• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

رمان باران / نوشته لیلی نیک زاد

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا



گلویم را صاف کردم: گشنم نیس.
چنان عاقل اندر سفیه نگاهم کرد که خجالت کشیدم.
ـ خب... چیزه... جواب مامانو چی بدم؟ خونه عمه رو پیچوندم اونوخ با تو بیام بیرون؟
ـ اونا که تا یه ساعت دیگه برنمی گردن، هان؟ تا اونا بیان برگشتی خونه.
ـ منظورت اینه اصلا بهش نگم؟
لبش کمی کج شد: من اینو گفتم؟!!
روی صندلی صاف نشستم و لبخند زدم: بزن بریم. گناه دروغش گردن تو.
خندید و سر تکان داد: گردن من. یه شب که هزار شب نمیشه.
بینی ام را خاراندم، با این حرفش موافق نبودم، بعضی شب ها از هزار شب بیشتر بودند...
ولی دلم می خواست شبم را با او بگذرانم، گور بابای حرف عمه، گور بابای دنیا...
ـ آره نمیشه. حالا این آهنگ جواتو عوض کن.
ـ دلت میاد؟ من با این بزرگ شدم.
صدایش را بلندتر کرد و خودش هم با آن خواند:

تنت خاک بهشته، هوات هوای عشقه
خدا تو کتاب عاشقا اسم ما رو نوشته
از همه خوشگلا سری، با یک نگات دل می بری
تو منو دیوونه کردی، ولی از دل من بی خبری
تویی عشق اولین و آخرینم
واسه تو عاشقترین مرد زمینم
اگه جونمو بخوای حرفی ندارم
تو بیای، دنیا رو زیر پات میذارم...

دستم را بردم جلو و آهنگ را عوض کردم.
ـ پناه بر خدا، با اینا بزرگ شدی که شدی این...
ـ که شدم چی؟
ـ همینی که هستی.
ـ همینی که هستم چشه؟
سرم را کج و چشم هایم را باریک کردم و زل زدم به او. چه جوابی می دادم؟
ـ تا حالا چنتا دوس دختر داشتی؟
ـ از مهدکودک به بعد هیچی.
قاه قاه خندیدم... خرده شیشه داشت ولی خرده شیشه هایش برق می زد!!! با چشمهای پر از ستاره اش به من نگاه کرد و به نشانه تاسف سر تکان داد.
ـ باور نمی کنی؟
ـ چرا، باور می کنم.
به طرف من برگشت که با اطمینان حرف می زدم و لبخند زد.

***

با اکراه صندلی را عقب کشیدم و نشستم: نباید می اومدم.
معین اخمی نمایشی کرد: حالا که اومدی، وقت واسه پشیمونی زیاده.
به زور لبخندی زدم و خودم را مشغول اطراف کردم. از این همه جا معین باید مرا برمی داشت می آورد اینجا که بیش از حد شیک و ناراحت بود، حتی از گذاشتن پاهایم روی زمینش می ترسیدم ... می دانستم مال آنجا نیستم و احساس می کردم همه این را می دانند. انگار چشم همه زوم کرده بود روی من تا هر حرکت اشتباهم را ضبط کند و دستم بیندازد... لبه ی مانتویم را با تشویش کشیدم روی پایم و زیر لب رو به معین غریدم: باید می گرفتی تو ماشین می خوردیم.
ـ چه کاریه، مگه اینجا چشه؟
آهی کشیدم و به ظاهر آنجا و سر و شکل خودم نگاه کردم، چه وصله ی ناجوری بودم... معین با سرخوشی پاهایش را به زمین می کوبید و مرا نگاه می کرد.
ـ حالا چرا اینقدر خوشحالی؟
ـ واسه اینکه قبول کردی باهام بیای. خیلی ازت ممنونم.
این طرز حرف زدن از معین بعید بود، مشکوک شدم: نکنه چیز دیگه ای هم بخوای؟
ـ درباره ی من چی فکر می کنی؟ فقط داشتم تشکر می کردم.
جعبه ی دستمال را هل دادم و دوباره پیش کشیدم.با انگشت اشاره اش آن را نگه داشت و من دستم را برداشتم، این سمت جعبه بالا رفت و دوباره تق به میز خورد.
ـ لازم نیس، من این وسط دارم یه شام مفتکی می خورم، پس من باید تشکر کنم که البته تو پررو میشی.
معین از این حرف من با صدای بلند خندید. به نظرم آن شب زیادی مشکوک می آمد، حرف من در این حد خنده نداشت. قبل از اینکه این را به خودش بگویم، صدایی از سمت چپم شنیدم: خیلی شنگولی جیگر!
چرخیدم و دختری دیدم تقریبا همسن و سال خودم ولی با ظاهری بسیار متفاوت! چکمه های بلندی پوشیده بود که تا زیر زانوهایش می آمد. کت نسبتا بلند و ضخیم مشکی با شال حریر سبکی که بیشتر از نصف موهای کاهی رنگش را نمی پوشاند. آرایش بسیار کمرنگ و زیبایی داشت و با حالت خاصی بالای سر ما ایستاده بود. یکی از پاهایش صاف و دیگری را تقریبا کج کرده بود و با دست راستش مرتب به پایش ضربه می زد.
در مقایسه با ظاهر او، من... اوف! انگار آب سردی ریخته باشند روی همه ی خوشی من.
خنده ی معین با دیدن او به پوزخند تبدیل شد: اذیتت می کنه؟
دخترک هم پوزخند زد: این آره!
با دست به من اشاره کرد که محو آویز ناخن هایش بودم.
ـ فکر می کردم به خاطر یه چیز بهتر منو میذاری کنار.
با تعجب سرم را بالا آوردم و به معین نگاه کردم که با خونسردی گفت: تو رو گذاشتم کنار چون حوصله امو سر بردی. ضمنا، تو هم اگه چشماتو باز کنی می فهمی که از تو سرتره!
ـ شاید... آااام... آره... حالا که فکر می کنم می بینم مجبور نیستی مثل من خرجش کنی، خیلی سر به زیر و کم خرج به نظر میاد. لابد بچه و خنگه، هر چی بش بگی نه نمیاره!
نه، این مورد مستقیما به من مربوط می شد، بلند شدم و رو به دخترک ایستادم. حتی قدم هم از او کوتاهتر بود و باید سرم را بلند می کردم.
ـ مواظب حرف زدنت باش، هر چی لایق خودته به من نچسبون!
قبل از آنکه دهانش را باز کند، معین بلند شد و با تمسخر گفت: مزخرف نگو لطفا! حواست باشه که به احترام همسایگی نمی زنم تو دهنت!
صورت دخترک برافروخته شد: دیگه چی؟ به خاطر کلفتت می خوای منو بزنی؟
معین دستش را بالا برد ولی من که از سر تا انگشت های پایم دلم می خواست دخترک را کتک بزنم، گفتم: من کلفت کسی نیستم! حالا هم اگه بودنم اینقدر اذیتت می کنه، بفرمایید بشینین. از حضور همدیگه لذت ببرین، خلایق هر چه لایق!
دستم را کردم توی جیبم و به طرف در راه افتادم. اگر یک ثانیه بیشتر آنجا می ماندم شاید از عصبانیت می زدم چیزی را می شکستم! چقدر دلم می خواست گلدان بلور روی میز را روی سر معین بشکنم یا چنگال را بکنم توی شکم این دختر خر، یا با نوک کفشم بزنم به ساق پایش یا...
ـ باران !
نایستادم، دوباره صدا زد: باران وایسا!
وای که چقدر این بشر پر رو بود، به جای اینکه خجالت بکشد و بتمرگد ور دل همسایه ی نفرت انگیزش، راه افتاده بود دنبال من! خودش را به من رساند و بازویم را گرفت: میگم وایسا!
بازویم را از دستش بیرون کشیدم: مگه هر حرفی تو زدی باید انجام داد؟ نکنه باورت شده کلفتتم؟
- میزنم تو دهنت ها باران!
ـ بیا بزن! یه وخ آرزو به دل از دنیا نری.
پوفی کرد و روی پاشنه ی پایش نیم دور زد. همان جا بی توجه به ماشین هایی که می آمدند و می رفتند، لبه جدول نشستم. معین هم با کمی فاصله از من نشست. تازه فهمیدم ریخت و قیافه اش با روزهای دیگر فرق دارد، از همیشه مرتبتر و شیکتر بود، لباس سفید و شلوار طوسی با راه های کمی پررنگتر، ژاکتش را هم روی دستش انداخته بود و حالا داشت کف زمین را نگاه می کرد. این «بهزادنیا» یی نبود که چشم دخترهای دانشگاه دنبالش بود، این «معین» ای بود که من دوستش داشتم، دلم نمی خواستن ناراحتیش را ببینم و حالا ناراحت بود... چون او فقط وقتی ناراحت بود ساکت می شد...
آستین بلند لباسم را تا روی انگشت هایم کشیدم.
ـ سردته؟
بدون اینکه جواب بدهم، ژاکتش را برداشت تا روی شانه ی من بیندازد، جا خالی دادم: نمی خوام!
ـ مگه سردت نیس؟
صورتم را چرخاندم تا در دید او نباشم: من تا حالا لباس هیچ پسری رو نپوشیدم. خوشم نمیاد.
- من دوستتم!
- فرقی در اصل موضوع نمی کنه!
بلند شد: باشه، پس پاشو بریم تو ماشین بشین.
من تکان نخوردم و او رو به رویم ایستاد: خیلی قهری؟
نتوانستم نخندم.
ـ باشه قهر باش ولی نمی تونی تا ابد اینجا بشینی که! پاشو!
بلند شدم و راه افتادم، خلاف مسیر ماشین. بعد از یک ثانیه مکث کنار من راه افتاد.
بی صدا در کنار هم راه می رفتیم و در دنیای خودمان بودیم، تا اینکه معین شروع کرد: هنوز از دستم ناراحتی؟
ـ هوم!
ـ ببخشید دیگه، گیتا آدم مزخرفیه، اصلا از دختری که شب عیدو به جای خانواده اش با دوس پسرش می گذرونه چه انتظاری داری؟ یه همچین دختری... (نفس عمیقی کشیدم که فهمید سوتی داده) نه، یعنی چون سگ محلش کردم می خواس دق دلشو خالی کنه. نمی دونی چقدر پاپیچ من می شد که برگردم پیشش.
ـ سر فرصت یه کم خودتو تحویل بگیر، دوز اعتماد به نفست افت زیادی داشته.
خندید و چون من همراهی اش نکردم، زود تمامش کرد. زیر لب غرولند کرد: ای تو روحت گیتا. یه بار که خودش خرابش نکرد، ابر و باد و مه و این عفریته جمع شدن که خرابش کنن...
معین به غرغرهای زیرلبی اش ادامه داد و من فقط به دختری فکر می کردم که چطور حق به جانب و با احساس مالکیت معین را نگاه می کرد، نگاهی که مطمئنا در چشم های من هم بود. ممکن بود دو سال دیگر من هم، جایی دیگر، دختری را که همراه معین بود...
ـ اوی حواست کجاس؟
معین بازویم را محکم چسبید و من پایم را که پیچیده بود، صاف کردم. دستم را از دست معین بیرون کشیدم و به سمت او چرخیدم. چشمم روی بالاترین دکمه ی لباسش ثابت ماند: بریم خونه.
ـ شام...
ـ برو با گیتا جونت بخور.
آهی کشید و جلوی من راه افتاد: باشه، بریم خونه.


توی ماشین، عروسک را از کیفم بیرون آوردم و به آینه ی جلو آویزان کردم، چون نگاهش را منتظر می دیدم، مختصر و مفید گفتم: عیدی.
ـ اِ؟ دستت درد نکنه.
صدایش خوشحال بود که به نظر من عجیب می آمد، عروسک گاو چوبی به آن کوچکی که کف دست من جا می شد، خوشحالی نداشت... با ناراحتی در جایم وول خوردم. چقدر از دادنش پشیمان بودم.
ـ قابلی نداره، محض یادگاریه.
ـ یادگاری؟
ـ آره برای وقتی که نبودم.
دستش را دراز کرد، عروسک را از جایش درآورد و جلویم روی داشبرد گذاشت: هرکس رفت یادگاریاشم ببره.
ـ واقعا؟
سرش را با جدیت تکان داد و من دلخور شدم. دلم نمی خواست وقتی رفتم، هیچ چیزی نباشد که من را به یاد او بیاورد. هرچند کوچک ولی همیشه جلوی چشمش بود... با ناراحتی گاو خندان را توی دستم چرخاندم و چیزی نگفتم.
ده دقیقه بعد طاقت نیاوردم و عروسک را سر جایش آویزان کردم و گفتم: هروقت دیگه نبودم خودت بندازش دور... حالا هم گشنمه.
ـ اینجا فقط فست فود هس.
ـ نون و پنیرم باشه، خوبه. گشنمه!
خندید و سر تکان داد.

***

ـ جون من؟
عسل با هیجان پرید و لبه ی اپن نشست. قری به سر و گردنش داد و گفت: اسمش نیرواناس ولی دیوید صداش می زنه «نیرو»!
غش غش خندیدم: راس میگی؟ یارو رو با خاک کوچه یکی می کنه پس.
خزر با سرزنش من را نگاه کرد و خنده ام را خوردم: چیه؟ ناراحتی که نامزدتو قاپیدن؟
پشت چشمی نازک کرد و گفت: داوود نامزد من نبود. اصن بهتر، از شر قربون صدقه های عمه راحت شدم.
ـ خوشگل بود؟
ـ همه چیش الکی بود.
ابرویم را بالا بردم و خزر شکلک درآورد: گونه ها عملی، لبا پروتز، ابروها تتو...
ـ دماغش عملی نبود؟
ـ پرسیدن داره آخه؟
عسل دهانش را از یکطرف باز کرد و انگشت روی نیش سمت چپش گذاشت: اینجاش نگین داشت. بیخودی می خندید که نگینه پیدا باشه. فکر کنم شبا دهن درد می گیره.
با هر دو انگشت اشاره اش دو طرف لبهایش را گرفت و به طرفین کشید. خزر زد روی دستش و من پرسیدم: حالا چرا یهو بی خبر؟
خزر کنترل را برداشت و جلوی تلویزیون نشست: نامزد نکردن هنوز. ما اتفاقی با اونا رسیدیم اونجا، انقدر دختره اطوار ریخت که فهمیدیم یه چیزی هست. بعد عمه به مامان گوشی داد.
ـ چطوری گفته؟ پز داده و گفته یا با حرص گفته؟
شانه هایش را بالا انداخت: اینشو دیگه نمی دونم...
از چشم های براق و خوشحال خزر هم می شد فهمید که کاملا راست می گوید! ریز خندید و گفت: یه شونه اش کامل لخت بود، پشت شونه اش تاتو داشت، هی هردفه یقه اشو جوری مرتب می کرد که تتوش معلوم باشه... عمه هی نگاش می کرد حرص می خورد. وقتی می نشست لباسش تقریبا هیچ جاشو نمی گرفت. داوودم هی اینو بلند می کرد می برد این ور اون ور تا کمتر بشینه.
خودش و عسل خندیدند و من به طلوع نگاه کردم که فقط آن دو را نگاه می کرد. با دیدن نگاه خیره ی من شانه هایش را بالا انداخت و خندید.
عسل با لحن بزرگ مابانه ای گفت: خدا به دادت برسه طلوع.
قبل از آنکه کسی حرف بزند، مامان به هال برگشت و عسل با صدای بلندی گفت: ولی رنگ موهاش قشنگ بود.
خزر تایید کرد: هیکلشم خیلی خوب بود. ماشالله...
با بند انگشت اشاره اش به دسته ی مبل ضربه زد و مامان سری به نشانه ی تاسف تکان داد.
ـ عمه سراغ منو نگرفت؟
عسل به طرف من چرخید: چرا، بعدشم گفت برا کسایی که تو این سن آبله مرغون می گیرن احتمال نازایی زیاده.
به طرف مامان چرخیدم: راس میگه؟
ـ زبونتو گاز بگیر.
این دفعه همه با هم خندیدند و من گفتم: مامان باورت شده ها.
ـ از دست شماها... معین تو رو که گذاشت خونه، رفت؟
ـ هوم... (چشم هایم را چرخاندم) رفت خونه عمه اش.
آب دهانم را قورت دادم و به اتاق رفتم. من فقط نیم ساعت قبل از آنها به خانه برگشته بودم، ولی نمی خواستم از آن حرفی بزنم، نه از بیرون رفتنم و نه از زنجیری که اسمم از آن آویزان بود...
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا


