• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

متن ادبی

یگانه جان

متخصص بخش ادبیات


دلا یاران سه قسمند گر بدانی

زبانیند و نانیند و جانی

به نانی نان بده از در برانش

مدارا کن به یاران زبانی

ولیکن یار جانی را بدست آر

براهش جان بده تا میتوانی



کنم هرشب دعا مهرت رود ازقلب من بیرون

ولی آهسته میگویم : خدایا بی اثر باشد



تا کی غم آن خورم که دارم یا نه

وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه

پر کن قدح باده که معلوم نیست

کاین دم که فرو برم بر آرم یا نه



هركس بد ما به خلق گویید ما چهره از او نمی خراشیم

ما خوبی او به خلق گوییم تا هر دو دوروغ گفته باشیم



محبت ره به دل دادن صفای سینه میخواهد

به یاد دیگران بودن د ل بی کینه میخواهد



پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود

بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا

نام خدا نبردن از آن به كه زیر لب

بهر فریب خلق بگویی خد ا خدا.



دلخوش از آنیم که حج می رویم

غافل از آنیم که کج میرویم

کعبه به دیدار خدا می رویم

او که همین جاست کجا میرویم؟

دین که به تسبیح و سرو ریش نیست

هر که علی گفت که درویش نیست

صبح به صبح در پی مکر و فریب

شب همه شب گریه و امن یجیب



حافظ خام طمع شرمی از این قصه بدار

عملت چیست؟ که فردوس برین می خواهی




پیوند روزگار بسته به مویی ست هش دار

غمخوار خویش باش غم روزگار چیست

 

khodam

متخصص بخش ادبیات
madar.jpg

چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود ...
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت آن پسر در کام تمساح رها شود .کشاورزی که در
حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید ، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت. پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: این زخم ها را دوست دارم، اینها خراش های عشق مادرم هستند ...
 

یگانه جان

متخصص بخش ادبیات
من از سیاحت در یک حماسه می آیم
و مثل آب
تمام قصه سهراب ونوش دارو را
روانم
وگاه در رگ یک حرف،خیمه باید زد
 

eliza

متخصص بخش
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]اگرنمي تواني بلوطي بر فراز تپه اي باشي
بوته اي در دامنه اي باش
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]




ولي بهترين بوته اي باش كه در كناره راه مي رويد
(( اگر نمي تواني درخت باشي ،بوته باش ))
TallGuy_%20%282%29.jpg

[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]اگر نمي تواني بوته اي باشي، علف كوچكي باش
و چشم انداز كنار شاه راهي را شادمانه تر كن




اگر نمي تواني نهنگ باشي، فقط يك ماهي كوچك باش
ولي بازيگوش ترين ماهي درياچه!

[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]همه ما را كه ناخدا نمي كنند، ملوان هم مي توان بود
در اين دنيا براي همه ما كاري هست
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]



كارهاي بزرگ و كارهاي كمي كوچكتر
و آنچه كه وظيفه ماست ، چندان دور از دسترس نيست



[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]اگرنمي تواني شاه راه باشي ، كوره راه باش
اگر نمي تواني خورشيد باشي، ستاره باش



[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]با بردن و باختن اندازه ات نمي گيرند
هر آنچه كه هستي، بهترينش باش!
 

khodam

متخصص بخش ادبیات
این شعر و تصنیف زیبا رو همه ی ما حداقل یک بار خوندیم و شنیدیم.
شعری زیبا از مهرداد اوستا :


nanjoon%20(11).jpg



وفا نكردي و كردم، خطا نديدي و ديدم
شكستي و نشكستم، بُريدي و نبريدم
اگر ز خلق ملامت، و گر ز كرده ندامت
كشيدم از تو كشيدم، شنيدم از تو شنيدم
كي ام، شكوفه اشكي كه در هواي تو هر شب
ز چشم ناله شكفتم، به روي شكوه دويدم
مرا نصيب غم آمد، به شادي همه عالم
چرا كه از همه عالم، محبت تو گزيدم
چو شمع خنده نكردي، مگر به روز سياهم
چو بخت جلوه نكردي، مگر ز موي سپيدم
بجز وفا و عنايت، نماند در همه عالم
ندامتي كه نبردم، ملامتي كه نديدم
نبود از تو گريزي چنين كه بار غم دل
ز دست شكوه گرفتم، بدوش ناله كشيدم
جواني ام به سمند شتاب مي شد و از پي
چو گرد در قدم او، دويدم و نرسيدم
به روي بخت ز ديده، ز چهر عمر به گردون
گهي چو اشك نشستم، گهي چو رنگ پريدم
وفا نكردي و كردم، بسر نبردي و بردم
ثبات عهد مرا ديدي اي فروغ اميدم؟



