• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

متن ادبی

khodam

متخصص بخش ادبیات
Adat-%5BENNTEZAREBIPAYAN.2IR..gif


گفتم بمان بهر خدا ...گفتی خداحافظ



گفتم ببر با خود مرا ... گفتی خداحافظ



گفتم تو از من در مسیر روشن پیوند



آخر چه دیدی از جفا ... گفتی خداحافظ



گفتم نمیخواهی مرا؟! باشد..نخواه..اما



ایکاش میگفتی چرا...گفتی خداحافظ



گفتم برو ! باشد ! خدایارت... به دیدارت



می آیم .. ام کی؟ کجا؟گفتی خداحافظ



ای وای از دلبستگی ... ای داد از عادت...



معتاد خود کردی مرا گفتی خداحافظ
 

khodam

متخصص بخش ادبیات
دلتنگی

خدایا
موج دلتنگیها طوفان دلخوشیهایم شده
ناصبوریم را لغزش به حساب نیاور
دنیا رفیق مزاحم است...
کودکیم را پس نمیدهد...
خدایا
میخواهم برایم بگویی چرا خواب شبهای دلتنگیم تعبیر نمیشود؟
چرا هفت فصل عاشقی بهار ندارد؟
چرا دیگر استجابت دعاهایم تمام شده؟
میخواهم بدانم زمانه که مرا به بازی گرفته به بهشت میرود یا به جهنم؟
 

khodam

متخصص بخش ادبیات
The_Window_by_Varass.jpg

شبـــــــي از پشت يك تنهايي نمناك و باراني تــــــــو را با لهجه ي گلهاي نيلوفر صدا كردم
تــــــمام شب بــــراي با طراوت ماندن بــــــاغ قشنگ آرزوهــايت دعـــــــــا كردم
پس از يك جست و جوي نــــــقره اي در كوچه هاي آبــــــــــــــــــي احساس
تـــــــو را از بين گلهايي كه در تنهايي ام روييد با حسرت جدا كردم
و تـــــــو در پاسخ آبـــــــــي ترين موج تــــــمناي دلم گفتي
دلـــــم حيران و سرگردان چشمانيست رويـايــــــــي
و من تــــــــنها بـــــراي ديدن زيبايي آن چشم
تــــــو را در دشتي از تنهايـــي و حسرت رهــا كردم
هـــــــمين بـــــــــــود آخــــــــريــن حـــــــــرفــت
و مـــــــن بـــــعـد از عـبــــــور تـــــلخ و غمگينت
حــــريم چشمهايم را به روي اشكي از جنس غــــروب ساكت و نارنجي خـورشيد وا كـــــردم
نـــــــــمي دانـــــــم چــــــــرا رفتــــي ،نـــــــمي دانـــــم چــــرا ،شايد خطــــــا كــــــردم
و تـــــو بـــي آنكه فكر غـــربت چشمان من باشي ،نمي دانم كجا، تا كـــي‌ ،براي چه
ولــــــــــي رفتي و بـــــعــد از رفتنت بــــــاران چه معصومانه مي بـــــاريد
و بــــــــــعــد از رفتنت يك قــــلـــــب دريـــــايــي تــرك بــرداشــــت
و بــــــــعــد از رفتنت رسم نوازش در غـمي خـــــاكستري گـــــم شد
و گـــــنجشـــكـــي كــــــــه هـــــــر روز از كـنــار پنجره بــــا مــهربـاني دانه بر مــــي داشت
تـــــــمـــــــام بــالـــهـــايـــــش غــــــرق انـــــــــدوه غـــــــربت شــــــــــــــد.
و بــــعــد از رفتن تــــــــــــو آسمــــان چشمهايم خــــــيس بــــاران بود
و بـــــعد از رفتنت انـــگار كســي حس كـــرد مـن بي تــــو تمام هستي ام از دست خواهد رفت
كســـــي حس كــــــرد مـــن بي تــــــو هزاران بــار در هر لحظه خواهـــــــم مُــــــــــرد
و بــــعـد از رفتنت درياچــــه بغضي كرد ،كسي فهميد تــــو نام مرا از ياد خواهي برد
هنـــــــوز آشفتــــــه ي چشمــــــــان زيبــــــــاي تـــــــــوأم ، برگــــــــــــــــرد!
بـبين كه ســــــرنـــــوشــــت انتظــــــــــار مــــــن چه خواهد شـــــــــــد
و بـــــــعـد از اين همه طــــــــوفــــانُ وهـم و پرسش و تـــرديـــــد
تـــــــو هم در پاسخ اين بـــــي وفــــايـــي ها بگــــو در راه عــــشـق و انتخاب آن خطــــا كردم
و مـــــــــن در حــــــــالـــــتــــي مـا بـيـن اشــــــــــك و حســـــــرت و تـــــــرديـــــــــد
كـنـــــــــــار انتظــــــــــــاري كـــــــــه بـــــــــدون پــــــــاسخ و ســــــــرد اســــت،
و مـــــــــــن در اوج پــــــايـــيـزي تــــــــــــرين ويـــرانــــــي يــــك دل ...
خدایا پس چرا پاییز.......
 

