• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

غزلیات وحشی بافقی

Maryam

متخصص بخش ادبیات
پی خدنگ جگر گون به خون مردم کرد
بهانه ساخت که شنجرف بوده پی گم کرد


تبسمی ز لب دلفریب او دیدم
که هر چه با دل من کرد آن تبسم کرد


چنان شدم ز غم و غصهٔ جدایی دوست
که دید دشمن اگر حال من ، ترحم کرد

ز سنگ تفرقه ایمن نشست صاف دلی
که رفت و تکیه به دیوار دیر چون خم کرد


نگفت یار که داد از که می‌زند وحشی
اگر چه بر در او عمرها تظلم کرد

 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
غلام عشق حاشا کز جفای یار بگریزد
نه عاشق بلهوس باشد که از آزار بگریزد


ببر، گر بلبلی درد سر بیهوده از گلشن
که گوید عاشق روی گلم و ز خار بگریزد


نباشد بی وفا گل بلکه مرغی بی وفا باشد
که چون گل را نماند خوبی رخسار بگریزد

بس است این طعنه از پروانه تا جاوید بلبل را
که رنگ و بوی گل چون رفت از گلزار بگریزد


چرا از نسبت خود عشق را تهمت نهد وحشی
کسی کز جور یار و طعنهٔ اغیار بگریزد

 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
در آن دیار که هجران بود حیات نباشد
اساس زندگی خضر را ثبات نباشد


منادی است ز هجران که هر که بندی شد
ز بند خانه ما دیگرش نجات نباشد


مبین به ظاهر بی‌لطفیش که هست بتان را
تغافلی که کم از هیچ التفات نباشد

متاعهای وفا هست در دکانچهٔ عشقم
که در سراسر بازار کاینات نباشد


به مذهب که عمل می‌کنی و کیش که داری
که گفته است که حسن ترا ، زکات نباشد


بساط دوری و شطرنج غایبانه به خوبان
به خود فرو شده وحشی عجب که مات نباشد
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
هیچکس چشم به سوی من بیمار نکرد
که به جان‌دادن من گریهٔ بسیار نکرد


که مرا در نظرآورد که از غایت ناز
چین برابر و نزد و روی به دیوار نکرد


هیچ سنگین دل بی‌رحم به غیر از تو نبود
که سرود غم من در دل او کار نکرد

روح آن کشتهٔ غم شاد که تا بود دمی
یار غم بود و شکایت ز غم یار نکرد


روز مردن ز تو وحشی گله‌ها داشت ولی
رفت از کار زبان وی و اظهار نکرد
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
آیینهٔ جمال ترا آن صفا نماند
آهی زدیم و آینه‌ات را جلا نماند


روزی که ما ز بند تو آزاد می‌شدیم
بودند سد اسیر و یکی مبتلا نماند


دیگر من و شکایت آن بی وفا کز او
هیچم امیدواری مهر و وفا نماند

سوی مصاحبان تو هرگز کسی ندید
کز انفعال چشم تو بر پشت پا نماند


وحشی ز آستانهٔ او بار بست و رفت
از ضعف چون تحمل بار جفا نماند

 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
هرکه یار ماست میل کشتن ما می‌کند
جرم یاران چیست دوران این تقاضا می‌کند


می‌کند افشای درد عشق داغ تازه‌ام
این سیه‌رو دردمندان را چه رسوا می‌کند


اشک هر دم پیش مردم آبرویم می‌برد
چون توان گفتن که طفلی با من اینها می‌کند

از جنون ما تماشای خوشی خواهد شدن
هر که می‌آید به کوی ما تماشا می‌کند


دم به دم از درد وحشی سنگ بر دل می‌زند
هر زمان درد دلی از سنگ پیدا می‌کند

 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
ما را به سوی خود خم موی تو می‌کشد
زنجیر کرده بر سر کوی تو می‌کشد


ای باغ خوش بخند که خلقی ز هر طرف
چون سبزه رخت بر لب جوی تو می‌کشد


ای سبزه، بخت سبز تو داری که لاله سان
هر سو کسی پیاله بر روی تو می‌کشد

ای بوستان شکفته شو اکنون که خلق را
دل همچو غنچه باز به سوی تو می‌کشد
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
دوش اندک شکوه‌ای از یار می‌بایست کرد
و ز پی آن گریه‌ای بسیار می‌بایست کرد


