• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

متن ادبی

یگانه جان

متخصص بخش ادبیات
شاعر که شدم
نردبانی بلند بر می دارم
پای پنجره ی پرسه های پسین پروانه می گذارم
و به سکوت سلام آن روزها سرک می کشم
شاعر که شدم
می آیم کنار کوچه ی کبوترها
تاریخ یادگاری دیوار را پررنگ می کنم
و می روم
شاعر که شدم
مشق شبانه ی تمام کودکان جهان را می نویسم
دیگر چه فرق می کند
که معلمان چوب به دست
به یکنواختی خطوط مشق های شبانه
شک ببرند یا نبرند ؟
شاعر که شدم
سیم های سه تارم را
به سبزه های سبز سبزده گره می زنم
و آرزو می کنم
آهنگ پاک صدای تو را بشنوم
شاید که شاعری
تنها راه رسیدن به دیار رؤیا
و کوچه های خیس کودکی باشد
 

خانمی

کاربر ويژه
تلخی

می آید و می نشیند یک صندلی آنطرف تر ...
خستگی این بار سنگین خطوط چهره اش را عمیق تر کرده است و محاسن اش را سفید تر ...
قهوه می آورند هرچقدر اصرار می کنم در فنجانش شکر نمی ریزد ...
می گوید سالهاست که به تلخی عادت کرده... و من نیز هم !!!
 

khodam

متخصص بخش ادبیات
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]تو ميداني وهمه مي دانند كه زندگي از تحميل لبخندي بر لبان
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]من ، از آوردن برق اميدي در نگاه من ، از بر انگيختن موج
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]شعفي در دل من عاجز است .
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]تو ميداني وهمه مي دانند كه شكنجه ديدن بخاطر تو ، زنداني
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]كشيدن بخاطر تو و رنج بردن بپاي تو تنها لذت بزرگ من است.
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]از شادي تست كه برق اميد در چشمان خسته ام مي درخشد. و از
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]خوشبختي تست كه هواي پاك سعادت را در ريه هايم احساس مي كنم.

[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]نمي توانم خوب حرف بزنم، نيروي شگفتي را كه در زير اين كلمات
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]ساده و جمله هاي ضعيف و افتاده پنهان كرده ام،درياب ! درياب !
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]من ترا دوست دارم ، همه زندگيم و همه روزها وشبهاي زندگيم،‌هر
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]لحظه زندگيم بر اين دوستي شهادت مي دهند، شاهد بوده اند و
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]شاهد هستند،‌آزادي تو مذهب من است،

[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]خوشبختي تو عشق من است،
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]آينده تو تنها آرزوي من است.
 

