گلویم را صاف کردم: گشنم نیس.
چنان عاقل اندر سفیه نگاهم کرد که خجالت کشیدم.
ـ خب... چیزه... جواب مامانو چی بدم؟ خونه عمه رو پیچوندم اونوخ با تو بیام بیرون؟
ـ اونا که تا یه ساعت دیگه برنمی گردن، هان؟ تا اونا بیان برگشتی خونه.
ـ منظورت اینه اصلا بهش نگم؟
لبش کمی کج شد: من اینو گفتم؟!!
روی صندلی صاف نشستم و لبخند زدم: بزن بریم. گناه دروغش گردن تو.
خندید و سر تکان داد: گردن من. یه شب که هزار شب نمیشه.
بینی ام را خاراندم، با این حرفش موافق نبودم، بعضی شب ها از هزار شب بیشتر بودند...
ولی دلم می خواست شبم را با او بگذرانم، گور بابای حرف عمه، گور بابای دنیا...
ـ آره نمیشه. حالا این آهنگ جواتو عوض کن.
ـ دلت میاد؟ من با این بزرگ شدم.
صدایش را بلندتر کرد و خودش هم با آن خواند:
تنت خاک بهشته، هوات هوای عشقه
خدا تو کتاب عاشقا اسم ما رو نوشته
از همه خوشگلا سری، با یک نگات دل می بری
تو منو دیوونه کردی، ولی از دل من بی خبری
تویی عشق اولین و آخرینم
واسه تو عاشقترین مرد زمینم
اگه جونمو بخوای حرفی ندارم
تو بیای، دنیا رو زیر پات میذارم...
دستم را بردم جلو و آهنگ را عوض کردم.
ـ پناه بر خدا، با اینا بزرگ شدی که شدی این...
ـ که شدم چی؟
ـ همینی که هستی.
ـ همینی که هستم چشه؟
سرم را کج و چشم هایم را باریک کردم و زل زدم به او. چه جوابی می دادم؟
ـ تا حالا چنتا دوس دختر داشتی؟
ـ از مهدکودک به بعد هیچی.
قاه قاه خندیدم... خرده شیشه داشت ولی خرده شیشه هایش برق می زد!!! با چشمهای پر از ستاره اش به من نگاه کرد و به نشانه تاسف سر تکان داد.
ـ باور نمی کنی؟
ـ چرا، باور می کنم.
به طرف من برگشت که با اطمینان حرف می زدم و لبخند زد.
***
با اکراه صندلی را عقب کشیدم و نشستم: نباید می اومدم.
معین اخمی نمایشی کرد: حالا که اومدی، وقت واسه پشیمونی زیاده.
به زور لبخندی زدم و خودم را مشغول اطراف کردم. از این همه جا معین باید مرا برمی داشت می آورد اینجا که بیش از حد شیک و ناراحت بود، حتی از گذاشتن پاهایم روی زمینش می ترسیدم ... می دانستم مال آنجا نیستم و احساس می کردم همه این را می دانند. انگار چشم همه زوم کرده بود روی من تا هر حرکت اشتباهم را ضبط کند و دستم بیندازد... لبه ی مانتویم را با تشویش کشیدم روی پایم و زیر لب رو به معین غریدم: باید می گرفتی تو ماشین می خوردیم.
ـ چه کاریه، مگه اینجا چشه؟
آهی کشیدم و به ظاهر آنجا و سر و شکل خودم نگاه کردم، چه وصله ی ناجوری بودم... معین با سرخوشی پاهایش را به زمین می کوبید و مرا نگاه می کرد.
ـ حالا چرا اینقدر خوشحالی؟
ـ واسه اینکه قبول کردی باهام بیای. خیلی ازت ممنونم.
این طرز حرف زدن از معین بعید بود، مشکوک شدم: نکنه چیز دیگه ای هم بخوای؟
ـ درباره ی من چی فکر می کنی؟ فقط داشتم تشکر می کردم.
جعبه ی دستمال را هل دادم و دوباره پیش کشیدم.با انگشت اشاره اش آن را نگه داشت و من دستم را برداشتم، این سمت جعبه بالا رفت و دوباره تق به میز خورد.
ـ لازم نیس، من این وسط دارم یه شام مفتکی می خورم، پس من باید تشکر کنم که البته تو پررو میشی.