حال خود گر عرض می‌کردم به این سوز و گداز
چارهٔ کار منش ناچار می‌بایست کرد


بعد عمری کامدی یک لحظه می‌بایست‌بود
پرسش حال من بیمار می‌بایست کرد

امتحان ناکرده خواندی غیر را در بزم خاص
چند روزی چون منش آزار می‌بایست کرد


رفتن از مجلس بدین صورت چه معنی داشت دوش
رنجشی گر داشتی اظهار می‌بایست کرد


تا شود ظاهر که نام ما نرفت از یاد دوست
یاد ما در نامه‌ای یک بار می‌بایست کرد

کار خود بد کردم از عرض محبت پیش یار
خود غلط کردم چرا این کار می‌بایست کرد


شب که می‌بردند مست از بزم آن بدخو مرا
هر چه دل می‌خواست با اغیار می‌بایست کرد


اینکه وحشی را زدی بر دار کم لطفی نبود
اولش بسیار منت دار می‌بایست کرد
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
سرخیی کان ز نی تیر تو پیدا باشد
رنگ خونابهٔ خم جگر ما باشد


رازها دارم و زان بیم که بدنام شود
می‌کنم دوری از آن شوخ چو تنها باشد


چون دهم جان کفنم پینهٔ مرهم گردد
بسکه از تیغ توام زخم بر اعضا باشد

ای خوش آن ناز که چون بر سر غوغا باشی
اثر خنده ز لب های تو پیدا باشد


چون تو در دیده نشینی نرود اشک بلی
کی رود طفل زجایی که تماشا باشد


میرم از دغدغه چون غیر نباشد پیدا
که مبادا حرم وصل تواش جا باشد

گل گل از سنگ جنون گشت تن ما وحشی
آری آری گل دیوانگی اینها باشد
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
می‌کشم زان تند خو گر صد تغافل می‌کند
دیگری باشد کجا چندین تحمل می‌کند


می‌کند فریاد بلبل از کمال شوق باد
غنچه گویا خنده‌ای در کار بلبل می‌کند


بر رخ چون زر سرشک همچو سیمم دید و گفت
این گدا را بین که اظهار تجمل می‌کند

زلف او دل برد و کاکل در پی جانست وای
کانچه با جانم نکرد آن زلف، کاکل می‌کند


می‌کند بی نوگلی خونابهٔ دل در کنار
در چمن وحشی چنین دامن پر از گل می‌کند
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
هرگز به غرض عشق من آلوده نگردد
چشمم به کف پای کسی سوده نگردد


آلوده نیم چون دگران این هنرم هست
کز صحبت من هیچکس آلوده نگردد


پروانه‌ام و عادت من سوختن خویش
تا پاک نسوزم دلم آسوده نگردد

با بلهوس از پاکی دامان تو گفتم
تا باز به دنبال تو بیهوده نگردد


وحشی ز غمش جان تو فرسود عجب نیست
جانست نه سنگست که فرسوده نگردد
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات

آنکه هرگز یاد مشتاقان به مکتوبی نکرد
گر چه گستاخیست می‌گوییم پرخوبی نکرد


با وجود کاروان مصر کز هم نگسلد
یوسفی دارم که هرگز یاد یعقوبی نکرد


کشت ما را هجر و یاری بر در سلطان وصل
جامهٔ خون بستهٔ ما بر سر چوبی نکرد

دورم از مطلب همان با آنکه هرگز هیچکس
اینقدرها جهد در تحصیل مطلوبی نکرد


با بلایی چون بلای هجر عمری کرد صبر
آنچه وحشی کرد هرگز هیچ ایوبی نکرد

 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
کسی از دور تا کی چین ابروی کسی بیند
سراپا چشم حسرت گردد و سوی کسی بیند


ز روی خویشتن هم شرم می‌آید مرا تا کی
کسی بنشیند و از دور در روی کسی بیند


نه مغروری چنانم کشت کز دل چون کشد خنجر
سری پیش افکند در چاک پهلوی کسی بیند

فلک گو استخوان پیش سگ افکن ناتوانی را
که فرساید ز حسرت چون سگ کوی کسی بیند


کسی داند که وحشی را چه برق افتاد در خرمن
که داغی بر جگر از تندی خوی کسی بیند

 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
که جان برد اگر آن مست سرگران بدرآید
کلاه کج نهد از ناز و بر سرگذر آید


رسید بار دگر بار حسن حکم چه باشد
دگر که از نظر افتد که باز در نظر آید


ز سوی مصر به کنعان عجب رهیست که باشد
هنوز قافله در مصر و قاصد و خبر آید

کمینه خاصیت عشق جذبه‌ایست که کس را
ز هر دری که پرانند بیش ، بیشتر آید


سبو به دوش و صراحی به دست و محتسب از پی
نعوذبالله اگر پای من به سنگ بر آید


مگو که وحشیم آید ز پی اگر بروم من
چه مانعست نیاید چرا به چشم و سر آید

 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
شوقم گرفت و از در عقلم برون کشید
یکروزه مهر بین که به عشق و جنون کشید