وقتی صدای نفس های خزر آرام شد و مطمئن شدم خوابیده، یواش از جایم بلند شدم، در کمد را با کمترین سرعتی که می توانستم باز کردم تا قیژ قیژ نکند. لباس هایم را که از ترس لو رفتن گنجینه ام روی هم تلمبار کرده بودم کنار زدم و جعبه ی مخملی را برداشتم. زنجیر را از آن بیرون کشیدم و در دستم گرفتم. آهی کشیدم و سر جایم دراز کشیدم. زنجیر را سه بار دور مچم پیچاندم و اسمم پیش رویم افتاد. چشمم روی همه ی حروفش چرخید؛ B A R A N
زیر لب زمزمه کردم: با را ن...
ولی در واقع داشتم به معین فکر می کردم. به معین و بلاتکلیفی که در مواجهه با او داشتم...
ـ این چیه؟
وحشتزده از جا پریدم و دستم را روی قلبم گذاشتم: خزززر! پوه!
دست دراز کرد و زنجیر را که روی زمین افتاده بود برداشت و به نشانه ی اتهام بالا گرفت: این چیه؟
نفس عمیقی کشیدم و سر جایم برگشتم. بد هم نشده بود، نمی توانستم زیر بار راز به این بزرگی تنهایی طاقت بیاورم، ولی اصلا فکرش را هم نمی کردم خزر را بکشانم گوشه ای و برایش توضیح بدهم که یک گردنبند طلا عیدی گرفته ام و نمی دانم چه بلایی سر آن بیاورم...
ـ معین بهم داد.
ـ شوخی می کنی؟!!! اینو؟
به پشت دراز کشید و گردنبند را بالای سر گرفت، چند بار توی دستش تلو تلو خورد و در نهایت ثابت ماند. چشمش را از آن گرفت و به من نگاه کرد: امشب؟
دستم را روی سینه در هم کردم، سردم شده بود: هوم.
با آرنجش به پهلویم زد: همه اشو تعریف کن، منتظری من هی سوال بکنم؟
خودش را لای پتویش پیچاند و به من زل زد، زنجیر را از دستش کشیدم و کنار گذاشتم، دیدنش روح و روانم را به هم می ریخت.
ـ خب، وقتی از خونه عمه برگشتیم، معین گفت... گفت که بیرون شام بخوریم، منم گفتم... ینی...
ـ آی گفتی شام، یه دقه وایسا...
همانطور که پتویش را تا زیر چانه بالا کشیده بود، به سمت کمد رفت و بسته ی بیسکویت رژیمی اش را برداشت، سر جایش برگشت، جعبه را زمین گذاشت و خودش به پهلو دراز کشید و مشغول خوردن شد: حالا بگو.
با تعجب به او نگاه کردم، این وقت شب چه موقع خوردن بود؟
ـ چه خبرته؟ شما که خونه عمه شام خوردین.
با دهان پر شروع به حرف زدن کرد: می خواستم از اون دختره کمتر بخورم، اونم که نمی دونستم چقدر می خوره! ... مجبور شدم خیلی کم بخورم.
آهی کشید و خرده های بیسکویت را از جایش جمع کرد: لامصب چقدرم خورد! ولی من دیگه روم نشد چیزی بخورم...
دستم را دراز کردم و تکه ای بیسکوییت برداشتم: چقدر سخت می گیری تو. حالا بیشترم می خوردی چی می شد؟
جعبه را از دسترس من دور کرد: هوی، تو چرا می خوری؟ مگه شام نخوردی؟
آه کشیدم: اگه چار بسته پف فیل شام حساب میشه، چرا خوردم!!!
خزر حیرتزده جعبه را بین من و خودش گذاشت و گفت: ینی معین شکمتو با پف فیل پر کرد؟
ـ خزر برم دو لیوان شیر بیارم؟ بیسکویت خالی که نمیشه خورد.
ـ بشین خودم میرم، تو الان همه رو بیدار می کنی.
ظرف سه ثانیه با قوطی شیر و دو لیوان برگشت. چراغ موبایلش را روشن کرد و وسط بالش هایمان گذاشت. من روی پهلوی چپم دراز کشیدم و او روی پهلوی راستش.
بیسکویتی برداشت، توی جعبه تکاند و گفت: خب، از شام مفصلت بگو.
از رستوران و گیتا برایش گفتم و از دوست*پسر گیتا که لحظه ی آخر دیده بودمش و نصف معین نمی ارزید و مسلما گیتا از هیچ فرصتی برای برگرداندن معین نمی گذشت.
خزر هاج و واج حرف های مرا گوش داد و برای گیتای خیالی خط و نشان کشید و دو سه تا حرف هم بار معین کرد که دندان های آن دختره ی نقطه چین را توی دهنش خرد نکرده بود!!!
ـ حتما طبق معمول پاچه معینو گرفتی و بعدم تنها راه افتادی اومدی خونه.
ـ نه.
توی ذهنم تند تند حساب کتاب کردم و بعد قضیه عروسکی که برای معین گرفته بودم، حذف کردم.
ـ نصف راهو با معین اومدم، ینی بیشترشو... تا اونجایی که دیگه خودم تنهایی نترسم بیام خونه.
ساکت شدم و به خزر نگاه کردم که متفکرانه بیسکویتش را می جوید و چشم از من بر نمی داشت.
با ابروهایش اشاره ای کرد و گفت: منطقیه، خوب بعد چی شد؟ نکنه تو خیابون کولی بازی درآوردی و داد و هوار کردی؟
حالا که خزر واکنش بدی نشان نداده بود، جرئت بیشتری داشتم برای ادامه دادن. شیر را تا نصف لیوان سر کشیدم.
ـ نه بش گفتم گشنمه و ساندویچ می خوام...
ـ خب؟
ـ وقتی رفت داخل مغازه، من در رفتم.
ـ فکر هم نکردی که پسره وقتی برگرده و ببینه نیستی، چه حالی میشه...
خزر هنوز خونسردیش را حفظ کرده بود، مثل اینکه از دست دادن کنترل اعصابش فقط توی روز اتفاق می افتاد.
ـ براش یه پیام فرستادم که خودم میرم خونه و بعد گوشیمو خاموش کردم.
ـ چقدر بافکر!
چند ثانیه هیچکداممان حرفی نزدیم و من دیگر واقعا احساس خطر می کردم. از خزر بعید بود... طبق تجربه های من الان باید خزر سخنرانی را شروع می کرد... سخنرانی های تمام نشدنـ...
ـ باران من واقعا از تو تعجب می کنم. تو یا این پسرو دوس داری یا نه... از این دو حالت که خارج نیست...
ـ دوسش دارم.
ـ خب، پس چرا انقدر خون به جگرش می کنی؟ چرا یه کم سیاست نداری؟ چرا بلد نیستی عین یه دختر واقعی رفتار کنی؟
ـ اونجوری دوستش ندارم که... خب... که بخوام باهاش ازدواج کنم.
ـ اِ؟ پیشنهاد ازدواج هم داده؟ نگفتی...
حالا می فهمیدم وقتی گلرخ را دست می انداختم و او احساس حماقت می کرد، دقیقا چه حالی داشت...
ـ نخیر... ولی منظورت از مثل دخترا رفتار کردن همینه دیگه، که تورش کنم.
ـ اینجاشو بلد بودی؟ از لحاظ تئوری خوبی، از نظر عملی، ولی، افتضاح...
با مشت به شانه اش ضربه زدم: خزر!
ـ خب تو اونو دوست داری، اونم که مشخصه تو رو دوست داره، نمی فهمم پس چرا اینهمه پسش می زنی؟
با هر دو دست موهایم را از پیشانی بالا زدم و سرم را در دست گرفتم.
ـ خودمم نمی فهمم. تا وقتی که فقط خودم و اونیم، میگم نمی خوام با اون باشم. فکر می کنم معمولی دوسش دارم ولی وقتی پای یکی دیگه وسط باشه، از حسودی دلم می خواد بمیرم...
احتمالا تحت تاثیر تاریکی جرئت کرده بودم این حرفها را پیش خزر به زبان بیاورم، خدا می دانست اگر نور چراغ موبایل خزر نبود، چه اعترافاتی می کردم...
ـ نفهمیدن نداره، مثل روز روشنه، تو...
ـ می دونم. ولی دلم نمی خواد اینجوری باشه.
ـ چرا؟
ـ ما... هرچقدرم که به روی خودمون نیاریم... داریم از صدقه ی سر اونا زندگی می کنیم. خزر، ما هیچیمون به معین شبیه نیس، هیچ جای زندگیمون. از این خونه بریم بیرون، هیچ نقطه اشتراکی نداریم.
ـ به جز علاقه.
ـ در مورد معین، اونم موقتیه.
گیتا توی سرم چرخ خورد و برفین و یکی از بچه های معماری که یک سال از ما بالاتر بود و بی نهایت خوشگل، گلرخ آمار گرفته و به من رسانده بود که سال اول با معین دوست بوده و البته دخترک نبوده که رابطه را به هم زده... وقتی خودم را با هرکدام از آنها مقایسه می کردم، هیچ دلیلی پیدا نمی کردم که معین، من را هم مثل آنها کنار نگذارد، البته اگر چیزی هم در این بین بود...
آهی کشیدم و گفتم: نمی دونم، حسم میگه.
ـ حست دقیقا چی میگه؟
ـ که این وسط فقط منم که ضرر می کنم... اگه به روی خودم بیارم که چیزی هست.
ـ پس چرا باز کاری می کنی که امیدوار بشه؟
ـ دلم نمی خواد ناراحتیشو ببینم... اصلا نمی تونم تحمل کنم، دست خودم نیس... انگار مسئولیت خوشحال کردنش گردن منه، هروقت می بینم ناراحته حاضرم هرکاری بکنم تا از دلش در بیاد.
پیشانیم را با کف دو دست فشار دادم.
ـ ببین من دوستش دارم، کم هم نه، ولی من نمی تونم با معین آینده ای داشته باشم...
ـ هوم.
ـ من... من با این اخلاقم، به یه آدم محکمتر احتیاج دارم، بزرگتر از معین، دلم می خواد یکی باشه که خیالم ازش راحت باشه، من برای معین همیشه و همیشه نگرانم. من، اگه خودخواهی هم باشه، دلم می خواد یکی باشه که بتونم بهش تکیه کنم... معین، خیلی خوبه، خیلی مهربونه... ولی آدمی نیس که بشه روش حساب کرد.
کف دست هایم را به هم چسباندم و جلوی دهانم نگه داشتم. نه، معین با همه ی دلسوزی و درکش، ایده آل من نبود. ولی... خدایا! چقدر دوستش داشتم...
ـ فکر کن من، مثلا، باهاش ازدواج کنم... من اعصاب ندارم هرکی بهم می رسه بگه شوهرت از تو سرتره! نخند! من و معین نه تربیتمون شبیه همه، نه خانواده امون، نه ظاهرمون، نه اخلاقمون، نه علاقه هامون، نه سرگرمی هامون، هیچی هیچی... همین الان، اگه ما نیومده بودیم تو خونه اشون، اگه این همه به زور مامان راش نداده بودیم تو خونه زندگیمون...
ـ به زور مامان؟
ـ هرچی، اون هیچوخ به من اهمیت نمی داد. من اصلا به چشم اون نمی اومدم. منم هیچوقت درباره ی اون فکر خاصی نمی کردم.
ـ تو به قسمت اعتقاد داری؟
ـ نه.
ـ خب پس حرفی نمی مونه.
هر دو چند ثانیه ساکت بودیم و به سقف نگاه می کردیم.
ـ واقعا اعتقاد نداری؟
آه کشیدم: چرا. ولی چرا معین باید قسمت من بشه؟ چرا هیچکدوم از شماها...
ـ چون اون تو رو بیشتر از همه ی ما دوست داره.
ـ آره.
ـ کی گردنبندو بهت داد؟
ـ تو کیفم بود. وقتی رفتم خوردنی بخرم تو کیفم پیداش کردم...
رفته بودم روی نیمکتی در فضای سبز نزدیک خانه نشسته بودم، به گردنبند نگاه کرده بودم و وقتی به خودم آمدم چهار بسته را خورده بودم. اگر در کشور دیگری زندگی می کردم امکان داشت برای فراموش کردن همه ی روز، به جای پف فیل، چیز دیگری انتخاب می کردم...
ـ چطور گذاشته بود تو کیفت پس؟
ـ دم رستوران، چون کیفم صندلی عقب بود، وقتی پیاده شدیم یادم رفت بیارمش، بعد معین رفت آوردش.
خزر خرده های بیسکویت را از جایش جمع کرد و در لیوان خالی شیرش ریخت.
ـ تو وقتی امروز نیروانا رو دیدی، ناراحت نشدی؟
ـ اصلا.
ـ هیچوقت فکر نکرده بودی زن داوود بشی؟
ـ قبلا.
مکثی طولانی کرد و بعد گفت: شرایط عوض میشن.
ـ چطوری؟
ـ یکی دیگه میاد.
مرا کمی عقب راند و با دست خرده های بیسکویت را از روی تشک جمع کرد.
ـ اگه بتونی به یکی دیگه فکر کنی پس حتما قبلی از اول هم جایی نداشته.
چیزی نگفتم و خزر گردنبندم را برداشت و به آن نگاه کرد. از سه زنجیر ظریف زرد و سفید و قرمز تشکیل می شد و اسم من که وسط حلقه واقع شده بود.
ـ قشنگه. به مامان میگی؟
ـ نه.
ـ باشه، منم نمیگم.
ـ پسش ندم؟
ـ می دونی همین شک کردنت باعث میشه فکر کنم تا حالا حرف مفت می زدی.
ـ خزر!
ـ اگه درباره ی حرفایی که زدی مطمئن بودی، نمی پرسیدی، پسش می دادی.
ـ پسش میدم.
خزر دراز کشید و پشتش را به من کرد: وقتی مطمئن شدی پسش بده.
رو به کمر خزر زمزمه کردم: نمی خوام ناراحتش کنم.
ـ نمی خوای همه چیز بینتون تموم بشه. که اگه بری و اینو بهش بدی، قطعا تموم میشه.
ـ اینطور نیست.
شانه هایش را بالا انداخت و بعد صدایش را شنیدم: تو فکر می کنی ما چون اینجوری بزرگ نشدیم لیاقت یه زندگی خوبو نداریم؟
ـ مگه زندگیمون چشه؟
ـ منظورم مرفه تر بود. به نظرم اونقدری که تو میگی ما و خانواده ی معین با هم فرق نداریم.
ـ نداریم؟!
ـ نه اونقدری که مشکل ساز باشه. نه انقدری که تو جدی می گیری. مردم با دو زبون مختلف، از دو نژاد مختلف، از دو طرف کره ی زمین با هم ازدواج می کنن.
ـ اونا استثنان.
ـ ما چرا نباشیم؟
با انگشت اشاره ضربه ای به پس کله اش زدم: چی تو سرت می گذره؟
ـ هیچی، بگیر بخواب.
به پشت دراز کشیدم و چشم هایم را روی هم گذاشتم. چند ثانیه بعد خزر جابه جا شد و سر پا ایستاد.
ـ چی شد؟
ـ برم مسواک بزنم.
خزر که از اتاق بیرون رفت، من هم از جایم بلند شدم، ته قفسه ی کتاب هایم جعبه ای داشتم که سی دی هایم را آنجا می گذاشتم، گردنبند را زیر آنها قایم کردم و بعد سر جایم برگشتم.
یک کمی حق با خزر بود، من خودم هم نمی خواستم تمام شود...
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا





ـ آخ!
خزر فورا دستم را بالا گرفت ولی خونریزی اش آنقدری نبود که جایی را لک کند.
ـ حواست کجاس؟
دستمالی را که دراز کرد گرفتم و روی خط قرمز رنگی که قیچی روی مچم جا گذاشته بود، فشار دادم.
بلند شدم: نمی دونم یهو چی شد.
خزر غرغر کرد: آخه کی قیچی رو تو هوا می گیره و بعد شیرجه میره طرفش؟
راست می گفت، هیچ آدم عاقلی این کار را نمی کرد. با دستی که قیچی را گرفته بود، گوشه ی پایین پارچه را نگه داشته بودم و با دست دیگرم می خواستم لبه ی بالایی را صاف کنم که قیچی چند سانت روی دستم خط انداخته بود.
موهای روی پیشانی ام را کنار زدم و به انبوه نوارهای پارچه ای که روی زمین پهن شده بود، نگاه کردم.
ـ یه دقه میرم بیرون.
خزر سرگرم پیچاندن نوار و ساختن گل بود: برو.
گل سرم را باز کردم و روی اپن گذاشتم. موهایم را با دست پخش کردم و بیرون رفتم.
کنار قفس روی زمین نشستم و زانوهایم را بغل گرفتم. چشمم افتاد به جوجه های ده روزه ی طلوع که زیر بال مادرشان جمع شده بودند. جوجه ی کوچک یکدست طلایی، کرم خاکی فلک زده ای را دور از چشم خواهر و برادرهایش می بلعید. با دیدن او دلم گرفت و آه از نهادم برخاست. این جوجه را طلوع به عنوان عیدی به معین داده بود و معین هم به خاطر رنگ طلایی اش اسمش را گذاشته بود «تیلور سویفت». چقدر کنجکاو شده بودم که این تیلور سویفت را که بدون ثانیه ای درنگ اسمش به ذهن معین خطور کرده بود، ببینم. چقدر از دیدن عکسش حرص خورده بودم، چقدر معین را بابتش مسخره کرده بودم. ولی حالا با دیدنش بغض گلویم را گرفته بود... با انگشت اشاره ام کرک های نرم پشت جوجه را نوازش کردم که رم کرد و از من دور شد... معین...
پنج روز می شد که از او هیچ خبری نداشتم، یا شاید نداشتیم، به هر حال پنج روز بود که هیچ حرفی از معین نشنیده بودم... این بی خبری کلافه ام کرده بود، دیوانه شده بودم، هیچوقت فکرش را نمی کردم از معینی که هر ساعتی اراده می کردم جلویم ظاهر می شد، این همه وقت بی خبر باشم.
درست از همان شب کذایی... درست از همان شبی که تصمیم گرفته بودم با خودم و احساسم به او کنار بیایم. می خواستم به او اجازه بدهم تا جایش را در قلبم کامل کند... جای پایش را سفت کند...
فردا صبحش با دلهره از خواب بیدار شدم وقتی دیدم همه چیز سرجایش است، نفس راحتی کشیدم. نه پیامی داشتم نه سر و کله ی خودش پیدا شد. اینطور وقت بیشتری داشتم برای فکر کردن... برای آماده شدن...
روز بعدش هم خبری نشد. بعد از ظهر روز دوم به او زنگ زدم که خانمی برایم توضیح داد که گوشی اش را خاموش کرده است. می دانستم که رنجیده ولی منتظر بودم مثل همیشه دلخوری اش را زود فراموش کند. ولی باز هم خبری نشد و روز سوم هم همان خانم جوابم را داد. روز چهارم، هنوز چشمم را کامل باز نکرده بودم که شماره را گرفتم، همین که صدای آن زن به گوشم رسید، تماس را قطع کردم. این دیگر نهایت بی انصافی بود... هر اتفاقی که افتاده بود یک نفر باید به من خبر می داد. من روزی صد بار به او زنگ می زدم و هربار همان خانم بدون اینکه نگرانی من را درک کند توضیح می داد که دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است. نمی شد حداقل توضیح بدهد مشترک مورد نظر حالش خوب است یا نه؟!
دستم به هیچ جایی بند نبود، هیچ کسی را نداشتم که سراغ معین را از او بگیرم، فقط البرز را می شناختم که شماره ای هم از او نداشتم. حتم داشتم که اتفاقی برای او افتاده یا حداقل برای یکی از نزدیکانش... اصلا امکان نداشت معین اینطور ما را بی خبر بگذارد. معین آدمی نبود که پنج روز برود و هیچ سراغی از ما نگیرد، من به جهنم...
دلم آشوب بود، انواع و اقسام بلاها و اتفاقات را برای او تصور کرده بودم و هربار به عادت بچگی وسط انگشت اشاره و شستم را گاز گرفته بودم... فقط یک اشاره، یک تماس کوچک، هر نشانه ای از طرف او کافی بود خیالم را راحت کند که حالش خوب است... ولی با این اوضاع بی خبری، مطمئن بودم که اتفاقی برایش افتاده. دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت. ذهنم یک لحظه از فکر او خالی نمی شد و کاری هم از پیش نمی بردم... تمام تعطیلات را به انتظار خبری از او کنار تلفن یا پنجره گذرانده بودم...
انگشت اشاره ام را روی شقیقه ام گذاشتم و فشار دادم. کاش خانم پیرایش برمی گشت، کاش البرز خودش زنگ بزند، کاش یک نفر بیاید که خبری از او داشته باشد... کاش می خوابیدم و وقتی بیدار می شدم که معین در خانه بود. ولی خواب هایم هم پر بود از کابوس های مختلف... خواب هایم هم دیگر جای امن و آرامش بخشی نبود. جوجه ی طلایی برگشته بود و جیک جیک می کرد، به محضی که دستم را به طرف او بردم باز عقب رفت... سرم را یکوری روی زانویم گذاشتم و به او زل زدم. جلو آمد و کنار دیوار قفسش ایستاد.
ـ ازش خبر نداری؟
جیک جیک کوتاهی کرد و سر کوچکش را چرخاند.
ـ از نگرانی دارم دیوونه میشم.
با تاسف به من نگاهی انداخت و به جیک جیک کردن بدون وقفه اش ادامه داد. شاید هم داشت به من امید می داد، ولی وقتی زبان همدیگر را نمی فهمیدیم، بی فایده بود. از جا بلند شدم و لباسم را تکاندم.

***

خواستم در را ببندم که صدای خزر بلند شد: درو باز بذار باران، هوا خوبه.
مطیعانه در را تا آخر باز کردم و به دیوار تکیه دادم. صدای عسل را هم شنیدم که داشت به کسی آن سوی خط توضیح می داد: آره، الان اومد.
از دو پله ی سالن بالا رفتم و از کنار عسل رد شدم.
ـ هیچی، صبح تا شب باغو گز می کنه، چیکار می کنه؟! (ریز ریز خندید) باشه، حالا چنتا بودن؟
لیوان شربتی از روی اپن برداشتم و زل زدم به عسل که به حرف های مخاطب ناپیدایش می خندید.
ـ باشه، سوغاتی یادت نره. قربانت، حتما، خداحافظ. باشه... باشه...
گوشی را گذاشت: معین بود. سلام رسوند.
قلبم تکان محکمی خورد. ولی صورت عسل صاف و بی نگرانی بود. خندید: گفت بهت بگم درختای باغو شمرده، یکیشون کم بشه اون می دونه و تو.
بغضم را پنهان کردم: اِ؟ کجا بود؟
عسل با تعجب به من نگاه کرد: نمی دونی؟
باید می دانستم؟ چرا عسل اینطور به من نگاه می کرد؟ چرا جوابم را نمی داد؟
به طرف اتاقم راه افتادم: می بینی که نمی دونم.
ـ آخه فک کردم به تو گفته.
تحملم تمام شد: کدوم گوری بود حالا؟
صورت عسل را نمی دیدم ولی صدایش آرام – و پر از تعجب - بود.
ـ با عمه اش اینا رفتن کیش.
با صدایی که خودم هم نمی شناختم به خشکی گفتم: خوش بگذره.
در اتاق را بستم و همانجا پشت در نشستم. وقتی گردنم خیس شد تازه فهمیدم اشک بی اراده از چشم هایم راه افتاده... پسره ی ... منِ...
صدای عسل را هنوز می شنیدم: با موبایل البرز زنگ می زد. می گفت گوشی خودش رو خونه جا گذاشته.
هق هق کردم: دروغ گو.
موبایلم زنگ خورد. صفحه ی نمایش گوشی را جلوی چشم های خیسم گرفتم. شماره ناآشنا بود...
پشت دستم را به چشم هایم کشیدم و دکمه ی سبز را زدم.
ـ سلام. منم.
چیزی نگفتم و خودش بعد از چند ثانیه گفت: خوبی؟
ـ نه.
ـ تقصیر منه؟
ـ نه.
ـ ناراحتی... که بی خبر اومدم؟
بغضم تا پشت دندان هایم بالا آمد: نه.
ـ ناراحتی که با عمه اینا اومدم؟
ـ نه.
ـ داری گریه می کنی؟
ـ نه.
ـ راستشو میگی دیگه؟
ـ نه.
ـ باران!
قطع کردم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم. حالش خوب بود... سالم بود! نمی توانست زودتر زنگ بزند؟! نمی توانست من را از این جهنمی که در آن بودم نجات بدهد؟ برایم مهم نبود با کی و کجا رفته بود فقط باید می دانستم که زنده است! خدایا! این تلافی فرار کردن من بود؟ این انصاف بود؟! زار زدم، بی انصاف...
من تا حد مرگ نگرانش بودم. من را از نبودن همیشگی اش ترسانده بود. من بدون او چکار می کردم؟ من با این حماقتی که تمام مغزم را گرفته بود و نمی گذاشت فکر کنم چکار می کردم؟ با این دردی که در دلم پیچیده بود و اشکی که بی اجازه ی من راه افتاده بود چکار می کردم؟! با ترسی که این پنج روز به جانم افتاده بود چکار می کردم؟
گوشی در دستم لرزید، بینی ام را بالا کشیدم و پیام را باز کردم. جمله در برابر چشم های خیسم تار بود: دلم برات تنگ شده.
گوشی را پرت کردم و هق هق خفه ام را از سر گرفتم. بی انصاف... بی معرفت... بی رحم... حالا، بعد از پنج روز؟! بی شعور...
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا


عسل گفت: بریم دیگه.
ـ باشه برو حاضر شو.
طلوع هم پشت سر عسل به سمت اتاق رفت و خزر بلند شد. کش و قوسی به کمرش داد و رو به من کرد: پاشو بیا.
ملیله ی دیگری برداشتم و از سوزن رد کردم.
ـ حوصله ندارم.
ـ واسه همین میگم بیا، که دلت وا بشه.
دل من با بدمینتون بازی کردن در پارک «وا» نمی شد. ملیله ی بعدی موقع رد کردن از سوزن خرد شد و تیزی اش نخ را پاره کرد. با کلافگی نخ را از نو گره زدم و ملیله ی دیگری برداشتم.
ـ حوصله بیرون رفتن ندارم.
شانه هایش را بالا انداخت و به اتاق رفت: خود دانی.
ملیله را با انگشتم نگه داشتم و نخ را از گیپور رد کردم.
ـ مامان جان بقیه اشو خودم می دوزم، پاشو با بچه ها برو.
سرم را بالا نیاوردم، نخ را کشیدم تا ملیله ی نازک در جایش محکم شود.
ـ گفتم که، حوصله ندارم.
چند بار دیگر باید تکرار می کردم که «حوصله ندارم» ؟! بزرگی می کردند که به رویم نمی آوردند هرگز هیچ وقت، «دارا» ی آن نبودم. صدای موبایلم را گذاشتم روی اسپیکر و علیرغم درد گردنم سرم را پایین انداختم.