khodam

متخصص بخش ادبیات
ای ستاره آسمان شبهای تیره و تار من با این فاصله ای که بین من و تو می باشد چگونه بوسیدن آن چهره درخشانت میسر است ؟
ای مهتاب آسمان شبهای دلتنگی من با این فاصله ای نکه بین من و تو می باشد چگونه پاک کردن آن اشکهای روی گونت میسر است؟ ای آسمان آبی من بین من و تو فاصله ای است پس چگونه دستم را بر روی گونه نازنینت بکشم و تو را نوازش کنم ؟
آری من ستاره می شوم و به آسمان زندگی می آیم تا بر چهره ات بوسه زنم . آری ای مهتاب من پرنده شبانه می شوم تا به آسمان بیایم و آن اشکهای پر از مهرت را از روی گونه های درخشانت پاک کنم . و ای آسمان آبی ام خورشید می شوم تا در دل آبی و پر از عشقت برای همیشه بنشینم و شب را با آن وسعت آبی ات آشتی می دهم تا همیشه آبی بمانی .
دلم به درد آمده از این فاصله و دلم به درد آمده از این انتظار و دوری بین ما
ای ستاره درخشانم شبها با دیدن تو آرام می شوم و ای آسمان روزها که دل آبیت را میبینم عاشق تر از همیشه می شوم چگونه میتوانم دستانت را در دست بگیرم وقتی بین ما این همه فاصله است ؟
انتظار میکشم تا شاید خداوند بالهایی را به من هدیه دهد که با این بالهای پر غرورم به سوی تو پرواز کنم و دستان گرمت را در دست بگیرم .
کاش تو ای آسمان من دل آبیت ابری شود و از گونه هایت اشک بریزد تا شاید قطره ای از اشکهایت بر گونه های من بریزد تا احساس آرامش و عاشقی کنم . کاش تو ای ستاره من ، فرشته ای بیاید و تو را در سبد بگذارد و آن سبد پر از عشق و محبت را به من هدیه دهد و کاش ای خورشید من ، کاش غروب عاشقی زودتر فرارسد تا زمانی که در پشت کوهها می روی و به زمین نزدیک می شوی احساس نزدیکی با تو داشته باشم .
ای خورشید من غروب ها را خیلی دوست دارم چون تو بیشتر از همه لحظه ها به من نزدیکتری و می توانم چهره ات را از نزدیک ببینم ، سپیده آسمان را نیز دوست دارم چون سحرگاه از پشت کوهها بیرون می آیی و سلامی عاشقانه به من می کنی و ای خورشید من از ظهر های تابستان نفرت دارم چون در آن زمان در بلند ترین نقطه آسمان می درخشی انتظار آن را می کشم که شاید پرنده یاستاره یا خورشید شوم ، ویا شاید هدیه ای به من برسد که تو را بیشتر از همیشه در کنار خود احساس کنم و ببینم .
شاید در خواب ستاره یا خورشید یا پرنده شوم ،اینک که اینها همه یک رویا و یک احساس عاشقی است پس ای آسمان آبی ام ، من خودم را به آتش می کشم تا باد عاشقی آن دود غلیظ مرا که از سوختنم به سویت بلند می شود به سوی تو بیاورد تا بتوانم تو را احساس کنم و برای مدتی آن دود که از تن سوخته ام بلند شده است در دلت بنشیند و بعد از این دنیا وداع بگویم .
آری من برای رسیدن به تو جان خواهم داد

isolation%20b.jpg
 

khodam

متخصص بخش ادبیات
رزهای خشکیده


گلدان روي ميز تنها 2 شاخه گل رز خشك شده دارد................ يادت هست؟!
اولين باري كه شاخه رز سرخي به من دادي نمي دانستم چرا،
اما دومين شاخه رز سرخي كه هديه دادي فهميدم چرا.........................
و حالا مدت هاست كه تنها اين دو شاخه خشك شده مهمان گلدان قلبم شده اند........
يادش بخير
 

khodam

متخصص بخش ادبیات
www_iranpixfa_ir_love5.jpg



تلخی لبخندت سایه افکنده بود در چشمانت و این تلخی انگار
ریشه دوانده بود در روحت ظاهرت سردو بی تفاوت قدمهایت
سنگین پاهایت تاب تحمل سنگینی روحت را ندارند
چرا هنگام سحررو به افتاب نمی کنی؟
تا اولین پرتو و اشعه طلایی خورشید روحت را جلا دهد
ریشه های بی مهری را در روحت بخشکاند
و تلخی لبخندت سایه اش را از چشمانت بر دارد
آن هنگام....
بهار در لبخندت خانه می کند
چشمانت فروغ و درخشش خورشید را می یابد
روحت سبک
گامهایت در اسمان
وتو در جاده روشنایی در اسمان قدم برمیداری
 

khodam

متخصص بخش ادبیات
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]کاش عشقت دروغ بود

[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]سلام حال من خوب است
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]كه مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]با این همه اگر عمری باقی بود طوری از كنار زندگی میگذرم
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]كه نه دل كسی در سینه بلرزد و نه این دل نا ماندگار بی درمانم
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]تا یادم نرفته است بنویسم :
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]دیشب در حوالی خواب هایم سال پر بارانی بود
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]خواب باران و پاییزی نیامده را دیدم
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]دعا كردم كه بیایی با من كنار پنجره بمانی باران ببارد
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]اما دریغ كه رفتن راز غریب این زندگیست
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]رفتی پیش ازآن كه باران ببارد
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]می دانم دل من همیشه پر از هوای تازه باز نیامدن است
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]انگار كه تعبیر همه رفتن ها هرگز نیامدن است
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]بی پرده بگویمت :
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]چیزی نمانده است من ساله خواهم شد
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]گونه هایم از گرمی شراب گر گرفته است،
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]می خواهم تنها بمانم، در را پشت سرت ببند،
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]بی قرارم می خواهم بروم می خواهم بمانم ؟
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]هذیان می گویم ! نمی دانم
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]نه عزیزم نامه ام باید كوتاه باشد
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]ساده باشد بی كنایه و ابهام
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]پس از تو می نویسم :
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]سلام حال من خوب است
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]اما تو باور نكن