khodam

متخصص بخش ادبیات
Love-alone%20boy.jpg

یکی را دوست می دارم....ولی افسوس.........او هرگز نمی داند
نگاهش می کنم شاید بخواند از نگاه من که او را دوست می دارم
ولی...........
افسوس او هرگز نگاهم را نمی خواند....
به برگ گل نوشتم من که او را دوست می دارم
ولی............
افسوس او برگ گل را به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند.........
به مهتاب گفتم:ای مهتاب سر راهت به کوی او سلامم را رسان و گو که او را دوست می دارم
ولی.........
افسوس یک ابر سیه آمد ز راه و روی ماه تابان را بپوشانید...........
صبا را دیدم و گفتم:صبا دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم که او را دوست می دارم
ولی..............
افسوس ز ابر تیره برقی جست و قاصد را میان ره بسوزانید............
کنون وا مانده از هرجا................دگر با خود کنم نجوا
یکی را دوست می دارم
ولی..............
افسوس او هرگز نمی داند.........​
 

یگانه جان

متخصص بخش ادبیات
شقايق شيدا

شقايق گفت : با خنده نه بيمارم ، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش
حديث ديگري دارم
گلي بودم به صحرايي
نه با اين رنگ و زيبايي
نبودم آن زمان هرگز
نشان عشق و شيدايي

يکي از روزهايي که
زمين تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش مي سوخت
تمام غنچه ها تشنه
ومن بي تاب و خشکيده
تنم در آتشي مي سوخت
ز ره آمد يکي خسته ،
به پايش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پيداي پيدا بود

ز آنچه زير لب مي گفت
شنيدم سخت شيدا بود

نمي دانم چه بيماري
به جان دلبرش افتاده بود - اما -
طبيبان گفته بودندش
اگر يک شاخه گل آرد
ازآن نوعي که من بودم
بگيرد ريشه اش را و
بسوزاند
شود مرهم
براي دلبرش آندم
شفا يابد
چنانچه با خودش مي گفت

شقايق
بسي کوه و بيابان را
بسي صحراي سوزان را
به دنبال گلش بوده
و يک دم هم نياسوده ،
که ناگه چشم او
افتاد بر رويم
بدون لحظه اي ترديد،
شتابان شد به سوي من
به آساني مرا با ريشه از خاکم جدا کرد و
به ره افتاد
و او مي رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا مي کرد
پس از چندي
هوا چون کوره آتش،
زمين مي سوخت
و ديگر داشت در دستش
تمام ريشه ام مي سوخت
به لب هايي که تاول داشت گفت:اما چه بايد کرد؟
در اين صحرا که آبي نيست
به جانم هيچ تابي نيست
اگر گل ريشه اش سوزد چه خاکي بر سرم ريزم
براي دلبرم هرگز
دوايي نيست