خودت گفتی قراره پای این عشق، همه دیوونگیمونو بذاریم
خودت گفتی میشه رویا رو حس کرد، تو این خونه از این حالی که داریم
تو می خواستی که هیچ مرزی نمونه، خودت خواستی، خودت گفتی یکی شیم
تو بودی گفتی لازمه یه وقتا اسیر بازی های زندگی شیم
خودت مسبب خاطره هایی، تو این شب گریه ها رو شاد کردی
چه جوری از تو برگردم؟ نمیشه! منی که با تو برگشتم به دنیا
ببین این خونه که دنیای ما بود، داره ویرون میشه با دستای ما
من از دنیای تو بیرون نمیرم، نگو فردای ما با هم یکی نیست
چه فرقی داره بی تو زنده بودن، همیشه زنده بودن زندگی نیست...
خودت مسبب خاطره هایی، تو این شب گریه ها رو شاد کردی...

بغض کردم، چقدر زر زرو شده بودم، چقدر بهانه گیر. تا تقی به توقی می خورد بغض می کردم. انگار دلم از شیشه شده بود. با هر چیز کوچکی فیلم یاد هندوستان می کرد. صدای مامان حواسم را به خودش جمع کرد: بیا اینو بپوش.
ـ چی؟! چرا؟!
ـ می خوام ژیپونش رو تنظیم کنم. تو هم تقریبا هم هیکل فریماهی.
ـ واقعا؟
با حیرت به لباس باشکوه یاسی خیره شدم. وسوسه ی پوشیدنش کم چیزی نبود. با شوق و ذوق از جا پریدم.

اول مطمئن شدم در اتاق را بسته ام و بعد لباس هایم را درآوردم. زیپ لباس را باز کردم، خودم را در انبوه گیپور و دانتل و ساتن جا کردم و بعد با صدای بلندی مامان را صدا زدم: بیا زیپشو بکش بالا.
ـ اومدم. خزر مواظب باشین ها.
صدای خزر از هال آمد: باشه، خداحافظ باران.
دستم را بردم پشت سرم و تلاش کردم دو سمت لباس را به هم برسانم. از نیم رخ ژست گرفتم و به تصویر خودم در آینه چشم دوختم :به سلامت.
مامان به اتاق آمد: ایشالله عروسی خودت.
نیشم باز شد: سلامت باشین.
مامان زیپ را کشید بالا و نفسم بند آمد. کیپ کیپ بود. به سختی نفسم را بیرون دادم: اوف، از یه هفته قبل مراسمش نباید غذا بخوره، تو این که نمیشه نفس کشید.
ـ بکش و خوشگلم کن، قشنگه؟
ـ عالیه، دستت طلا.
شانه هایم را صاف گرفتم بالا و سینه ام را جلو دادم. کف دو دستم را به پهلویم گذاشتم و برای آینه چشمک زدم. عجب چیزی شده بودم!!! مامان خم شده بود و ژیپون را زیر دامنم مرتب می کرد.
ـ مامان چشماتو درویش کن.
نیشگونی از ساق پایم گرفت و من غش غش خندیدم. بالا تنه ی لباس تا زیر سینه گیپور بود که با دو بند دور گردن گره زده می شد. از زیر سینه تا کمر تنگ بود و بعد گشاد می شد. کمربند ظریفی می خورد و دنباله ی پهنی هم داشت که با وجود ژیپون روی زمین پهن می شد.
چرخ زدم که مامان غر زد: وول نخور.
ـ چه خوشگل شدم.
ـ خوشگل بودی.
ـ حکایت همون سوسک و دست و پای بلوریشه.
خندیدم و بعد لبم را گاز گرفتم.
ـ مامان این هیچی شنل یا کت نداره واسه روش؟
شانه های لباس کاملا برهنه بود، از پشت هم تا زیر بغل... از خانواده بهروزیان بعید بود.
ـ چرا یه کت حریر داره، هنوز ندوختمش.
مامان در حین بلند شدن بود که صدای عسل از هال بلند شد: مامان، باران...
ـ چرا برگشتن؟
ذوق زده به سمت در اتاق رفتم: برم نشونشون بدم.
تا وسط هال که رفتم هنوز به عمق فاجعه پی نبرده بودم. چند ثانیه طول کشید تا پیام به مغزم برسد که دهان باز خواهرهایم فقط به خاطر زیبایی لباس در تن من نبود، بلکه به خاطر نفر چهارمی بود که نمی دانست با چشم هایش چکار کند...
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا


خودم را به دیوار پشتی چسباندم و دست های لختم را پشت سرم قایم کردم: تو اینجا چکار می کنی؟
نگاهش را از من دزدید و خزر به سمت من آمد: داشتیم می رفتیم، معین دم در بود، گفت با هم بریم بیرون. ( جوری جلویم ایستاد که هیچکس به من دیدی نداشت و زیر لب غرولند کرد) برو عوضش کن دیگه. معطل چی هستی؟
از زیر بغل خزر به سمت معین سرک کشیدم که داشت به سقف نگاه می کرد. از حالت خجالتی و دستپاچه اش خنده ام گرفته بود، این قیافه ها به معین نمی آمد. با شادی دامن لباس را در دست گرفتم و عقب نشینی کردم. دم در به مامان خوردم که با تعجب به پشت سر من نگاه می کرد: معین اومده؟ چه بی خبر.
چیزی نگفتم و به اتاق دویدم. در را بستم و پشت به در ایستادم تا تفسم آرام بگیرد. از تجسم قیافه ی غافلگیر معین همزمان غرق خجالت و خوشی می شدم. چند ثانیه دستم را جلوی دهانم گرفتم تا صدای خنده ام بلند نشود.

لباس یاسی را به آرامی و با دقت بیرون آوردم و لباس های خودم را پوشیدم. یکی از روسری های طلوع را از توی کمد برداشتم و سرم کردم. با صحنه ای که معین تازه دیده بود این روسری سر کردن به نظر مسخره می رسید ولی خب ترک عادت موجب مرض است! می ترسیدم پسرم سردی کند!!!
کمی از پشت در گوش دادم و متوجه شدم دارند با هم حرف می زنند. در را یواش باز کردم و بیرون رفتم، نگاه معین یک لحظه به سمت من چرخید و بلافاصله به طرف خزر برگشت. لب پایینم را گاز گرفتم و در مسیر نشستن او – جوری که در دیدش نباشم – نشستم.
عسل به سمت من چرخید: خیلی بهت می اومد. بیا دودرش کن برا خودت برش دار.
شکلکی درآوردم: اونوخ کی بپوشمش؟
ابروهای عسل به سمت معین نشانه رفت: نامزدیت.
کوسن را به سمت او پرتاب کردم و اخم کردم. تازه یادم افتاد معین رفته و من را در جهنم پنج روز بی خبری تنها گذاشته بود... دست به سینه نشستم و نفس عمیقی کشیدم.
خزر بالاتنه اش را کامل به سمت من چرخاند: پاشو حاضر شو بریم بیرون.
ابرویم را بالا انداختم و او دندان هایش را روی هم فشار داد: ما برگشتیم که تو رم با خودمون ببریم وگرنه همه امون که آماده بودیم.
پشت چشمی نازک کردم: راضی به زحمتتون نبودم. من که گفته بودم نمیام، الانم فرقی نکرده.
چشمم به معین افتاد که داشت من را نگاه می کرد و بلافاصله نگاهش را به فرش دوخت. خزر بلند شد و به بچه ها هم اشاره کرد که بلند شوند ولی معین از جایش تکان نخورد. هرسه نفر با تعجب به او نگاه کردند و او فورا کش و قوسی به تنش داد: خیلی خسته ام، باشه یه وقت دیگه.
عسل به وضوح زیر لب گفت: زن ذلیل.
معین گلویش را صاف کرد و در جایش جا به جا شد ولی بلند نشد. خزر هم دست به سینه ایستاد و بدون اینکه چشم از معین بردارد، سرش را کج کرد: باران پا نمیشی؟
از جایم برخاستم: الان حاضر میشم.
نگاه همه به سمت معین چرخید که خودش را به کوچه ی علی چپ زده بود و تلاش می کرد چروک ریزی را روی آستینش با انگشت صاف کند.


همین که از اتاق بیرون آمدم معین هم سرپا ایستاد. خزر طعنه زد: چه زود خستگیت در رفت!
خنده ی دلپذیری کرد: آره لامصب. اصن انگار نه انگار.
محلش نگذاشتم و زودتر از همه کفشم را پوشیدم و به سمت در رفتم. ساک سرمه ای و کیف سفری معین پشت در بود. صدای پایش را شنیدم که به من نزدیک می شد: یه دقه صبر کنین من اینا رو بذارم تو صندوق.
به او پشت کردم و کنار رفتم. نفس عمیقی کشید و خم شد تا وسایلش را بردارد. موقعی که کمرش را صاف می کرد «آخ» غلیظی گفت که باز هم اهمیتی ندادم. دندان قروچه کرد و وسایل را در صندوق گذاشت.
ـ بیاین سوار شین.
من به خزر نگاه کردم و خزر گفت: می خواستیم پیاده بریم.
در صندوق را بست و جلو آمد: باشه، پیاده میریم.
عین جوجه اردک پشت سر خزر راه افتادیم و از خانه بیرون رفتیم. چند قدم بیشتر نرفته بودیم که صدای وزوزی از پشت سرم شنیدم. می دانستم که معین قصد جلب توجه من را دارد ولی اعتنایی نکردم. یک بار هم پایش را پشت پاشنه ی کفشم گذاشت و کفشم را درآورد که با متانت خم شدم، کفشم را بالا کشیدم و چیزی نگفتم.
زمزمه کرد: من به خاطر تو زود برگشتم.
ـ اگه خاطر من مهم بود بی خبر نمی رفتی.
ـ اینو از خودت یاد گرفتم.
ایستادم: درستو خوب پس دادی، آفرین.
خجالت زده نگاهی به چشم های من انداخت، این پا و آن پا کرد و آه کشید: اصلا بهم خوش نگذشت.
دلم باز شد. و لبخندم را خوردم.
ـ آخی، چقدر بد.
چشم هایش را تنگ کرد و به من زل زد. انگار از حالت خوشحال من راضی به نظر نمی رسید. با جدیت و کمی تاسف گفت: خیلی لاغریا... نمی دونستم.
وا رفتم؛ این دیگر چه مدلش بود؟
اخم کردم : تازه فهمیدی؟
دست هایش را در جیب چپاند و کنار من راه افتاد: همیشه با کلی لباس دیده بودمت. غش در معامله حساب میشه ها.
مشتم را بلند کردم و بعد با یادآوری خودم و لباسی که پوشیده بودم غرق خجالت شدم. سرم را چرخاندم و راه افتادم.
ـ حالا اونو واسه چی پوشیده بودی؟ رنگش اصن بهت نمی اومد.
از گوشه ی چشم به او نگاهی انداختم که حواسش – مثلا – جای دیگری بود. شیطنتم گل کرد.
ـ صاحبش رفته مسافرت بعد اصرار داشت ببینه به کجا رسیده، منم پوشیدمش که ازش عکس بگیریم براش بفرستیم، برای همون خانمه که اون روز خونه بود، یادته؟ خواهر بهروزیان...
بلافاصله از دروغم پشیمان شدم ولی خب آب رفته به جوی باز نمی گشت متاسفانه... کافی بود حرفم را جلوی خزر یا بدتر از آن مامان تکرار کند، آن وقت همه می فهمیدند که کرم از خود درخت است...
ـ بیخود، این کارو نمی کنیا!
خنده ی پیروزی را با مصیبت پنهان کردم: چطور؟
ـ بدبخت دختره ذوقش کور میشه، لباسه تو تنت زار می زد، انگار تن چوب لباسی کرده باشنش، اون دختری که من دیدم از تو پرتر بود.
دست هایم را روی سینه در هم قفل کردم و نفس عمیقی کشیدم. معین هنوز داشت نطق می کرد: رنگش هم به اون می اومد، از تو سفیدتر بود ولی تو توش یه جوری شده بودی انگار تازه از بیمارستان مرخص شدی.
ـ دختره رو خوب وارسی کردیا.
ـ کی؟ من؟ این وصله ها به من نمی چسبه.
ـ پس چه خوب همه چیش یادت مونده!
ـ اینم گناه منه که حافظه ام خوب کار می کنه؟!
ـ آقای حافظه چرا گوشیتو خونه جا گذاشته بودی؟
ـ جاش نذاشتم.
ایستادم و با عصبانیت به سمت او چرخیدم: تو خیلی...
ـ یعنی عمدا با خودم نبردمش، دلیلی نداشت ببرم.
ـ دلیلی نداشت؟!
ـ داشت؟
ـ من باید بدونم؟
ـ بله، باید بدونی.
یک ذره هم شوخی نداشت، کاملا حق به جانب بود.
ـ نمی دونم.
ـ به روی خودت نمیاری.
ـ تو اشتباه کردی. تمام این پنج روز... می دونی بی خبری یعنی چی؟
ـ تو اشتباه نکردی؟ تو نمره ات بیسته؟ تو چه فکری پیش خودت کردی که اون طور منو دور می زنی؟ اصلا فکر کردی؟ انگار که... خدایا... خودم که خودمو می شناختم شک ورم داشته بود چکار کردم که تو باید این طوری فرار کنی.
موهایش را که در صورت ریخته بود با دست عقب زد. موهایش از همیشه ای که به یاد داشتم بلندتر شده بود.
من من کردم: خب... من... فقط...
ـ باران خانم کافی بود دو کلمه به من بگی می خوای بری خونه. همین. قسم می خورم که نمی دزدیمت.
اعتراض کردم: این چه حرفیه؟
ـ به هر حال، منم دیدم اینجوری بیشتر می پسندی رفتم که دور و برت نباشم.
صدایش بالا نرفته بود ولی لحنش عصبانی بود، از صدایش حرص و ناراحتی می بارید.
ـ من نگرانت بودم.
ـ باران من خسته شدم از این وضعیت، که هر وقت بخوای باشم و هروقت نخوای راحت منو کنار بذاری. من آدمم، غول چراغ جادو نیستم که.
صدای زنگ موبایلی بلند شد و معین چشم هایش را از چشم من گرفت، گوشی غریبه ای را از جیبش درآورد و با کلافگی نگاهی به صفحه ی گوشی انداخت. ثانیه ی بعد سرش به سمت خزر چرخید که در چند قدمی ما ایستاده بود و با شنیدن صدای موبایل معین، حیرتزده گوشی خودش را پایین آورد.
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا

با دستپاچگی توضیح داد: آقای راستگویان، خودش...
معین گوشی را هل داد توی جیبش و صورتش را به سمت من برگرداند.
ـ گوشی البرز پیش منه.
با تعجب به خزر نگاه کردم که گونه هایش رنگ گرفته بود.
ـ قرار بود برای پایان نامه ام کمک کنه، الان که گفتی با هم برگشتین، گفتم شاید بتونه مقاله ای رو که می گفت برام بیارتش.
معین با بی تفاوتی گفت: بهش میگم بهت زنگ بزنه.
ـ نه، نه... خودم بعدا... تماس می گیرم.
ـ هر جور میلته.
معین از ما فاصله گرفت و من با کنجکاوی به سمت خزر رفتم که عملا تلاش می کرد از دست من فرار کند.
ـ وایسا ببینم، شماره ی اونو از کجا آوردی؟
ـ به تو چه؟!
با چشم های گرد شده به او نگاه کردم. اگر من یک دهم اعتماد به نفس خزر را داشتم تا حالا جایزه ی نوبل گرفته بودم.
ـ چطور من باید همه چیزو به تو بگم ولی...
ـ برای اینکه من بزرگتر توام. و تو خیلی گیج و بی تجربه ای.
ـ دستت درد نکنه.
خزر خندید و شالش را عقب زد. برق زیتونی موهایش زیر آفتاب مشخصتر بود. دور و برش را نگاه کرد که غیر از من و خودش و دخترها که بدمینتون بازی می کردند کسی نبود.
صورتش را به سمت من چرخاند که از سرخی چند دقیقه ی پیش خبری نبود.
ـ یه روز جلوی دانشکده دیدمش، تا خونه رسوندم، بحث درس و پایان نامه شد، گفت شاید بتونه کمکم کنه و شماره اشو بهم داد، همین.
ـ همین؟
روی نیمکت نشست و دستهایش را از هم باز کرد و سرش را به عقب تکیه داد: همین.
با شک و تردید به او نگاه می کردم که معین با خوراکی برگشت و کنار من روی نیمکت ولو شد. با حرص خودم را کنار کشیدم و به خزر نزدیکتر شدم. معین بچه ها را صدا زد: وقت استراحته.
بسته ی چیپس را توی هوا تکان داد و زیر لب زمزمه کرد:

آمنه آمنه چشم تو جام شراب منه،
آمنه آمنه اخم تو رنج و عذاب منه
جونم ز دستت آتیــــــــــــــــــــش گرفته، مهر تو از دل بیرون نرفته...
آمنه آمنه قلب من برای تو می زنه
آمنه قهر نکن که قلب من می شکنه...


ابروهایم را در هم کشیدم و به معین نگاه کردم که داشت با پاهایش به زمین ضربه می زد.
ـ چیه؟ به آمنه حسودیت میشه؟
ـ روتو برم!
خندید و پاکت خوراکی ها رو پرت کرد توی بغلم: گوشت بشه به تنت.
ـ مگه معجزه بشه که پفک تبدیل بشه به گوشت.
خندید، از آن خنده هایی که دلم برایش تنگ شده بود...
ـ من به معجزه اعتقاد دارم.
دماغم را چین دادم و پاکت چوب شور را برداشتم.
ـ حالا اون عکسه رو چطوری می خوای بفرستی واسه صاحبش؟
خزر که خم شده بود چوب شور بردارد پرسید: کدوم عکس؟
هول شدم: قرار بود واسه یکی از مطلبای ماهنامه عکس پیدا کنم، برا حیاتی بفرستم، معین میشه تو برام میلش کنی؟
ابروی چپ معین بالا رفت: این ماهنامه رو نداشتی...
با آرنج به پهلویش زدم که دادش به هوا رفت، با دستش پهلویش را مالش داد: دفه آخرت باشه به من دروغ میگی.
خندیدم و چیزی نگفتم. پنجه ی پایش را روی پای من گذاشت و فشار آورد: قول بده.
سرم را بلند کردم و چشمم به برقی عجیب در چشم هایش افتاد، تا این حد برایش مهم بود؟!
ـ پاتو وردار.
ـ با من از این شوخیا نمی کنی دیگه، من ظرفیت ندارم.
خنده ای نیم بندی کردم و سرم را الکی به نشانه ی قبول تکان دادم. عمرا از چنین جایزه ای دست بردارم...
مطمئن بودم که باور نکرده، سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و دوباره طلوع و عسل را صدا زد.
خزر گفت: کیش خوش گذشت؟
ـ بد نبود، جای شما خالی.
ـ خیلی دلم می خواد برم.
ـ میریم با هم.
سرم را کج کردم و او چشمک زد: با "دوستان" خوش می گذره.
ـ مگه با دشمنات رفته بودی این دفه؟
ـ نه، ولی جای خالی بعضیا رو کسی نمی تونه پر کنه.
خزر لبخند معنی داری زد و من با دستپاچگی از جایم بلند شدم: طلوع با من بازی می کنی؟
آخرین لحظه برگشتم و چشمم به معین افتاد که داشت سر به سر عسل می گذاشت.
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا



در سکوت به خانه برگشتیم. به جز طلوع و عسل که ایستاده چرت می زدند؛ ما سه تا غرق فکر بودیم.
وقتی رسیدیم، منتظر ماندم که خزر معین را برای شام دعوت کند ولی او با عجله و حتی قبل از دخترها، زیر لبی خداحافظی کرد و داخل رفت. من ماندم و معین که داشت به طرف ماشینش می رفت.
دل دل کردم، هنوز دلخور بودم. نمی توانستم به سادگی این بی خبری پنج روزه را ببخشم ولی دلم نمی آمد بیشتر از این کشش بدهم.
ـ چیزی شده؟
داشت مرا نگاه می کرد. این پا و آن پا کردم.
ـ شام بیا پیش ما.
در جلو را باز کرد: میرم خونه ی عمه.
سنگ روی یخ شدم. انگشت کشیدم روی شیشه ی ماشین.
ـ هر جور راحتی.
ابرویش را بالا انداخت: برای راحتی شماست خــــــــــــانوم.
ـ به اسم ما، به کام تو.
چشم هایش را باریک کرد: منظور؟
ـ لابد با اونا بیشتر بهت خوش می گذره.
ـ «اونا» یی در کار نیست. فقط من و البرز هستیم. بقیه برنگشتن.
دلم سبک شد ولی به روی خودم نیاوردم: خب با اون، به ادبیاتم چکار داری؟
ـ به فکر پشت ادبیاتت کار دارم.
ـ چه حرفا! فکری نکردم من. گفتم نکنه بخوای تو خونه تنها بمونی.
ـ آخر من نفهمیدم نگرانی تنها بمونم یا نگرانی با بقیه خوش بگذرونم؟!
پشت چشم نازک کردم: اصن نگرانم یهو مثه این چند روز غیب بشی، خیالت راحت شد؟
چشمک زد: دلت برام تنگ شد؟
ـ فک کن یه درصد. می ترسیدم بلایی سرت اومده باشه.
ـ سر خودم یا دلم؟
جو آزار دهنده ای بود. قلبم تندتر زد و کف دست هایم به گز گز افتاد.
ـ سر اعضای حیاتی بدنت. دل جزوشون نیست.
بلند خندید... از کی تا حالا خنده ی معین با مال بقیه فرق کرده بود؟!!
صدای مامان از پنجره ی هال شنیده شد: بچه ها بیاین بالا. شام حاضره.
سرم را بلند کردم: می خواد بره خونه ی عمه اش.
احتمالا مامان لب هایش را گاز گرفته بود. من با خجالت اضافه کردم: خودش گفت.
ـ مرسی خاله فروغ، باید برم جایی. مزاحم نمیشم.
ـ مراحمی عزیزم. از مامانت خبری نداری؟
ـ خوبن. با اجازه.
ـ در امان خدا. باران بیا بالا.
قبل از اینکه جواب بدهم پنجره را بسته بود. معین در ماشین را باز کرد: برو بالا.
با بی قراری گفتم: تا کی خونه ی عمه ات می مونی؟
ـ معلوم نیست.
ـ مامانت کی میاد؟
ـ آخرای فروردین.
یعنی تا آخرهای فروردین نمی آمد خانه؟! یعنی نمی دانست 15 ام تولد منست؟! از کجا باید می دانست؟
پس کشیدم: باشه برو به قرارت برس.
ـ اگه تا من برسم فرار نکرده باشه.
رنجیدم: انشالله که فرار نکرده.
روی پاشنه ی پا چرخیدم و بغض کردم.
ـ خوشت نیومد؟
صدایش ملایم و مهربان بود و بی ربط به کنایه اش.
ـ کی از تیکه طعنه خوشت میاد؟
ـ منظورم عیدیت بود.
بدجنسی کردم: متوجه نمیشم.
خندید: من از پشت سرت هم می تونم بفهمم تو مغزت چی می گذره خانم. قابل شما رو نداشت. دلم نمی خواست اینجوری قایمکی و ...
عسل سرش را از پنجره بیرون آورد و با بی طاقتی گفت: مردم از گشنگی، بیا دیگه.
ـ اومدم. خدافظ معین.
اول پا تند کردم و بعد به سمت خانه دویدم. قلبم با شدت هر چه تمامتر می زد. نکند کسی صدایش را شنیده باشد؟!