4pdnz1y.jpg
 

khodam

متخصص بخش ادبیات
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :

سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…
 

یگانه جان

متخصص بخش ادبیات
59531102905341.jpg




کوچيک تر که بودم فکر مي کردم بارون اشک خداست ولي مگه خدا هم گريه می کنه چرا بايد دل خدا بگيره!!!!
دوست داشتم زير بارون قدم بزنم تا بوی خدا رو حس کنم اشک خدا را تو يه کاسه جمع کنم تا هر وقت دلم گرفت کمی بنوشم تا پاک و آسمانی شوم!
آسمان که خاکستری می شد دل منم ابری می شد حس ميکرم که آدما دل خدا رو شکستند و يا از ياد خدا غافل شدند همه می گفتند باران رحمت خداست!
ولی حس کودکانه من می گفت: خدا دلش از دست آدما گرفته...
 

خانمی

کاربر ويژه
لیلی


خدا گفت :ليلی يک ماجراست ، ماجرايی آكنده از من .
ماجرايی كه بايد بسازيش .
شيطان گفت : تنها يک اتفاق است . بنشين تا بيفتد .
آنان كه حرف شيطان را باور كردند ، نشستند
و ليلی هيچ گاه اتفاق نيافتاد .

www.aksha.ir%20(2).gif

مجنون اما بلند شد ، رفت تا ليلی را بسازد .
خدا گفت : ليلی درد است ، درد زادنی نو ، تولدی به دست خويشتن .
شيطان گفت : آسودگی ست . خيالی ست خوش .
خدا گفت : ليلی ، رفتن است ، عبور است و رد شدن .
شيطان گفت : ماندن است . فرو ريختن در خود .
خدا گفت : ليلی جستجوست . ليلی نرسيدن است و بخشيدن

www.aksha.ir%20(2).gif

شيطان گفت : خواستن است . گرفتن و تملک .
خدا گفت : ليلی سخت است . دير است و دور از دست .
شيطان گفت : ساده است . همين جا و دم دست
و دنيا پر شد از ليلی های زود . ليلی های ساده اينجايی .
ليلی های نزديک لحظه ای .
خدا گفت : ليلی زندگی است . زيستنی از نوعی ديگر .

www.aksha.ir%20(2).gif

ليلي جاودانه شد و شيطان ديگر نبود
مجنون ، زيستنی از نوعی ديگر را برگزيد و می دانست كه ليلی تا ابد طول می كشد ليلی گريه کرد
ليلی گفت : امانتی ات زيادی داغ است . زياد تند است .
خاكستر ليلی هم دارد می سوزد ، امانتی ات را پس می گيری ؟
خدا گفت : خاكسترت را دوست دارم ، خاكسترت را پس می گيرم .

www.aksha.ir%20(2).gif

ليلی گفت : كاش مادر می شدم ، مجنون بچه اش را بغل می كرد .
خدا گفت : مادری بهانه عشق است ، بهانه سوختن ؛ تو بی بهانه عاشقی ، تو بی بهانه می سوزی .
ليلی گفت : دلم می خواهد ، ساده ، بی تاب ، بی تب
خدا گفت : اما من تب و تابم ، بی من می ميری

www.aksha.ir%20(2).gif

ليلي گفت : پايان قصه ام زيادی غم انگيز است ، مرگ من ، مرگ مجنون ، پايان قصه ام را عوض می كنی ؟
خدا گفت : پايان قصه ات اشک است . اشک درياست ؛
دريا تشنگی است و من تشنگی ام ، تشنگی و آب . پايانی از اين قشنگتر بلدی ؟
ليلی گريه كرد . ليلی تشنه تر شد .
خدا خنديد .
خدا گفت : زمين سردش است . چه كسی می تواند زمين را گرم كند ، ليلی گفت : من .

