• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

غزلیات وحشی بافقی

Maryam

متخصص بخش ادبیات
شکل مستانه و انکار شرابش نگرید
تا ندانند که مست است ، شتابش نگرید


آنکه گوید نزدم جام و زد آتش به دلم
چهره افروختن و میل کبابش نگرید


سد گل تازه شکفته‌ست ز گلزار رخش
گل گل افتاده برو از می نابش نگرید

تا نپرسیم از آن مست که کی می‌زده‌ای
چین بر ابرو زدن و ناز و عتابش نگرید


آنکه می‌گفت به وحشی که منم زاهد شهر
گو بیایید به میخانه ، خرابش نگرید
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
این دل که دوستی به تو خون خواره می‌کند
خصمی به خود نه ، با من بیچاره می‌کند


بد خوییت به آخر دیدن گذاشته است
حالا نظر به خوبی رخساره می‌کند


این صید بی ملاحظه غافل از کمند
گردن دراز کرده چه نظاره می‌کند

این شیشهٔ ظریف که صد جا شکسته بیش
این اختلاط چیست که با خاره می‌کند


فردا نمایمش که سوی جیب جان رود
وحشی که جیب عاریتی پاره می‌کند
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
گر ریخت پر عقابی ، فر هما بماند
جاوید سایهٔ او بر فرق ما بماند


رفت آنکه لشکری را در حمله‌ای شکستی
لشکر شکن اگر رفت کشور گشا بماند


ماه سپهر مسند ، شد از صف کواکب
مهر ستارهٔ خیل ، گردون لوا بماند

عباس بیک اعظم کز بار احتشامش
تا انقراض عالم گردون دو تا بماند


خان ضعیف پرور کز بهر حفظ جانش
بر چرخ عالمی را دست دعا بماند


خورشید خادم او ، گردون ملازم او
تا حشر این بزرگی، وین کبریا بماند

گردون ذخیره سازد گرد سم سمندش
کز بهر چشم گردون این توتیا بماند


گر دست تیغ فتنه گردون بلند سازد
خشک از نهیب عدلش اندر هوا بماند


گر جان گذاشت خالی نخل رسیدهٔ او
او هر دو تازه نخلش او را بجا بماند


این را به باغ دولت و آنرا به گلشن بخت
یارب که تا قیامت نشو و نما بماند


تو جاودان بمانی گر او نماند باقی
اقبال تو جهان را تا انتها بماند


وحشی همیشه ماند این زبدهٔ زمانه
تا هیچکس نماند تنها خدا بماند
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
المنةلله که شب هجر سر آمد
خورشید وصال از افق بخت برآمد


سد شکر که زنجیری زندان جدایی
از حبس فراق تو سلامت بدرآمد


شد نوبت دیدار و زدم کوس بشارت
یعنی که دعای سحری کارگر آمد

جان بود ز هجر تو مهیای هزیمت
این بود که ناگاه ز وصلت خبرآمد


بیخود شده بود از شعف وصل تو وحشی
زو درگذر ار او به درت دیرتر آمد
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
یار دور افتاده مان حل مراد ما نکرد
مدتی رفتیم و او یک بار یاد ما نکرد


مجلس ما هر دم از یادش بهشتی دیگر است
گر چه هرگز یاد ما حوری نژاد ما نکرد


بر سر سد راه داد ما به گوش او رسید
یک ره آن بیداد گر گوشی به داد ما نکرد

دل به خاک رهگذارش عمرها پهلو نهاد
او گذاری بر دل خاکی نهاد ما نکرد


اعتماد ما یکی سد شد به وحشی زین غزل
کیست کو سد آفرین بر اعتقاد ما نکرد
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
آنکس که دامن از پی کین تو بر زند
بر پای نخل زندگی خود تبر زند


گر کوه خصمی تو کند انتقام تو
آن تیغ را به دست خودش بر کمر زند


از لشکر توجه تو کمترین سوار
تازد برون و یکتنه بر سد حشر زند

قهر تو چون بلند کند گوشهٔ کمان
هر تیر را که قصد کند بر جگر زند


شکر خدا که خصم ترا بر جگر نشست
آن تیرها که خواست ترا بر سپر زند


مرغی کز آشیانهٔ خصم تو بر پرید
الا به خون خود نتواند که پرزند

تودر گلو فشاری خصمی و جان او
در بند فرجه‌ایست که از تن به در زند


مطرب به بزم خواند عدویت چه غافلست
گو کس روانه کن که در نوحه گر زند


در راه سیر کوکب اقبال تو سپهر
در دیدهٔ ستارهٔ بد نیشتر زند

فتحی نموده‌ای دگر از نو که بر فلک
اقبال طبل نصرت و کوس ظفر زند


وحشی کجاست منکر او تا چو دیگران
خود را به تیغ قهر قضا و قدر زند
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
بازم غم بیهوده به همخانگی آمد
عشق آمد و با نشأهٔ دیوانگی آمد