در خانه را که بستم هنوز معین نرفته بود. حتی صدای روشن شدن ماشین هم نیامده بود، در عوض صدای غرغر عسل کل خانه را برداشته بود. با عجله مانتو و شالم را کندم و رفتم که دست هایم را بشورم.
با شلوار جین نشستم سر سفره. مامان هنوز در آشپزخانه بود. سقلمه ای به پهلوی عسل زدم: حالا خوبه این همه چیز ریختی تو خندق بلا.
عسل موذیانه گفت: خوبه دو ساعت داشتی با طرف حرف می زدی. چی می گفتی که تو اون دو ساعت نتونستی بگی؟
رنگ به رنگ شدم. و عسل پشت چشمی نازک کرد: بعد تا ما هم یه چیز کوچولو میگیم خانم شاکی میشه. فک می کنه گوشامون مخملیه، نه خیر خانم، این درسایی که شما حالا...
مامان با قابلمه از آشپزخانه بیرون آمد و عسل با مهارت حرف را عوض کرد: مامان چه لباس قشنگی شده بودا. فردا هم که من خواستم عروس بشم باید لباسمو بدوزی. از اینم قشنگتر.
ـ خجالت بکش بچه.
ـ خجالت نداره. (چشمک زد) دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره.
این را گفت و زودتر از همه بشقابش را به سمت مامان گرفت. مامان با تاسف سری تکان داد و بشقابش را پر کرد.


بالشم را بغل کردم و دراز کشیدم. دو ثانیه بعد پهلو به پهلو شدم و پایم را انداختم روی بالش. سه ثانیه نشده بود که پای دیگرم را هم به لبه ی کمد آویزان کردم و صدای قیژ چوب بلند شد.
ـ باران چه خبرته؟
به سمت خزر برگشتم که این را با حرص گفته بود.
ـ خوابم نمی بره.
پرخاش کرد: انتظار نداری برات قصه بگم که.
خندیدم: نه.
خزر نخندید. اصلا شوخی نداشت. خیلی هم جدی گفته بود. از سر شب توی خودش بود. دو قاشق بیشتر نخورده بود و بعد از آن خودش را در اتاقش حبس کرده بود. وقتی که من به اتاق آمدم، دیدمش که زیر پنجره قمبرک زده و به صفحه ی گوشیش زل زده بود. حالا هم همینطور... چشم از گوشیش بر نمی داشت.
با احتیاط گفتم: منتظر کسی هستی؟
ـ کی؟ من؟ نه، منتظر کی باید باشم؟!
برای سوالش جواب داشتم ولی شانه ام را بالا انداختم. چرخید و پشتش را به من کرد: خیالاتی شدی. بگیر بخواب.
چیزی نگفتم ولی همچنان چند ثانیه ای یک بار نور صفحه ی موبایلش روی سقف منعکس می شد.
اگر خودش نمی خواست حرفی بزند، به هیچ ترتیبی نمی توانستم از او حرف بکشم. طاقباز دراز کشیدم و چشم هایم را روی هم گذاشتم.
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا

سینی جوجه را از مامان گرفتم و به طرف معین بردم که داشت ذغال ها را باد می زد.
سینی را گرفت و روی تخت گذاشت: یه چیزی درست کنم انگشتاتم باهاش بخوری.
دستم را بالای سرم گرفتم و دماغم را چین دادم: فعلا که فقط دود راه انداختی.
ـ مزه ی کباب به دودشه.
شانه هایم را بالا انداختم: من آش می خورم.
گوشه های لبش پایین افتاد و قیافه ی مضحکی به خودش گرفت: من این همه زحمت دارم می کشم.
چیزی در پس ذهنم درخشید و در حالی که لبخندم را پنهان می کردم گفتم: جوجه دوس ندارم.
ابرویش بالا رفت: از کی تا حالا؟
خندیدم: چند ساعتی میشه.
سیخی را که برداشته بود به سمت من نشانه گرفت: داری تلافی می کنی؟
صدای عسل از بین خرت خرت تخمه شکستنش بلند شد: کورش نکنی، رو دستمون می مونه.
معین لبخند معنی داری زد.
ـ نترس، نمی مونه.
عسل ذوق زده به من چشمک زد و من با ایما و اشاره تهدیدش کردم که دنبال حرفش را نگیرد. به طرف طلوع چرخیدم که کنار عسل نشسته بود و فین فین می کرد: بهتری؟
از دو روز پیش سرما خورده و هنوز کمی بی حال بود. سرش را تکان داد و چشمهایش را با بی حالی بست. نوید در جایش جا به جا شد و عسل موذیانه گفت: طلوع سرتو بذار رو پای من.
طلوع چشم هایش را باز کرد و از همه جا بی خبر سرش را به شانه ی عسل تکیه داد. عسل با چشم های درخشان به نوید نگاه کرد و معین زد زیر آواز:

طلوع من، طلوع من
وقتی غروب سر بزنه،
موقع رفتن منه...
طلوع من، طلوع من...

نوید بیچاره با خجالت خندید، از آنجا بلند شد و قدم زنان به طرف خانه رفت. به رفتنش نگاه کردم و رو به معین تشر زدم: پسر عمه امو اذیت نکن.
معین موهایش را که توی پیشانی ریخته بود، بالا زد: اذیتش نکردم. فقط نمی تونم بذارم زیاد بهش خوش بگذره، حسودیم میشه.
این را گفت و با شیطنت به من نگاه کرد. نگاهم را دزدیدم و معین با صدای بلندی گفت: عسل پاشو برو بقیه اشو بیار.
ـ من میرم.
عسل زد زیر خنده: این می خواد منو بفرسته پی نخود سیاه، باهوش.
سرخ شدم و بی توجه به آنها به طرف خانه رفتم. صدای جر و بحث معین و عسل را هنوز می شنیدم.
نزدیک خانه، کنار قفس مرغ و خروس ها، نوید را دیدم که به نقطه ی نامشخصی خیره شده بود. قبل از اینکه چیزی بگویم با صدای پای من برگشت و لبخند کمرنگی زد. جلو رفتم و کنار دیوار نشستم.
ـ امروز بر می گردی اصفهان؟
کمی جلوتر از من روی گلدان سفالی خالی که برعکس روی زمین بود، نشست.
ـ آره، (آه کشید) قرار داد خونه تمام شده باید برم تمدیدش کنم.
ـ پس مامانت ناراحت نشد اومدی اینجا؟
پاهایش را روی هم انداخت و نفس عمیقی کشید: می خواستن برن باغ آقای خجسته، بابای نیروانا، یه کم دوره، اگه می رفتم باهاشون تمام وقتم صرف رفت و آمد می شد. چیزی نگفت ولی خیلی راضی هم نبود.
خندید و شانه هایش را بالا انداخت. «هوم» ی کردم و ساکت ماندم. نوید به اطرافش نگاه کرد و بعد آرام گفت: باران.
سرم را بلند کردم، بدون اینکه به من نگاه کند، گفت: اینجا راحتی... ین؟
لبخند زدم و از کنار شانه ام به معین نگاه کردم: آره. فکر می کنم.
پاهایم را دراز کردم و به دیوار تکیه زدم.
ـ اولش خیلی ناراحت بودم. دلم می خواست یه اتفاقی بیفته که نیایم اینجا ولی الان... خوشحالم که اومدیم...
چشم های نوید باریک شد و لب هایش به خنده باز شد: به خاطرِ؟
خندیدم: انتظار داری به چیزی اعتراف کنم که خود تو از من پنهون می کنی؟
قهقهه زد و خیلی زود ساکت شد، بعد بلافاصله گفت: مواظبش باش باران، خیلی نگرانشم.
چند ثانیه طول کشید تا جمله را هضم کنم و مقصودش را بفهمم. ابرویم را بالا انداختم: فکر می کنی نیازی به تذکر تو باشه؟!
این پا و آن پا کرد و کلافه گفت: نه، ببخشید، منظورم این نبود... ولی از فکرش در نمیام. همش می ترسم همه چیزو بریزه تو خودش و رو دلش تلمبار کنه.
ـ اون قبلنم آدم پرحرفی نبود نوید.
ـ می دونم... می دونم... ولی الان... وقتی حرف نمی زنه آدمو می ترسونه... نمی دونم چطوری میشه حلش کرد. اولش فکر می کردم دو سه ماه بیشتر طول نمی کشه، ولی الان یه سال شده.
این را گفت و با غم نگاهی به طلوع انداخت که همچنان به شانه ی عسل تکیه زده بود.
ـ وقتی اینجا نیستم و صداشو هم نشنوم هیچوقت نمی تونم بفهمم چه حالی داره. دلم برای صداش تنگ شده. برای همون طلوع قدیمی...
برای عوض کردن حال و هوا خندیدم: آخیش، بلاخره اسمشو گفتی... تا الان بین عسل و طلوع شک داشتم.
خجولانه خندید و سرش را پایین انداخت. چند ثانیه ای به تصویر بامزه ی او نگاه کردم و بعد با صدای محزون معین سرم را چرخاندم.

ای تو بهانه واسه موندن، ای نهایت رسیدن
ای تو خود لحظه ی بودن، تو طلوع صبح خورشید و دمیدن
ای همه خوبی، ای همه پاکی، تو کلام آخر من
ای تو پر از وسوسه ی عشق، تو شدی تمامی زندگی من...

چشم نوید روی چشم های اشکی من ثابت ماند و من لبخند زدم. بلند شدم و لباسم را تکاندم، بغضم را پنهان کردم: برم ببینم مامان کاری نداره.
موقعی که داشتم می رفتم داخل صدای ماشینی را شنیدم که روی سنگفرش باغ ترمز کرد. از پنجره که نگاه کردم البرز را دیدم که مثل همیشه موقر و سنگین از ماشین پیاده شد و به سمت بچه ها رفت. بی اراده چشمم به کنار استخر چرخید که خزر از صبح آنجا خیمه زده و اصلا سراغ ما نیامده بود.
مامان داشت نماز ظهرش را می خواند. با بلاتکلیفی در آشپزخانه چرخ خوردم، حس عجیبی داشتم که نمی دانستم چطور آن را تعبیر کنم. هیچوقت به نحسی روز سیزده اعتقاد نداشتم ولی آن روز از صبح دلشوره ی عجیبی داشتم که به نظرم نامعقول می رسید.
ـ باران جان، جوجه ها آماده شد؟
با عجله به سمت مامان چرخیدم و زورکی لبخند زدم.
ـ نه، ولی هنوز دیر نشده، انقدر از صبح چیز خوردن که کسی به فکر ناهار نیست.
ـ باشه، آشم آماده اس به نظرم. زیرشو خاموش کن. اگه می تونی نعنا داغو حاضر کن.
بلند شد و برای نمار عصر قامت بست. من هم مشغول آماده کردن نعنا داغ شدم.


سینی چای را برداشتم و از خانه بیرون زدم. بچه ها تک و توک در میدان دیدم بودند. طلوع روی تخت بود و معین برایش از "خدا می دانست چه" حرف می زد. عسل و نوید کمی دورتر بدمینتون بازی می کردند و خبری از البرز و خزر نبود. سینی را روی تخت گذاشتم و لبخندی به روی طلوع زدم.
ـ معین بچه ها کجان؟
منظورم از بچه ها دقیقا همان دو نفر بود که معین هم ظاهرا ازشان بی خبر بود. لیوان چایی که با عسل شیرین کرده بودم جلوی طلوع گذاشتم و معین را صدا زدم که بیاید چای بخورد.
ـ میشه بیاری اینجا؟
همزمان سرش را خم کرد و لبخند ملیحی هم زد. حیف که آن روز از دنده ی راست بلند شده بودم و نمی خواستم کسی را ضایع کنم. لیوان خودم و معین را برداشتم و به سمت او رفتم. معین دستش را دراز کرد تا لیوان من را بگیرد و دستم را عقب بردم.
ـ خوشم میاد امیدتو از دست نمیدی.
خندید و لیوان دیگر را از دستم گرفت. به نظر می رسید قصد گفتن چیزی را دارد ولی استخاره می کند.
ـ بگو پسرم، نذار رو دلت بمونه.
همین که معین دهان باز کرد، صدای جیغ جیغویی بلند شد و بعد خزر با شدت من را کنار زد.
ـ خیلی... بیشعوری... کثافت عوضی.
نگاه حیرتزده من از روی صورت خیس و آشفته ی خزر با تکان دستش چرخید و روی صورت معین فرود آمد.
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا


همچنان که من هاج و واج مات آن صحنه شده بودم، دست خزر پایین افتاد ولی هنوز با غیظ و تنفر به معین خیره بود. لب هایش لرزید ولی جوی اشکی که از چشم هایش راه افتاد و به گونه اش دوید، مانع حرف زدنش شد. سری تکان داد و با عجله از آنجا دور شد که گریه اش را از ما پنهان کند، هرچند هنوز صدای هق هقش به گوش می رسید.
با حیرت به معین نگاه کردم که مثل مجسمه آنجا خشک شده بود و چشم از زمین بر نمی داشت. آب دهانم را قورت دادم و به زور گفتم: چی ... شد؟
سرش را بالا آورد و چشم های مظلوم و گیجش را به من دوخت ولی قبل از اینکه چیزی بگوید با شنیدن صدای البرز سرش را چرخاند.
ـ آقا معین یه لحظه تشریف بیارین اینجا.
از صدای سرد و خشک و لحن رسمی البرز هیچ بوی خیر و خوشی به مشام نمی رسید. معین لبخند بی رنگ و رویی زد و با قدم هایی کوتاه به سمتی که البرز ایستاده بود، راه افتاد.
سرم را چرخاندم و عسل را در همان نزدیکی دیدم که به اندازه ی من بهتزده و متعجب بود.
ـ خزر کجا رفت؟
لب هایش را باز کرد ولی حرفی از دهانش خارج نشد. به پشت باغ اشاره کرد و من تازه فهمیدم ته دلم ترجیح می دادم خزر به خانه نرفته باشد و مامان از قضیه – حالا هر چه که بود – با خبر نشده باشد.
ـ اگه مامان اومد چیزی بهش نگو.
ـ چی شد یهو؟
سرم را بی حواسی تکان دادم و به سمتی که خزر پناه برده بود، دویدم.


