه می کردم. به این دختر مشکی و قرمز پوش... از روزی که او را می شناختم همیشه یک چیزی همراهش بود که رنگش قرمز باشد... شاید اگر... اگر نادیه به جای من در خانه ی خانم پیرایش بود، می توانست برای معین دوست بهتری باشد... نادیه هیچوقت اما و اگر های مرا نداشت... از احساسی که داشت خجالت نمی کشید و سختش نمی کرد...
دستی جلوی صورتم تکان خورد و حواسم سرجایش آمد.
ـ باران؟
ـ هوم؟
ـ از رازت چه خبر؟
ـ دیگه که راز نیست.
خندید. هفته ی قبل پارچه آورده بود مامان برایش مانتو بدوزد، معین را در باغ دیده بود و بعد همه چیز را برایش تعریف کرده بودم.
ـ چرا هنوز رازه. تو نگفتی که دوسش داری یا نه.
آه کشیدم و صندلی را روی چهار پایه اش برگرداندم: آره متاسفانه.
جیغ کوتاهی – از روی خوشحالی – کشید و بعد گفت: عزیزم! چرا متاسفانه؟! دوست داشتن که خیلی خوبه.
شانه هایم را بالا انداختم.
ـ به خاطر کاراش؟ اگه عاشقی باید اونا رو ببخشی.
ـ آ آ ... گفتم دوسش دارم، عاشقش نیستم.
لبخند کجی زد: اون موقع که می گفتی دوسش نداری، دوسش داشتی. حالا که میگی دوسش داری، حتما عاشقشی...
ـ ولی...
از روی میز پایین پرید: وقت ندارم.
ـ خیلی بدی.
خندید و رفت. دم در برگشت و گفت: با هم بریم خونه.
لبخند زدم. خوب بود که نادیه را داشتم. خدا نادیه را برای همین روزها فرستاده بود، برای حرف هایی که برای گوش های گلرخ و خزر مناسب نبود... کسی که از همه ی معیارها و ایده آل های من خبر نداشته باشد، که با تعجب نگاهم نکند و چون و چرا نکند... فقط صبور باشد و گوش بدهد...



سه تا تقه به در خورد و سر نادیه ظاهر شد: کارت تمومه؟
ـ الان میام.
کیفم را برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. طبق عادت دستم را در جیب مانتو چپاندم: امروز کجا بودی؟
چراغ اتاق را خاموش کرد و در را بست: سیستمم مشکل داشت دیگه. رفتم پیش پروا.
ـ آهان اصن یادم نبود. دیروز گفتی.
ـ این روزا نه دلت با ماست نه حواست!
ـ نادیه!
خندید: جانم؟ از مامانت اینا چه خبر؟
مامان و عسل روز قبلش رفته بودند شهر پدربزرگم. افتاده بود و لگنش شکسته بود. بیچاره دایی نمی خواست به ما خبر بدهد، ولی مامان که همان شب خواب بدی دیده بود، زنگ زد و تا از زبان دایی راستش را نشنید قطع نکرد. بعد هم بلافاصله بلند شد و ساکش را بست که برود. یک ثانیه هم مکث نکرد. گاهی فکر می کردم تنها چیزی که از مامان به ارث برده ام همین علاقه ی شدید به پدرش باشد... عسل هم به زور خودش را به او قالب کرد و با انواع و اقسام حیله ها و ننه من غریبم بازی با او رفت.
ـ خوبن، دیشب زنگ زد. بیمارستان بود. عسل هم گذاشته بود خونه ی داییم.
ـ تنهایین الان.
ـ هوم.
تنها بودیم... از پارسال، جای خالی هر کسی دل مرا می لرزاند. دلم می خواست می توانستم همه شان را دور خودم جمع کنم و نگذارم از کنارم تکان بخورند. دلم نمی خواست هیچکدام دور از چشمم باشند...
ـ معین که هست.
ـ هوم.
بود و نبود. قبل تر که مامان هم بود راحت تر می آمد و می رفت. الان تا دم در می آمد، حالمان را می پرسید و می رفت. نمی ماند. شاید هم چون عسل نبود و بهانه ای برای ماندن نداشت. خودش هم گرفته و غمگین بود. پدرش از یک طرف... دختر خاله فرنگیس هم مریض بود و خانم پیرایش آنها را فرستاده بود پیشش، خودش هم که بیشتر مطب بود و بیمارستان... معین هم مثل ما تنها بود...
آه کشیدم و نادیه زد پس کله ام: مرض!
هاج و واج ماندم: چته تو؟
ـ این چه قیافه ایه گرفتی؟ حال آدم گرفته میشه.
رو به من چشمک زد و نفس عمیقی کشید.
ـ قرار نبوده مهندس بیاد دنبالت؟
خندیدم: فک نکنم بیاد. مامانم که نیست، زیاد با ما رفت و آمد نمی کنه. یه خرده هم رفته تو قیف!
