دزدی شب وارد خانه مردی شد. تمام اسباب و اثاثیه او را جمع کرده و در یک رختخواب ریخت و وقتیکه خواست بلند کند گفت یا علی. واعظ بیدار شد و مچ دست دزد را گرفت و گفت هر چه من در مدت عمر با گفتن یاحسین جمع کرده ام، تو می خواهی با گفتن یک یا علی همه را ببری!
شخصی می گفت که روده انسان سی ذرع است که ده ذرع آن برای نان و ده ذرع آن برای آب و ده ذرع دیگر آن برای نفس کشیدن.
مستمعی گفت :من همه این سی ذرع را از نان پر می کنم ،اب که جای خود را باز می کند،نفس هم می خواهد بیاید می خواهد نیاید!
الاغی رنجور شد و در صحرایی افتاد. گرگی نزد او نشست که چون او بمیرد او را بخورد. الاغ گفت: ای گرگ! اگر کاری داری برو پی کار خود که من به این زودی نمی میرم زیرا که من از ان سخت جان های عالمم.
گرگ گفت:باکی نیست من هم از ان بیکارهای عالمم! اینجا خواهم نشست تا تو بمیری.
واعظی بالای منبر موعظه می کرد، از او مسئله ای پرسیدند، در جواب عاجز ماند. یکی از مستمعین گفت: پس از آن منبر پایین بیا؛ منبر جای جاهل نیست.
واعظ گفت: من به قدر علم خود بالا رفته ام. اگر به قدر جهلم بالا می رفتم، اکنون به آسمان رسیده بودم!
مردی روستایی را پسر به حدّ مردان رسیده بود. روزی با زن گفت: اگر سختی معاش ما بدینگونه بپاید، عاقبت باید خر را فروخت و برای پسر عروسی گرفت.
پس از آن روز، هر وقت پدر به سخنی آغاز کرد، پسر کلام او را برید و گفت: بابا از خر بگو!
سلطان محمود به دیوانه خانه ای رفته بود، ديوانه ای را ديد در زنجير که مرتب می خنديد.
محمود گفت: ای ديوانه به چه می خندی؟
ديوانه پاسخ داد: به تو می خندم که بسيار مغروری و از نيکی و ادب دوری.
محمود گفت : چيزی بخواه.
گفت: قدری دنبه خام می خواهم که بخورم.
محمود گفت تا پاره ای ترب سفيد آوردند و به دست او دادند.
او ترب می خورد و سر می جنبانيد.
محمود گفت: چرا سر می جنبانی؟
ديوانه پاسخ داد: از جهت آنکه تا تو پادشاه شده ای از دنبه ها چربی رفته است!
شخصی را خواب در ربود و در خواب ديد که مبلغی پول به او می دهند و او تقاضای بيشتر از آن می کرد.
در همين گير و دار از خواب بيدار شد و چون ديد وجهی در کار نيست چشم ها را بر هم نهاده و گفت : هر چه مي دهی بده!
فتحعلی شاه قاجار گه گاه شعر می سرود و روزی شاعر دربار را به داوری گرفت. شاعر هم که شعر را نپسندیده بود ، بی پروا نظر خود بازگفت. فتحعلی شاه فرمان داد او را به طویله برند و در ردیف چهارپایان به آخور بندند.
شاعر ساعتی چند آنجا بود تا آن که شاه دوباره او را خواست و از نو شعر را برایش خواند.
سپس پرسید: «حالا چطور است؟»
شاعر هم بی آنکه پاسخی بدهد ، راه خروج پیش گرفت.
شاه پرسید: کجا می روی؟ گفت: به طویله!