ای عقل همانا که نداری خبر از عشق
بگریز که او دشمن فرزانگی آمد


خوش باشد اگر کنج غمت هست که این دل
با رخنهٔ دیرینه به ویرانگی آمد

دارد خبری آن نگه خاص که سویم
مخصوص به سد شیوهٔ بیگانگی آمد


ای شمع به هر شعله که خواهیش بسوزان
مرغ دل وحشی که به پروانگی آمد
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
ملک دل را سپه ناز به یغما آمد
دیده را مژده که هنگام تماشا آمد


تا چه کردیم که چون سبزه ز کویی ندمیم
گل به گلزار شد و لاله به صحرا آمد


پرتو طلعت یوسف مگرش خواهد عذر
آنچه بر دیدهٔ یعقوب و زلیخا آمد

غمزه‌اش کرد طمع در دل و چونش ندهم
خاصه اکنون که تبسم به تقاضا آمد


مژدهٔ عمر ابد می‌رسد اکنون ز لبش
صبرکن یک نفس ای دل که مسیحا آمد


منع دل زین ره پر تفرقه کردم نشنید
رفت با یک حشر طاقت و تنها آمد

باش آماده فتراک ملامت وحشی
که تو در خوابی و صیاد ز سد جا آمد
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
اغیار را آسان کشد عاشق چو ترک جان کند
هر کس که از جان بگذرد بسیار خون آسان کند


ای دل به راه سیل غم جان را چه غمخواری کنی
این خانهٔ اندوه را بگذار تا ویران کند


جان صرف پرکاری که او چون رو به بازار آورد
بازار خوبان بشکند نرخ بلا ارزان کند

از بی سر و سامانیم یاران نصیحت تا به کی
او می‌گذارد تا کسی فکر سرو سامان کند


شد کعبهٔ دل از بتان بتخانه وحشی چون کنم
داغ رقیبانش اگر آتشگه گبران کند
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
خوش آن روزی که زنجیر جنون بر پای من باشد
به هر جا پا نهم از بیخودی غوغای من باشد


خوش آن عشقی که در کوی جنونم خسروی بخشد
جهان پر لشکر از اشک جهان پیمای من باشد


هوس دارم دگر در عشق آن شب زنده‌داری ها
که در هر گوشه‌ای افسانهٔ سودای من باشد

خوش آن کز خار خار داغ عشق لاله رخساری
جهانی لاله زار چشم خون پالای من باشد


مرا دیوانه سازد این هوس وحشی که از یاری
مهی را گوش بر افسانهٔ شبهای من باشد
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
در اول عشق و جنون آهم ز گردون بگذرد
آغاز کردم اینچنین، انجام آن چون بگذرد


لیلی که شد مجنون ازو دور از خرد سد مرحله
کو تا ز عشق روی تو سد ره ز مجنون بگذرد


ای آنکه پرسی حال من وه چون بود حال کسی
کزدیده هر دم بر رخش سد جدول خون بگذرد

از دل برآید شعله‌ای کاتش به عالم در زند
هر گه که در خاطر مرا آن جامه گلگون بگذرد


وحشی که شد گوهرفشان در وصف عقد گوهرش
نبود عجب کز نظم او از در مکنون بگذرد


 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
نشانم پیش تیرش کاش تیرش بر نشان آید
که پیشم از پی تیر خود آن ابرو کمان آید


مگوییدش حدیث کوه درد من که می‌ترسم
چو گویید این سخن ناگه برآن خاطر گران آید


از آنم کس نمی‌پرسد که چون پرسد کسی حالم
باو گویم غم دل آنقدر کز من به جان آید

بیا ای باد خاکم بر سر هر رهگذر افکن
که دامانش بگیرم هر کجا دامن کشان آید


ز شوق او نرفتم سوی بستان ، بهر آن رفتم
که شاید نخل من روزی به سوی بوستان آید


تو دمساز رقیبانی چنین معلوم می‌گردد
که چون خوانی مرا نام رقیبت بر زبان آید

صبوحی کرده میمد، بسی خون کرده رفتارش
بلی خونها شود جایی که مستی آنچنان آید


مگو وحشی چرا از بزم او غمناک می‌آیی
کسی کز بزم او بیرون رود چون شادمان آید

 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
هم مگر فیض توام نطق و بیانی بدهد
در خور شکر عطای تو زبانی بدهد


آن جواهر که توان کرد نثار تو کم است
هم مگر همت تو بحری و کانی بدهد


چشمهٔ فیض گشا خاطر فیاض شماست
وه چه باشد که به ما طبع روانی بدهد


وحشی از عهدهٔ شکر تو نیاید بیرون
عذر این خواهد اگر عمر امانی بدهد​

 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
غم هجوم آورده می‌دانم که زارم می‌کشد
وین غم دیگر که دور از روی یارم می‌کشد