ـ به خاطرِ... ؟!
ـ چه می دونم؟ (با پایم ضربه ای به قوطی خالی رانی زدم) می خواد حال منو بگیره. می خواد من پا پیش بذارم و منت بکشم. از اون روزی که... خب همون روز بعد رتبه ها... خیلی سرسنگین میاد و میره. زیاد هم باهام حرف نمی زنه. هر دفه خیلی زود خسته می شد و خودش پیش قدم می شد ولی این دفه... فک کنم خسته شده ازم.
ـ فک نکنم.
پوزخند زدم: تو که نمی شناسیش.
ـ نمی شناسمش ولی می بینمش.
ـ چی؟
سرم را بلند کردم و معین را دیدم که کمی جلوتر ایستاده و نگاهش به ما بود. چطور ندیده بودمش؟!
تکیه اش را از دیوار برداشت و به این سمت آمد: ماشین به اون گندگی رو ندیدی؟
شانه هایم را بالا انداختم و سرم را از او برگرداندم.
صدای نادیه را شنیدم: علیک سلام.
خنده ام گرفت و صدای معین را هم شنیدم که گلویش را صاف می کرد: سلام. بفرمایید برسونمتون.
دستی بازوی مرا گرفت و کاملا چرخاند.
ـ باران جان با شمان.
شکلکی در آوردم و معین را دیدم که خنده اش را می خورد.
ـ نه با خودتون بودم. باران با اتوبوس میره.
نادیه با ملایمت خندید: من به باران خیانت نمی کنم.
با آرنج به بازویش زدم. از بین دندان هایم غریدم: چی داری میگی؟
چشم هایش را معصومانه به من دوخت: میگم که من دلم نمیاد تو رو تنها با اتوبوس بفرستم.
معین دست هایش را روی سینه در هم حلقه کرد: خب بارانم می بریم، چطوره؟
نادیه خندید: حالا خوب شد.
با بدخلقی چرخیدم، جلوی چشم های من داشتند دل می دادند و قلوه می گرفتند. اصلا رعایت حالم را نمی کردند!!!
صدای معین بلند شد: ماشین اینوریه ها.
ـ با اتوبوس میرم.
صدای نادیه را هم شنیدم: اتوبوسم این وریه.
این را گفت، بازوی مرا گرفت و زیر گوشم گفت: برو باهاش. تو چرا انقدر بدقلقی؟
چپکی به او نگاه کردم: می دونی به تو میگن چی؟
بلند و پر صدا خندید: دوست ناباب. بهم میاد. حالا برو.
لبم را گاز گرفتم: باید اصرار کنه.
که البته نکرد. فقط صدای غرشش را شنیدم: باران گرمه.
برگشتم و با بیزاری به او نگاه کردم که حق به جانب ابروهایش را بالا انداخت: تو گرمت نیست؟
دو ثانیه مکث کرد و بعد با بی قراری گفت: بیاین دیگه.
ـ من خیلی دلم می خواد بیام ولی خونه امون این وریه.
نادیه به مسیری دقیقا مخالف جهت حرکت ما اشاره کرد. که همزمان ابروی معین بالا رفت: تا الان که داشتین این وری می رفتین.
ـ چون باران امروز خیلی بهانه می گرفت مجبور شدم باهاش بیام.
معین خنده ی دلپذیری کرد و بعد گفت: اشکالی نداره. اول شما رو می رسونیم.
ـ نه من به این ماشینا عادت ندارم! ممکنه دچار سانتافه گرفتگی بشم. با اتوبوس راحت ترم. خدافظ باران. خداحافظ آقای بهزادنیا.
این ها را تند تند گفت و بدون اینکه منتظر جواب ما بماند، چرخید و رفت. سرم را به سمت معین بالا گرفتم که نیشش باز بود: درباره ی من باهاش حرف زدی؟
اخم کردم، نادیه ی ضایع.
ـ احتمالا!
جلو آمد و شانه به شانه ی من راه افتاد: به به! چی گفتی حالا؟!
ـ اگه چیزای خوبی گفته بودم الان اینطوری فرار نمی کرد ازت.
ـ من که می دونم، تو می ترسی بقیه منو از چنگت در بیارن که انقدر تبلیغات منفی می کنی. می خوای بازار فقط دست خودت بشه.
علیرغم میلم نتوانستم خنده ام را پنهان کنم. خنده ام را دید و عین بچه ها ذوق کرد.
ـ نیم ساعته منتظرم.
ـ مجبور بودی؟
ـ لابد مجبور بودم.
نیشم باز شد که سعی کردم آن را کنترل کنم و فقط لبهایم از آن سمتی باز شود که در دید معین نباشد.
ـ راستی، قول داده بودی ارشد قبول شدم بهم جایزه بدی، چی شد؟
ـ الان قبول شدی؟
ـ میشم! این خط این نشون! اگه نشدم بیا از حلقومم بکشش بیرون.
بلند خندیدم: باشه. یه فکری می کنم برات.