انگیزه مهرداد اوستا از سرودن این شعر زیبا


مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج می گذارند.
دختر جوان به دلیل رفت و آمد هایی که به دربار شاه داشته ، پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج می دهد.
دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر می شوند، به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش نشود سعی می کنند عقیده ی او را در ادامه ی ارتباط با نامزدش تغییر دهند .
ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی شود .
تا اینکه یک روز مهرداد اوستا به همراه دوستانش ، نامزد خود را در لباسی که هدیه ای از اوستا بوده ، در حال سوار شدن بر خودروی مخصوص دربار می بیند...
مهرداد اوستا ماه ها دچار افسردگی شده و تبدیل به انسانی ساکت و کم حرف می شود.
سالها بعد از پیروزی انقلاب ، وقتی شاه از دنیا می رود ، زن های شاه از ترس فرح ، هر کدام به کشوری می روند و نامزد اوستا به فرانسه .
در همان روزها ، نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار عذاب وجدان می شود .
و در نامه ای از مهرداد اوستا می خواهد که او را ببخشد.
اوستا نیز در پاسخ نامه ی او تنها این شعر را می سراید.

 

خانمی

کاربر ويژه
بــاران بـاشـیـم



باران، که در لطافت طبعش هیچ سخنی نیست، همواره مورد توجه مردمان و شاعران و عارفان لطف‌نگر بوده است.

باران در ادبیات عرفانی مظهر حقیقت مطلق و خالص و پاک و دست ناخورده و اصیل است که بی‌مزد و منت در اختیار همه قرار می‌گیرد و بر سر همگان می‌بارد.

از سویی، محدودیت‌های مادی و انسان خاکی باعث می‌شود که آن خلوص و پاکی هنگامی‌که به زمین می‌رسد و در زمین جریان می‌یابد رنگ محدودیت و گاه آلودگی و تیرگی به خود بگیرد و خصلت رحمت گسترش چه بسا زحمت‌ها بیافریند.

ناودان در ذهن و زبان شاعران نکته‌سنج ما نمونه و نمادی از این محدودیت زمینی است که باران آسمانی را به اجبار در ظرف تنگ خود دربرمی‌گیرد.

باران همچو دل است و ناودان همچون زبان برای بیان حقیقت آنچه دل می‌یابد. بدیهی است وقتی حقیقت مطلق از سینه گشوده در ظرف محدود زبان و بیان قرار می‌گیرد و می‌خواهد به چنگ حواس بیفتد کاری بس مشکل پدید می‌آید.

ما باید همچو باران، رحمت‌گستر باشیم نه همچو ناودان زحمت افزا. بارش باران اصیل است در حالی که آب ناودان عاریتی است و از او نیست و ناودان نقشی در پدید آمدن آن نداشته است.

حال اگر خود را مستقل ببیند و به ناداشته‌اش مغرور شود، نه تنها مجرای مناسبی برای عبور باران پاک و توزیع و گسترش آن نخواهد بود که باعث زحمت و حتی جنگ همسایگان می‌شود.

باران باشیم نه ناودان...


2kryswe0eusrruab2gaq.jpg
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
فقط دو چیز وجود داره كه نگرانش باشی: اینكه سالمی یا مریضی.
اگر سالم هستی، دیگه چیزی نمونده كه نگرانش باشی؛
اما اگه مریضی، فقط دو چیز وجود داره كه نگرانش باشی: اینكه دست آخر خوب می شی یا می میری.
اگه خوب شدی كه دیگه چیزی برای نگرانی باقی نمی مونه؛
اما اگه بمیری، دو چیز وجود داره كه نگرانش باشی: اینكه به بهشت بری یا به جهنم.
اگر به بهشت بری، چیزی برای نگرانی وجود نداره؛
ولی اگه به جهنم بری، اون قدر مشغول احوالپرسی با دوستان قدیمی می شی كه وقتی برای نگرانی نداری!
پس در واقع هیچ وقت هیچ چیز برای نگرانی وجود نداره!!
 