می‌کشد سد بار هر ساعت من بد روز را
من نمی‌دانم که روزی چند بارم می‌کشد


گریه کن بر حسرت و درد من ای ابر بهار
کاینچنین فصلی غم آن گلعذارم می‌کشد

شب هلاکم می‌کند اندیشهٔ غمهای روز
روز فکر محنت شبهای تارم می‌کشد


گفته خواهد کشت وحشی را به سد بیداد زود
دیر می‌آید مگر از انتظارم می‌کشد
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
کجا در بزم او جای چو من دیوانه‌ای باشد
مقام همچو من دیوانه ای ، ویرانه‌ای باشد


چو مجنون تازه سازم داستان عشق و رسوایی
که اینهم در میان مردمان افسانه‌ای باشد


من و شمعی که باشد قدر عاشق آنقدر پیشش
که چون خود را بسوزد کمتر از پروانه‌ای باشد

میان آشنایان هر چه می‌خواهی بکن با من
ولی خوارم مکن چندین اگر بیگانه‌ای باشد


مگو وحشی کجا می‌باشد ای سلطان مهرویان
کجا باشد مقامش گوشهٔ میخانه‌ای باشد
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
باغ ترا نظارگیانی که دیده‌اند
گفتند سبزه های خوشش بر دمیده‌اند


در بوستان حسن تو گل بر سر گلست
در بسته بوده‌ای و گلش را نچیده‌اند


ای باد سرگذشت جدایی به گل بگوی
زین بلبلان که سر به پر اندر کشیده‌اند

آیا چگونه می‌گذرد تلخی قفس
بر توتیان که بر شکرستان پریده‌اند


شکرت به خون رقم شود ار سر بری به جور
عشاق را زبان شکایت بریده‌اند


از بی‌حقیقیست شکایت ز مردمی
کز بهر ما هزار حکایت شنیده‌اند

وحشی بیا که آمده آن بلهوس گداز
زرهای کم عیار به آتش رسیده‌اند
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
عشق گو بی عزتم کن ، عشق و خواری گفته‌اند
عاشقی را مایهٔ بی اعتباری گفته‌اند


کوه محنت بر دلم نه منتت بر جان من
عاشقی را رکن اعظم بردباری گفته‌اند


پای تا سر بیم و امیدم که طور عشق را
غایت نومیدی و امیدواری گفته‌اند

پیش من هست احتراز از چشم و دل از غیر دوست
آنچه اهل تقویش پرهیزکاری گفته‌اند


راست شد دل با رضای یار و ، رست از هجر و وصل
آری آری راستی و رستگاری گفته‌اند


من مرید عشق گر ارشاد آن شد حاصلم
آن صفت کش نام موت اختیاری گفته‌اند

زیستن فرعست وحشی ، اصل پاس دوستیست
جان و سر سهلست اول حفظ یاری گفته‌اند
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
پی وصلش نخواهم زود یاری در میان افتد
که شوق افزون شود چون روزگاری در میان افتد


به خود دادم قرار صبر بی او یک دو روز اما
از آن ترسم که ناگه روزگاری در میان افتد


فغان کز دست شد کارم ز هجر و کار سازان را
ز ضعف طالعم هر روز کاری در میان افتد

خوش آن روزی که چون گویند پیشت حرف مشتاقان
حدیث درد من هم از کناری در میان افتد

 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
کسی کز رشک من محروم از آن پیمان شکن گرید
اگر در بزم او بیند مرا، بر حال من گرید


به بزم عیش بی دردان به جانم ، کو غم آبادی
که سوزد یک طرف مجنون و یک سو کوهکن گرید


چه می‌پرسی حدیث درد پروردی که احوالش
کسی هرگز نفهمد بسکه هنگام سخن گرید

نشینم من هم از اندوه و، دور از کوی او گریم
غریب و دردمندی هر کجا دور از وطن گرید


برو ای پند گو بگذار وحشی را که این مسکین
دمی بنشیند و بر روزگار خویشتن گرید

 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
کاری نشد از پیش و ز کف نقد بقا شد
این نقد بقا چیست که بیهوده فنا شد


اظهار محبت به سگ کوی تو کردیم
گفتیم مگر دوست شود دشمن ما شد


دل خون شد و از دیدهٔ خونابه فشان رفت
تا رفته‌ای از دیده چه گویم که چها شد

با جلوهٔ حسنت چه کند این تن چون کاه
انوار تجلیست کزان کوه ز پا شد


رفتیم به خواب غم از افسانهٔ وحشی
او را که به عشرتگه ما راهنما شد

 
بالا