ـ زودتر. تا از دهن نیفتاده رتبه ام.
سری تکان دادم و سوار ماشین شدم.



* برای من هر وقت با تو هستم، خوش می گذره... *
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا

دو دقیقه گذشته بود و خزر همچنان داشت به من نگاه می کرد. کلافه شدم.
ـ چی شده مگه؟!
ـ می خوام ببینم چی تو سرت می گذره.
پوزخند زدم: به چه نتیجه ای رسیدی؟
ـ به این نتیجه که مغز تو سرت نیست! آخه چرا یه ذره فکر نمی کنی؟
ـ چه فکری باید می کردم؟! فقط بهش گفتم هرچی دلش بخواد بگه من براش انجام میدم.
ـ فقط؟! خل خدا «هر کاری» می دونی یعنی چی؟!
گر گرفتم و او را با دست عقب زدم: منحرف. اون مثل تو فکر نمی کنه.
خنده ای کرد که لج مرا در بیاورد: آره نه که خیلی هم بره ی معصومیه.
ـ نیست ولی شعورش می رسه چی از من بخواد.
ـ یادت باشه که در مورد شعور معین کلی شک و تردید هست.
او را هل دادم توی اتاق و در را بستم. از حرصم جیغ زدم: در مورد شعور تو هم!
به در تکیه زدم و چند نفس عمیق کشیدم. مسلما در مورد میزان شعور معین ما هنوز به نتیجه نرسیده بودیم ولی بالاخره انقدری داشت که «هر چیزی» از من نخواهد... پوفی کردم و سرم را به شدت به اطراف تکان دادم تا فکرهای مخرب بیرون بریزند.


***

شماره ی نادیه را گرفتم و منتظر ماندم.
ـ جانم؟!
ـ سلام. ته چین بلدی درست کنی؟
ـ علیک سلام. هوس چه چیزای سختی کردی.
چشم هایم را به سقف دوختم و تلاش کردم به خودم مسلط شوم: من هوس نکردم. من اصن دوس ندارم. معین هوس کرده.
ـ حالا نخوره بچه اش سیاه میشه؟ تو براش درست نکنی ولت می کنه و میره؟! غیر از تو آدم رو کره ی زمین...
ـ نادیه! من بهش گفتم امروز هر کاری بخواد براش می کنم. برا جایزه.
ـ تو قبل از حرف زدن فکر هم می کنی عزیزم؟
ـ نه عزیزم.
ـ مشخصه. حالا آشپزتر از من سراغ نداشتی؟
ـ مامانم که نیست، خزرم که قیافه گرفته برام. خودمم انقدر بدم میاد از ته چین هیچوقت نخواستم بفهمم چطور درست میشه.
ـ باشه، یه ربع صبر کن از مامان می پرسم. بعدا پورسانتمو می گیرما.
ـ باشه. مرسی.
تماس را قطع کردم و بی هدف به سکوی اپن تکیه زدم. یادم نمی آمد معین، هیچوقت به ته چین به عنوان غذای موردعلاقه اش اشاره کرده باشد. حالا چطور ناگهانی و یک دفعه هوس کرده بود، الله اعلم...


میز را به قدری قشنگ چیده بودم که دلم نمی آمد هیچکس به آن دست بزند و تصویرش را به هم بریزد. ولی خب اگر کسی هم به آن دست نمی زد همه ی زحمتم به هدر می رفت. با گوشی عسل از آن عکس گرفتم و بعد همه را دعوت کردم بیایند سر میز. به خودم افتخار می کردم. از هیچکدام کمک نگرفته بودم. کمک گرفتن از مامان نادیه هم رازی بود بین من و نادیه. مهم این بود که این طرف همه فکر می کردند تماما کار خودم بوده. بگذریم که سفت شده بود و آنجا عین یک بچه ی اخموی نحس توی دیس نشسته بود و یک ذره نرمش نشان نمی داد.
معین که – در عین ناامیدی من – با شلوار جین کذایی برفی اش و تی شرت نارنجی انگار آمده بود خانه ی خاله با شک و تردید صورتش را به دیس نزدیک کرد و بو کشید: خودت درست کردی؟
دست به سینه ایستادم و ژست گرفتم: معلومه. بچه ها شاهدن.
طلوع سری تکان داد و خزر با بی حوصلگی گفت: راست میگه. بخور حرف نزن.
معین به بینی اش چین داد و ادایی برای خزر در آورد که فقط طلوع خندید. صندلی را برای خزر عقب کشید و بعد هم خودش نشست.
ـ آفرین آفرین. فکر نمی کردم از پسش بربیای.
لبخند زدم و دستم را دراز کردم تا بشقابش را بگیرم. مودبانه گفتم: برات بکشم؟
بشقابش را برداشت و با بی خیالی گفت: نه، من املت می خورم!
ـ معین! من اینو واسه تو درست کردم!