www.aksha.ir%20(2).gif

خدا شعله ای به او داد . ليلی شعله را توی سينه اش گذاشت سينه اش آتش گرفت . خدا لبخند زد . ليلی هم .
خدا گفت : شعله را خرج كن . زمين ا م را به آتش بكش
ليلی خودش را به آتش كشيد . خدا سوختنش را تماشا می كرد .
ليلی می ترسيد . می ترسيد آتش اش تمام شود . ليلی چيزی از خدا خواست . خدا اجابت كرد .
مجنون سر رسيد . مجنون هيزم آتش ليلی شد . آتش زبانه كشيد . آتش ماند . زمين خدا گرم شد
 

خانمی

کاربر ويژه
وقتی تو نیستی

"وقتی تو نیستی
من حزن هزار آسمان بی اردیبهشت را گریه می کنم..."
از تو نوشتن دشوار است، سخت، سنگین و ناممکن.. نمی دانم چرا نمی توانم، نه که نتوانم... انگشتانم یاری ام نمی کنند، بیخودی می لرزند، همینجوری رعشه می گیرند، کلمات بازیشان می گیرد، از من می گریزند، فرار می کنند. قلمم نمی نویسد، چه می دانم جوهرم تمام می شود... خلاصه که داستانی است.
نام تو و یادت اسم اعظم من است، باطل السحر تمام جادوهای سیاه، تلخیها و نا امیدیها، کیمیای همه ی روشنایی ها و سرورها.
"وقتی تو نیستی
هزار کودک گم شده در نهان من
لای لای مادرانه تو را می طلبند..."
داشتم می گفتم... نمی توانم از تو بنویسم، از بس که ساده ای، از بس که روانی، یکدستی، زلالی، پاکی، آرامی،بزرگی... از بس که خوبی... خوب...
نه از آن خوبها که بخشیدنهای کوچک، ترحم های پست و دلسوزیهای اندک و حقیر سیرابشان می کند و امیدوارشان به زندگی. آنها که از بخشیدن پول خردهای ته جیبشان، کهنه لباسها، کفش های وصله پینه دار ته کمدشان، چه می دانم ته مانده های سفره ی غذایشان به ندارها احساس خوبی می کنند، غرق لذت و شعف و شادی می شوند و باد به غبغب می اندازند که ببینید خوبی ما را!! که به بزرگواریمان احترام بگذارید..که..
که دیگر تمام شد، وظیفه ای نداریم، گرسنه ها را سیر کردیم، برهنگان را پوشاندیم که انسانیت و نوعدوستی را بر صدر نشاندیم..
"درها بسته و کوچه ها مغمومند
پس چشم کدام خسته از آواز من
خواهد گریست؟..."
نه... تو نیستی... از آنها نیستی که درد را نمی شناسند، که گرسنگی را نمی فهمند که شرمندگی را در سیمای مظلوم پدری زحمتکش و مهربان ندیده اند.
چشم هایت همیشه نگران آن رفتگر سر کوچه مان است که صبح ها وقتی همه خوابند جاروکشان آواز می خواند، دلشوره ی دخترک افغانی اسفند گردان چهار راه نواب آسوده ات نمی گذارد، غم پسر آدامس فروش مترو همیشه ی خدا همراهت است.
نه نیستی.. نیستی از آنها که با چه میدانم عطر "وان میلیون" دوش می گیرند و فخر لباسهای مارک دار و لوازم آرایش برند "بورژوایشان" را به دیگران می فروشند.
تو از تمام رایحه های دنیا دو تا... فقط دو تا را دوست داری:
بوی باران و بوی نان، جز با این دو بوی بهشتی مست نمی شوی، که مسیحی و محبتت رایحه ی باران ، که ابوذری و آیه ی کنزت کمک به مستضعفان ، که محمدی و قرآنت امید برای محرومان ، که موسایی و عصایت باطل السحر فرعونها که ابراهیمی و تبرت نیروی اندیشه و ایمان، که بودایی و نیروانایت بوی نان نه برای خود، که دیگران..
که نان خویش را برای باز پس گرفتن نان دیگران از دست می نهی...
"سفر بنام تو، خانه
خانه بنام تو، سینه
سینه بنام تو، رگبار..."
(اشعار داخل گیومه همه از سید علی صالحی عزیز است)
 

