مادرم پنجره را دوست نداشت... با وجودی که بهار از همین پنجره میآمد و مهمان دل ما میشد مادرم پنجره را دوست نداشت... با وجودی که همین پنجره بود که به ما مژده باز آمدن چلچله ها را میداد مادرم میترسید... مادرم میترسید.. که لحاف نیمه شب از روی خواهر کوچک من پس برود یا که وقتی باران میبارد گوشه قالی ما تر بشود هر زمستان سرما روی پیشانی مادر خطی از غم میکاشت پنجره شیشه نداشت
باغباني پيرم
که به غير از گلها
از همه دلگيرم
کوله ام غرق غم است
آدم خوب کم است
عده اي بي خبرند
عده اي کور و کرند
و گروهي پکرند
دلم از اين همه بد مي گيرد!
دلتنگی چه حس بدی است…. تنهایی چه حس بدی استکاش…پاره ای ابر میشدمدلم از مهربانی می بارید کاش نگاهم شرار نور میشدآشتی میدادش ودوست داشتن چه کلام کاملی استومن…چقدر دلم تنگ دوست داشتن است!
این روزها کسی به خودش زحمت نمی دهدیک نفر را کشف کند!زیبایی هایش را بیرون بکشد …تلخی هایش را صبر کندآدم های امروز دوستی های کنسروی می خواهند :یک کنسروکه فقط درش را باز کنندبعد یک نفرشیرین و مهرباناز تویش بپرد بیرون و هی لبخند بزندو بگویدحق با توست….
از من رمیده ای و من ساده دل هنوز بی مهری و جفای تو باور نمی کنمدل را چنان به مهر تو بستم که بعد از ایندیگر هوای دلبر دیگر نمی کنمرفتی و با تو رفت مرا شادی و امید دیگر چگونه عشق تورا آرزو کنمدیگر چگونه مستی یک بوسه تورادراین سکوت تلخ و سیه جستجو کنم