ـ من نگفتم درست کن که بخورم! خواستم ببینی بلدی کاری رو که خودت دوس نداری برای بقیه انجام بدی؟!
با عصبانیت به او خیره شدم که شانه هایش را با بی تفاوتی تکان داد. تمام بعد از ظهرم برای این کار وقت گذاشته بودم. نادیه و مادرش را از کار و زندگی انداخته بودم، آن وقت او... چقدر واکنشش را در ذهنم تصور کرده بودم و هیچکدام شبیه این نبود! بغض کردم. چند بار باید مسخره ی دست او می شدم تا برایم عادی می شد؟!!!
با کف دست به پشتم کوبید که خودم را کنار کشیدم و با غیظ به او نگاه کردم.
ادای لرزیدن درآورد: منو آتیش نزن. می خورم. به خدا می خورم.
دیس را برداشتم و با عصبانیت از او دور کردم. نمی خوام بخوری. نمک نشناس.
باوزیم را محکم گرفت و دیس را سرجایش برگرداند: باید بیشتر رو شوخ طبعی ات کار کنی. وضعیتش از آشپزیت هم بدتره.
نچ نچی کرد و بشقابش را پر کرد، در همان حین به من چشمک زد که فقط اخمم را بیشتر کرد. بشقاب طلوع را هم گرفت و برای او هم کشید. خزر هم جلو جلو یک کفگیر کشید و اجازه نداد معین به بشقابش دست بزند. طلوع بی صدا مشغول شد و خزر هنوز شروع نکرده بلند گفت: یا خدا! چه سفته!
به خشکی گفتم: یه کم.
خزر تاکید کرد: نه، خیلی سفته.
بشقاب را کنار زد و ظرف املت را جلو کشید. دندان هایم را روی هم فشار دادم و معین گفت: خیلی هم خوبه. خزر حسودیش میشه.
ـ هه. به روباه گفتن شاهدت...
ـ تو بیشتر به روباه شبیهی تا باران.
ـ اینو نگی چی بگی؟!
ـ خیلی چیزا دارم بگم، شروع...
صدایم را بالا بردم: بسه! خودم می دونم سفته ولی مزه اش خوبه! (با التماس به طلوع نگاه کردم) نیست؟
سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و لبخند زد. معین هم سرش را روی بشقابش خم کرد و ساکت شد. خزر، ولی دوباره بشقابش را جلو کشید و با تظاهر به میل و رغبت مشغول خوردن شد. خودم هم نفس عمیقی کشیدم و قاشقم را برداشتم. خدا می دانست من کی می توانستم یک کار بی عیب و نقص انجام بدهم. کاری که هیچکس نتواند از آن ایرادی بگیرد و تمام عمر از بابتش راضی باشم...
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا

معین یکدفعه و بی مقدمه از جایش بلند شد و لباسش را مرتب کرد: باران حاضر شو بریم بیرون!
جا خوردم و با ترس به خزر نگاه کردم که او هم هشیار شده بود...
سعی کردم لبخند بزنم: بریم کجا؟! خوبه دیگه همینجا. الانم تخمه میارم دور همی...
ابروی معین بالا رفت و با قاطعیت گفت: قرار بود هر چی من میگم انجام بدی. پاشو حاضر شو.
با التماس به خزر چشم دوختم که از وجناتش جمله ی «من که گفته بودم» می بارید.
با نگرانی از جایم بلند شدم که معین گفت: شما دو تا نمیاین؟
خزر اصلا جوابش را نداد و طلوع هم فقط به او نگاه کرد. معین با دست او را تشویق کرد بلند شود: پاشو دیگه، چیه عینهو طفلان مسلم زانوی غم به بغل گرفتین؟! بریم بیرون یه هوایی بخوریم...
من که از حضور طلوع کمی خیالم راحت شده بود، خندیدم: طفلان مسلم دو تا بودن.
ـ منم منظورم شما دو تا بودین، رئیسو سوا کردم.
خزر پشت چشمی نازک کرد و جوابش را نداد. حالا حالاها طول می کشید تا خزر از ته دل معین را ببخشد. داشتم لباسم را عوض می کردم که خزر به اتاق آمد.
ـ می خوای بیای؟
ـ عمرا! اومدم بگم که (نگاهی به پشت سرش انداخت. انگار که معین بیخ گوشش ایستاده باشد) حواست باشه یه وقت طلوع رو نفرسته پی نخود سیاه، اصلا باهاش تنها نمون.
ـ چی میگی خزر؟! این معینه ها!
ـ دقیقا چون معینه باید مواظب باشی.
خندیدم و گفتم : می خوای خودت هم بیای؟ مطمئنتره ها!
ـ نه نمی خوام بیام. هوی!!! می دونی من اون ریملو چند خریدم؟! یه بار بزن!
ریمل را پرت کردم روی تاقچه: گدا!