یگانه جان

متخصص بخش ادبیات
و این گونه است قصه دلداگی:

دلداگی برزخی میون عشق و تنهاییه.اصلا یه جورایی دلداگی با دلتنگی عجین شدست.
اگه به کسی دلبسته شدی باید تنهاییشو به جون بخری.
حالا
. در روزگاری که عاشقی نقطه ی آغاز دلواپسیست

. در روزگاری که غربت و تنهایی آخر دلداگیست

. در روزگاری که همپای غم ها سوختن بهای عاشقیست


آیا جایز است تا باز بگوییم زندگی در عاشقیست؟؟؟
 

یگانه جان

متخصص بخش ادبیات
من می روم و تو می مانی

به اميد همه ي باور هايت
با عشق مدارا مي كني و مي گويي
[FONT=Vazir (arabic)][FONT=Vazir (arabic)][FONT=Vazir (arabic)]...
كسي ديگر مي ايد
[FONT=Vazir (arabic)][FONT=Vazir (arabic)][FONT=Vazir (arabic)] ........
تو كه مي روي
[FONT=Vazir (arabic)][FONT=Vazir (arabic)][FONT=Vazir (arabic)]
من مي مانم و من
[FONT=Vazir (arabic)][FONT=Vazir (arabic)][FONT=Vazir (arabic)].....
بي مدارا.....بي عشق
[FONT=Vazir (arabic)][FONT=Vazir (arabic)][FONT=Vazir (arabic)]....
به اميد هيچ كس ديگري
 

یگانه جان

متخصص بخش ادبیات
آنقدر مرا ورق زدی و خواندی که به پایان خودم رسیدم...

این آخرین صفحه است که از من تا اتمام من مانده

در این آخرین صفحه...کمی تامل کن...

دردهایم...و تمام روزگارانی که زیسته ام در این صفحه خلاصه شده است

من با تو شروع شدم و با تو پایان یافتم
 

khodam

متخصص بخش ادبیات
حسرت دوست داشتن

در تمام مسير طولاني که خود را همراه آن کرده بودم، تسليم دوست داشتن‌هايم شدم و هزاران بار بغض خود را در گلوي خود حبس کردم.

دل گمراهم بوي عطر عشق تو را ناخواسته و ندانسته به سوي من آورد. فکر مي‌کردم در پاييز هم مي‌توان جوانه زد اما اين بار ساقه‌هاي محبت در دل من خشک و سياه شدند.
قلب عاشقانه ام را چه بي رخمانه سوزاندي. لحظه‌هاي سبز و شيرين مرا چه ناعادلانه به سياهي و تلخي کشاندي. هميشه بر آن بودم که از عشق زيبايم براي همگان بخونم. و فرياد برآرم که چگونه عاشق دوست داشتنت بودم. اما هرگز اين خروش عشق را در دل من باور نداشتي.
حالا ديگر شرمگين اين دل خود شدم.... براستي چرا تورا ساختم ؟؟؟؟
چرا تورا ساختم ؟
چرا ترانه هاي عاشقي را براي تو سرودم؟ حال ديگر عشق من خفته است, دستانم ديگر آغوش گرمت را طلب نمي‌کنند
واي بر من که چگونه در حسرت دوست داشتنت سوختم.
واي بر من که چگونه شب و روزم را آلوده ي تو کردم.
چه ناگاه بانگ نفسهايت را برايم خاموش کردي.
چه ناگاه شيشه ي دلم را با غرورت شکستي.
و چه ناگاه مرا در آتش عشق بي فروغت سوزاندي.
رهايت کردم, رهايت کردم که ديگر در قفس قلبم اسيرو درمانده نباشي. عشق تو را براي خود يک خاطره‌ي جاويدانه ثبت خواهم کرد. يقين داشته باش که ديگر سرزمين تشنه‌ي دلم را با وجود تو سيراب نخواهم کرد. و گل‌هاي زيباي باغچه ي عشقم را ديگر با نگاه تو آبياري نخواهم کرد.
تقدير را اينگونه برايم رقم زدي مي توانست زيباتر از اين باشد. غنچه‌ايي در حال شکفتن باشد اما تو خواهان آن نبودي. ديگر نمي‌مانم، مي روم،,مي‌روم و آن کلبه عاشقي و آن غروب پاييزي را تمام زيبائي‌هايش به تو مي سپارم. پس رهايش نکن بگذار بپاس عشقي که به تو داشتم اين خاطرات براي هميشه زنده بماند.
هرگز شوق سفر را با من نداشتي ... و هرگز مرا همراهي نکردي.
نميدانم خانه عاشقي کجاست و به کدامين سو بايد رفت؟

Raftan_Mosadegh(www.sweetkiss.blogfa.jpg
 

khodam

متخصص بخش ادبیات
تک درخت تنها

دلتنگي و اندوه جانکاهش تمام وجود مرا مي‌آزارد. حس درخت خشک شده‌اي را دارم که در هجوم باد خزان لخت وعريان وتنها بايد با تازيانه‌هاي بي رحمانه مقابله کند و در اين راه سر خم نکند. موجوديت خود را حفظ کند، خود زخم‌ها و جراحت‌هاي عميق خود را التيام ببخشد و باز هم در تعارض با کژي‌ها و ناراستي‌ها صبر و بردباري پيشه کند. هرچند که گاهي از خداي خود گله دارد که چگونه مي‌تواند نظاره گر رنج‌ها و الام بشري باشد، دردهائي که مثل خوره روح را مي‌آزارد.
تک درخت تنها
در سکوت صحرا
شعر نا امیدی روی لب‌هاش نشسته
می دونم یه روز دوباره رنگ بارون رو می‌بینه
از تو صحرای خیالش باز دوباره گل می‌چینه.
 