Nicol

متخصص بخش گردشگری
همه عمرم دوستت دارم

وقتي 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زير انداختي و لبخند زدي...
وقتي که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
سرت رو روي شونه هام گذاشتي و دستم رو تو دستات گرفتي انگار از اين که منو از دست بدي وحشت داشتي
.وقتي که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..
صبحانه مو آماده کردي وبرام آوردي ..پيشونيم رو بوسيدي و
گفتي بهتره عجله کني ..داره ديرت مي شه .
وقتي 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتي اگه راستي راستي دوستم داري .
.بعد از کارت زود بيا خونه
وقتي 40 ساله شدي و من بهت گفتم که دوستت دارم
تو داشتي ميز شام رو تميز مي کردي و گفتي .باشه عزيزم ولي الان وقت اينه که بري
تو درسها به بچه مون کمک کني ..
وقتي که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم تو همونجور که بافتني مي بافتي
بهم نکاه کردي و خنديدي

وقتي 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدي ...

وقتي که 70 ساله شدي و من بهت گفتم دوستت دارم در حالي که روي صندلي راحتيمون نشسته بوديم من نامه هاي عاشقانه ات رو که 50 سال پيش براي من نوشته بودي رو مي خوندم و دستامون تو دست هم بود ..

وقتي که 80 سالت شد ..اين تو بودي که گفتي که من رو دوست داري ..
نتونستم چيزي بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد
اون روز بهترين روز زندگي من بود ..چون تو هم گفتي که منو دوست داري
به کسي که دوستش داري بگو که چقدر بهش علاقه داري
و چقدر در زندگي براش ارزش قائل هستي
چون زماني که از دستش بدي
مهم نيست که چقدر بلند فرياد بزني
اون ديگر صدايت را نخواهد شنيد
 

Nicol

متخصص بخش گردشگری
“تو همواره مهربان باش (لطفا نظر بدين)”

توهمواره مهربان باش



اگر بعضي افراد، بي منطق و خود محورند،



تو همواره آنها را ببخش



اگر نسبت به ديگران مهرباني ولي آنها تو را به خود خواهي متهم مي كنند،



تو همواره مهربان باش



اگر فردي موفق هستي ولي در نهايت تعدادي دوست دروغين وتعداي دشمن حقيقي به دست آورده اي،



تو همواره بكوش تا موفق باشي



اگر صادق و يكرنگ هستي و ممكن است ديگران فريبت دهند ،



تو همواره صادق و يكرنگ باش



هر آنچه طي ساليان ساخته اي ، ممكن است فردي در يك لحظه ويران كند،



تو همواره در حال ساختن باش



اگر به شادابي دست يابي،ممكن است به تو حسادت ورزند ،



تو همواره شاد باش



خوبي هاي امروز تو ، ممكن است فردا فراموش شود،



تو همواره خوب باش



بهترين چيز را كه در توان داري به دنيا هديه كن ،حتي اگر كوچك است ،



تو همواره بهترين ها را هديه كن



"در آخر در مي يابي ، هر آنچه هست ميان تو و خداي توست"
 

khodam

متخصص بخش ادبیات
~~ دخترک و پیرمرد ~~

فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.
پیرمرد از دختر پرسید:
- غمگینی؟
- نه.
- مطمئنی؟
- نه.
- چرا گریه می کنی؟
- دوستام منو دوست ندارن.
- چرا؟
- چون قشنگ نیستم
- قبلا اینو به تو گفتن؟
- نه.
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
- راست می گی؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت...


 

khodam

متخصص بخش ادبیات
کفش های پاره

[FONT=tahoma,verdana,Vazir,helvetica,sans-serif]پشت ویترین مغازه ایستاده بود .

