• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

غزلیات وحشی بافقی

Maryam

متخصص بخش ادبیات
عشق کو تا شحنهٔ حسرت به زندانم کشد
انتقال عهد فارغ بالی از جانم کشد


بر در میخانه من خواهم که آید غمزه مست
گه میانم گیرد و گاهی گریبانم کشد


پر نگاهی کو که چون بر دل گشاید تیر ناز
از پی هم سد نگه تازد که پیکانم کشد

سرمه‌ای خواهم که جز یک رو نبینم ، عشق کو
تا به میل آتشین در چشم گریانم کشد


گلشن شوقی هوس دارم که رضوان از بهشت
بر در باغ آید و سوی گلستانم کشد


وعده گاهی کو که چون نومید برخیزم ز وصل
دست امید وفای وعده دامانم کشد

در کدامین چشم جویم آن نگاه بردگی
کاشکارا گویدم برخیز و پنهانم کشد


آن غزالی را که وحشی خواهد ار واقع شود
دهر بس نیت که از طبع غزلخوانم کشد

 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
درون دل به غیر از یار و فکر یار کی گنجد
خیال روی او اینجا در او اغیار کی گنجد


ز حرف و صوت بیرونست راز عشق من با او
رموز عشق وجدانیست در گفتار کی گنجد


من و آزردگی از عشق او حاشا معاذلله
دلی کز مهر پر باشد در او آزار کی گنجد

به رطل بخت یک خمخانه می ساقی که بر لب نه
به ظرف تنگ من این بادهٔ بسیار کی گنجد


چه جای مرهم راحت دل بیمار وحشی را
بجز حسرت در آن دل کز تو شد افکار کی گنجد

 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
دلم خود را به نیش غمزه‌ای افکار می‌خواهد
شکایت دارد از آسودگی، آزار می‌خواهد


بلا اینست کاین دل بهر ناز و عشوه می‌میرد
ز نیکویان نه تنها خوبی رخسار می‌خواهد


دل از دستی بدر بردن نباشد کار هر چشمی
نگاه پر تصرف غمزه پر کار می‌خواهد

بود آهو که صیادش به یک تیر افکند در خون
دلی را صید کردن کوشش بسیار می‌خواهد


غلامی هست وحشی نام و می‌خواهد خریداری
به بازار نکو رویان که خدمتکار می‌خواهد
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
جنونی داشتم زین پیش بازم آن جنون آمد
مرا تا چون برون آرد که پر غوغا درون آمد


که دارد باطل السحری که بر بازوی جان بندم
که جادوی قدیمی بر سر سحر و فسون آمد


ندانم چون شود انجام مجلس کان حریف افکن
میی افکند در ساغر کزان می بوی خون آمد

سپر انداختیم اینست اگر چین خم ابرو
که زور این کمان از بازوی طاقت فزون آمد


مرا خوانی و من دوری کنم با یک جهان رغبت
چنین باشد بلی‌آن کس که بختش واژگون آمد


مگو وحشی چگونه آمدت این مهر در سینه
همی‌دانم که خوب آمد نمی‌دانم که چون آمد

 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
آه شراره بارم کان از درون برآمد
ابریست آتش افشان کز بحر خون برآمد


می‌کرد دل تفأل از مصحف جمالش
از زلف او به فالش جیم جنون برآمد


فانوس وار ما را از شمع دل فروزی
آتش ز سینه سر زد دود از درون برآمد

از لالهٔ جگر خون احوال کوهکن پرس
کان داغدار با او در بیستون برآمد


از چشم پر فن او در یک فریب دادن
از عقل و هوشمندی سد ذوفنون بر آمد


بر رسم داد خواهان زد دست بر عنانش
آیا ز دست وحشی این کار چون برآمد

 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
کی اهل دل به کام خود از دوستان برند
تا کارشان به جان نرسد کی ز جان برند


از ما برید یار به اندک حکایتی
چندان نبود این که ز هم دوستان برند


شد گرم تا شنید ز ما سوز دل چو شمع
آه این چه حرف بود که ما را زبان برند

آنکس که گشت باعث سوز فراق ما
یارب سرش به مجلس او شمعسان برند


وحشی مبر به تیغ ز جانان که اهل دل
از هم نمی‌برند اگر از جهان برند

 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
ز عشق من به تو اغیار بدگمان شده‌اند
کرشمه‌های نهان را نگاهبان شده‌اند