خانمی

کاربر ويژه
آنگاه که عشق بیاید

این متن ،متنی ساده یا داستانی نیست متنی ارزشمند و بسیار قوی ست.


آنگاه که عشق بیاید (توصیف احساسات در قالب شخصیتهایی واقعی و در فضایی قرون وسطایی) / تقدیم به تمام افسرده های جهان



"او خواهد آمد!"
"او خواهد آمد!"

این جملات را دیوانگی از پشت میله های قفسش با تمام توانش فریاد میزد. عقل بر روی صندلی پادشاهیش نشسته بود و دستش را تکیه گاهی برای پیشانیش قرار داده بود و معلوم بود که به شدت در فکر است ، وزیر دست راستش پشتکار و وزیر دست چپش شعور در طرفینش ایستاده بودند و از دیدن او در این حالت نگران به نظر می رسیدند.

در قلمرو حکومتی شایعه ای پخش شده بود ، و آن اینکه دیوانگی توانسته از سیاه چاله ی تاریک بگزرد و حتی خود را به بارگاه پادشاه برساند ، همه به شدت ترسیده بودند. خوشحالی اولین نفری بود که سراسیمه خودش را به بارگاه رساند و چون از بزرگان بود نیازی به اجازه برای ملاقات با عقل نداشت ، می خواست از صحت ماجرا باخبر شود اما وقتی قفس و حالت عقل را دید سکوت پیشه کرد! و رنگش به سمت سیاه متمایل شد ، حالت او به گونه ای بود که هرچه آبی تر میبود یعنی خوشحال تر است و هر چه به رنگ سیاه نزدیک می شد بیانگر نبود حالت خوش در وی بود. پس شایعه درست بود و دیوانگی فرار کرده بود ، این خبر بسیار بد بود زیرا که اگر دیوانگی قدرت را به دست میگرفت هیچ چیز در جای خودش باقی نمی ماند ، اما همه ی مردم به پادشاه عقل اعتماد داشتند.

عقل رو به شعور کرد و گفت به همه ی مردم خبر دهید در حالت آماده باش باشند و حضور هر بیگانه ای را که حس کردند آن را به مامورین حکومتی اطلاع دهند. شعور می رفت تا دستور را اجرا کند اما اندکی بعد ایستاد و رو به عقل پرسید "آیا نباید اطلاعاتی مبنی بر شکل بیگانه به مردم بدهیم تا راحتتر تشخیس دهند چه چیز را گزارش دهند؟" عقل از این سوال به یاد گذشته افتاد ، زمانی که هیچ کدام از این احساس ها به دنیا نیامده بودند ، آن زمانی که او و صمیمی ترین دوستش همچون دو کودک با هم بازی میکردند و خاطرات خوشی داشتند ، اما اندکی بعد از پدیدار شدن اولین احساس اثری از دوستش نماند و همیشه در حسرت حضور او باقی ماند ، اما در گذر سالها به مرور از یاد برد که چنین دوستی نیز داشته است. عقل در حالی که دستش را به دور زخم گردنش می مالید به شعور فهماند که مردم هر گونه مورد مشکوکی را که به نظرشان برسد باید گزارش دهند.

شعور رفت تا متن لازم را تدارک ببیند و آن را به جارچی ها بدهد. همزمان با خارج شدن شعور ، سر و کله ی بزرگان پیدا شد ، حسادت در جلوی همه راه میرفت و به ترتیب پشت سر او مهربانی ، خشم ، طمع ، فضولی ، شجاعت و ترس نیز وارد شدند. حماقت نیز از پنجره داخل شد. و وقتی دیوانگی را در قفس دید دستی برایش تکان داد.

همه در مقابل عقل تعظیم کوتاهی کردند و اولین فردی که به سخن در آمد فضولی بود که با تلاشی فراوان که می خواست کلمات مناسبی بیابد می خواست از ماجرا با خبر شود. و اینکه دیوانگی چگونه توانسته است از سیاه چاله بگریزد. عقل تمایلی به جواب دادن به این سوال نداشت ولی در عوض خطاب به بزگان اینگونه ادعا کرد که این امتحان سختیست و من می خواهم بدانم در این شرایط دشوار که در پیش روی ماست کدامیک از شما با من و در کنار من باقی خواهد ماند ، عقل می خواست از وفاداری نزدیکانش تا آخرین توان مطمئن باشد و اینکه بتواند در مقابل دوست قدیمی اش که اکنون در قالب دشمنی به نزد او می آید بیاستد.