خودش هم تشنه بود اما !!
نمي فهميد حالش را چنان مي رفت و
من در دست او بودم
و حالا من تمام هست او بودم
دلم مي سوخت اما راه پايان کو ؟
نه حتي آب،نسيمي در بيابان کو ؟
و ديگر داشت در دستش تمام جان من مي سوخت
که ناگه
روي زانوهاي خود خم شد
دگر از صبر او کم شد
دلش لبريز ماتم شد کمي انديشه کرد - آنگه -
مرا در گوشه اي از آن بيابان کاشت
نشست و سينه را با سنگ خارايي
زهم بشکافت شيدا
زهم بشکافت
اما !

آه

صداي قلب او گويي جهان را زيرو رو مي کرد
زمين و آسمان را پشت و رو مي کرد
و هر چيزي که هرجا بود با غم رو به رو مي کرد
نمي دانم چه مي گويم ؟ به جاي آب، خونش را
به من مي داد و بر لب هاي او فرياد

"بمان اي گل
که تو تاج سرم هستي
دواي دلبرم هستي
بمان اي گل"

ومن ماندم
نشان عشق و شيدايي
و با اين رنگ و زيبايي
و نام من شقايق شد
***
 

یگانه جان

متخصص بخش ادبیات
دارد باران می بارد!
ومن خیسم از خیال لبخندی.

دارد باران می بارد
اما
مردمان دیار عافیت پنجره ها را بسته اند
و خورشید را در فانوس به تماشا نشسته اند.

دارد باران میبارد
و غمی به وسعت نداشتن هایم
مرا پر از وسوسه ی کوچ می کند.

دارد باران می بارد
و زمین عطر خاک را
به خاطراتم پیوند می زند

دارد باران می بارد
باران دارد به بیقراری من و نا مهربانی تو می بارد....
 

یگانه جان

متخصص بخش ادبیات
نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند

مثل آسمانی که امشب می بارد....

و اینک باران

بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند

و چشمانم را نوازش می دهد

تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم
 

یگانه جان

متخصص بخش ادبیات
باران
رویاست
میان بال های شب می خزد
به پنجره های بسته دست میکشد
و در میان رازها راه می رود

باران
رویاست
آرزوها را صدا می کند
در کوچه های گذشته ، قدم می زند
هیچ نمی پرسد
همه چیز را می داند ...

باران
رویاست
و رویاها
به بارانی شسته خواهد شد

تو نیز بارانی
میان رویاهای من ، تا صبحدم قدم میزنی
رازها را نوازش می کنی
هیچ نمی پرسی
همه چیز را می دانی ...

 

یگانه جان

متخصص بخش ادبیات
[COLOR=#00000]دلم لک زده برای بالا رفتن از دیوار ِ دلتنگی و سرک کشیدن در میان ِ انبوه ِ خاک خورده ی خاطرات
سرفه ام میگیرد از اینهمه غبار
خنده دار است ؛ گاهی چقدر فانی هایم را باقی میدانم!
چقدر ساده حلقه ی زلال اشک درچشمانم نقش بازی میکند؛
ومن مثل همیشه باورش میکنم![/COLOR]
 

khodam

متخصص بخش ادبیات
میخواهم بگویم ......
فقر همه جا سر میکشد .......
فقر ، گرسنگی نیست ، عریانی هم نیست ......
فقر ، چیزی را " نداشتن " است ، ولی ، آن چیز پول نیست ..... طلا و غذا نیست .......
فقر ، همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفتهء یک کتابفروشی می نشیند ......
فقر ، تیغه های برنده ماشین بازیافت است ،‌ که روزنامه های برگشتی را خرد میکند ......
فقر ، کتیبهء سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند .....
فقر ، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته میشود .....
فقر ، همه جا سر میکشد ........
فقر ، شب را " بی غذا " سر کردن نیست ..
فقر ، روز را " بی اندیشه" سر کردن است ..