حمایتی که حریفان بزم در بد من
تمام متفق و جمله همزبان شده‌اند


عجب که بادهٔ رشکی نمی‌رود در جام
که سخت مجلسیان تو سرگران شده‌اند

رقابت است که چو در دلی به کینه نشست
کسی ندید که من بعد مهربان شده‌اند


همه برای تو دارند نکته‌ها وحشی
جماعتی ز حریفان که نکته دان شده‌اند

 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
یاران خدای را به سوی او گذر کنید
باشد کش این خیال ز خاطر بدر کنید


در ما ز دست آتش و بر عزم رفتن است
چون آه ما زبان خود آتش اثر کنید


آتش زبان شوید و بگویید حال ما
هنگام حال گفتن ما دیده تر کنید

از حال ما چنانکه درو کارگر شود
آن بی‌محل سفر کن ما را خبر کنید


منعش کنید از سفر و در میان منع
اغراق در صعوبت رنج سفر کنید


گر خود شنید جان ز من و مژده از شما
ور نشنود مباد که اینجا گذر کنید

وحشی گر این خبر شنود وای بر شما
از آتش زبانه کش او حذر کنید

 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
روزها شد تا کسم پیرامن این در ندید
تا تو گفتی دور شو زین در کسم دیگر ندید


سوخت ما را آنچنان حرمان عاشق سوز ما
کز تنم‌آن کو نشان می‌جست خاکستر ندید


الوداع ای سر که ما را می‌برد سودای عشق
بر سر راهی که هر کس رفت آنجا سر ندید

مرد عشق است آنکه گر عالم سپاه غم گرفت
تاخت در میدان و بر بسیاری لشکر ندید


گر چه وحشی ناخوشیها دید و سختیها ولی
سخت تر از روزگار هجر و ناخوشتر ندید

 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
به لب بگوی که آن خندهٔ نهان نکند
مرا به لطف نهان تو بد گمان نکند


تو خود مرا چه کنی لیک چشم را فرمای
که آن نگه که تو کردی زمان زمان نکند


تو رنجه‌ای زمن و میل من ولی چکنم
بگو که ناز توام دست در میان نکند

گرم مجال نگاهی بود زمان چکنم
حکایتی که نگه می‌کند زبان نکند


هزار سود در این بیع هست خواهی دید
مرا بخر که خریدار من زیان نکند


جفا و هر چه کند گو به من خداوند است
ولیک نسبت ما را به این و آن نکند

بس است جور ز صبر آزمود وحشی را
هزار بار کسی را کس امتحان نکند

 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
چرا ستمگر من با کسی جفا نکند
جفای او همه کس می‌کشد چرا نکند


فغان ز سنگدل من که خون سد مظلوم
به ظلم ریزد و اندیشه از خدا نکند


چه غصه‌ها که نخوردم ز آشنایی تو
خدا ترا به کسی یارب آشنا نکند

کدام سنگدل از درد من خبر دارد
که با وجود دل سخت گریه‌ها نکند


کشیده جام و سر بی‌گنه کشی دارد
عجب که بر نکشد تیغ و قصد ما نکند


به جای خویش نیامد مرا چو وحشی دل
اگر ز تیر تو پیکان به سینه جا نکند

 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
پرسیدن حال دل ریشم بگذارید
یک دم به غم و محنت خویشم بگذارید


یاران به میان من و آن مست مییید
گر می‌کشد آن عربده کیشم بگذارید


روزی که برید از ره این کشته عشقش
آنچه از دو سه روز از همه پیشم بگذارید

وحشی صفتم جامهٔ سد پاره بدوزند
چسبیده به زخم دل ریشم بگذارید

 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
آیین دستگیری ز اهل جهان نیاید
بانگ درای همت زین کاروان نیاید


ای عندلیب خو کن با خار غم که هرگز
بوی گل مروت زین بوستان نیاید


بر حرف اهل حاجت گوش قبول بگشا
کاین حرف را نگوید کس تا به جان نیاید

ناچار گشته غربت دل را و گرنه هرگز
مرغی بود که یادش از آشیان نیاید


کم آیدم به خاطر همصحبتان جانی
کاتش به جان نگیرد دل در فغان نیاید


تیر دعا چه خوبست گر بر نشان توان زد
اما چه چاره سازم گر بر نشان نیاید

وحشی دگر نیاید سویم عروس دولت
روزی بیاید آخر گر این زمان نیاید

 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
روم به جای دگر ، دل دهم به یار دگر
هوای یار دگر دارم و دیار دگر