ـ گدا یا هرچی! همه چیز گرون شده، فقط تو موقعیت های خاص باید ازش استفاده کرد. بعدشم، من دارم به تو میگم نذاری کار دستت بده خودت داری فرش قرمز پهن می کنی؟!
ـ خزر!
ـ خزر و زهرمار! بچرخ ببینم.
با بی میلی جلویش ایستادم که گفت: نه خوبی، اوکیه! یه مانتو ساده بپوش، مقنعه سرت کن.
با دستم او را کنار زدم: برو بینم بابا، بعد از هرگز می خوایم بریم بیرون.
مانتوی مشکی ام را پوشیدم و شال قرمز عسل را سرم کردم.
ـ خوبم؟
ـ خوبی. منم دلم می خواد بیام!
ـ خب بیا! معین که تعارف کرد.
ـ نه پررو میشه.
ـ خزر جونم معین اصن یادش نیست با تو چکار کرده، همون موقع هم اصن براش مهم نبود تو از دستش ناراحتی، فقط برای...
ـ بس که بیشعوره.
ناراحت شدم و رویم را از او برگرداندم.
ـ به هر حال، این وسط تویی که تو خونه تنها می مونی و معین هم عین خیالش نیست. اصلا متوجه نمیشه تو چرا نیومدی. و منم واقعا دلم نمی خواد تو خونه تنها بمونی.
انگار متوجه دلخوری من شد، چون لبخند مهربانی زد و گفت: نه شما برین. ممکنه مامان یهو زنگ بزنه خونه نگران بشه. من می مونم ظرفارم می شورم.
ـ هر جور میلته ولی ظرفارو بذار خودم اومدم می شورم.
ـ باشه پس من میرم فیلم می بینم.
لعنت به دهانی که بی موقع باز شود. حالا اگر مرا جو نگرفته بود و پیشنهادش را رد نکرده بودم، وقتی برمی گشتم مجبور نبودم دو ساعت یک لنگه پا در آشپزخانه بایستم و ظرفها را بسابم...
ـ باران!
ـ اومدم، خدافظ خزر، مواظب خودت باش.
ـ تو بیشتر! جاهای تاریک نرین ها!
هرهر خندیدم و از اتاق بیرون دویدم.



بعد از دو ساعتی که در شهربازی هر وسیله ای را که معین خواست امتحان کردیم، حس می کردم تمام بند و پی های بدنم درد می کنند. حتی فکم که آن هم به خاطر جیغ های پی در پی بود...
ولی چقدر خوش گذشته بود.
ـ طلوع به عسل نگی یه وقتا.
صورت طلوع را که پشت سرم بود نمی دیدم ولی معین گفت: می دونی چند دفه گفتی؟! من به جای طلوع هم قسم می خورم که هیچکس به جز خودمون از ماجرای امشب باخبر نمیشه.
لبخند زدم و سرم را به سمت فضای بیرون بردم. معین دورترین و خلوت ترین مسیر برای برگشتن انتخاب کرده بود و من فقط دلم می خواست ساعت ها روی همان صندلی دراز بکشم و هیچ صدایی دور و اطرافم نباشد و بخوابم... آرامشی که در آن لحظه داشتم مدت ها بود که حس نکرده بودم...
برای اولین بار که در کنار معین بودم، دلم می خواست تا ابد همینجا و در همین وضعیت بمانم... سرم را به سمت او چرخاندم که ناگهان نوری چشمم را زد و در چند ثانیه معین چنان فرمان ماشین را چرخاند که من کاملا به سمت او پرتاب شدم.
ـ بیشعور!
ـ چی...
معین به شدت ترمز کرد و شیشه را پایین کشید: چه خبرته کره خر؟!
با اضطراب سرم را چرخاندم و ماشین دیگر را دیدم که سه نفر در آن بودند و یکیشان در حال پیاده شدن بود. بازویش را گرفتم: معین.
دستش را از دست من بیرون کشید و سرش را بیرون برد: مگه قاطر سواری اینجوری میای تو جاده؟!
مرد نزدیک شده بود و من تازه ظاهر لاابالی و غیرطبیعی اش را تشخیص می دادم. بازوی معین را سفت چسبیدم. ضربان قلبم بی دلیل و ناگهان تند شد: معین ول کن.
مرد سرش را جلو آورد و غرید: چه زری زدی؟
معین کمربندش را باز کرد و به سمت او چرخید: گفتم قاطرتو فروختی ماشین خریدی، بت یاد ندادن چطور برونیش؟
مرد با دست های بزرگ و زمختش یقه ی معین را گرفت و سرش را تقریبا به طاق ماشین کوبید: به تو چه مربوطه مادر جـ.ن.د.ه...
در یک لحظه فکر کردم ماشین منفجر شد. ولی معین بود که در را باز کرده و محکم به شکم مرد کوبیده بود و حالا داشت پیاده می شد. دستم را دور سنه اش انداختم و نگهش داشتم: تو رو خدا نرو! تو رو خدا...
