دلا یاران سه قسمند گر بدانی
زبانیند و نانیند و جانی
به نانی نان بده از در برانش
مدارا کن به یاران زبانی
ولیکن یار جانی را بدست آر
براهش جان بده تا میتوانی
کنم هرشب دعا مهرت رود ازقلب من بیرون
ولی آهسته میگویم : خدایا بی اثر باشد
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پر کن قدح باده که معلوم نیست
کاین دم که فرو برم بر آرم یا نه
هركس بد ما به خلق گویید ما چهره از او نمی خراشیم
ما خوبی او به خلق گوییم تا هر دو دوروغ گفته باشیم
محبت ره به دل دادن صفای سینه میخواهد
به یاد دیگران بودن د ل بی کینه میخواهد
پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
نام خدا نبردن از آن به كه زیر لب
بهر فریب خلق بگویی خد ا خدا.
دلخوش از آنیم که حج می رویم
غافل از آنیم که کج میرویم
کعبه به دیدار خدا می رویم
او که همین جاست کجا میرویم؟
دین که به تسبیح و سرو ریش نیست
هر که علی گفت که درویش نیست
صبح به صبح در پی مکر و فریب
شب همه شب گریه و امن یجیب
حافظ خام طمع شرمی از این قصه بدار
عملت چیست؟ که فردوس برین می خواهی
پیوند روزگار بسته به مویی ست هش دار
غمخوار خویش باش غم روزگار چیست