گوشه ی باغ پشت درخت ها پیدایش کردم که روی تنه ی درختی نشسته، با دست صورتش را پوشانده و با صدای بلند گریه می کرد. تا حالا، هیچوقت، خزر را اینطور بدبخت و فلک زده ندیده بودم. چون گریه اش مشخصا از غم و اندوه نبود بیشتر برای تخلیه کردن عصبانیت یا حرصش اینطور زار می زد.
جلو رفتم و دست روی شانه اش گذاشتم: خزری چی شده؟
شانه اش را از زیر دستم بیرون کشید و با خشم به طرف من چرخید. چشم هایش از گریه – و عصبانیت – سرخ سرخ بود. پلک چپش پرید و با حالتی عصبانی به من پرخاش کرد: چی شـــده؟ ینی نمی دونی؟! می خوای بگی اون پسره تک و تنها این کارو کرده و تو بی خبری؟
اولین بار بود که خزر را تا این حد عصبانی و غیر قابل کنترل می دیدم. سر تا پایش می لرزید و صورت خیسش پر از خشم و بیزاری بود. موهای آشفته اش از زیر شال بیرون زده و رد ناخن هایش روی گردنش قرمز شده بود. پیدا بود که از بی حواسی گردنش را چنگ زده.
از او فاصله گرفتم و با حالت ملتمسی گفتم: به خدا من چیزی نمی دونم. اصلا نمی دونم معین چه کار کرده.
سرش را با ناباوری تکان داد و پوزخند زد: نمی دونی!!! ینی پشت سرم حسابی بهم نخندیدین؟!
چشم هایش هم پر از عدم اطمینان و تمسخر بود. خدایا مگر معین چکار کرده بود؟!
ـ به جان طلوع، به ارواح خاک بابا، به خـــــــــــــــــــدا نمی دونم.
چند ثانیه به من نگاه کرد و باز چشم هایش باریدن گرفت، لب هایش این بار از بغض لرزید: با...ران...
یک قدم جلو رفتم و با التماس به او نگاه کردم: چی شده آخه؟ چرا چیزی نمیگی؟
نگاهش را از من گرفت و پلک هایش پایین افتاد. فقط صدای زمزمه اش را شنیدم: به عمرم انقدر خوار و ذلیل نشده بودم... همه اشم زیر سر اون پسره ی عوضیه...
برای برطرف کردن یک درصد شکم زیر لب گفتم: البرز؟
با بی تابی جیغ زد: نخیر، آقای معتمد و مثلا برادرمون... تمام این مدت خودشو جای... جایِ پسر عمه اش جا زده بود و منِ بدبخت رو سر کار گذاشته بود...
بینی اش را بالا کشید و با پشت دست، پشت لبش را خشک کرد و با صدایی که از ته چاه در می آمد، گفت: یادته گفتم البرز خودش شماره اشو بهم داده؟ دروغ گفتم...
سرم را بالا بردم، مشخص بود که می خواهد ادامه بدهد. لابد از نگه داشتنش خفه شده بود.
ـ من دم دانشگاه دیده بودمش واقعا، گفته بود می تونه کمکم کنه برا پایان نامه، ولی گفته بود بعد از مشخص شدن وضعیت کارش تو ایران... گفت بعدا خودش باهام تماس می گیره، ولی نه شماره منو گرفت نه شماره اشو داد...
موهای پریشانش را بالا زد و شالش را دور صورت تا زد. سرش را چند بار به درخت پشت سرش زد – البته محکم نه - و بعد گفت: اون روز که تفرشیا اومدن خونه یادته؟
همان روزی که من با آقای معتمد و طلوع و عسل رفته بودم خرید. سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم.
ـ وقتی اونا رفتن و برگشتم اتاق، دیدم چنتا پیام دارم، دو سه تا... شماره رو هم نمی شناختم. نوشته بود البرزه، گفته بود شنیده من خواستگار دارم و یه جورایی هول کرده...یه چیزی تو همین مایه ها، خواسته بود که یه کم با هم آشنا بشیم...
گونه هایش از شدت خشم – و نه خجالت – سرخ شد و با چشم های فروزانش به من زل زد :پسره ی الدنگ... نمی دونی چه زبونی داره که... چطور منو خر کرد؟!
می دانستم... خزر با پریشانی سر تکان داد و بعد گفت: خب... ( تند تند گفت) خب منم غافلگیر شدم... دروغ چرا؟! کور از خدا چی می خواد؟! باور نمی کردم، نتونستم ازش بگذرم...
این را گفت و با خجالت با نوک صندلش روی زمین خط خطی کرد.
زور زدم: بعد چی شد؟
آه کشید: چی کار کردم به نظرت... جوابشو دادم دیگه...
ـ یعنی تمام این مدت باهاش ارتباط داشتی و نفهمیدی معینه؟
خزر چنان به من نگاه کرد که احساس کردم تیر خورده ام. همان حالت مفلوک و بیچاره اش بیشتر به مذاقم خوش می آمد.
ـ نکنه فکر کردی 24 ساعته تلفن دستم بود و باهاش حرف می زدم؟ یا هفته روز هفته تو کافی شاپ باهاش قرار میذاشتم و دل می دادم و قلوه می گرفتم؟ این مدت همش یه ماهه، شایدم کمتر، یکی دو بار زنگ زد که... (انگشت های اشاره اش را به هم چسباند و اشک در چشمش برق زد) مگه من چند بار با الـ... باهاش حرف زده بودم؟ این معین بی همه چیزم نمی دونی چطور صداشو تغییر می داد و لفظ قلم و با کلاس حرف می زد که...
با کلافگی دست هایش را بالای سرش تکان داد.
ـ خب چی می گفت؟
ـ هیچی، وعده وعید... می گفت صبر کنم تا وضعیت کار و زندگیش مشخص بشه و بعد بیاد جلو... می گفت فقط خیالش از بابت من راحت باشه بسه، خدا باورم نمیشه پشت همه ی اون حرفا این یارو چطوری داشته به من می خندیده، دلم می خواد جرش بدم...
برق شیطانی در چشم های خزر درخشید و من برای یک ثانیه معین را در حالتی تصور کردم که دندان های نیش خزر در گلویش فرو رفته بود. کمی خودم را جمع و جور کردم و به همین خزر معمولی زل زدم.
ـ وای خدا... همیشه می گفتم این پسر بچه اس... پخمه اس... صافه... دل و حرفش یکیه... من چه می دونستم همچین گرگیه...
من می دانستم ولی یادم رفته بود... با اضطراب در جایم جا به جا شدم.
ـ نمی دونی چه حرفایی می زد که، معلومه حسابی تو مخ زدن خبره اس، نه شورشو در می آورد نه کاری می کرد بدم میاد ولی یه حرفی می زد تا دو روز شارژ بودی و تو فضا... یک درصد اگه فکر می کردم معینه... من از معین این چیزا رو ندیده بودم...
ـ بعد چی شد؟
ـ هیچی دیگه، من بش گفتم اینجوری بی خبر از مامان ارتباط داشتن خیلی خوب نیست، اونم خیر سرش مثلا رعایت می کرد. نه زنگ می زد نه قرار می خواست بیرون، منم چقدر خوشم اومده بود از این آقاییش... فقط گاهی خبر می گرفت و از وضعیت کاری خودش، یعنی اون مثلا خبر می داد... تا همین چند روز پیش که شادی گفت یه میل گرفته از استاد که حداقل سرفصلای پایان نامه امونو بهش بگیم. منم دو سه روز بود هیچ خبری نگرفته بودم، همون موقع که رفته بودن کیش، گفتم شاید سختشه پیش خانواده، یه اس زدم که مثلا سر حرفو باز کنم که گفت تو مسافرت کاری ازش برنمیاد.
از اون ورم شادی منو دیوانه کرده بود، اون روز که معین برگشت و از دهنش در رفت البرز هم اومده منم زنگ زدم بهش، که دیدی دیگه... موبایل آقا زنگ خورد و من خر حرفشو باور کردم که گفت گوشی البرز دست اونه. از اولم همین خط مال خودش بود و صداشو در نیاورده بود. ولی من که نفهمیدم... تمام این چند روز می ترسیدم بره بذاره کف دست پسرعمه اش و آبروم پیش این بره، هر چی هم منتظر بودم خبری ازش نشد. خودمم می ترسیدم دیگه اس بدم یا زنگ بزنم، مبادا هنوز گوشی پیش معین باشه، چی گذروندم این چند روز بماند. چقدر دعا کردم حداقل اسا رو پاک کرده باشه که معین نبینه، یه وقت شماره ی منو نبینه مشکوک بشه، چقدر ترسیدم...
دست هایش را در هم پیچاند وبرای چند لحظه ساکت شد.
ـ یعنی پیش خودم فکر می کردم اگه شماها متوجه بشین از خجالت می میرما، ببین ولی با چه وضعی همه فهمیدن...
آه کشید و سرش را تکان داد.
ـ الان... چی گفتی؟ چی گفت؟
خزر چند ثانیه ساکت ماند. بعد صورتش رفته رفته کبود شد و برای چند لحظه به سختی نفس کشید.
ـ کاش با دستای خودم معینو کفن کنم...
توی دلم «خدا نکنه» ای گفتم و منتظر ماندم ادامه بدهد. جان به لب می شدم تا همه ی ماجرا را لو می داد.
ـ هیچی دیگه، تا الـ.. این اومد، اولش پیش خودم فکر کردم چه بازیگر ماهریه و اصن به روی خودش نمیاره، البته خوب برخورد کردا ولی خب ... می دونی دیگه... هیچ خبر اینا نبود.. با چه مشقتی کشیدمش یه گوشه تا مثلا درباره پایان نامه ازش بپرسم بعد بهش گفتم اون روز پیش معین سوتی دادم.
ـ خب؟
ـ هیچی، دیدم هاج و واج مونده نمی دونه دارم چی میگم. بعد خواستم تند تند حالیش کنم که کسی نمی دونه من باهاش ارتباط دارم که دیدم چشماش گشاد شد و گفت مگه اون با من ارتباط داره؟!
ناله ای کرد و سرش را مویه کنان به اطراف تکان داد.
ـ آب شدم باران، مردم از خجالت... پسره چنان نگام می کرد که انگار... انگار... وای اگه مامان اونجا بود... تا آخر عمرم روم نمی شد تو چشماش نگاه کنم... می میره از خجالت با این دختر بزرگ کردنش...
بازویش را گرفتم و تکانش دادم: بعد؟
ـ بش گفتم خودش بهم اس داده، زنگ زده، خر بودم دیگه، هنوز حالیم نبود چه کلاهی سرم رفته، دیدم بدبخت از همه جا بی خبره، شماره رو نشونش دادم، پیاما رو، که گفت این شماره مال معینه، بعدم پیاما رو خوند... خاک بر سرم... نمی دونی چه وضعیت بدی بود، انگار خودمو بهش قالب کرده بودم، نمی دونستم چطوری فرار کنم، به کجا فرار کنم اصن، همه ی پیاما رو خوند، بعدم گفت حساب معینو می رسه ولی مگه من این چیزا حالیم بود؟! باراااااااااااااااان...
دوباره زار زد و من نفس عمیقی کشیدم. من هم دلم می خواست داد بزنم. معیــــــــــــــــــــــ ــــــن...
نمی شد همان تصویر پسر خوب و دسته گل همسایه را تا ابد حفظ کنی و باطن خبیث و شیطانت را به رخ نکشی؟!
کف دستم را نوازش کنان به موهای خزر کشیدم و زیر لب زمزمه کردم :ششش...


به طرف عسل رفتم که تک و تنها نشسته بود و به ذغال های بی فروغ نگاه می کرد.
ـ چی شد؟
شانه بالا انداختم: بقیه کجان؟
ـ طلوع و نوید رفتن تو، انگار طلوع یه کم حالش بدتر شده بود، مامانم سرش گرم اونه حتما، نیومده بیرون...
ـ اون دو تا چی؟
عسل با کنجکاوی نگاهم کرد: همون تو که رفتی البرزم رفت... معینم چند دیقه اینجا رژه رفت بعد ماشینشو برداشت و زد بیرون.
موبایلم را برداشتم و روشن کردم. هیچ خبری از پیام و تماسی نبود. برای یک بار در عمرش هم که شده حرفی برای گفتن نداشت... با تاسف سر تکان دادم و پوف کردم. صدای پای خزر را شنیدم و برگشتم که چشم های پف کرده اش را با دست می مالاند.
ـ اگه مامان چیزی پرسید بگین به خاطر دوده.
زیر گوشش گفتم: نمی خوای بهش بگی؟
ـ لزومی داره خریتمو همه جا جار بزنم؟! اون پسرم اگه یه ذره وجود داشته باشه باید بفهمه و خودشو بکشه کنار...
چیزی نگفتم و خزر روی تخت دراز کشید.
من هم با کلافگی کنارش نشستم و به آسمان صاف و آبی چشم دوختم. سرم گیج رفت و چشم هایم را بستم.
خب اگر یک چیز زندگیمان به قاعده بود همین نحسی سیزده بود که به سلامتی کار خودش را کرده بود...
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا


عسل با مهارت مامان را قانع کرد که البرز آمده و معین را برده تا با دوست هایشان مجردی دور هم باشند و خوش بگذرانند. مامان این را باور کرد ولی دست از چشم های پف کرده و سرخ خزر برنداشت. خزر بیچاره را مجبور کرد لیست تمام چیزهایی را که خورده بود تحویل دهد که البته به هیچکدام حساسیت نداشت. بعد او را واداشت تا چند بار در آب سرد پلک بزند که باز بی فایده بود. ولی وقتی مامان به لوازم آرایش و مخصوصا خط چشم او اشاره کرد، خزر نتوانست تحمل کند و جوش آورد.
ـ مامان میگم به خاطر دوده، فردا خوب میشه. گیر دادیا.
قاشقش را توی بشقاب انداخت و بلند شد.
ـ خزر!
ـ سیر شدم.
صندلش را پوشید و تق تق کنان به باغ رفت.
من هم بشقاب دست نخورده ی او را برداشتم و بی حرف مشغول خوردن شدم. مامان با تعجب به ما که ساکت و سر به زیر از هر اظهار نظری خود داری کرده بودیم، نگاه کرد ولی قاعدتا چیزی دستگیرش نشد. ما راز خواهرمان را با خودمان به گور می بردیم، البته... کسی نبود که از طرف معین و البرز قولی بدهد.
با یادآوری معین حسی به من دست داد که فقط با ریز ریز کردن کناره های نان از پس کنترلش برآمدم.

با بی قراری در جایم غلت زدم و به سقف چشم دوختم. هیچ خبری از معین نشده بود... نه اینکه معین هر شب، سر ساعت به خانه می آمد و مسواک می زد و می خوابید، نه... ولی آن روز با باقی روزها فرق داشت، ته دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. نکند به خاطر احساس گناه دست به کار احمقانه ای بزند؟! نکند وجدانش کار دستش بدهد؟! نکند تمام نفرین های خزر عمل کند؟! نکند آهش دامن معین را بگیرد؟! نکند همین الان معین روی تخت اورژانس آخرین نفس ها را می کشد و فرصت عذرخواهی نداشته باشد؟! نکند الان توی ماشین چپ شده اش با گردن شکسته خرخر می کند و ما را صدا می زند. دلم پیچ خورد از تصور این همه صحنه ی دلخراش...
از جایم بلند شدم که پای خزر را هم لگد کردم. توی خواب دندان قروچه کرد و چیزی گفت که به نظر ناسزا می رسید. بخشیدمش و با چراغ موبایل از میان تاریکی راه باز کردم و به سمت پله ها رفتم.
روی پله ی دوم نشستم و شماره ی معین را گرفتم.
بوق می خورد و کسی جواب نمی داد. 5،6... 10،11 ... 17،18... داشتم در مورد مرگ او مطمئن می شدم که بالاخره جواب داد: الوووووووو؟!
ابروهایم را در هم کشیدم، کجا بود که صدا به صدا نمی رسید؟!
ـ معین، منم.
ـ الووو صدات نمیاد. الووو ...
سر و صدا بلندتر شد و کسی درست کنار دهنی گوشی معین جیغ بنفش کشید. گوشی را از گوشم دور کردم، سینما بود؟!
داد زد: صدامو داری؟ خودم زنگ می زنم.
این را گفت و صدای نکره اش قطع شد. پنج دقیقه بعد زنگ زد و جواب دادم. رفته بود یک جای ساکت تر...
ـ سلام!
صدایش به طرز مشکوکی شاد و سرخوش و سرحال بود. انگار یک درصد هم یادش نبود چه روزی را گذرانده...
ـ علیک سلام. کجایی؟
ته دلم هنوز درباره ی او مثبت فکر می کردم و بیست و پنج صدم درصد احتمال می دادم که نیت معین برادرانه و از روی خیرخواهی بوده.
ـ یکی از دوستام مهمونی گرفته، جات خالی... خیلی خوش می گذره.
آه از نهادم برخاست، از این همه خوشبینی خودم کفرم گرفت.
چند ثانیه مکث کرد و بعد گفت: باران چرا این وقت شب زنگ زدی؟ چیزی شده؟
بغض کردم: اصلا از کارت پشیمون نیستی، نه؟!
ـ از کدومشون؟!
ـ هوش و حواست سرجاشه؟! می دونی با خزر چکار کردی؟!
ـ آهان، اون...
صدایش یک ذره پشیمان به نظر می رسید، یک کم...
ـ کار بدی نکردم!
ـ معین!
ـ جانم؟! (تند تند اضافه کرد) البرز چیزی کم داره؟ عیب و ایرادی داره؟ ایده آل تر از البرز ، البته بعد من، وجود داره اصلا؟! خزر چه شکایتی می تونه بکنه؟!
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا







ـ والا من دختر بودم با سر می رفتم تو بغل البرز. کی از اون بهتر؟! آقاتر؟! خوش تیپ تر؟ همه چیز تموم تر؟ با اخلاق، با معرفت، آقا، گل...
صدایش بالا رفته بود، همه را پرخاش کنان و تند تند گفت. نیش و کنایه اش را حس کردم و با تردید گفتم: چیزی شده؟
ـ یگو چی نشده؟! منو زندونی کرده تو خونه، انگار بچه ام!!!
خنده ام گرفت ولی از ترس فوران گدازه هایش بروز ندادم. انگار نتوانسته بود به نقش بازی کردنش ادامه دهد، مثل همیشه زود خودش را لو داده بود.
پچ پچ کردم: سر و صدای چی بود پس؟
آه کشید و بعد گفت: برام فیلم گذاشته بود، مثلا داره تنبیهم می کنه.
ابروهایم بالا رفت: با فیلم؟!
صدای فشردن دندان هایش روی هم بلند شد و غر غر کنان گفت: یه فیلمه از دوران جاهلیت. 16، 17 سالم بود، تو عروسی پسرعموش زیاده روی کردم... داره از نظر روانی شکنجه ام می کنه.
صدای خودش پر از حرص و تمسخر بود و من به خودم اجازه دادم بخندم.
ـ ازش حساب می بریا.
صدایش بالا رفت: کی؟ من؟ من از بابامم حساب نمی برم. تهدیدم کرده به مامان میگه چکار کردم. آخه تو بگو، من کار بدی کردم اصن؟!
جمله اش، به هیچ وجه، سوالی نبود. ظاهرا بود ولی از آن مدل سوال کردن هایی که یک جواب بیشتر نداشتند؛ «نه، کی گفته اشتباه کردی، خیلی هم کار خوبی کردی. احسنت!»
نفس عمیقی کشیدم و به یک کلمه اکتفا کردم: معین.
آه جانسوزی کشید: تو هم مثه البرز فکر می کنی.
خدا می دانست که اگر غریبه ای، خارج از صحنه و بی خبر از همه چیز و همه جا، صدای پر از حزنش را می شنید از ظلمی که به او رفته بود، غرق در غم و اندوه می شد. حتی خود من که در جریان بودم دچار احساسات دوگانه شدم.
ـ معین تو متوجه نیستی با این کار چه بلایی سر شخصیت خزر آوردی! حسابی پیش البرز ضایعش کردی... غرورشو خرد کردی، اونو، چطور بگم... می دونی الان البرز در مورد اون چی فکر می کنه؟!
ـ والا البرز داره با دمش گردو می شکنه.
برای چند ثانیه چنان مات و متحیر ماندم که تلاشم برای حرف زدن به خلق صدای نامفهومی منجر شد و دهانم را زود بستم.
ـ واقعا فکر می کنی من داشتم با سر کار گذاشتن خزر تفریح می کردم؟!
ـ نمی کردی؟!
ـ خب البته خالی از لطف نبود ولی خب قسم می خورم که از اول نیتم پاک و خالصانه بود.
این را با حالتی روحانی و بزرگوارانه گفت.
ـ میشه بپرسم خلوص نیتت تو این نمایش دقیقا چه نقشی بازی می کرد؟!
ـ من فقط می خواستم دو تا جوونو به هم برسونم، بد کردم؟!
ـ وقتی اون دو تا جوون نمی خواستن، بله.
ـ کی گفته نمی خواستن؟! خوبه خودم یه ماهه دارم با خزر سر این موضوع حرف می زنم.
ـ خجالتم نمی کشی که.
ـ خب آخه چه خجالتی، البرز که از خداش بود، خزرم که من فهمیدم راضیه. گله اش کجاست؟ والا هرکس دیگه بود با گل و شیرینی می اومد دست بوسم!
حتمالا اگر معین را تجزیه می کردند، مشخص می شد که 98% وجودش را اعتماد به نفس تشکیل می دهد. که البته از این 98 درصد، 90 درصدش کاذب بود و باقی هم مقدار نرمالی بود که در وجود هر آدمی پیدا می شد.
دست چپم را چند بار باز و بسته کردم و به خودم تلقین کردم «آروم باش باران، آروم!»
ـ اگه البرز از خداش بود، برا چی پا پیش نذاشت؟!
ـ حماقت!
کلافه شدم و نتوانستم خودم را کنترل کنم: نگو که مثل مادربزرگا به این نتیجه رسیدی این دو نفر تیکه ی همن و خواستی جورشون کنی ولی البرز موافق نبود و از نظر تو این یعنی حماقت؟!
ـ من که از همون اول گفتم البرز از خداش بود، فقط یه سری عقاید مسخره داشت که نمی اومد جلو. اون خواهر تو هم که نمیشه روی موندنش حساب کرد. من شانس آوردم عاشق خزر نشدم و گرنه هر دفه که پاشو از خونه میذاش بیرون می مردم و زنده می شدم! اونوخ این البرز دست گذاشته بود رو دست تا وقتی که بتونه روی پای خودش بایسته و خیلی هم معتقد بود که خزر قسمت اونه. بدون اینکه یه قدم برداره برا گرفتن قسمتش.
ـ من که نمی فهمم.
حق به جانب گفت: چون از وقت خوابت گذشته.
ـ نمی فهمم این چه ربطی به سرکار گذاشتن خزر داشت؟!
معین با تاسف گفت: واقعا نمی فهمی؟! از تو بیشتر انتظار داشتم.
ـ حالا تو توضیح بده شاید فهمیدم استاد.
ـ خب من می دیدم که البرز از خزر خوشش اومده، ولی فعلا به خاطر شرایطش نمی خواست با خزر در میون بذاره. من می گفتم درست درمون بیاد جلو، به گوشش نمی رفت. می گفت می خواد دستش تو جیب خودش باشه. می خواست تا وقتی که شرایط ازدواجش جور نشده پا پیش نذاره. هر چی هم من می گفتم حداقل خود خزرو با خبر کنه، انگار یاسین تو گوش خر می خوندم.
ـ بلانسبت.
ـ بلانسبت کی؟
ـ هیچی، ادامه بده.
ـ بعد تو به من گفتی اون پسره تفرشی اومده خواستگاری، با اینکه می دونستم زن بگیر نیست، ته دلم شک داشتم نکنه جادوی خزر کار خودشو بکنه و طرف نظرش عوض بشه. می دونی که نمیشه به مردم اعتماد کرد. اگه طرف گلوش پیش خزر گیر می کرد دست من و البرز به کجا بند بود؟!
چنان حرف می زد انگار او دایه ی البرز است و تا زمانی که البرز را سر و سامان نداده نمی تواند شب با خیال راحت سر بر بالین بگذارد.
ـ خب؟!
ـ منم دیدم اگه دست دست کنم مرغ از قفس پریده، البرزم اون موقع واسه یه سری کارا رفته بود انگلیس، منم فکر کردم و گفتم ضرر نداره حداقل مزه ی دهن خزرو بفهمم. نهایتش می دیدم دلش با اون تفرشیه و یه کاری می کردم البرز بکشه کنار. خودت خوب می دونی که البرز از اون سهراب گنده دماغ سرتره ولی خب تصمیم با خزر بود.
اگر ساعت دو نیمه شب نبود و پای غرور و شخصیت خواهرم – که مهمترین دارایی اش بود- در میان نبود صد در صد از شنیدن طرز حرف زدن معین به قهقهه می افتادم. چقدر هم که فکر کرده بود و چقدر هم به نظر خودش بر اساس حق و انصاف عمل کرده بود.
ـ دیگه یا علی گفتیم و عشق آغاز شد.
ـ معین امشب زیاده روی نکردی؟!
با حرص صدایش را بالا برد: نخیر. من حتی ناهارم نخوردم.
ـ با شکم خالی نمیشه زیاده روی کرد؟!
خندید: از دست تو.
دلم پیچ خورد. شاید هم ضعف رفت. ولی چون ضعف رفتن بار رومانتیکش بالا بود و من هنوز از دست معین کفری بودم ترجیح می دادم فرض کنم دلم پیچ خورده.
ـ بعد هم خوشت اومد از این بازی و ادامه دادی. اصنم فکر نکردی با احساسات دو نفر آدم سر و کار داری.
ـ تا ابد که نمی خواستم ادامه بدم. اگه البرز بعد از برگشتنش روی من کلید نکرده بود که برم انگلیس، بهش می گفتم. ولی اون روزا حوصله اشو نداشتم، گفتم خودم یه مدت مسئولیتشو قبول می کنم تا اوضاع رو به راه بشه. همه چی هم درست پیش می رفت، اگه من تو این هفته انقدر سرم شلوغ نبود و بعد اون روز تو پارک که خزر پیش ما –مثلا- لو رفت، یه جوری ردیفش کرده بودم، خزر هنوزم نفهمیده بود من البرز نیستم. بد شانسی آوردیم. همین. ولی می دونی چیه، من دارم فکر می کنم بدم نشده، درسته من این وسط شدم آدم بده ولی البرز می تونه مثه یه شوالیه بره جلو و خزر رو نجات بده.
ـ خواب دیدی خیر باشه. این خزری که من دیدم سایه ی تو و پسر عمه اتو با تیر می زنه.
ـ اگه من تونستم یه بار مخشو بزنم بازم می تونم.
ـ افتخارم می کنی؟
ـ بالاخره استعدادیه که هرکسی نداره.
ـ یک درصد فکر کن خزر تو رو نبخشه و اسم البرزم دیگه نیاره، البرزم از حرصش همه چیزو به مامانت بگه، بعد چی میشه؟!
بعد از چند لحظه مکث گفت: هیچی، محتاج نون شب میشم.
ـ بله؟
ـ اون موقع که شما می خواستین بیاین خونه ی ما، ماما می دونست من از خدامه مثلا تهدیدم کنه از خونه میندازم بیرون یا شما رو می فرسته جای دیگه، اولتیماتوم داد که اگه دردسری واسه اتون درست کنم و به هر دلیل باعث آزارتون بشم، دیگه یه قرونم بم نمیده. می دونست که به بابام هم رو نمیندازم، پس مفلس و محتاج میشم و به غلط کردن می افتم.
این را با آرامش گفت و من با تردید پرسیدم: نمی افتی؟
ـ نخیر. ولی حدس می زنم ماما می دونه چکار کنه که من به غلط کردن بیفتم. بنابراین نمی خوام گزک دستش بدم.
چشم هایم را باریک کردم، مادرش چه نقطه ضعفی از او داشت؟!
ـ چکار مثلا؟!
ـ مثلا منو از خونه بندازه بیرون یا شما رو بفرسته جای دیگه.
ـ تو که از خدات بود.
ـ دیگه نه.
پشت همین دو کلمه یک دنیا حرف بود. مغزم از اطلاعاتی که به آن مخابره شده بود غرق خجالت شد. پیام را به همه جا فرستاد و جمیعا خجالت کشیدیم به جز دلم که آن وسط بندری می زد و خجالت حالیش نبود.
با دستپاچگی گفتم: مگه تو در حال تنبیه نبودی؟ پس چرا البرز نیومد دنبالت؟
ـ وقتی تو زنگ زدی گفت جواب بدم ولی بعد فیلمو دوباره از اول باید بشینم ببینم.
خندیدم.
ـ منم دلم می خواد ببینمش.
ـ فکرشم نکن. عمرا!
ـ برا کادوی تولد.
زبانم را گاز گرفتم. چطور مغزم اجازه داده بود چنین حرفی از دهانم خارج شود؟! انگار برخلاف تظاهرم تمام مدت منتظر بودم که معین اشاره ای به تولدم بکند و بالاخره رنجشم را به زبان آورده بودم هرچند حواس معین جای دیگری بود.
ـ فیلمه برا سن و سال شما مناسب نیست.
این را گفت و زورکی خندید که قضیه را به شوخی برگزار کند. و بعد با عصبانیت گفت: نمی دونم البرز چنتا ازش داره، خودم تا حالا 8 کپیشو نفله کردم. انگار زاد و ولد می کنن.
به شوخی گفتم: کسی حاضر نیست همچین چیزیو از دست بده.
خندید :راست میگی.
ـ معین!
ـ جانم؟!
ـ ما به مامان نگفتیم ولی خزر فعلا چشم دیدنت رو نداره.
با افسوس گفت: می دونم. قدر نمی دونن که.
ـ منم احتمالا به سرم زده وگرنه از دستت عصبانیم.
ـ تو هم که همیشه از دست من عصبانی هستی، عادت کردم.
یک لحظه دلم خواست پیشم بود و با دست موهایش را به هم می ریختم بلکه کمی از فوران احساساتم کم می شد.
ـ خلاصه یه مدت این طرفا آفتابی نشو وگرنه...
ـ هرچی دیدم از چشم خودم دیدم، می دونم.
ـ ام... من دیگه برم.
ـ باران؟!
ـ هوم؟
ـ می دونی که، من واقعا قصد بدی نداشتم. به نظر تو، البرز و خزر برای هم خوب نیستن؟ من به جان تو فقط می خواستم جوری نشه که بعدن بگن حیف شد اونجوری نشد.
خندیدم؛ و او اعتراض کرد : می دونی که چی میگم.
ـ می دونم.
ـ باشه، شبت به خیر.
ـ تو اون فیلمه چه غلطی می کنی؟!
غرید :شب به خیر.
و قطع کرد.
گوشی را وسط دو تا دستم گرفتم و به پیشانی ام چسباندم. هر کس دیگر چنین کاری کرده بود تا آخر عمر از او به دل می گرفتم ولی در مورد معین.. نیازی نبود که کسی به من یادآوری کند بخشیدنش چقدر راحت تر از نبخشیدنش است...
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا


روز بعد، از روز قبل هم بدتر بود. وقتی که بیدار شدم به جز خزر هیچکس در خانه نبود. چه خزری! چشم های پف کرده و بینی سرخ و صورت رنگپریده. ناگفته پیدا بود که بعد از رفتن مامان حسابی خودش را خالی کرده. بی حرف کنارش نشستم ولی چیزی برای دلداری اش پیدا نمی کردم. آن طور که او با لباس های پریروزش – آن هم اویی که عادت داشت هر روز حمام کند و لباسش را عوض کند – گوشه ی مبل چمباتمه زده و به فرش خیره شده بود، هیچ حرفی دردی از او دوا نمی کرد.
ـ مامان کو؟
بینی اش را بالا کشید: رفت سرکار.
با به یاد آوردن کارگاه و ربطش به البرز، دوباره اشک از چشمش جوشید و روی گونه سرازیر شد. دستم را روی بازویش گذاشتم: بسه خواهری.
فین فینی کرد و تق تق زد روی جعبه ی دستمال که خالی بود. بلند شدم.
ـ الان یکی میارم.
بلند شدم و به اتاق رفتم. وقتی جعبه ی دستمال را برداشتم قبل از باز کردنش نگاهی به بیرون و جای خالی ماشین معین انداختم. ببین با ندانم کاری اش چه کارها که نکرده بود... چطور به مغزش خطور نکرده بود با این کارش چه بلایی سر خزر می آورد؟! با تاسف سری تکان دادم و بیرون رفتم.
جعبه ی دستمال را کنار دست خزر گذاشتم.
ـ بیا بریم بیرون یه دوری بزنیم!
دستمال مربع شکل را تا کرد و روی چشمهایش کشید.
ـ با این ریخت؟!
ـ بیا بابا، کی به من و تو نگاه می کنه؟!
ـ راس میگی، بریم.
از جایش بلند شد و به اتاق رفت. پروردگارا! معین با این کارش چه بلایی بر سر خزر آورده بود که حاضر بود با چنین قیافه ای در انظار عموم ظاهر شود و برایش مهم نباشد؟! پوفی کردم و بلند شدم. با این وضعیت معین شانس بسیار کمی داشت.


خزر که با مانتوی مشکی ساده و مقنعه ی سرمه ایش شکل دخترهای دبیرستانی شده بود، آرام راه می رفت و هیچ نمی گفت. من هم برای احترام به خاکسپاری غرورش، در سکوت کنارش راه می رفتم.
ـ فردا تولدته، نه؟!
یک آن فکر کردم توهم زده ام ولی وقتی دیدم به طرف من چرخیده و منتظر جواب است، گفتم: آره انگار.
ـ امسال هم نمی خوای تولد بگیری؟
پارسال تولد نگرفته بودم، هیچکس روز تولد من یادش نبود. اصلا کسی آن روزها مناسبتی به یادش نمی ماند. شانه ای بالا انداختم: نه، لزومی نداره.
ـ می خواست برات تولد بگیره.
یک لحظه در ذهنم گذشته و آینده به هم ریخته بود و سرنخ نمی داد. گیج شدم: کی؟
لب هایش جمع شد – انگار که داروی بدطعمی خورده باشد – و رویش رو برگرداند: معین.
«چی؟!!»
دوباره برگشت و به نظرم شاخ جوانه زده روی سرم را رویت کرد. لبخند نیم بندی زد: یه عالمه نقشه کشیده بود. می خواست سورپریزت کنه.
خندیدم: پس چرا الان بهم میگی؟
یک ابرویش بالا رفت: چون می خوام حالشو بگیرم.
ـ دیگه نمی گیره. گفتم این طرفا نیاد فعلا.
صورتش در هم رفت و بعد به زور خندید: خیلی رو می خواد که یکیو از خونه ی خودش بندازی بیرون.
چند ثانیه مکث کردم و بعد من هم خندیدم، راست می گفت. معین زیادی به ما رو داده بود.
ـ خزر؟!
دست هایش را زده بود زیر بغلش و با بی حواسی به گربه ای که سطل زباله را زیر و رو می کرد، خیره شده بود: بله؟!
ـ می دونم کار اشتباهی کرده ولی نمیشه که...
برگشت و با دقت به من نگاه کرد: من نمیگم نیاد خونه ولی خیلی طول می کشه من یادم بره چه حرفایی بهش زدم. (سرش را با شدت به اطراف تکان داد ) خدایاااا فک کن من اونو کی فکر می کردم و چی بهش گفتم؟! باورت میشه؟! از خصوصی ترین فکرام خبر داره، من به تو هم نگفته بودم از البرز خوشم میاد، اونوقت اینجوری مسخره ی دست معین شدم.
اشک دوباره از چشمش راه افتاد و من با دلسوزی دست انداختم زیر بازویش. معین بیشعور...
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا


به خانه که برگشتیم، به خزر گفتم برای ناهار یک چیزی سرهم می کنم و او به اتاق رفت. به محض این که در پشت سرش بسته شد، موبایلم را برداشتم و شماره ی معین را گرفتم.
صدایش افسرده و غمگین بود: بله؟!
اگر خزر خواهرم نبود، قطعا من طرف معین را می گرفتم. به حدی از صدایش غم می بارید که دلم آدم را زیر و رو می کرد.
ـ علیک سلام، چطوری؟
آه کشید: خوب نیستم.
انگشتم را روی لبه ی کابینت کشیدم: چی شده؟
ـ کلی برای یه کاری نقشه کشیده بودم، یه از خدا بی خبری اومد همه اشو خراب کرد.
تمام دلسوزی ام دود شد و به هوا رفت. منظورش از «از خدا بی خبر» دقیقا چه کسی بود؟ خیلی دلم می خواست نظرش را بدانم! غرولند کردم: معین جان، میگن چاه نکن بهر کسی، اول خودت...
ـ دوم کسی، بله باران جان!
لعنتی! خنده ام را به زور خوردم. ماهیتابه را روی گاز گذاشتم و زیرش را روشن کردم.
ـ چه خبر؟
ماهیتابه را چرخاندم تا روغن همه جایش پخش شود.
ـ هیچی، مامان رفته سر کار، بچه ها هم مدرسه.
ـ تنهایی پس؟
اخم کردم: نه، خزر هست.
دوباره آه کشید.
ـ چیزی لازم داری؟ بیا خونه، اشکالی نداره.
منتظر جواب دندان شکنی بودم ولی او همچنان با صدای حزن انگیز و اعصاب خردکنش گفت: نه چیزی نمی خوام. گفتم بیام پیشت، از تنهایی در بیایی. نگفتی واسه چی زنگ زدی؟
پیاز بزرگی از توی سبد برداشتم و بالا و پایین کردم: خواستم واسه فردا شب شام دعوتت کنم بیای اینجا.
چند ثانیه مکث کرد و بعد گفت: من جایی که دوستم ندارن نمیرم.
صدایش این بار پر از حرص و دلخوری بود. جلوی خودم را گرفتم تا با قهقهه هایم رنجشش را بیشتر نکنم. خندیدم: هر جور میلته.
ـ دستت درد نکنه!!!
ـ خب چکار کنم؟ زورت کنم؟
شکوه کنان گفت: ینی می خواین بدون من تولد بگیرین؟
ابرویم بالا رفت: کی حرف از تولد زد؟
ـ سر به سر من نذار، پنج ماهه منتظر پونزده فروردینم.
ـ که چی بشه؟!
ـ که از خجالتت در بیام و شب تولدت سنگ رو یخت کنم.
ـ اِ؟ اون قضیه مال چار ماه پیشه نه پنج ماه.
ـ حالا تو این شرایط به تقویم من گیر نده، ما حال و روزمون خوب نیست.
گوشی را با شانه ام نگه داشتم و چاقو را برداشتم: اگه بهت بگم قرار نیس تولدی بگیریم حال و روزتون بهتر میشه؟
ـ نه.
ـ پس در جهت بهبود اوضاع چه کاری از دست من برمیاد؟!
ـ فردا با من بیا بریم بیرون.
همین که چاقو با پیاز برخورد کرد چشمم سوخت و اشک افتاد. بینی ام را بالا کشیدم: که اینطور. آقای بهزاد نیا صرفا جهت اطلاع یادآوری می کنم اونی که تو با بی فکریت له و لورده کردی خواهر بزرگتر منه. و در ضمن منم روش های تنبیهی خودمو دارم.
ـ چی شد؟! تو که می خواستی دعوتم کنی شام بیام اونجا.
چند بار پلک زدم و اشک از چشمم راه افتاد.
ـ می خواستم ببینم روت میشه بیای یا نه؟!
با لجبازی گفت: هنوزم میگم کارم اونقدرا هم بد نبوده.
ـ می خوای به مامانم بگم ببینیم اون چطور فکر می کنه؟!
ساکت ماند و چیزی نگفت.
ـ الو؟ معین؟
ـ هستم.
ـ پس چرا ساکتی؟
ـ خیلی خب کارم اشتباه بوده ولی مطمئنم اگه درست پیش می رفت همه آخرش راضی می شدن.
از این حرفش به ستوه آمدم: کارت از اصل و اساس اشتباه بوده، تو خزرو تو شرایطی گذاشتی که از احساساتش برا یه آدم اشتباه حرف بزنه. مثل اینکه مثلا دفتر خاطرات خصوصی یه نفرو بخونی.
ـ مگه اینم کار اشتباهیه؟!
صدایم بی اراده بالا رفت: مال کیو خوندی؟
بلند بلند خندید: مال هیچ کس. بدبختانه هیچکس دور و ور من از این عادت های سرگرم کننده نداره. خیلی خُب خانم، کادوی تولد چی می خوای؟
صدایش سرحال شده بود. از شنیدن لحن همیشگی اش آرام شدم.
ـ بیا از خزر معذرت خواهی کن.
ـ این کادو نیست، شکنجه اس.
ـ خواهش می کنم.
نگفتم درست مثل مادری از گناه فرزند کوچکش خجالت زده ام و احساس مسئولیت می کنم. انگار که من کوتاهی کرده ام و به اندازه ی معین شریک کار اشتباه او هستم. با این که از کارش با خبر نبوده ام ولی حس می کنم تقصیر از طرف من است که از پسر کوچکم غافل بوده ام و درست تربیتش نکرده ام. از یک طرف به خزر حق می دادم و از طرف دیگر با هر بار دیدن واکنشش نسبت به معین و این اتفاق ته دلم می رنجید.
چیزی نگفت و من پشت دستم را به چشم هایم کشیدم: چی میگی؟
ـ اگه واسه دوری من گریه می کنی باشه.
ـ دارم پیاز خرد می کنم.
ـ باران، الان باید برم. کاری نداری؟
ـ نه، مواظب خودت باش.
ـ قربانت، خداحافظ.
جوابش را دادم و تماس را قطع کردم. حالا می توانستم با خیال راحت دق دلی ام را سر پیاز خالی کنم.
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا

صبح روز تولدم مثل همیشه با تماس نوید بیدار شدم. خجالت زده جوابش را دادم. دیشب با این فکر به خواب رفته بودم که با وجود طلوع، امکان ندارد حتی گوشه ای از ذهن نوید را مشغول کنم ولی مثل اینکه اینطور نبود.
با شادی و سرخوشی همیشگی اش پشت تلفن شلوغ بازی کرد، تولدم را تبریک گفت و قسمم داد که جای او را در همه ی مراحل خالی کنیم. با اینکه می دانست جشنی در کار نیست ولی به رویم نمی آورد. جوری حرف می زد انگار همه چیز عادی و سر جای خودش است و اگر او اصفهان نبود، حتما روز طولانی و خاصی در پیش داشتیم و خوش می گذراندیم.
بالاخره بعد از ربع ساعت رضایت داد که مرخص شوم و تهدیدم کرد که هدیه هایم را با او نصف کنم. با انرژی ای که از تماسش گرفته بودم، بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
مثل دیروز هیچکس خانه نبود، به جز خزر که مشغول پازل هزار تکه ای بود که با عیدی عمه خریده بود. خدا را شکر کردم. حداقل امروز خبری از تیربار معین نبود. از کنارش رد شدم، بدون اینکه سرش را بلند کند، گفت: تولدت مبارک.
ـ مرسی.
ـ چند سالت شد؟
پریدم روی میز اپن و به او نگاه کردم که یک تکه در دستش بود و به نظر اضافی می رسید! چون برای هیچ جا مناسب نبود و در عین حال به همه جا می خورد.
پاهایم را تکان دادم :بیست و یک سال تمام.
با تکه ی اضافی پیشانی اش را خاراند: اِ؟ پیر شدی.
دهن کجی کردم: خودت که پیرتری.
لبخندی پر از بدجنسی زد: باشه، فرقی توی پیری تو نداره.
دماغم را چین دادم و برایش شکلک درآوردم که البته ندید. با دست موهای – بالاخره – تمیز و خوشبویش را پخش کرد و نالید: باران بیا ببین این مال کجاس؟ کلافه ام کرده...
از جایم تکان نخوردم: چشام سو نداره ننه. سنی ازم گذشته دیگه.
سرش را بلند کرد و با چشم ها و لب های جمع شده اش به من نگاه کرد. شانه هایم را بالا انداختم و برایش چشمک زدم.
سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد، روی پازل خم شد و در همان حال گفت: ناهار چی می خوری درست کنم؟
ـ هر چی بگم درست می کنی؟
ـ نخیر خانوم، از تو بعید نیست هوس آش رشته کنی!
ـ اونو که پریروز خوردیم، ولی دلم لازانیا می خواد.
سرش را بلند کرد و یکوری به من چشم دوخت. بالاخره تصمیم نهایی را گرفت: اوکی، ولی خودت برو بخر. من درستش می کنم.
از روی اپن پایین پریدم: باشه، پنیرم بخرم؟
تکه اضافی را گذاشت پشت سرش تا جلوی چشمش نباشد و خودش را مشغول باقی تکه ها کرد: نه از قبل مونده، تو فریزره.
همزمان که به طرف اتاق می رفتم تی شرتم را از سرم بیرون کشیدم و به سمت تاپم رفتم که روی پشتی صندلی بود. از توی اتاق بلند گفتم: نوید زنگ زد.
ـ کی؟
صدایم را بلندتر کردم: نوید.
ـ باز گلی به جمال اون. اسمشو نبر چی؟
اخم کردم؛ خزر حق داشت که از او دلخور باشد ولی من دلم نمی خواست کسی معین را سرزنش کند.
ـ هنوز هیچی.
واژه ی «هنوز» جواب طعنه ی او بود و البته در مقام دفاع از معین. خزر اگر یک کم انصاف داشت، باید فکرش را می کرد که با توجه به هدیه ی تولد خودش و طلوع، چه چیزی در انتظار من است...
حتی خودم هم از گذشتن چنین چیزی از ذهنم شرمنده شدم. برای من هدیه ی معین مهم نبود... فقط می خواستم جایگاهم را به رخ بقیه بکشم. گوشه ی لبم را گاز گرفتم و سرم را تکان دادم. حتی فکرش هم شرم آور و مایه ی خجالت بود. من بیشتر از اینها مدیون معین بودم. بگذریم که معین با نیات خیرخواهانه اش، عملا هیچ دینی باقی نمی گذاشت! لب هایم را روی هم فشار دادم و خودم را مشغول تایپ جواب تبریک گلرخ کردم.
از هال که می گذشتم، پرسیدم: چیزی لازم نداریم بگیرم؟
ـ نوشابه هم بخر.
لبخند زدم. الان مثلا داشت فداکاری می کرد و برای دلخوشی من چند ساعت چشمش را روی مضرات نوشابه های گازدار می بست.
ـ می خوای برا تو دوغ بگیرم؟
ابروی نازکش بالا رفت: با لازانیا؟ نه، خانواده بگیر برای بچه ها هم بمونه.
ـ باشه.
دوباره سرش را خم کرد: دیر نکن.
ـ باشه، دیگه چی؟
خندید: خانم و سنگین باش، شلنگ تخته ننداز، با خودت حرف نزن، الکی نخند، مستقیم به مردم نگاه نکن. قوطی بازی نکن. بدو بدو...
ـ خدااااافظ.
در را با حرص به هم کوبیدم و از دیدن چیزی که جلوی رویم بود، خشکم زد.