تقلایی کرد که خودش را از دست من نجات دهد، دو نفر دیگر هم پیاده شده بودند و به این سمت می دویدند، او را محکم چسبیدم و بی اراده فقط با صدای لرزانم زمزمه کردم : تو رو خدا... تو رو خدا...
که ناگهان چرخید و مرا به کناری هول داد، گیج به صندلی کوبیده شدم و بعد متوجه سرعت بالای ماشین شدم در حالی که در سمت معین هنوز باز بود. نگاهی به آینه ی جلو انداخت و گفت: دارن دنبالمون میان.
خم شد و در را بست ولی از سرعت ماشین کم نکرد. قبل از اینکه من حرفی بزنم، به سمت خیابانی راند که رفت و آمد بیشتری داشت و همچنان از بین ماشینها با سرعت می راند و جلو می رفت...
ـ معین یواشتر...
با هر دو دست صندلی را چسبیده بودم و قلبم با تمام توان می کوبید...
ولی معین فقط دوباره تکرار کرد: دنبالمونن.
و بیشتر گاز داد، جیغ زدم :معین. بسه... گممون کرد.
ماشین را انداخت توی کوچه و با همان سرعت جلو رفت. درست وقتی که نور شدید ماشین جلویی چشمان مرا زد، صدای دیگری هم به جز صدای من «معین» را صدا زد که مدت ها بود نشنیده بودم...
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا



ترمز معین این دفعه خیلی بدتر از دفعه ی قبل و فحشی هم که ماشین روبه رویی داد شاید حتی فجیع تر بود ولی هیچکدام نشنیدیم چه گفت. من و معین شوکه و متعجب برگشته بودیم عقب. طلوع به پهنای صورت اشک می ریخت و از سر تا پا می لرزید. با توقف معین صدای گریه اش بیشتر شد.
ـ عزیزم... عزیز دلم...
از فاصله ی دو صندلی، رد شدم و روی صندلی عقب نشستم. فورا خودش را در بغل من انداخت و بلندتر زار زد...
صورتش را بین دو دست گرفتم و با التماس به صورتش خیره شدم: تو الان چی گفتی؟ چیزی گفتی؟!
لب هایش لرزید و حرفی نزد...
معین با حالتی عصبی گفت: دس از سرش بردار باران.
ـ تو حرف نزن.
معین بلافاصله از ماشین پیاده شد و در را به هم کوبید. دوباره به صورت طلوع خیره شدم: طلوع! تو حرف زدی...
لب هایش لرزید و صدایی به خشکی از دهانش خارج شد: ترســ....یــ...دم...
با حسی مخلوط از ترس و شادی و حیرت و عصبانیت او را محکم در آغوش گرفتم و زمزمه کردم: منم ترسیدم...


فکر نکنم ماشین معین در تمام سالهایی که ماشین او بود، چنین سرعت پایینی را تجربه کرده باشد. آنقدر آرام به سمت خانه می رفتیم که انگار ما و ماشین پیاده کنار هم قدم می زدیم... ولی من شکایتی نداشتم... بعد از تجربه کردن آن سرعت تا مدت ها از هر چیز سریعی وحشتزده می شدم. طلوع هم که در میان بازوان من به خواب رفته و صدای نفس هایش آرام و شمرده شده بود... هنوز نمی توانستم باور کنم...
طلوع را خواب و بیدار به خانه بردم و قبل از اینکه خزر بابت دیرکردنمان دعوای جدیدی راه بیندازد، فقط گفتم: طلوع حرف زد!
تا من مانتو و روسری طلوع را در بیاورم و کمک کنم سر جایش بخوابد، خزر هنوز مات و مبهوت همانجایی که قبلا بود خشک شده بود. وقتی مرا دید که به طرفش می رفتم به حرف آمد و من را از بابت اینکه می توانم در سکوت بنشینم و به همه چیز! فکر کنم ناامید کرد.
ـ چط..ور؟
ـ تو شهربازی، یهو نمی دونم چطور شد، ترسید، چی شد، به حرف اومد.
دروغ گفتم. بدون فکر، بدون تصمیم قبلی... دروغ گفتم و پشیمان هم نبودم. پشیمان بودم، ولی نه از بابت دروغم، بابت احساسی که مرا وادار به گفتن آن دروغ شرم آور کرده بود. حقش بود راستش را می گفتم و برای چندمین بار به خزر ثابت می کردم آن روزی که گفتم مامان را راضی کند تا از این خانه برویم حرف مفت نزده بودم... ولی نمی توانستم و نگفتم...
ـ واقعا حرف زد؟
با بی حوصلگی گفتم: حرف که نه، دو سه کلمه گفت. بعدم بردیمش درمونگاه بهش آرامبخش زدن، خیلی هیجانزده شده بود. خزر ببخشید که تلفناتو جواب ندادم و نگرانت کردم.
