ـ باران بیا دو قدم راه بریم.
ـ نمی خوام.
ـ ضد حال نباش.
ـ آخه اینجا جای قدم زدنه؟ هر جا رو نگاه کنی یکی نشسته، خب فکر می کنن داریم دیدشون می زنیم.
دهن کجی کرد: چه حرفا!!! مامان میای؟
مامان بلند شد و به خاطر دل کوچک خزر کنارش راه افتاد. همانطور که دست زیر چانه ام زده بودم، مسیر رفتنشان را نگاه کردم که از کنار طلوع و عسل هم گذشتند. دخترها داشتند بدمینتون بازی می کردند و صدای جیغ و ویغ عسل تا همینجا که من نشسته بودم هم می آمد.
چه تولدی... البته همین را به تولد پر سر و صدا و پارتی شلوغی که مردم! می گرفتند ترجیح می دادم... اطرافم را نگاه کردم و خمیازه کشیدم. در پی یک تصمیم آنی روی زمین پهن شدم و به پشت دراز کشیدم. دست هایم را زیر سر در هم گره کردم و چادر مامان را برای حفظ ظاهر تا روی شکمم کشیدم. هیچوقت نفهمیدم دراز کشیدن یک زن در ملاعام چه زشتی ای دارد... نه که متوجه نباشم، ولی احساس می کردم تنها بدی اش در وصله ی ناجور بودنش است. با مانتو و شلوار و روسری در چنین جای شلوغی دراز بکشی و انتظار داشته باشی که خیلی هم عادی و طبیعی جلوه کنی. ولی در آن لحظه نمی توانستم در مقابل وسوسه دراز کشیدن و زل زدن به آسمان تیره ی شب و احیانا یکی دو ستاره اش مقاومت کنم. پایم را زیر چادر مامان دراز کردم و چشم هایم را بستم. برای چند دقیقه که می شد فرض کرد آنجا تنها هستم و هیچکس به غیر از من در پارک نیست... می توانستم فرض کنم در فضای بی انتهایی تنها هستم – خدا را شکر که فقط در حد فرض بود – و روی بلندترین نقطه ی زمین که امکانش بود دراز کشیده ام... تنهایی و سکوت مطلق... می توانستم فرض کنم سبک شده ام، به سبکی پر... هیچ باری روی شانه هایم نیست، هیچ فکری در ذهنم و دستم را که دراز کنم مشتم پر از ستاره می شود... می توانستم فرض کنم خدایی که از رگ گردن به من نزدیکتر است جلوی چشم هایم است و اگر چشمم را باز کنم چشم های مهربان و غصه دارش را می بینم... بی اراده قطره اشکی از چشم بسته ام چکید و بعد با احساس تغییر فضا و سنگینی هوای اطرافم چشم باز کردم. از دیدن دو تا چشم تیره و موهایی که از بالای آن آویخته بود جیغ کشیدم و نیمخیز شدم. معین با دستپاچگی خودش را روی زیرانداز انداخت و من دستم را روی قلبم گذاشتم.
ـ دفه ی آخرت بود این کارو کردیا.
خندید و صاف نشست: فکر نمی کنم دیگه هم همچین موقعیتی گیرم بیاد. (به بلاتکلیفی من نگاه کرد و دستش را به حالت تعارف دراز کرد) راحت باش.
پایم را جمع کردم و زانوهایم را به سینه چسباندم. چادر مامان را دور پایم جمع کردم و گفتم: راحتم.
چیزی نگفت و به همان حالت قبلی من دراز کشید. با این تفاوت که یک دستش را زیر سر گذاشت و دست دیگرش را روی پیشانی. نفس عمیقی کشید و پاهایش را هم صاف کرد. به انگشتان پایش را نگاه کردم که برعکس انتظارم دراز و لاغر نبود. حتی انگشت های پایش هم خوش فرم و قابل توجه بود. در کل وجود این بشر – با صرف نظر از باطن پُرایرادش – عیبی پیدا می شد؟ دزدکی پایم را دراز کردم و چادر را با انگشت اشاره کشیدم تا از روی پایم کنار برود. انگشت های من شکننده و دراز بود. من انگشت های کوتاهتر را بیشتر دوس داشتم. آهی کشیدم که چشم معین باز شد.
ـ چی شده؟
ـ هیچی. داشتم فکر می کردم قسمت نیست من دو ثانیه با خودم تنها باشم.
ـ تنهایی خوب نیست، خطرناکه.
ـ بودن با بعضی آدما خطرناکتره.
من باب شوخی گفتم ولی حرف که نزد ترسیدم. به سمتش چرخیدم و با شتاب گفتم: با تو نبودما.
خندید و ردیف دندان های سفیدش در نور ملایم چراغ های پایه دار پارک، درخشید.
ـ جرئتشو نداری.
برایش شکلک در آوردم و سرم را برگرداندم. خبری از مامان و خزر نبود.
ـ شام خوردی؟
ـ چی دارین؟
ـ ته چین مرغ با سالاد فصل و دلستر و یخ. اِم، فسنجونم هست ولی برنج خیلی کم مونده. دیگه، ماهی هم داریم، خوردنشم راحته، تیغ نداره. کدومو می خوای؟
از دیدن چشم های حیرتزده اش قهقهه زدم.
ـ فکر کردی تو پارک چی می خورن؟ ساندویچ داریم فقط، اونم کالباس.
ـ همون خوبه، ولی الان نمی خوام.
چند دقیقه به سکوت گذشت و بعد پرسید: میشه نصف چادرتو قرض بدی به من؟
ـ خیلی خنکه، نه؟
چادر جمع شده را از زیر پایم بیرون کشیدم و نصف بیشترش را روی او انداختم.
ـ می خوای برات چایی بریزم؟
ـ نه.
چادر را تا زیر گردنش بالا کشید، ساعدش را روی چشم هایش گذاشت و نفس عمیقی کشید. من هم پایم را دراز کردم و با اینکه خیلی دلم می خواست ولی به خاطر تاثیر منفی و غلط اندازی که بر ذهن بیننده می گذاشت، جلوی خودم را گرفتم تا دراز نکشم. دست هایم را ستون بدنم کردم و کمی به عقب متمایل شدم. چند دقیقه به صدای تنفس آرام معین گوش دادم و بعد چشم هایم را بستم.