 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا


دوچرخه ی خودم بود. مطمئن بودم. همان دوچرخه ی قرمزم که مجبور شدم بفروشمش. مات و متحیر جلو رفتم و با شک و تردید دستم را به طرفش بردم. نکند به آن دست بزنم و محو شود؟
چطور از آنجا سر در آورده بود؟ بال گرفته بود به باغ؟! برای یک لحظه در آنجا احساس غریبی کردم. پرت شدم به خانه ی خودمان و دو چرخه ی قرمزم که به دیوار حیاط تکیه داده بودم. که عسل روی زینش با چاقو نوشته بود «گورخر» و مامان زین تازه ای برایش درست کرده بود... اشک از چشم هایم جوشید و دوچرخه جلوی چشم هایم تار شد. چقدر خوشحال شده بودم... باورم نمی شد برگشتن این دوست قدیمی تا این حد خوشحالم کند. جلوتر رفتم و با اطمینان از واقعی بودنش به آن دست کشیدم. همه چیزش همان بود. ولی برای اینکه مطمئن شوم زین سیاه دوچرخه را بالا زدم و همان روکش شیری کهنه را دیدم که کنده کاری رویش هم زرد شده بود. تکه کاغذی توجهم را جلب کرد. کاغذ را که به زور جا داده بودند بیرون کشیدم و باز کردم.

"خوشحال شدی؟ می دونستم...
میشه بری اتاقم؟"

فقط یک نفر می توانست اینطور بدون اینکه حتی اسمش را بنویسد مطمئن باشد که من می شناسمش و حتما کاغذش را پیدا می کنم. به اطرافم نگاه کردم. باغ در امن و امان بود. هیچ جا نشانی از صاحبخانه ی در حال تنبیهمان دیده نمی شد. عقلم می گفت که رفتن به خانه ای که صاحبش در آن نباشد درست نیست، ولی خودش گفته بود. مگر نه؟! دوچرخه ام را راندم تا کنار دیوار و زیر سایه به دیوار تکیه زدم. دستی به سر و گوشش کشیدم که پاهایم بدون خواست من به راه افتادند و من را هم به زور به سمت خانه ی خانم پیرایش کشیدند.
محض اطمینان در زدم که کسی جواب نداد. در را باز کردم و صدا زدم: معین؟!
که باز هم کسی جواب نداد. از دو حال خارج نبود؛ یا آنجا بود و می خواست غافلگیرم کند یا نبود. که البته انتخاب من گزینه ی دوم بود. قلب من طاقت غافلگیری نداشت. البته بیشتر به این دلیل که به همان نسبتی که معین غیرقابل پیشبینی بود واکنش های من هم غیر ارادی و ناگهانی بودند.
به سمت پله ها راه افتادم و علیرغم کشاکش درونی ام بالا رفتم. برای کم کردن اضطرابم قدم هایم را از پلکان تا در اتاق معین شمردم. قدم پانزدهم را که برداشتم به در اتاق رسیده بودم. همین که در اتاق را باز کردم انگار اتاق منفجر شد... دو ثانیه طول کشید تا هوشیاری ام را نسبت به زمان و مکان و صدای اطرافم به دست بیاورم.

اگه دنیا دست من بود، دنیا رو به پات می ریختم
جای غصه، شادیا رو پای گریه هات می ریختم
اگه دنیا دست من بود، خورشیدو برات می چیدم
عکس اولین نگاتو رو دریا می کشیدم...


با تعجب رفتم داخل که متوجه شدم غیر از خودم هیچکس در اتاق نیست. البته هیچ موجود زنده ای...

اگه دنیا دست من بود، قصه امون نوشته می شد
توی قصه باز یه آدم عاشق فرشته می شد
اگه دنیا دست من بود هرچی خوبیه می دیدی
به تموم آرزوهات خیلی ساده می رسیدی...

روی تختش سه جعبه بود، در حد و اندازه های معمولی... با کنجکاوی جلو رفتم و جعبه ی اول را برداشتم.
کاغذ کادوی زرد براق را با ملایمت از یک سمت باز کردم و جعبه ی کفش را بیرون کشیدم. آه از نهادم برخاست. همان آل استار زرد... کار خودش را کرد...

اگه دنیا دست من بود، می نوشتم سرنوشتو
واسه ی تولد تو هدیه می دادم بهشتو
اگه دنیا دست من بود، عاشقی تنها نمی موند
دیگه هیچ کسی تو دنیا از غم و غصه نمی خوند...

جعبه ی دوم را هم با بی میلی برداشتم، این پسر سرش به جایی نخورده بود؟!

اگه دنیا دست من بود، اگه دنیا دست من بود
اگه دنیا دست من بود، واسه چشمای تو کم بود...


این یکی را با کاغذ شیک سفید و مشکی بسته بندی کرده و پاپیون مشکی هم رویش بود. پاپیون را بیرون کشیدم و جعبه را باز کردم. حس عجیبی داشتم که با وجود تنها بودنم در اتاق مطمئنم می کرد کسی همه ی حرکاتم را زیر نظر دارد.
این یکی را مطمئنم معین خودش نخریده بود یا حداقل شانسی خریده بوده که ببیند به پای چه کسی می خورد!!! کفش شیک مشکی بند دار که تماما با نگین های ریز براق تزیین شده و از پهلو بندش با سگک بسته می شد. تاب نیاوردم و روی لبه ی تخت نشستم. کفش سیندرلایی را توی دستم بالا و پایین بردم و رو به شخص نامریی اتاق زمزمه کردم: انتظار نداری من اینو بپوشم که؟!
کفش را کنار گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. بلند شدم که به سمت جعبه ی سوم بروم. ولی بلافاصله نظرم عوض شد و روی تخت نشستم. دستم را جلو بردم و کفش را دوباره برداشتم. «فقط برای اینکه دلخور نشی.»
دمپایی خانه را از پا درآوردم و با احتیاط کفش را پوشیدم. فوق العاده بود! بی نظیر بود! چند ثانیه به کفش که قالب پایم بود نگاه کردم و دلم غنج رفت. اگر خزر آن را می دید دیوانه می شد! بی اختیار لبخند زدم و بعد زود جمعش کردم. واقعا که شرم آور بود ، داشتم مطمئن می شدم «جنبه» نعمتی است که قطعا خداوند از من دریغ کرده بود./

تموم دنیا رو میدم، تو مال من باش
این قلب تنها رو میدم تو مال من باش...
دوسِت دارم،
دوسِت دارم با همه ی دردا و اشکاش...

تکانی خوردم و سرم را بالا گرفتم. تازه داشتم خجالت می کشیدم. با پریشانی سرم را بالا گرفتم و اطرافم را نگاه کردم. باید زودتر از آنجا می رفتم ولی جعبه ی سوم را هنوز باز نکرده بودم که...
دستم که به سمت جعبه ی سوم می رفت، می لرزید. نمی دانم چرا، قرار نبود که معین از آن بیرون بپرد؟! خودم را راضی کردم که معین در آن، جا نمی شود و جعبه را به سمت خودم جلو کشیدم.
کاغذ این یکی زمینه ی سفید داشت و طرح گل های مختلف. گلهای سرخابی، قرمز، صورتی و زرد. کاغذ را با دقت باز کردم و جعبه را بیرون کشیدم. باز هم کفش... معین کی مرا پابرهنه دیده بود که انقدر برای پوشاندن پاهای من زحمت کشیده بود؟! این بار با ماژیک روی در جعبه نوشته بود:

و چه انتظار بزرگیست
اینکه بدانی
پشت هر دوستت دارم
چقدر دوستت دارم...

هینی کردم و کلمات جلوی چشم هایم رقصید. دستم را جلوی دهانم گرفتم و رو به ناظر نامریی ام چشم غره رفتم. این حرف ها را از کجا یاد گرفته بود؟! روی مقوا هم نوشته بود که نمی شد مچاله اش کرد!!! در جعبه را زمین انداختم و با پا هل دادم زیر تخت. نفس عمیقی کشیدم و بعد دوباره خم شدم و بیرون کشیدم اش تا از چیزی که دیده بودم مطمئن شوم. بله، همه چیز همانطور بود که دیده بودم. با ماژیک سیاه درشت و واضح و به فارسی همین کلمات را نوشته بود! این بار در جعبه را پشت و رو کردم و کنارم گذاشتم، تازه فهمیدم که کفش های داخل جعبه را ندیده ام. به سمت جعبه برگشتم و از دیدن کفش های ساده ی مشکی با آن نوار باریک و پاشنه ی کوتاه سه سانتی لبخند به لبم آمد. فکر همه جا را کرده بود. کفش ها را برداشتم و روی زانوهایم گذاشتم. اگر خودم می خواستم کفش مناسبی برای دانشگاه بخرم هم نمی توانستم چنین چیزی پیدا کنم، بگذریم از پولی که برای آن داده بود. اخم کردم، چه لزومی داشت این همه چیز بگیرد؟! بلند شدم و دست هایم را به کمر زدم. اطرافم را نگاه کردم و بلند پرسیدم: دیگه چیزی نیست؟
کسی جواب نداد و من به عقل خودم – که تا آن روز تنها سرمایه ام بود – شک کردم. کسی آنجا نبود، چرا من باورم شده بود که یک نفر مرا زیر نظر دارد؟! برگشتم و جعبه ها را نگاه کردم... دلم برای راه رفتن با کفش مشکی نگین دار پر می زد ولی مناعت طبعم اجازه نمی داد برگردم و آنها را بپوشم. نمی دانستم حالا با سه جفت کفش باید چکار کنم؟ می ریختم توی کیسه می انداختم روی دوشم، می بردم خانه و می گفتم این کادوی تمام تولدهایی است که معین از دست داده بود؟! اطرافم را نگاه کردم. نخیر فکر اینجا را نکرده و چیزی برای حمل هدیه ها مهیا نکرده بود. ای بی فکر!
چرخیدم و قبل از اینکه مغزم از انواع و اقسام فکرها متلاشی شود، از اتاق بیرون رفتم. پایم را که از آن مکان دیوانه کننده بیرون گذاشتم، با سرعت پله ها را پایین دویدم و از خانه خارج شدم.
با آن حالم اگر به خانه برمی گشتم خزر مشکوک می شد و تا از کم و کیف همه چیز باخبر نمی شد دست برنمی داشت. راهم را به سمت در خروجی کج کردم و از باغ خارج شدم. به سمت دورترین مغازه راه افتادم. حداقل در این فاصله می توانستم افکارم را سر و سامان بدهم ولی انگار قرار نبود من در مدیریت بحران به جایی برسم. سانتافه ی بنفش با کیفیت اچ دی جلوی چشم هایم بود و سر پر موی مشکی که به پشتی صندلی تکیه داده بود همه چیز را از یادم برد.
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا

بین رفتن و نرفتن مانده بودم. از یک طرف اگر بی مقدمه جلو می رفتم، تحویلش می گرفتم و تشکر می کردم در تنبیهش خلل ایجاد می شد و اگر جلو نمی رفتم... خب، دلم تنگ شده بود!!!
یواش یواش جلو رفتم و پاییدمش که متوجه من نباشد، انگار داشت چرت می زد، ولی همین که به سمت او نزدیک شدم، در ماشین با شدت باز شد و صورت خواب آلود معین با چشم های گود افتاده و خسته اش جلوی من ظاهر شد: علیک سلام.
سرفه ای کردم و صاف ایستادم. گردنم را کشیدم و چشم از او گرفتم.
ـ سلام. البرز از خونه انداختت بیرون؟
جوابم را نداد و من زیرچشمی به او نگاه کردم. نگاهش روی من بود. هول کردم، تازه یادم افتاد در همین دقیقه های اخیر چه چیزها که ندیده بودم.
با دستپاچگی انگشت هایم را در هم فرو کردم: چی شده؟
چرخید و سر جای قبلیش برگشت - بدون اینکه در ماشین را ببندد – و دوباره سرش را به عقب تکیه داد: هیچی. صبح به خیر.
جلو رفتم و کنارش ایستادم: ظهر به خیر.
سرش را به سمت من چرخاند و منتظر نگاهم کرد. تته پته کنان اضافه کردم: مرسی واسه دوچرخه.
لبخند نصفه نیمه ای زد: فقط دوچرخه؟
خندیدم: آره یه هدیه کافیه. بقیه اشو بهت بر می گردونم.
با خونسردی گفت: اتفاقا همه اش واسه تو نیست، این سه تا رو گرفتم چون نمی دونستم کدومو می پسندی. یکیشو بردار باقیشو برمی دارم برای خودم.
با تعجب به او نگاه کردم که همچنان با جدیت و لبخند ادامه داد: اتفاقا یه مهمونی در پیشه نمی دونستم چه کفشی بپوشم. زودتر انتخاب کن من بدونم لباسمو با کدوم ست کنم.
شکلک درآوردم: بی مزه.
خندید: همینطوریشم خوشگل نیستی، بدترش نکن.
دست هایم را روی سینه در هم فرو کردم: مثه خزر حرف می زنی.
ـ راستی رئیس چطوره؟
بینی ام را چین دادم و با بیزاری به او نگاه کردم: نترس، داره با اوضاع کنار میاد.
ـ یعنی تو وضعیتی هست که بشه ازش عذرخواهی کرد؟!
با تعجب به او نگاه کردم که سرش را مثل بچه ی گربه ی یتیم گرسنه ای به یک طرف خم کرده بود و با چشم های درشت مظلومش من را نگاه می کرد.
ـ می خوای عذرخواهی کنی؟
ـ مگه کادو تولد نمی خوای؟
ـ فکر کردم کادومو گرفتم!
ـ اونا کادویی بود که من برات خواستم، این چیزیه که تو می خوای.
با شادی دست هایم را به هم کوفتم: آفرین پسر خوب. ولی انتظار نداشته باش ببخشدت.
ـ چه خبر خوبی!
چشم هایش ستاره می زد. حتی توی روز روشن!
ـ ولی از قدیم گفتن از تو حرکت از خدا برکت. بیای تو خونه نمی اندازت بیرون. بیا ناهار مهمون ما باش.
پایش را از ماشین بیرون گذاشت و به این طرف چرخید: اوکی. پس با توکل به خدا میریم که داشته باشیم رگبار خزر خانمو.
خندیدم و کیف پولم را بالا گرفتم: تو برو خونه، من برم واسه ناهار خرید کنم.
ـ من تنها نمیرم تو قفس شیر. چون این فداکاریو به خاطر تو می کنم خودتم باید باهام باشی.
ـ باشه پس صبر کن برم و بیام.
سرش را با تاسف به اطراف تکان داد: چرا مغزت با سنت رشد نمی کنه تو؟ سوار شو می برمت.
ـ نه خودم میرم.
برگشت و با دقت به من نگاه کرد: راستشو بگو! تو بیشتر از دست من دلخوری یا خزر؟
زل زدم توی چشم هایش: خودت چی فکر می کنی؟
آه کشید و گفت: من همیشه درست حدس می زنم. از دل خزر یه جوری در میارم ولی رگ خواب تو دستم نیست. فعلا بیا بالا، بعدا یه کاریش می کنم.
سرم را کج کردم و چند ثانیه براندازش کردم. به جایی برنمی خورد. ماشین را دور زدم، قبل از رسیدن من در را باز کرد و سوار شدم.
کمربندم را بستم: نگفتی اینجا چکار می کردی؟
ماشین را روشن کرد و راه افتاد: کار خاصی نمی کردم.
ـ چشات چرا قرمزه؟
ـ به خاطر آفتابه.
برگشت و از آینه ی آفتابگیر چشم هایش را نگاه کرد. موهای شانه نخورده اش را با سر انگشت شانه کرد و خمیازه کشید.
ـ دیشب خوب نخوابیدی؟
ـ چرا، عالی، توپ.
لجم گرفت، نمی خواست بگوید که دیشب اینجا بوده، دیشب که نه... من خودم تا ساعت 3 بیدار بودم و کتاب می خواندم و متوجه هیچ رفت و آمدی نشدم.
ـ عادت خوبی نیست که دزدکی بری خونه ی مردم.
قهقهه زد: خانوادگیه. کاریش نمیشه کرد.
یاد اولین برخورد البرز و خزر افتادم و اخم کردم. متوجه اخم من شد و زمزمه کرد: خونه ی مردم؟!
شانه بالا انداختم و پشت چشمی نازک کردم: حالا! خونه ی ما و شما نداره.
ـ اصــــــــــــــلا قابل شما رو نداره خانوم.
سرخ شدم و پرخاش کردم: از کیسه خلیفه می بخشی؟!
ـ مال منه، به کی قراره برسه مگه؟
زبانم را گاز گرفتم: وقتی مال تو شد ببخشش. فعلا که بی خانمانی و شبو تو ماشین سر می کنی.
خمیازه ی کشداری کشید: کی من شبو تو ماشین سر کردم؟ تا خود صبح سرپا بودم.
لیخند زدم: چیکار می کردی؟
ـ خونه ی عمه انگار کاروانسراس، مهمون دارن از شیراز، اومدم اینجا حموم کنم.
با چانه ام به موهایش اشاره کردم: مشخصه.
خندید و گفت: چشم بصیرت می خواد.
دلم می خواست با مشت به بازویش بکوبم که اینطور با بدجنسی من را دور می زد. ریز ریز خندید و دستش به سمت پخش رفت.

نترسی گل بارونم، منو از شب نترسونم
نگو از تلخی دنیا، دلم تنگه بخندونم
بکش سرمه توی چشمات،حریر مخملو تن کن
بیا توی شب شعرم چراغ ماهو روشن کن
نمی ترسیم اگه حتی ستاره شیشه ای باشه
گلابدون بلور ما، گلاب نورو می پاشه
نترسی گل بارونم، منو از شبــ...

ـ وایسا.
کیفم را برداشتم و با دستپاچگی دستم را به سمت دستگیره بردم.
ـ باران، ببین...
مکث کردم و برگشتم. حتی به او نگاه نمی کردم، قلبم توی سینه بالا و پایین می پرید و تحمل نداشت.

قشنگه با تو بیداری، اگه دنیا توی خوابه
چرا چشمات غزال من همیشه مات مهتابه؟
تو حرفات مثل لالایی، غم خواب عروسک نیست
واسه عاشق شدن عشقی تو دنیای تو کوچک نیست...


جعبه ی کوچکی را به سمت من گرفت. سرش را پایین انداخته و احیانا به روبان آبی روی جعبه خیره شده بود.
ـ تولدت مبارک.
بی اراده دستم را جلو بردم، جعبه را گرفتم و بدون اینکه بازش کنم در را باز کردم و از ماشین پریدم پایین.

 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا
با عجله به سمت سوپرمارکت دویدم تا جایی که می توانم از معین و سایه و همه چیزش دور شوم. با اینکه می دانستم چیزهایی که می خواهم کجاست به دورترین قسمت فروشگاه رفتم. مشتم را باز کردم و جعبه را از دست عرق کرده ام نجات دادم. خیلی کوچک بود. روبان آبی را کشیدم و درش را برداشتم. یک جفت گوشواره. یک ابر و قطره های آویزان از آن. گوشواره را با دو انگشت بالا گرفتم و سعی کردم از پشت اشکی که چشمم را پر کرده بود، آن را درست و واضح ببینم. این همه هدیه برایم مهم نبود، برایم پسری مهم بود که روز به روز جایش را در قلبم بیشتر می کرد. می ترسیدم از اینکه نتوانم پا به پایش باشم و محبت بی حد و حصرش را جبران کنم. با وجودی که گاهی کنترل محبت از دستش در می رفت و به بیراهه می افتاد، ولی نمی توانستم تقلایش را برای خوشحال کردنم نادیده بگیرم. هدیه هایش اهمیتی نداشت، برای من همان دوچرخه ی کهنه و همین چشم های خسته ی خواب آلود کافی بود... زیاد هم بود...
صدایی با لحن تند گفت: ببخشید خانم.
کنار رفتم تا خانم که داشت زیر لب غرغر می کرد و انواع و اقسام تعاریف را در مورد من ارائه می داد جعبه ی برشتوک را بردارد. نفس عمیقی کشیدم و به سمت یخچال رفتم.


کیسه ی خریدم را بالا گرفتم و با هیجان سوار ماشین شدم.
ـ لازانیا که دوس داری؟ قراره خزر درست کنه.
معین خندید: حواست باشه تو سهم من مرگ موش نریزه.
او هم مثل من سعی می کرد به روی خودش نیاورد. اصلا نه خانی آمده، نه خانی رفته...
پشت چشم نازک کردم: برای تو مرگ فیل هم افاقه نمی کنه.
ـ اصلا من نمی دونم این همه لطف و مرحمت تو رو در مورد خودم چطوری هضم کنم.
ـ یه قلپ اعتماد به نفس بخوری هضم میشه.
خندید و تا خانه حرفی نزد.


