پدر از پسرش پرسيد: امتحان رياضي امروزت چطور بود؟ پسر: يكي از جوابهام غلط بود. پدر: معلمتون چند تا سؤال داده بود؟ پسر:پنج تا. پدر: اين خيلي عاليه، پس بقيه سؤال ها رو درست حل كردي؟ پسر: نه دیگه، اصلا وقت نشد به بقيه نگاه كنم..!!
مردی خر گم کرده بود. گرد شهر میگشت و شکر میگفت.
گفتند: چرا شکر میکنی؟
گفت: از بهر آنکه من بر خر ننشسته بودم وگرنه من نیز امروز چهار روز بودی که گم شده بودمی.
یکی در باغ خود رفت، دزدی را پشتواره پیاز در بسته دید.
گفت: در این باغ چه کار داری؟ گفت: بر راه میگذشتم ناگاه باد مرا در باغ انداخت.
گفت: چرا پیاز برکندی؟ گفت: باد مرا میربود، دست در بند پیاز میزدم، از زمین برمیآمد.
گفت: این هم قبول، ولی چه کسی جمع کرد و پشتواره بست؟ گفت: والله من نیز در این فکر بودم که آمدی.