[FONT=tahoma,verdana,Vazir,helvetica,sans-serif]به کفشهای پاره اش نگاه میکرد.

[FONT=tahoma,verdana,Vazir,helvetica,sans-serif]هزار و یک سوال از ذهنش میگذشت.

[FONT=tahoma,verdana,Vazir,helvetica,sans-serif]رویش را که برگرداند ، میخکوب شد .

[FONT=tahoma,verdana,Vazir,helvetica,sans-serif]مردی را روی صندلی چرخدار دید که اصلا پا نداشت!
[FONT=tahoma,verdana,Vazir,helvetica,sans-serif]و با لبخندی زیبا و چشمانی پر از اشک از جلوی مغازه گذشت...
 

khodam

متخصص بخش ادبیات
(( یادمان نرود زندگی کنیم ))


[FONT=tahoma,verdana,Vazir,helvetica,sans-serif]

[FONT=tahoma,verdana,Vazir,helvetica,sans-serif]دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.


[FONT=tahoma,verdana,Vazir,helvetica,sans-serif]تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی.
[FONT=tahoma,verdana,Vazir,helvetica,sans-serif]نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.

[FONT=tahoma,verdana,Vazir,helvetica,sans-serif]داد زد و بدو بیراه گفت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد. جیغ زد و جاروجنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد. به پروپای فرشته و انسان پیچید، خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت و باز هم خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد، این بار خدا سکوتش را شکست و با صدایی دلنشین گفت:
[FONT=tahoma,verdana,Vazir,helvetica,sans-serif]"عزیزم بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی! تمام روز را به بدوبیراه و جاروجنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقیست. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن."

[FONT=tahoma,verdana,Vazir,helvetica,sans-serif]لابه لای هق و هقش گفت: "اما با یک روز... با یک روز چه کاری می توان کرد...؟"

[FONT=tahoma,verdana,Vazir,helvetica,sans-serif]خدا گفت: "آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را درنیابد، هزار سال هم به کارش نمی آید." و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت:

[FONT=tahoma,verdana,Vazir,helvetica,sans-serif]"حالا برو و زندگی کن..."

[FONT=tahoma,verdana,Vazir,helvetica,sans-serif]او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند، می ترسید راه برود و زندگی از لای انگشتانش بریزد.

[FONT=tahoma,verdana,Vazir,helvetica,sans-serif]قدری ایستاد... بعد با خودش گفت: "وقتی فردایی ندارم، نگاه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد، بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم."

[FONT=tahoma,verdana,Vazir,helvetica,sans-serif]آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرورویش پاشید، زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود، می تواند پا روی خورشید بگذارد و می تواند...

[FONT=tahoma,verdana,Vazir,helvetica,sans-serif]او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما ... اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید، روی چمن ها خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آنهایی که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.

[FONT=tahoma,verdana,Vazir,helvetica,sans-serif]او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند:


[FONT=tahoma,verdana,Vazir,helvetica,sans-serif]"او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود..."

life.jpg
 

khodam

متخصص بخش ادبیات
« لعنت بر شيطان »