فضولی با اصرار بیشتری پرسید "چه کسی ، دیوانگی را فراری داده است؟" عقل جوابی نداد ولی به جایش دیوانگی از داخل قفس فریاد زد "عشق ، اوست که مرا آزاد کرد و هموست که همه ی شما را برده ی خویش خواهد ساخت و مرا به پادشاهی می رساند" پشتکار ضربه ای به دیوانگی وارد کرد و او را به گوشه ی دیگر قفس پرتاب کرد. حسادت که در بسیاری از امور دست داشت و به نوعی فرمانهای بسیاری را حتی بدون اجازه عقل به مرحله ی اجرا گزارده بود خطاب به عقل گفت "در ازای این همکاری با تو چه چیزی در انتظار ما خواهد بود" و به نوعی فهماند که خواهان اختیارات بیشتری است. عقل آهی کشید و گفت " با آمدن او بسیاری از شما قدرت خود را از دست خواهید داد و بسیاری نیز به جایگاهی که لایقتان نیست خواهید رسید و منظورش از این کنایه حسادت و دیگر بزرگانی بود که محدود شده بودند. مهربانی این بار به سخن در آمد و از عقل درباره ی عشق و اینکه او کیست پرسید. عقل به همین توصیف اکتفا کرد که او بسیار قویست. و دیگر سخنی نگفت.

درباریان با همدیگر پچ و پچ می کردند و پس از مدتی خوشحالی اعلام کرد که تا پایان ماجرا و در هر حالتی از عقل حمایت میکنند ، عقل آهی کشید و هیچ نگفت ، عقل می توانست گذشته را به یاد بیاورد کاری که هیچ کدام از بزرگان توان ان را نداشتند ، اما عقل می دانست که به آنها و قولشان امید چندانی نیست ، دوباره دستی به گردنش کشید و زخم قدیمی به یادش آمد.

شعور با عجله در را باز کرد و به پیشگاه عقل رفت و با تته پته آنها را حالی کرد که لشکری از مردم در حال حرکت به سمت قصر هستند و در مقابل آنها نیز ایثار در حرکت است. زمانی که بزرگان نام ایثار را شنیدند ، رنگشان مثل گچ سفید شد ، ایثار هر بار که دست به قیام میزد دگرگونی های بزرگی را سبب میشد و چون از نزدیک نیز با رعیت بود همیشه حمایت مردمی را پشت سر داشت. این بار نیز مثل اینکه پیدایش شده بود.

ایثار در حالی وارد شد که نامه ای نیز در دست داشت. اینبار در کمال احترام در مقابل عقل تعظیم کرد و نامه را به او داد. عقل نامه را باز کرد ، و از همان ابتدا دستخط را شناخت ، عشق آن را نوشته بود و در آن از عقل خواسته بود که در مقابل او ایستادگی نکند زیرا که به زودی اوست که باید بر تخت پادشاهی بنشیند. عقل نامه را پاره کرد ، و به سمت بالکن رفت تا برای مردمی که در دور قصر جمع شده بودن سخنرانی کند ، و اینجا بود که بزرگترین سخنرانی عمرش را انجام دهد، هفت روز کامل سخنرانی کرد ، شب و روز ، دهها دلیل برای بر حق بودن خودش و لیاقت برای پادشاهیش آورد ، تمامی مردم و حتی منجمله خود ایثار نیز قانع شدند و حق را به عقل دادند و عنوان کردند که حاظرند برای او جان بدهند و در مقابل عشق بیاستند و او را نیز دست و پای بسته به همراه دیوانگی به سیاه چال بفرستند.
فضولی مامور شد تا برود و اطلاعاتی از چگونگی وضعیت ارتش عشق پیدا کند و آن را بیاورد ، خشم از مردم ارتشی منظم ساخت و خودش به عنوان ژنرال آنها را فرماندهی میکرد ، خوشحالی گروه موسیقی را برای روحیه دادن به سربازان هدایت می کرد. مهربانی نیز در کنار عقل باقی مانده بود و او را دلداری میداد.