آن آرزو که دوش نبودش اثر هنوز
بسیار زود بود به این عشق چون کشید


فرهاد وضع مجلس شیرین نظاره کرد
برجست و رخت خود به سوی بیستون کشید

خود را نهفته بود بر این آستانه عشق
بیرون دوید ناگه و مارا درون کشید


آن نم که بود قطره شد و قطره جوی آب
وز آب جو گذشت به توفان جنون کشید


زین می به جرعهٔ دگر از خود برون رویم
زین بادهای درد که از ما فزون کشید

وحشی به خود نکرد چنین خوار خویش را
گر خواریی کشید ز بخت زبون کشید



 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
سد حشر جان ز پی یکه سواری رسید
خنجر پرخون به دست شیر شکاری رسید


بیهده ابرش نتاخت اینطرف آن ترک مست
تیغ به دست اینچنین از پی کاری رسید


رخش دوانی ز پیش، اشک فشانی ز پی
تند سواری گذشت ، غاشیه داری رسید

داغ جنون تازه گشت این دل پژمرده را
سخت خزانی گذشت، خوب بهاری رسید


وحشی ازین موج خیز رست ولی بعد مرگ
غوطه بسی زد به خون تا به کناری رسید

 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
مگر من بلبلم کز گفتگوی گل زبان بندد
چو گلبن رخت رنگ و بوی خویش از بوستان بندد


گلشن در هم شکفت آن بی مروت بین که می‌خواهد
چنین فصلی در بستان به روی دوستان بندد


زبانم می‌سراید قصهٔ اندوه و می‌ترسم
که بر هر حرف من بدگو هزاران داستان بندد

خدنگی خورده‌ام کاری ز شست ناز پرکاری
که از ابرو گشاید تیر و تهمت بر کمان بندد


رهی در پیشم افتادست و بیم رهزنی در پی
که چون بر کاروانی تاخت اول دست جان بندد


قبا می‌پوشد و خون می‌کند افشاندن دستش
معاذالله از آن ساعت که خنجر بر میان بندد

علاج زخمهای ظاهری آید ز وحشی هم
طبیبی آنچنان خواهم که او زخمی نهان بندد

 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
چرا خود را کسی در دام سد بی نسبت اندازد
رود با یک جهان نا اهل طرح صحبت اندازد


حذر از صحبت او باش اگر خود یک نفس باشد
که گر خود پادشاهی کثرت اندر حرمت اندازد


نگه دار آب و رنگ خویش ای یاقوت پر قیمت
که بی آبی و بی رنگی خلل در قیمت اندازد

چو باشد باده در خم تلخی و حالی دگر دارد
تصرف کردن بادیش از کیفیت اندازد


خلاف عقل باشد می نخورده جامه آلود
برد خود را کسی در شاهراه تهمت اندازد


تو و مارا وداع حسن و عشق اولاست کاین صحبت
نه تنها حسن را ، سد عشق را از حالت اندازد

مجال گفت و گو تنگ است ، گو وحشی زبان در کش
همان به کاین نصیحتها به وقت فرصت اندازد
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
در راسته ناز فروشان که بتانند
ماییم ونگاهی که به هیچش نستانند


ای عشق شدی خوار بکش ناز دو روزی
کاین حسن فروشان همه قدر توندانند


خوبان که گهی خوانمشان عمر و گهی جان
بازی مخور از من که نه عمرند و نه جانند

جانند بدین وجه کشان نیست وفایی
عمرند از این رو که به سرعت گذرانند


جز رنگی و بویی نه و سد مایهٔ آزار
در پردهٔ گل خار بنی چند نهانند


بی‌جوشن فولاد صبوری نروی پیش
کاین لشکر بیداد عجب سخت کمانند

وحشی سخن نقص بتان بیهده گوییست
خوبند الهی که بسی سال بمانند

 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
خونخواره راهی می‌روم تا خود به پایان کی رسد
پایی که این ره سر کند دیگر به دامان کی رسد


سهل است کار پای من گو در طلب فرسوده شو
این سر که من می‌بینمش لیکن به سامان کی رسد


گر چه توانی چاره‌ام سهل است گو دردم بکش
نتوان نهادن بدعتی عاشق به درمان کی رسد

جانی که پرسیدی از و کرده وداع کالبد
بر لب ستاده منتظر تا از تو فرمان کی رسد


داور دلم در تربیت شاخی برش نادیده کس
تا چون گلی زو بشکفد یا میوهٔ آن کی رسد


نازم مشام شوق را ورنه صبا گر بگذرد
در مصر بر پیراهنی بویش به کنعان کی رسد

موری بجد بندد میان بزم سلیمان جا کند
تو سعی کن وحشی مگو کاین جان به جانان کی رسد

 
بالا