من که پیاده شدم، معین را دیدم که با جعبه ی بزرگی در دست بعد از من آمد. این یکی کادو پیچ نشده بود و با وجود سر به زیری معین بوی خوبی نمی داد. در را برایش باز گذاشتم و بعد دنبالش راه افتادم. قبل از اینکه داخل شود، زمزمه کرد: هوامو داشته باش.
دلم می خواست این کار را بکنم ولی با وجود برق مرموز چشم هایش بلاتکلیف مانده بودم. این بار، اول من داخل رفتم و بلند گفتم: یاالله!
خزر سرک کشید و من گفتم: معین اینجاست.
انگار که تصویر حال به هم زنی دیده باشد، صورتش در هم رفت و به اتاق رفت. در را باز کردم و به معین تعارف کردم که بیاید بالا.
معین هم با حالت مظلوم و فروتنی آمد داخل و در را با پا بست.
پشت سر من بالا آمد و گوشه ی دیوار ایستاد. بدون اینکه جعبه را زمین بگذارد. چند دقیقه طول کشید و خبری از خزر نشد. معین با التماس به من نگاه کرد و من بلند گفتم: خزر خانم، قرار نیس ناهار درست کنی؟
صدایش به وضوح به گوش هردویمان رسید: رفت؟
سرفه کردم : نه، آقای بهزادنیا ناهار مهمان هستند.
منتظر بودم به همان بلندی بگوید «کوفت بخوره.» یا هر چیز دیگری مترادف همین عبارت ولی خب چیزی نگفت و چند ثانیه بعد پیدایش شد. بدون اینکه کوچکترین اهمیتی به معین بدهد – انگار که لکه ی ناچیزی روی دیوار باشد – از کنارش گذشت و به آشپزخانه رفت. با چشم و ابرو به معین اشاره کردم تا نقشه اش را اجرا کند. معین سینه اش را صاف کرد و به سمت میز اپن رفت.
ـ خزر خانم، (بیهوده منتظر ماند جوابی بشنود و بعد از چند ثانیه ادامه داد) اینا تمام مقاله ها و کتابا و اطلاعاتیه که برای پایان نامه ات می خواستی. به هزار نفر رو انداختم تا اینا رو برات پیدا کردم. همش هست حتی اونی رو که می گفتی اصلا تو ایران پیدا نمیشه مامان گرفته و قراره...
ـ راست میگی؟
صدای پر از ذوق و خوشی خزر مثل شوک بود. از جا پریدم و با حیرت به معین نگاه کردم که چطور با جادویش خزر را از آن حالت درآورده و رام کرده بود. خزر جلو رفت و با ذوق در جعبه را باز کرد. کتاب ها و مقاله ها را با هیجان زیر و رو کرد و فلش خاکستری معین را برداشت.
معین گفت: اینا انگلیسیه. (تاکید کرد) پره.
ـ قربون دستت. نمی دونی چقدر ناامید بودم.
خزر بیش از اندازه حواسش پرت غنیمتش بود وگرنه باید یادش می ماند که معین می دانست... چشمم به او افتاد که داشت به من نگاه می کرد و منتظر تایید من بود. سری به نشانه ی تاسف تکان دادم و به آشپزخانه رفتم. اگر من جادوی معین را داشتم الان به همه جا رسیده بودم.
خزر که بالاخره از گنجش دست کشید و برای ناهار مشغول شدیم، معین هم برای کمک آمد. مشغول ریز کردن پیاز شد و همراه با مف مف کردن، زیر لبی می خواند و صدایش به گوش می رسید.


تو اگه باشی، آسمون صافه
غصه ها پشت کوه قافه...
با تو من بهارم، بی تو شوره زارم
وقتی هستی خوبم، وقتی نیستی بی تو
یه قاب شکسته رو دیوارم...
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا


با اینکه خزر فاصله ی قانونی با معین را رعایت می کرد و تا وقتی که با معین در آشپزخانه بودیم حتی اعتنایی هم به او نکرد ولی مشخص بود که به اندازه ی قبل از او دلگیر نیست و معجزه ی پایان نامه کار خودش را کرده. معین راست می گفت که رگ خواب خزر را می داند... با بی قراری در جایم جا به جا شدم، رگ خواب من چه بود که خودم هم نمی دانستم؟!

با برگشتن بچه ها و لیستی که از کادوهایم به عسل تحویل دادم روشن شد که این عسل بوده که به معین پیشنهاد داده دوچرخه ام را پس بگیرد. این را که گفت چشم هایش برق می زد.
ـ به این شرط که یکی هم برای خودم بگیره.
با دست به کمرش کوبیدم: خجالت نمی کشی؟ رشوه می گیری؟
سرفه ای کرد و با ناراحتی گفت: این اسمش رشوه نیست، پورسانته. بعدم خودش راضیه، تو چکاره حسنی؟
حق به جانب گفتم: من همه کاره ام. مگه نه معین؟
معین که داشت ما را نگاه می کرد، لبخند زد و شانه ای بالا انداخت. بعد نگاهش را گرفت و به دفتر ریاضی طلوع دوخت. عسل لیوان چایش را برداشت و یک قلپ خورد: کفشات کو؟
ـ همین دو و وراس.
اصرار کرد: کدوم دور و ورا؟
خودم را سرگرم آبنبات های میوه ای کردم: همین دور و ورا دیگه، اَه، پرتقالیا رو کی خورده؟
عسل با آرامش گفت: اصن پرتقالی توش نیس. برو کفشاتو بیار ببینم.
ـ حوصله ندارم.
ـ بگو کجاست، میرم میارم.
از جا پریدم: نمی خواد. خودم میرم.
کافی بود عسل نوشته ها را ببیند، تا آخر عمر از دستش خلاص نمی شدم. تا آخرین لحظه ی زندگی ام باید باج می دادم تا رازم را حفظ کند.
لباسم را مرتب کردم:همین جا بمون تا بیام. باشه؟
ـ مگه کجاست؟ تو که گفتی همین جاست.
کفرم در آمد: انقدر بازجویی نکن. الان میارمش.

سنگینی نگاه معین را روی خودم حس می کردم ولی توجهی نکردم و بیرون آمدم. با بی حوصلگی به سمت خانه ی آنها راه افتادم. عجب غلطی کردم که به عسل ریز هدیه هایم را ابلاغ کردم... مگر تا نمی دید دست بر می داشت؟! عسل به کنار، مامان را چکار می کردم؟ این همه هدیه کمی! شک بر انگیز نبود؟! زیاد هم نه، فقط کمی...
ـ مواظب باش.
از جا پریدم و دستم را روی سینه ام گذاشتم: وای!
بازویم را ول کرد و فاصله گرفت: کجا سیر می کنی؟
از روی چاله پریدم و خودم را به آن راه زدم: همین دور و ورا. می خوای بری؟
امیدوار بودم زودتر برود و من را با بلاتکلیفی هایم تنها بگذارد. برای کنار آمدن با خودم و تمام اتفاقات آن روز به زمان احتیاج داشتم. همه چیز را انبار کرده بودم پشت ذهنم و باید سر فرصت یکی یکی بررسی شان می کردم. ولی تا زمانی که معین جلوی چشمم بود یکی یکی به این موارد ذخیره شده اضافه می شد و کارم را سنگینتر می کرد.
نگاهش را به خانه دوخت: نه.
با بی قراری دستم را در جیب شلوارم چپاندم: پس کجا داری میای؟
ـ خونه امون، اجازه هست؟
زورکی خندیدم: بله، خواهش می کنم.
چیزی نگفت و به راهش ادامه داد. دلم نمی خواست با من بیاید ولی چطور دکش می کردم؟! قدم به قدم با من می آمد و اعصابم را تحریک می کرد. حتی یک کلمه هم حرف نمی زد.
بالاخره طاقت نیاوردم و وسط سالن ایستادم.
ـ چی شده؟
ـ تا کجا می خوای بیای؟
ـ تا تو اتاقم.
سرم را پایین انداختم: پس من وایمیسم کارت که تموم شد میرم جعبه ها رو میارم.
ـ مشکلی داری با من؟
خودم را زدم به بی خیالی.
ـ نه، چه مشکلی؟
 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا


ـ پس منم میام. (دستش را به سمت پلکان طبقه ی بالا دراز کرد ) بفرمایید.
دهن کجی کردم: اول شما.
ـ خواهش می کنم. لیدیز فرست.
پوفی کردم و جلوتر از او از پله ها بالا رفتم. گذشته از نگاه سنگینش اصولا دوست نداشتم جلوتر از کسی راه بروم. دستپاچگی عجیبی پیدا می کردم که دلیلی هم برایش نداشتم. شاید اگر پشت سرم هم چشم داشتم خیالم راحتتر بود، ولی اینطور، وقتی که نمی دانستم نگاه پشت سری ام دقیقا کجاست! آشفته ام می کرد. این که چشم هایش را نمی دیدم و نمی توانستم از فکری که در سرش می گذشت باخبر شوم، اذیتم می کرد. دزدکی به عقب نگاه کردم که سرش پایین بود و داشت پا به پای من می آمد. احساس بدتری پیدا کردم. با برق چشم های معین آشنا بودم ولی با این سر به زیری و سکوتش، نه...
در اتاق را با طمانینه باز کردم، به این امید که کسی از غیب ظاهر شود و مانع ورود ما بشود. بیشتر از هر وقت دیگری از تنها بودن با او می ترسیدم... برخلاف همه ی حرفها، از این نمی ترسیدم که نفر سوم اتاق شیطان باشد، از این وحشت داشتم کشیشی باشد که او را وادار به اعتراف کند... و من می ماندم و دهان باز و مغزی خالی... حتم داشتم در آن شرایط هیچ کلمه ای، هیچ حرفی، هیچ علامتی، هیچ چیز، مطلقا هیچ چیز به مغزم خطور نمی کرد. من می ماندم و معین و گردابی که در آن می چرخیدم و فرو می رفتم، بدون اینکه راه فراری داشته باشم...
ـ حواست کجاست؟ برو تو دیگه.
حواسم برگشت و با عجله در اتاق را هول دادم. همه چیز همانطور بود که من رها کرده بودم... معین انگار که همه چیز برایش تازه باشد جزئیات را وارسی کرد و جعبه ها برداشت و بالا و پایین کرد.
قبل از اینکه بتوانم تمسخر صدایم را پنهان کنم پرسیدم: مگه ندیدی؟
سرش را بلند نکرد: ضبط کردم ولی هنوز ندیدم.
با دست به دوربین کوچکی کنج اتاق اشاره کرد که من متوجه نشده بودم. آه عمیقی کشیدم.
ـ چه لزومی داشت؟
خندید: نمی خواستم چیزی رو از دست بدم.
خودش را روی تخت رها کرد و کفش مشکی نگین دار را کف دستش گرفت، تا جلوی چشم هایش بالا آورد و رو به من پرسید: چطوره؟
با فاصله از او روی تخت نشستم و با احتیاط گفتم: قشنگه.
ـ می پوشیش؟
ـ پوشیدمش. می بینی.
با شیطنت خندید و کفش را پایین آورد. هر سه کفش را از جعبه در آورد، کاغذ ها و جعبه ها را کنار زد، لنگه ی راست هر سه کفش را کنار هم گذاشت و لنگه ی چپ هر سه را هم کنار هم، انگشتش را روی ردیف کفش ها کشید و بدون اینکه به من که محو حرکاتش بودم نگاه کند، گفت: خوشت اومد؟
ـ آره.
ـ کدومش بیشتر؟
انگشتم را روی کفش مشکی نگین دار گذاشتم. بی صدا خندید. صدا که نداشت، لب هایش را هم ندیدم ولی مطمئن بودم که خندید. این انتخاب خودش بود، این را خودش خواسته بود برای من...
چند ثانیه چیزی نگفت و بعد که حرف زد صدایش به نظرم عجیب و غیر طبیعی آمد.
ـ تا حالا خیلی کادو گرفتم، برای خیلیا، خیلی وقتا... برای بعضیا می دونستم فقط قیمتش براشون مهمه، برای بعضیا هم مطمئن بودم بین کادوهای بقیه گم میشه... برای بعضیا فقط یه چیزی بود که به رخ بقیه بکشن برای بعضیا هم فقط از سر رفع تکلیف بود. ولی... برای خزر، طلوع، عسل، تو... بیشتر از اینکه شما خوشحال بشین، خودم خوشحال بودم. این که می تونستم شما رو به خاطر یه چیز کوچولو خوشحال کنم... می دونی دلم می خواست یه چیزی باشه که خوشتون بیاد. برای اونا راحت بود، برای تو ولی... سخته. می دونم تو از هر چیزی، حتی کوچولو هم خوشحال می شدی، ولی همین سخت ترش می کرد. همه ی اینا رو گرفته بودم ولی بازم راضی نبودم تا وقتی که از عسل پرسیدم چی خیلی خوشحالت می کنه. اونم گفت هیچوقت به اندازه ی وقتی که اون دوچرخه رو کادو گرفتی خوشحال نبودی. منم... منم فکر کردم اگه پسش بگیری خوشحال میشی.
زبانم را روی لب پایینم کشیدم، هوای اتاق به قلبم فشار می آورد.
ـ خوشحال شدم.
ـ خوبه.
این را گفت و کفش ها را برداشت و روی پای من گذاشت.
ـ ممنون.
لبخند نزد. فقط گفت:خواهش می کنم.
ـ اینا رو که هیچی، خیلی قشنگن، گوشواره هم... ولی دوچرخه هه یه چیز دیگه بود. درست به اندازه ی بار اول... خوشحال شدم... هیچی... نمی... تونست انقدر... منو...
سرش را بلند کرد و با ناباوری به اشک های من که خارج از کنترلم جاری شده بود نگاه کرد و خندید.
ـ تو گریه هم می کنی؟
زورکی لبخند زدم، بغض گلویم را تنگ کرد و اشک هایم شدت گرفت. هق هق کردم و دستم را جلوی صورتم گرفتم. قلبم داشت از سینه بیرون می زد. چه بر سرم آمده بود؟! در عرض یک ثانیه غم عالم ریخته بود به قلبم...
دلم تنگ شده بود، به اندازه ی تمام سال هایی که بابا در تولدم بود و من هیچوقت فکر نکرده بودم از بودنش حداکثر استفاده را بکنم. اینکه هیچوقت فکر نکرده بودم هر لحظه بودن من به بودن او وابسته است. اینکه نمی توانستم تصور کنم نبودنش چقدر وسیع و رنج آور و تلخ است.. اینکه دنیا بدون او چقدر بزرگ و کوچک می شود. برای نفس کشیدن کوچک و برای گم شدن بزرگ...
دستی دور شانه ام حلقه و فشرده شد. قبل از اینکه فکر بکنم، بدنم واکنش نشان داد و خودش را کنار کشید.
ـ باران...
ـ ببخشید.
این را گفتم و کورمال کورمال در حالی که اتاق و همه چیزش جلوی چشم های خیسم می رقصید از اتاق بیرون دویدم.



 

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا


عسل با دیدن دست های خالی ام لب ورچید: چی شد پس؟
چشم هایم را چرخاندم که سرخی اش را نبیند – با اینکه ربع ساعت توی باغ قدم زده بودم و بیشتر از ده بار آب به صورتم پاشیدم – و گفتم: معین میارتش.
سرم را به سمت خزر چرخاندم که انگار به معشقوش رسیده باشد، مشغول مقاله هایش بود.
ـ مامان کی میاد؟
عینکش را با انگشت اشاره بالا داد و گفت: گفت که امروز یه کم زودتر میاد، طرفای ساعت 5، بریم بیرون.
ـ بیرون چه خبره؟
سرش را دوباره پایین انداخت: بریم یه دوری بزنیم دلت باز بشه.
انقدر این اواخر همه به فکر باز شدن دل من بودند که امر بر خودم هم مشتبه شده بود که دلم این روزها تنگتر از همیشه شده. بغضم را قورت دادم و از ترس اینکه احساسات کنترل نشدنی ام این بار جلوی خواهرهایم فوران کند به اتاق پناه بردم.


پتویم را دورم پیچیدم و غلت زدم. سردم بود که از ظهر نیمه ی فروردین بعید به نظر می رسید. برعکس مسیر قبلی غلت زدم. فایده نداشت. فکر و خیال تنهایم نمی گذاشت. این چه واکنشی بود؟! بقیه در این جور مواقع چه واکنشی نشان می دادند؟ از کسی نمی توانستم بپرسم که... رویم نمی شد... ولی خب با خودم که صادق بودم، حرکتش هیچ ناراحتم نکرده بود. بلکه آرامم هم می کرد اگر گرمای ناشی از بدن خودش را نادیده می گرفتم... گر گرفتم... حتی به خودم هم نمی توانستم اعتراف کنم که جایم خوب بود... دلم می خواست همانجا بمانم ولی بدن فرمان نابردارم تشخیص داده بود که جای من آنجا نیست. من و دلم یک طرف میدان و همه و همه چیز در مقابل ما جبهه گرفته بودند. با آشفتگی در جایم نشستم و زانوهایم را در بغل گرفتم. چانه ام را روی زانویم گذاشتم و به نقطه ای روی فرش چشم دوختم. این فکرها از من بعید بود، ولی آخر چرا؟ مگر من دل نداشتم؟! البته که داشتم! وگرنه در پرونده ی پزشکی ام ثبت می شد! من می دانستم تمام اجزای بدنم – منهای مغزم در آن لحظه – سر جایشان هستند و مثل ساعت کار می کنند، قلبم البته کمی سریعتر از حد معمول...
حالا اگر همه ی خاله خان باجی های دنیا جمع می شدند و سرزنشم می کردند که کار معین درست نبوده، از نظر من درست بود... اگر مثل سنگ و دیوار آن جا می نشست و منتظر می ماند تا چشمه ی اشک من خشک شود، کارش درست بود؟! آن لحظه، آن جا و با آن فکرها من یک نفر را می خواستم که دوستم داشته باشد، بغلم کند، و هیچ نگوید... فقط باشد و حسش کنم... با بی قراری به چپ و راست پاندول وار جابه جا شدم. یک روز از این فکرهایی که مرا به شرق و غرب می کشیدند دیوانه می شدم. همین حالا هم از جنگی که بین مغز و قلبم در گرفته بود احساس خستگی می کردم. قلبم هنوز از بابت از دست دادن آن موقعیت حسرت می خورد و مغزم – که هیچ جا به کارم نمی آمد و حالا برای ما گردن کلفت شده بود – برایش خط و نشان می کشید که اگر یک ثانیه بیشتر مانده بودیم چنین و چنان می شد. ولی من می دانستم که چیزی نمی شد... من گریه می کردم، آنقدر گریه می کردم که یادم برود آغوش پدرم را کم دارم که غم هایم را کم کند... در تمام این یک سال و خرده ای که گذشت من چیزی را گم کرده بودم که همین یک ساعت پیش یک میلی متر به آن نزدیک شده بودم ولی اجازه نداشتم آن را داشته باشم... با پریشانی سرم را بین دو دست گرفتم و چشم هایم را بستم.
در باز شد و کسی آمد داخل. گوشه ی چشمم را باز کردم و کفش های نگین دار را جلویم دیدم. پلک زدم و توانستم پاهای عسل را در آن تشخیص بدهم.
با صدایی که به طرز عجیبی خشک و ناهنجار بود، گفتم: معین آورد؟
ـ نه پس! غول چراغ جادو.
دست هایش را بالا گرفت و رقصید. سعی می کرد ملایم و سبک باشد ولی پاهایش پیچ خورد و روی من یله شد و آرنجش در شانه ام فرو رفت.
ـ اووووی عسل خر!!!
به سختی بلند شد و پایش را که از مچ پیچیده بود مالش داد: چته خب؟ حداقل روز تولدت اخلاق داشته باش.
پتویم را محکم دورم پیچیدم که عسل متوجه لرز غیرعادی ام نشود، غریدم: درش بیار.
بند ظریفش را از دور مچش باز کرد و لنگه ی چپ را پرت کرد توی بغلم: بیا، کوفتت بشه.
ـ تا کور شود هر آنکه نتواند دید.
زبانش را در آورد و تکان داد برایم. بعد پای چپم را با تقلا از زیر پتو کشید بیرون و به زور کفش را به آن پوشاند. پای خودش را هم کنار پای من گذاشت و چند ثانیه بعد آه کشید: به پای تو قشنگتره.
بینی ام را بالا کشیدم: شک داشتی؟
دماغش را چین داد و با نفرت به من نگاه کرد. کفش را با شدت از پایش بیرون کشید و پرت کرد زیر میز.
ـ هیچکدومشون جعبه نداشت. فک کنم دست دوم خریده.
نگاه معنی داری به او کردم: ممکنه، از معین بعیده دست بکنه تو جیبش. عیدیت که یادت نرفته؟!
گل از گلش شکفت: یادم رفته بود، از همه ی کادوهای تو گرونتره اون.
راست می گفت؛ از همه ی هدیه های من به جز گردنبند و گوشواره ای که حالا به آن اضافه شده بود.
ـ رفت؟
دست کشید به مچ پایش که جای فرورفتن سگک قرمز شده بود: آره. خزر بم گفت تعارف کنم با ما بیاد بیرون، گفت شب زنگ می زنه هر جا باشیم میاد پیشمون.
ـ باشه.
ـ دوست نداری بیاد؟
آب دهانم به گلویم پرید و به سرفه افتادم. راه فراری بود برای جواب ندادن به عسل... دروغ گفتن سخت نبود، ولی به عسل.
به خودم سخت بود...

a
 
بالا