در گرگ و میش روز هشتم هیجان در آسمان پیدایش شد، مردم از دیدن این پرنده ی آتشین تیز پرواز به وجد آمده بودند ، اما تیز پروازی این پرنده اکنون بیش از هر زمان دیگری بود و عقل خوب میدانست که چه چیزی در شرف وقوع است. هنوز ساعتی مانده بود تا خورشید طلوع کند اما نوری بزرگ از سمت محل طلوع خورشید شروع به تابیدن کرد و در مرکز آن فردی دیده میشد که شنلی بزرگ به دور خودش پیچیده بود. و صورتش زیر کلاه شنل پنهان بود ، عصایی بلند نیز در دست داشت. و بسیار آرام به سمت آنها قدم بر میداشت، همه شوکه شدند! پس این همه تدارک و لشکر و آمادگی برای یک نفر بود؟!! ترس آهی از سر آسودگی کشید و پوزخندی به شجاعت زد. خشم جلوی خنده اش را نمی توانست بگیرد و خوشحالی و مهربانی نیز همدیگر را در آغوش گرفته بودند. در این میان تنها عقل بود که به شدت نگران بود.
به مرور که عشق به لشکر نزدیک و نزدیک تر میشد ، سربازان در خودشان حالتی غریب را احساس کردند ، حالتی که هیچ کدام از بزرگان نتوانسته بودند قبلا در آنان به وجود آورند حالت عشق را. بی اختیار و همزمان که عشق به لشکر نزدیک تر میشد سربازان در مقابل او زانو میزدند و همزمان که در میان لشکر به پیش میرفت سربازان بیشتری به زانو در می آمدند. خشم از این عکس العمل سربازان به شدت خشمگین تر شد ، سلاح (که سلاح خشم نامش غرور بود) را بر گرفت و به تاخت به سمت عشق هجوم برد اما در چند متری عشق ، اسب در جای خودش میخکوب شد و هرچه خشم به آن حیوان تازیانه میزد از جای خود تکان نمی خورد و در کمال تعجب خشم اسب نیز در مقابل عشق به زانو درآمد. خشم ، از روی زین بلند شد و در حالی که شمشیر را به سرعت دور سرش میگرداند به سمت عشق دوید و با یک حرکت شمشیر را تا دسته اش در سینه ی عشق فرو برد. عشق مدتی ایستاد. نگاهی به خشم انداخت ، تمامی وجود خشم به لرزه افتاد ، سپس عشق به آرامی شمشیر را از سینه اش بیرون آورد و آن را رها کرد ، با اینکه فاصله بسیار کم بود اما بر اثر برخورد شمشیر با زمین بلافاصله همچون شیشه ای نازک تکه تکه شد و هر تکه ی آن به سوئی پرت شدند ، خشم از مشاهده ی این صحنه به شدت متعجب شده بود و او نیز بی اختیار در مقابل عشق به زانو در آمد.

درباریان از مشاهده ی این صحنه کاملا گیج شده بودند و با هر قدم که عشق به قصر نزدیک می شد ، عقل خودش را درمانده تر میافت ، تمامی آن هفت روز شب سخنرانی عقل برای مردم و بزرگان با یک نگاه عشق اثرش از بین رفت و این بود قدرتی که عقل به شدت از آن می ترسید.

عقل همانطور با تمانینه و به آرامی وارد قصر میشد ، و عصایش را تکان میداد. هیچ کس را یارای این نبود که مقابلش بیاستد زیرا همگی در مقابلش به زانو می افتادند و از این حالت ناخشنود نبودند. اولین کسانی که در بارگاه تحت تاثیر عشق قرار گرفتند ، خوشحالی و مهربانی بود ، خوشحالی به حالت عجیبی افتاده بود و دیگر چهره اش آبی یا سیاه نبود ، بلکه کالا قرمز شده بود و حرارت بسیاری نیز از او ساطع میشد. مهربانی نیز همچون یک فرد در حالت خلسه تنها به یک نقطه تمرکز میکرد و آنجا صورت عشق بود. ، تمامی بزرگان حاضر برای عشق به زانو رفته بودند و این تنها عقل بود که قدرت عشق نتوانسته بود بر او نفوذ کند. عقل لبخندی زد ، هر چند که از سر رضایت نبود ، اما به نوعی او نیز از حضور عشق کمی خوشحال بود ، اما ناراحتی اش بیشتر بود ، مخصوصا حال که به طور کامل قدرتش را در تزلزل میدید.

عشق به نزدیکی او رفت و گفت " مرا ببخش دوست قدیمی، من نمی خواستم با حضورم از قدرت تو بکاهم ، اما خود به خود وجود من اینگونه ایجاب میکند" عقل آهی کشید و همزمان دوری به اطراف عشق زد و با همان لبخند مصنوعی ادامه داد "آنقدر از رفتنت می گذرد که دیگر فراموشت کرده بودم که وجود داری، اما مثل اینکه تو پیر نمیشی" و در همین حال عقل دستی به ریش پر پشت سفیدش کشید. و سپس ادامه داد "با وجود تو اینجا بهتر است من بروم" و اراده کرد که برود ولی از جای خود تکان نخورد ، متعجب شد و به سمت پایین نگاه کرد ، تن بی سرش را دید که رو به عشق زانو زده بود.