معین از این حرف من با صدای بلند خندید. به نظرم آن شب زیادی مشکوک می آمد، حرف من در این حد خنده نداشت. قبل از اینکه این را به خودش بگویم، صدایی از سمت چپم شنیدم: خیلی شنگولی جیگر!
چرخیدم و دختری دیدم تقریبا همسن و سال خودم ولی با ظاهری بسیار متفاوت! چکمه های بلندی پوشیده بود که تا زیر زانوهایش می آمد. کت نسبتا بلند و ضخیم مشکی با شال حریر سبکی که بیشتر از نصف موهای کاهی رنگش را نمی پوشاند. آرایش بسیار کمرنگ و زیبایی داشت و با حالت خاصی بالای سر ما ایستاده بود. یکی از پاهایش صاف و دیگری را تقریبا کج کرده بود و با دست راستش مرتب به پایش ضربه می زد.
در مقایسه با ظاهر او، من... اوف! انگار آب سردی ریخته باشند روی همه ی خوشی من.
خنده ی معین با دیدن او به پوزخند تبدیل شد: اذیتت می کنه؟
دخترک هم پوزخند زد: این آره!
با دست به من اشاره کرد که محو آویز ناخن هایش بودم.
ـ فکر می کردم به خاطر یه چیز بهتر منو میذاری کنار.
با تعجب سرم را بالا آوردم و به معین نگاه کردم که با خونسردی گفت: تو رو گذاشتم کنار چون حوصله امو سر بردی. ضمنا، تو هم اگه چشماتو باز کنی می فهمی که از تو سرتره!
ـ شاید... آااام... آره... حالا که فکر می کنم می بینم مجبور نیستی مثل من خرجش کنی، خیلی سر به زیر و کم خرج به نظر میاد. لابد بچه و خنگه، هر چی بش بگی نه نمیاره!
نه، این مورد مستقیما به من مربوط می شد، بلند شدم و رو به دخترک ایستادم. حتی قدم هم از او کوتاهتر بود و باید سرم را بلند می کردم.
ـ مواظب حرف زدنت باش، هر چی لایق خودته به من نچسبون!
قبل از آنکه دهانش را باز کند، معین بلند شد و با تمسخر گفت: مزخرف نگو لطفا! حواست باشه که به احترام همسایگی نمی زنم تو دهنت!
صورت دخترک برافروخته شد: دیگه چی؟ به خاطر کلفتت می خوای منو بزنی؟
معین دستش را بالا برد ولی من که از سر تا انگشت های پایم دلم می خواست دخترک را کتک بزنم، گفتم: من کلفت کسی نیستم! حالا هم اگه بودنم اینقدر اذیتت می کنه، بفرمایید بشینین. از حضور همدیگه لذت ببرین، خلایق هر چه لایق!
دستم را کردم توی جیبم و به طرف در راه افتادم. اگر یک ثانیه بیشتر آنجا می ماندم شاید از عصبانیت می زدم چیزی را می شکستم! چقدر دلم می خواست گلدان بلور روی میز را روی سر معین بشکنم یا چنگال را بکنم توی شکم این دختر خر، یا با نوک کفشم بزنم به ساق پایش یا...
ـ باران !
نایستادم، دوباره صدا زد: باران وایسا!
وای که چقدر این بشر پر رو بود، به جای اینکه خجالت بکشد و بتمرگد ور دل همسایه ی نفرت انگیزش، راه افتاده بود دنبال من! خودش را به من رساند و بازویم را گرفت: میگم وایسا!
بازویم را از دستش بیرون کشیدم: مگه هر حرفی تو زدی باید انجام داد؟ نکنه باورت شده کلفتتم؟
- میزنم تو دهنت ها باران!
ـ بیا بزن! یه وخ آرزو به دل از دنیا نری.