به دیگری دهم این دل که خوار کردهٔ تست
چرا که عاشق تو دارد اعتبار دگر


میان ما و تو ناز و نیاز بر طرف است
به خود تو نیز بده بعد از این قرار دگر

خبر دهید به صیاد ما که ما رفتیم
به فکر صید دگر باشد و شکار دگر


خموش وحشی از انکار عشق او کاین حرف
حکایتیست که گفتی هزار بار دگر

 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
دل و طبع خویش را گو که شوند نرم خوتر
که دلم بهانه جو شد من از و بهانه جوتر


گله گر کنم ز خویت بجز اینقدر نباشد
که شوند اگر تو خواهی قدری ازین نکوتر


همه رنگ حیله بینم پس پردهٔ فریبت
برو ای دو رو که هستی ز گل دور و دوروتر


تو نه مرغ این شکاری پی صید دیگری رو
که عقاب دیگر آمد به شکار این کبوتر


نه خوش آمده است وحشی تو غریب خوش ادایی
همه طرز تازه گویی، ز تو کیست تازه گوتر

 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
آخر ای مغرور گاهی زیر پای خود نگر
زیر پای خود سر عجز گدای خود نگر


این چه استغنا و ناز است ، این چه کبر و سرکشیست
حسبه‌لله به سوی مبتلای خود نگر


چون خرامی غمزه را بنشان بر آن دنبال چشم
نیمکشت ناز خلقی بر قفای خود نگر


این مبین جانا که آسان پنجه صبرم شکست
زور بازوی غم مرد آزمای خود نگر

باورت گر نیست از وحشی که می‌سوزد ز تو
چاک در جانش فکن داغ وفای خود نگر



 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
جستم از دام ، به دام آر گرفتار دگر
من نه آنم که فریب تو خورم بار دگر


شد طبیب من بیمار مسیحا نفسی
تو برو بهر علاج دل بیمار دگر


گو مکن غمزهٔ او سعی به دلداری ما
زانکه دادیم دل خویش به دلدار دگر

بسکه آزرده مرا خوشترم از راحت اوست
گر سد آزار ببینم ز دل آزار دگر


وحشی از دست جفا رست دلت واقف باش
که نیفتد سرو کارت به جفا کار دگر

 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
عزلت ما شده سر تاسر دنیا مشهور
قاف تا قاف بود عزلت عنقا مشهور


پایه آن یافت که گردید مجرد ز همه
هست آری به فلک رفتن عیسا مشهور


نه همین قصه مجنون شده مشهور جهان
در جهان هست ز ما نیز سخنها مشهور

شهرت حسن کند زمزمه عشق بلند
شد ز یوسف سخن عشق زلیخا مشهور


همچو وحشی سخن ما همه جا مشهور است
نیست جایی که نباشد سخن ما مشهور

 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
شده‌ام سگ غزالی که نگشته رام هرگز
مگسی ز انگبینش نگرفته کام هرگز


ز فروغ آفتابی شب خویش روز خواهم
که شبی ز خانه بیرون ننهاده گام هرگز


هوس پیاله خوردن بودم به خردسالی
که کسی نگفته پیشش ز شراب و جام هرگز

چو حدیث من بر آید کند آنچنان تغافل
که مگر به عمر خویشم نشینده نام هرگز


به رهت مقام کردم ، نگذاشتی مقیمم
به اسیر خود نبودی تو در این مقام هرگز


به شکنج طره او دل وحشی است مایل
که خلاصیش مبادا ز بلای دام هرگز

 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
مست آن ترک به کاشانه من بود امروز
وه چه غوغا که نه در خانهٔ من بود امروز


وای بر غیر اگر یک دو سه روزی ماند
با من این نوع که جانانهٔ من بود امروز


بی لبت خون دلی بود که دورم می‌داد
می که در ساغر و پیمانهٔ من بود امروز

بسکه شب قصهٔ دیوانگی از من سر زد
بر زبان همه افسانهٔ من بود امروز


شرح ویرانگی جغد غم از وحشی پرس
زانکه یک لحظه به ویرانهٔ من بود امروز

 
بالا