"من حضور او را حس میکنم ، و وقتی که بیاید همگی شما برده ی او خواهید شد"
 

Nani

کاربر ويژه
برای داشتن چیزی که تا به حال نداشتی، کسی باش که تا به حال نبودی


نبردهاي زندگي هميشه به نفع قويترين ها پايان نمي پذيرد بلكه دير يا زود برد با آن كسي است كه بردن را باور دارد.


چه بسا اشخاصي که تنها با طنين کلنگ گورکن از خواب غفلت بيدار مي شوند.



راز قدرت واقعی در این است : با تمرین کردن مداوم یاد بگیرید که چطور توانایی های خود را هدر ندهید و در هر لحظه آنها را بر یک نقطه متمرکز کنید.



هیچ گاه از داشتن دشمن نترس ، از انجام ندادن درست آرمان های خویش بترس.



بدبختی انسان از جهل نیست از تنبلی است.



 

Nani

کاربر ويژه
کیمیا گوهر جان در طلب روی تو باد

قمری دیده اسیر خم ابروی تو باد

دل ز کف بردی و پنهان شدی ای ماه منیر

کس نفهمید چه سری است که در روی تو باد

دیدگانم همه سیلاب سرشک غم توست

خون جاری ز دو چشمم همه ره جوی تو باد

این چه عشقی است که بر شیعه دوران زده ای

مهدیا عشق نهان پرتو جادوی تو باد

دل ربا عشوه چرا پرده ز رخ باز گشای

التهابات درون سوز هیاهوی تو باد

بشر و جن و ملائک، گل و بلبل، حیوان

ز کران تا به کران جمله ثناگوی تو باد

عشق شیرین تو آتش به دل فرهاد است

حلقه ماه رخان را غم گیسوی تو باد

هر شب از درگه حق گرد رهت می جویم

روز و شب روح "صبا" معتکف کوی تو باد
 

خانمی

کاربر ويژه
مرگ به سالخوردگان نزدیک است

همچنان به شیرخواران.

مرگ همچون زندگی است.

اگر بخواهید اخلاص بورزید،

اخلاصتان زیبا باشد

وگرنه ، خاموش بمانید!

زیرا در جوار ما مردی می میرد.

چه کسی می داند؟

شاید جنازه ی بر دوش مردم،

جشن فرشتگان باشد.!!!
 

یگانه جان

متخصص بخش ادبیات
بوی ترا از آن سوی درياها می شنوم...
وقتی که بادها در میان گنجينه های خاطرات می پیچند، از شکاف ميان شيشه ها و پنجره ها می گذرند، با ابرهای سرگردان نجوا می کنند، تنشان بوی نم باران می گيرد ، دست در گردن بادبانهای سفيد بلند قايق ها می اندازند و از جانب دريا به سوی من می آيند.

بوی ترا از آن سوی درياها می شنوم...
بویی از عطر دوستی، که با بوی خاک و آب و سبزه عجین می شود و رمزآلود به سويم می آید. رمز گشايی می خواهد!... بويی که وقتی چشمانم را می بندم دنيايی پر از رنگ و نشاط در پشت پلک هايم نقاشی می کند.
چشمانم را می بندم و می گذارم که این رمز پشت پلک های من گشوده شود:
...و
...و
...و
...!
این نام تو نيست که در برابر چشمانم گشوده می شود؟
 

khodam

متخصص بخش ادبیات

medium_fire_heart.3.jpg


دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان، بساطش را پهن کرده بود، فریب می فروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند. توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص، دروغ و خیانت، جاه طلبی و قدرت. هرکس چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد. بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی پاره ای از روحشان را. بعضی ها ایمانشان را می دادند و بعضی آزادگی شان را.
شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد. حالم را بهم زد، دلم می خواست همه ی نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند، موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم، فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم، نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد، می بینی آدم ها خودشان دور من جمع شده اند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت:
البته تو با اینها فرق می کنی. تو زیرکی و مؤمن. زیرکی و ایمان آدم را نجات می دهد. اینها ساده اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می خورند.
از شیطان بدم می آمد، حرف هایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند. و او هی گفت و گفت و گفت. ساعت ها کنار بساطش نشستم. تا اینکه چشمم به جعبه ای عبادت افتاد که لابه لای چیزهای دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یک بار هم که شده کسی چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم و در جعبه ی کوچک عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه ی عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم. دستم را روی قلبم گذاشتم، نبود. فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جاگذاشته ام. تمام راه را دویدم، تمام راه لعنتش کردم، تمام راه خدا خدا کردم. می خواستم یقه ی نامردش را بگیرم،
عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم.
به مبدان رسیدم. شیطان اما نبود.
آن وقت نشستم و های های گریه کردم، از ته دل.
اشک هایم که تمام شد، بلند شدم، بلند شدم تا بی دلی ام را با خود ببرم، که صدایی شنیدم...صدای قلبم را.