[FONT=tahoma,verdana,Vazir,helvetica,sans-serif]گفتم: «لعنت بر شيطان»!
[FONT=tahoma,verdana,Vazir,helvetica,sans-serif]لبخند زد.
[FONT=tahoma,verdana,Vazir,helvetica,sans-serif]پرسيدم: «چرا مي خندي؟»
[FONT=tahoma,verdana,Vazir,helvetica,sans-serif]پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام مي گيرد»
[FONT=tahoma,verdana,Vazir,helvetica,sans-serif]پرسيدم: «مگر چه كرده ام؟»
[FONT=tahoma,verdana,Vazir,helvetica,sans-serif]گفت: «مرا لعنت مي كني در حا لي كه هيچ بدي در حق تو نكرده ام»
[FONT=tahoma,verdana,Vazir,helvetica,sans-serif]با تعجب پرسيدم: «پس چرا زمين مي خورم؟!»
[FONT=tahoma,verdana,Vazir,helvetica,sans-serif]جواب داد: «نفس تو مانند اسبي است كه آن را رام نكرده اي. نفس تو هنوز وحشي است؛ تو را زمين
[FONT=tahoma,verdana,Vazir,helvetica,sans-serif]مي [FONT=tahoma,verdana,Vazir,helvetica,sans-serif]زند.»
[FONT=tahoma,verdana,Vazir,helvetica,sans-serif]پرسيدم: «پس تو چه كاره اي؟»
[FONT=tahoma,verdana,Vazir,helvetica,sans-serif]پاسخ داد: «هر وقت سواري آموختي، براي رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواري بياموز. در
[FONT=tahoma,verdana,Vazir,helvetica,sans-serif]ضمن اين قدر مرا لعنت نكن!»
[FONT=tahoma,verdana,Vazir,helvetica,sans-serif]گفتم: «پس حداقل به من بگو چگونه اسب نفسم را رام كنم؟»
[FONT=tahoma,verdana,Vazir,helvetica,sans-serif]در حاليكه دور مي شد گفت: «من پيامبر نيستم جوان ...!

Hell.jpg
 

khodam

متخصص بخش ادبیات
خیال خام

باز کنار باغچه در گوش باد خاطراتم را صدا ميزنم
من و او با هم...
به سبکي خيال پروازم مي کرديم با باد
روي دشت، روي نازکي گل، زير آن ابر سياه پر غرور
ميان رقص برگهايي که روزي بوده اند در اوج...
چه زيبا مي دويديم از بر آن گل
چه زيبا مي پريديم از سر آن جوي که با شرم و حيا مي گذشت از آن دور
اما چه خيالي... چه خيالي...
و چه قدر زود تمام شد وقت ما
آن صبح...
باد، زنبور زيباي گل مريم را آواره کرد
حالا چه کنم...
همه چيز تاريک است
آبشار هم براي من مي نالد
و آن قورباغه تنهاي در برکه ميان آن جنگل دور افتاده ي تاريک و بي نغمه
او هم براي من مي خواند امشب را
 

khodam

متخصص بخش ادبیات

red-heart-on-black.jpg

حقیقت زندگی...
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]ما كسايي كه به فكرمون هستن رو به گريه مي‌اندازيم. ما گريه مي‌كنيم براي كسايي كه به فكرمون نيستن، و ما به فكر كسايي هستيم كه هيچوقت برامون گريه نمي‌كنن...!
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]اين حقيقت زندگيه.... عجيبه ولي حقيقت داره، اگه اين رو بفهمي، هيچوقت براي تغيير دير نيست.
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]وقتي تو خوشي و شادي هستي عهد و پيمان نبند.
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]وقتي ناراحتي جواب نده.
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]وقتي عصباني هستي تصميم نگير.
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]دوباره فكر كن، عاقلانه رفتار كن.
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]زندگی، برگ بودن در مسیر باد نیست.
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]امتحان ریشه‌هاست!
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]ریشه هم هرگز اسیر باد نیست.
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]زندگی چون پیچک است، که انتهایش می‌رسد پیش خدا....
 

khodam

متخصص بخش ادبیات
kshbaksr381bo1oemk5.jpg

ديدي تا حالا... اگه كسي رو دوست داشته باشي دلت نمي ياد اذيتش كني !
دلت نمي ياد شيشه دلش رو با سنگ زخم زبون بشكني !
دلت نمي ياد ازش پيش خدا شكايت كني... حتي اگه بره و همه چيز رو با خودش ببره...
حتي اگه از اون فقط گريه هاي شبونت بمونه... و عطر آخرين نگاهش...
حتي اگه بعد از رفتنش پيچك دلت به شاخه نازك تنهائي تكيه كنه... ديدي ؟
هر گوشه و كنار شهر هر وقت كسي از كنارت رد مي شه كه بوي عطرش رو ميده ؛ چه حالي مي شي ؟
بر مي گردي و به اون رهگذر نگاه ميكني تا مطمئن بشي خودش نبوده...
چقدر سخته كه دلت مي خواد سر تو باز به يه ديواري تكيه بدي كه يه بار زير آوار غرورش همه وجودت له شده...
 
بالا