بلند شدم و به اتاق طلوع رفتم. کنارش نشستم و دستش را گرفتم. بعد از آن اتفاق چقدر بدنش یخ کرده و لرزان بود... ولی الان در وضعیت بهتری بود و خوب به نظر می رسید... خواستم بلند شوم که دستش دور دستم محکم شد.
به سمتش چرخیدم که چشم هایش نیمه باز بود.
ـ بهتری عزیزم؟
سر تکان داد و باز هم حرفی نزد.
با دست دیگرم دستش را گرفتم و تلاش کردم با ملایمت جدایش کنم که اجازه نداد.
ـ بذار برم رخت خواب عسلو بیارم، تا صبح پیشت می مونم، نترس...
ولی دستم را رها نکرد و به زور گفت: معـ...ین....
سست شدم و سرجایم نشستم.
ـ به خزر دروغ گفتم. گفتم تو شهربازی ترسیدی. اگه ناراحتی راستشو میگم.
سرش را به شدت به اطراف تکان داد و من لبخند بی رمقی زدم.
ـ چه قلب مهربونی داری تو.
خم شدم و پیشانی اش را بوسیدم. دستم را رها کرد و من از جایم بلند شدم.
از اتاق که بیرون رفتم خزر هنوز توی هال بود و با اینکه حرفی نزد، احساس کردم باید برایش توضیح بدهم.
ـ برم به معین بگم طلوع بهتره، نگرانش بود.
سری تکان داد و چیزی نگفت که از خزر بعید بود.
از خانه بیرون رفتم و بلافاصله از سرما به خودم لرزیدم. سرمایی که برای فروردین عجیب بود...
دو سه قدم رفتم، تحملم تمام شد، کنار دیوار نشستم و زار زدم... با صدای بلند، بی خیال، راحت و بی دغدغه... بدون در نظر گرفتن اینکه شاید خزر یا هر کس دیگر صدایم را بشنود، بلند و پر صدا زار زدم... برای خالی کردن سنگینی روی دلم... که داشت خفه ام می کرد... برای احساساتی که هر لحظه سنگینتر می شدند و فرار کردن ازشان سخت تر... که درست و غلط را تشخیص می دادم و اصرار داشتم به اشتباه کردن... که هیچ راه گریزی نمانده بود برایم.. غرق شده بودم و کسی نبود نجاتم بدهد... کسی کنارم نشست و گرمایی گردن و شانه ام را گرفت. سرم را بلند کردم :خزر...
ولی این چیزی که از پس پرده ی اشک می دیدم خزر نبود. اشک چشمهایم را پر کرد و لب هایم لرزید: من از... دست تو... چکار... کنم؟ خودت... بگو...
حرفی نزد. گرمکنش را از شانه ام پایینتر آورد تا کمرم را بپوشاند: برو تو... مریض میشی...
ـ از دست... تو... کجا فرار... کنم؟
ـ باشه... بشین...
آهی کشید و سرش را به دیوار تکیه داد. سرم را روی زانوهایم گذاشتم و هق هق کردم. دستش روی شانه ام نشست و آرام و با ملایمت نوازش کرد. دلم می خواست دستش را کنار بزنم، بلند شوم و به خانه فرار کنم و دیگر هیچوقت او را نبینم ولی همان جا نشستم و آرام و بی صدا اشک هایم را ریختم... قلبم سبک شده بود...
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا



چشم هایم را بسته و سرم را به دیوار تکیه داده بودم. معین دست چپم را در دست گرفت ولی اهمیتی ندادم. بی تفاوت شده بودم... هیچ حسی نداشتم آن لحظه، ولی دستش گرم بود و من بیش از حد سردم بود...
دستم را کمی پایین برد، انگشت اشاره ام را با فشاری صاف کرد و سرش را روی زمین کشید. از تماس خاک با سر انگشت سردم لرزیدم. کنجکاو شدم و در ذهنم مسیر حرکت انگشتم را دنبال کردم؛
مــعــیــن...
دستم را مشت کردم که محکم نگهش داشت. و مرا بیشتر به طرف خودش کشید.
ـ سردته؟ بغلت کنم؟
چشم هایم را باز کردم و نگاهش را دیدم که روی خودم بود. بی شوخی...
سرم را از پهلو به دیوار تکیه زدم و به او خیره شدم: تو هم سردی.
چشمش را از من گرفت و به دستهایمان دوخت.
ـ به خزر گفتم طلوع تو شهربازی ترسیده.
چشم هایش به سمت من چرخید که پر از سوال بود ولی حرفی نزد. می دانست که در هر صورت من از او محافظت می کنم... احمقانه بود ولی من روی هر کار اشتباهش سرپوش می گذاشتم.
ـ معین.
بازویش را خم و راست کرد و دست من هم به همراهش...
ـ هوم؟
ـ دیگه نمی کشم.
متوقف شد و سرش را بالا آورد ولی دستم را عقب نکشیدم. سردم بود.
ـ چیو؟
ـ دیگه نمی تونم دلواپس تو باشم. دیگه ظرفیت ندارم. خدا می دونه که به اندازه ی کافی فکر و خیال دارم.