پوفی کرد و روی پاشنه ی پایش نیم دور زد. همان جا بی توجه به ماشین هایی که می آمدند و می رفتند، لبه جدول نشستم. معین هم با کمی فاصله از من نشست. تازه فهمیدم ریخت و قیافه اش با روزهای دیگر فرق دارد، از همیشه مرتبتر و شیکتر بود، لباس سفید و شلوار طوسی با راه های کمی پررنگتر، ژاکتش را هم روی دستش انداخته بود و حالا داشت کف زمین را نگاه می کرد. این «بهزادنیا» یی نبود که چشم دخترهای دانشگاه دنبالش بود، این «معین» ای بود که من دوستش داشتم، دلم نمی خواستن ناراحتیش را ببینم و حالا ناراحت بود... چون او فقط وقتی ناراحت بود ساکت می شد...
آستین بلند لباسم را تا روی انگشت هایم کشیدم.
ـ سردته؟
بدون اینکه جواب بدهم، ژاکتش را برداشت تا روی شانه ی من بیندازد، جا خالی دادم: نمی خوام!
ـ مگه سردت نیس؟
صورتم را چرخاندم تا در دید او نباشم: من تا حالا لباس هیچ پسری رو نپوشیدم. خوشم نمیاد.
- من دوستتم!
- فرقی در اصل موضوع نمی کنه!
بلند شد: باشه، پس پاشو بریم تو ماشین بشین.
من تکان نخوردم و او رو به رویم ایستاد: خیلی قهری؟
نتوانستم نخندم.
ـ باشه قهر باش ولی نمی تونی تا ابد اینجا بشینی که! پاشو!
بلند شدم و راه افتادم، خلاف مسیر ماشین. بعد از یک ثانیه مکث کنار من راه افتاد.
بی صدا در کنار هم راه می رفتیم و در دنیای خودمان بودیم، تا اینکه معین شروع کرد: هنوز از دستم ناراحتی؟
ـ هوم!
ـ ببخشید دیگه، گیتا آدم مزخرفیه، اصلا از دختری که شب عیدو به جای خانواده اش با دوس پسرش می گذرونه چه انتظاری داری؟ یه همچین دختری... (نفس عمیقی کشیدم که فهمید سوتی داده) نه، یعنی چون سگ محلش کردم می خواس دق دلشو خالی کنه. نمی دونی چقدر پاپیچ من می شد که برگردم پیشش.
ـ سر فرصت یه کم خودتو تحویل بگیر، دوز اعتماد به نفست افت زیادی داشته.
خندید و چون من همراهی اش نکردم، زود تمامش کرد. زیر لب غرولند کرد: ای تو روحت گیتا. یه بار که خودش خرابش نکرد، ابر و باد و مه و این عفریته جمع شدن که خرابش کنن...
معین به غرغرهای زیرلبی اش ادامه داد و من فقط به دختری فکر می کردم که چطور حق به جانب و با احساس مالکیت معین را نگاه می کرد، نگاهی که مطمئنا در چشم های من هم بود. ممکن بود دو سال دیگر من هم، جایی دیگر، دختری را که همراه معین بود...
ـ اوی حواست کجاس؟
معین بازویم را محکم چسبید و من پایم را که پیچیده بود، صاف کردم. دستم را از دست معین بیرون کشیدم و به سمت او چرخیدم. چشمم روی بالاترین دکمه ی لباسش ثابت ماند: بریم خونه.
ـ شام...
ـ برو با گیتا جونت بخور.
آهی کشید و جلوی من راه افتاد: باشه، بریم خونه.
توی ماشین، عروسک را از کیفم بیرون آوردم و به آینه ی جلو آویزان کردم، چون نگاهش را منتظر می دیدم، مختصر و مفید گفتم: عیدی.
ـ اِ؟ دستت درد نکنه.
صدایش خوشحال بود که به نظر من عجیب می آمد، عروسک گاو چوبی به آن کوچکی که کف دست من جا می شد، خوشحالی نداشت... با ناراحتی در جایم وول خوردم. چقدر از دادنش پشیمان بودم.
ـ قابلی نداره، محض یادگاریه.
ـ یادگاری؟
ـ آره برای وقتی که نبودم.
دستش را دراز کرد، عروسک را از جایش درآورد و جلویم روی داشبرد گذاشت: هرکس رفت یادگاریاشم ببره.
ـ واقعا؟
سرش را با جدیت تکان داد و من دلخور شدم. دلم نمی خواست وقتی رفتم، هیچ چیزی نباشد که من را به یاد او بیاورد. هرچند کوچک ولی همیشه جلوی چشمش بود... با ناراحتی گاو خندان را توی دستم چرخاندم و چیزی نگفتم.