پس همان جا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه ی قلبی که پیدا شده بود.
 

khodam

متخصص بخش ادبیات
خنده داره یا تاسف آور؟

چقدر خنده داره که یک ساعت عبادت به درگاه الهی دیر و طاقت فرسا میگذره ولی 60 دقیقه بازی یک تیم فوتبال مثل باد می گذره!
چقدر خنده داره که 100 هزار تومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه اما وقتی که با همون مقدار پول به خرید می ریم کم به چشم میاد!
چقدر خنده داره که یه ساعت عبادت در مسجد طولانی به نظر میاد اما یه ساعت فیلم دیدن به سرعت میگذره!
چقدر خنده داره که وقتی می خوایم عبادت و دعا کنیم هر چی فکر می کنیم چیزی به فکرمون نمی یاد تا بگیم اما وقتی که می خوایم با دوستمون حرف بزنیم هیچ مشکلی نداریم!
چقدر خنده داره که وقتی مسابقه ورزشی تیم محبوبمان به وقت اضافه می کشه لذت می بریم و از هیجان تو پوست خودمون نمی گنجیم اما وقتی که مراسم دعا و خطابه و نیایش طولانی تر از حدش می شه شکایت می کنیم و آزرده خاطر می شیم!
چقدر خنده داره که خوندن یه صفحه و یا بخش از قرآن سخته اما خوندن 100 صفحه از پرفروشترین کتاب رمان دنیا آسونه!
چقدر خنده داره که سعی میکنیم ردیف جلو صندلی های یک کنسرت یا مسابقه رو رزرو کنیم اما به آخرین ردیف یک مسجد تمایل داریم!
چقدر خنده داره که برای عبادت و کارهای مذهبی هیچ وقت زمان کافی در برنامه روزمره خود پیدا نمی کنیم اما برای بقیه برنامه ها رو سعی می کنیم تو آخرین لحظه هم که شده انجام بدیم!
چقدر خنده داره که شایعات روزنامه ها رو به راحتی باور می کنیم اما سخنان قرآن رو به سختی باور می کنیم!
چقدر خنده داره که همه مردم می خوان بدون اینکه به چیزی اعتقاد پیدا کنند و یا کاری در راه خدا انجام بدن به بهشت برن!
چقدر خنده داره که وقتی جوکی رو از طریق پیام کوتاه و یا ایمیل به دیگران ارسال می کنید به سرعت آتشی که در جنگلی انداخته شود همه جا را فرا می گیرد اما وقتی که سخن و پیام الهی رو می شنوید دو برابر در مورد گفتن و یا نگفتن اون فکر می کنید!
خنده داره . اینطور نیست؟!
دارید می خندید؟
دارید فکر می کنید؟
این حرفارو به گوش بقیه هم برسونید و از خداوند سپاس گذار باشید که او خدای اعلی و دوست داشتنی است.
آیا این خنده دار نیست که وقتی که می خواهید این حرفارو به بقیه بزنید خیلی ها رو از لیست خودتون پاک می کنید بخاطر اینکه مطمئنید که اونها به هیچ چیز اعتقاد ندارند؟!!!
خنده داره؟ ...... تاسف آوره
 

khodam

متخصص بخش ادبیات
... دلم تنگ است ...

... نمی دانم ز تنهایی پناه آرم کدامین سوی ...
... پریشان حالم و بی تاب می گریم و قلبم بی امان محتاج مهر توست ...
... نمی دانی چه غمگین رهسپار لحظه های بی قرارم من ...
... به دنبال تو همچون کودکی هستم و معصومانه می جویم پناه شانه هایت را که شاید اندکی آرام گیرد دل ...
... دلم تنگ است ...
... وتنهایم و تنهایی به لب آورده جانم را...
... بیا تا با تو گویم از هیاهوی غریب دل که بی پروا ...
... تلنگر می زند بر من و می گوید به من نزدیک نزدیکی ...
... به دنبال تو می گردم به سویت پیش می آیم ...
... چه شیرین است پر از احساس یک خوشبختی نابم ...
... پر از امید سبز خواب دیدارم و می خواهم که نامت را به لوح سینه بنگارم ...
... و نجوایی کنم در دل و گویم تا ابد ...
... من دوستت دارم ...

 
بالا