اشکم سر ریز کرد و گونه های سردم داغ شد.
ـ دلم می خواد از خونه اتون برم. ولی نمیشه... جایی ندارم برم. می دونم یه مدت نبینمت به کل از یادم میری. تو به زور خودتو جا کردی تو زندگی من... می خوام نباشی.
چشمهایش را به من دوخت و گفتم: نمک نشناسم؟!
ـ هستم خب... خسته هم هستم... کوچولو ام... باشی، دلم می خواد از شرت خلاص شم. نیستی به هیچ چیز به جز تو نمی تونم فکر کنم. دارم دیوونه میشم... این خیلی بده. وقتی نمی فهمم چکار باید بکنم خیلی بده. وقتی امشب اون مرده اومد خدا می دونه که اصلا برای خودم یا طلوع نترسیدم، اصن یادم نبود طلوع هم هست، خودمم هستم، می ترسیدم بلایی سر تو بیاد... اینطوری نمیشه، واسه هیچکدوممون خوب نیست. می خوام... می خوام سنگدل باشم. نمی خوام دیگه بهم نزدیک باشی... با بچه ها هر چقدر دلت می خواد بیا و برو ولی... ولی به من دیگه کاری نداشته باش.
به سختی از جایم بلند شدم.
ـ دستت درد نکنه برای این مدت. دیگه خودم میرم دانشگاه و برمی گردم. سرکارم همینطور.
ـ همین؟!
صدایش خشک و بی هیچ حس خاصی بود. راست می گفت، همین؟! بعد از 7 ماه، فقط همین؟!
ـ معذرت می خوام.
ـ برا چی معذرت می خوای؟
ـ برای اینکه اونی که تو می خوای نیستم.
ـ منم اونی که تو می خوای نیستم ولی می دونی چقدر تلاش کردم باشم؟! (صدایش را بالا برد) می دونی؟ منو می شناسی؟ می دونی من کی بودم؟ چطوری بودم؟ الان چطوری ام؟! می دونی چقدر عوض شدم؟! می دونی چقدر برام مهم بوده تو ازم راضی باشی؟! ولی تو هیچوقت این کارو برا من نکردی. من برات مهم نبودم.
با رنجش به او نگاه کردم، این یکی دیگر زیاده روی بود... ولی قبل از اینکه حرفی بزنم، دستش را بالا آورد: مهم بودم، آره، اونطوری که تو فکر می کنی. منِ معین برات مهم بودم. به عنوان کسی که به زور اومدم تو زندگیت! ولی رابطه ی من و خودت برات مهم نبود. هیچ تلاشی نکردی... نه که به قول تو اونی که من می خواستم نبودی... من مگه کیو می خواستم؟!
من تو رو می خوام. همینطوری که هستی...

از جایش بلند شد و گفت: باران تو رو خدا فکر کن! تو به من میگی هر کاری بخوام برای من می کنی! هر کاری... من انقدر شکمو هستم که از بین همه ی آپشنایی که برام هست، غذا رو انتخاب کنم؟! حتی شک هم نکردی... خیلی هم برات قابل قبول بود... من اونی نیستم که تو می خوای چون تو همیشه منو تو همین قالب دیدی. نخواستی منو جور دیگه ای ببینی... وقتی همش می ترسی یه بلایی سر من بیاد و تو باید باشی که خوبش کنی، می دونی چی میشه؟! همیشه یه اتفاقی برای من می افته که تا تو نباشی.. لعنتی! می دونی من حتی فکر هم لازم نبود بکنم! من می خوام تو اونجا کار نکنی! ولی نگفتم... چون تو نمی خوای بفهمی چرا... تا وقتی که منطق خودت رو داری هر چی من بگم بهونه گیریه، گذشته از اون، تو اون کارو می خوای... نمی خواستم بگم نرو سرکار تا ببینم که نمی تونی بین من و اون کار کوفتیت انتخاب کنی... بین منم که نه، بین به نظرت خواسته ی خودخواهانه ی من و کار بزرگ و ارزشمندت... که با خودت کلنجار بری که چطور به من بچه ی کم عقل حالی کنی که کارت برات مهمه... منم نتونم بهت بفهمونم چه حالی دارم... من گفتم چی می خوام و تو خوشحال که داری به من جایزه میدی. منم عین یه بچه ذوق بکنم. باران من برای تو بچه شدم چون غیر از اینو نمی خواستی ببینی و تحملشو نداری... منم گفتم صبر می کنم... ولی حالا که تو از همین دلسوزی های مادرانه ات خسته شدی، از نظر منم تمومه. باشه... بذار همه چی به میل تو باشه، این تنها چیزیه که من می خوام.

راهش را گرفت و به خانه رفت. یک بار هم به عقب برنگشت و به من نگاه نکرد که آنطور سرمازده و تنها ایستاده بودم.
 
بالا