ده دقیقه بعد طاقت نیاوردم و عروسک را سر جایش آویزان کردم و گفتم: هروقت دیگه نبودم خودت بندازش دور... حالا هم گشنمه.
ـ اینجا فقط فست فود هس.
ـ نون و پنیرم باشه، خوبه. گشنمه!
خندید و سر تکان داد.
***
ـ جون من؟
عسل با هیجان پرید و لبه ی اپن نشست. قری به سر و گردنش داد و گفت: اسمش نیرواناس ولی دیوید صداش می زنه «نیرو»!
غش غش خندیدم: راس میگی؟ یارو رو با خاک کوچه یکی می کنه پس.
خزر با سرزنش من را نگاه کرد و خنده ام را خوردم: چیه؟ ناراحتی که نامزدتو قاپیدن؟
پشت چشمی نازک کرد و گفت: داوود نامزد من نبود. اصن بهتر، از شر قربون صدقه های عمه راحت شدم.
ـ خوشگل بود؟
ـ همه چیش الکی بود.
ابرویم را بالا بردم و خزر شکلک درآورد: گونه ها عملی، لبا پروتز، ابروها تتو...
ـ دماغش عملی نبود؟
ـ پرسیدن داره آخه؟
عسل دهانش را از یکطرف باز کرد و انگشت روی نیش سمت چپش گذاشت: اینجاش نگین داشت. بیخودی می خندید که نگینه پیدا باشه. فکر کنم شبا دهن درد می گیره.
با هر دو انگشت اشاره اش دو طرف لبهایش را گرفت و به طرفین کشید. خزر زد روی دستش و من پرسیدم: حالا چرا یهو بی خبر؟
خزر کنترل را برداشت و جلوی تلویزیون نشست: نامزد نکردن هنوز. ما اتفاقی با اونا رسیدیم اونجا، انقدر دختره اطوار ریخت که فهمیدیم یه چیزی هست. بعد عمه به مامان گوشی داد.
ـ چطوری گفته؟ پز داده و گفته یا با حرص گفته؟
شانه هایش را بالا انداخت: اینشو دیگه نمی دونم...
از چشم های براق و خوشحال خزر هم می شد فهمید که کاملا راست می گوید! ریز خندید و گفت: یه شونه اش کامل لخت بود، پشت شونه اش تاتو داشت، هی هردفه یقه اشو جوری مرتب می کرد که تتوش معلوم باشه... عمه هی نگاش می کرد حرص می خورد. وقتی می نشست لباسش تقریبا هیچ جاشو نمی گرفت. داوودم هی اینو بلند می کرد می برد این ور اون ور تا کمتر بشینه.
خودش و عسل خندیدند و من به طلوع نگاه کردم که فقط آن دو را نگاه می کرد. با دیدن نگاه خیره ی من شانه هایش را بالا انداخت و خندید.
عسل با لحن بزرگ مابانه ای گفت: خدا به دادت برسه طلوع.
قبل از آنکه کسی حرف بزند، مامان به هال برگشت و عسل با صدای بلندی گفت: ولی رنگ موهاش قشنگ بود.
خزر تایید کرد: هیکلشم خیلی خوب بود. ماشالله...
با بند انگشت اشاره اش به دسته ی مبل ضربه زد و مامان سری به نشانه ی تاسف تکان داد.
ـ عمه سراغ منو نگرفت؟
عسل به طرف من چرخید: چرا، بعدشم گفت برا کسایی که تو این سن آبله مرغون می گیرن احتمال نازایی زیاده.
به طرف مامان چرخیدم: راس میگه؟
ـ زبونتو گاز بگیر.
این دفعه همه با هم خندیدند و من گفتم: مامان باورت شده ها.
ـ از دست شماها... معین تو رو که گذاشت خونه، رفت؟
ـ هوم... (چشم هایم را چرخاندم) رفت خونه عمه اش.
آب دهانم را قورت دادم و به اتاق رفتم. من فقط نیم ساعت قبل از آنها به خانه برگشته بودم، ولی نمی خواستم از آن حرفی بزنم، نه از بیرون رفتنم و نه از زنجیری که اسمم از آن آویزان بود...