دکتر شریعتی
 

یگانه جان

متخصص بخش ادبیات
آسمان یکسر می بارد
روی صفحه ی خاک
بانگ می آرد از ته دل
سوزناک
که چرا خشکید
هیبت زنده ی خاک
که چرا پژمرد
نغمه ی شاد بهار ؟!
آوایی رسید از دو
صبر !
که نزدیک است
غوغای بهار ...
 

khodam

متخصص بخش ادبیات
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif][FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]
4612496574027.jpg

[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif][FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif][FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]آه ای [FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]کلاغ پیر !
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif][FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]ای [FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]تشنه جدایی یار[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif] از دیار یار ؛ با بالهای زشت خود از سرزمین عشق تا این خزان تلخ و غم افزا کشاندیم ؛ از لاله زارها و بهاران تو راندیم ؛ در خون نشاندیم ؛
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif][FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]هان ای[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif] کلاغ پیر ؛ در این دیار دور به انتظار که باشم ؟ کجا روم ؟ شب قیر [FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]فام و [FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]شمع امیدم به راه باد ؛ در قطره های روشن باران شامگاه تلخ است و مرگ زا ؛ در پیش[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif] [FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]چشم من تصویر خاطرات ؛ در گوش جان من آوای گرم او ؛ [FONT=Vazir, helvetica, sans-serif]ای دوست ناشناس طرحی دگر بریز تو در سرنوشت من ؛ جان مرا بگیر !
[FONT=Vazir, helvetica, sans-serif] اما درنگ کن ! گلهای یادگاری یار مرا مگیر !...
 

khodam

متخصص بخش ادبیات
دختر کوچولو...

81281155022192.jpg

یک روز یک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مى‌کرد نگاه
مى‌کرد.
ناگهان متوجه چند تار موى سفید در بین موهاى مادرش شد.
از مادرش پرسید:مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفیده؟
مادرش گفت: هر وقت تو یک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوی، یکى از موهایم
سفید مى‌شود.
دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهمیدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفید شده!
 

یگانه جان

متخصص بخش ادبیات
از خاک خفته در باران


برای شما نخواهم


گفت.


برای من ستایش خاک


نافرمانی از باران خانه‌ی


شما است


که در زمستان هم


در کنار پنجره‌ی شما


از سرما نمی‌لرزیدم


پنجره را که باز می‌کنم


دکان‌ها در بخار


دیگر برای من زشت


نیستند


باور کنید


دیدن قلبم را در آینه


این روزها


مدیون شما هستم


شما نام مرا می‌دانید


و من دیگر نمی‌توانم نامی را


برای خویش


ادعا کنم.

 

یگانه جان

متخصص بخش ادبیات
پنداشتم، سفرم پایان گرفته است،
به‌غایتِ مرزهای توانایی‌ام رسیده‌ام.
سد کرده است راه مرا،
دیواری از صخره‌های سخت.
تاب و توان خود از دست داده‌ام
و زمان، زمانِ فرورفتن
در سکوتِ شب است.
 

یگانه جان

متخصص بخش ادبیات
[COLOR=#00000]
انگار در حوالی غروب
کبوتری را سر بریده بود با د
پشت هجمه بی قرار شب خلوتیان
یکی فریاد نگاهش به آسمان رسیده بود
بهوش
اینجا از سراب سکوت ، آسان نمی توان گذشت

[/COLOR]
 

یگانه جان

متخصص بخش ادبیات
[COLOR=#00000]می گریم


برای دور شدن از خاطره ها



دو ركعت گریستن بر یاد ها



واجب است



تو هم گریه كن



گریه تنها مرهم زخم بی شفای عشق است



دریغا كه عشق....



خوابی از خوابهای خاكستر است


دیگر هیچ رد پایی از احساس



بر تن جاده عشق



باقی نمانده است



به تفسیر جدایی رسیده ایم



بی باور و خسته



از عشق رنجیده ایم



می گویند ،



هر كه از وادی عشق گذر كرد



از سنگ ناله شنید



و از ستاره ،



هق هق گریه




گریه كن



من هم باتو



می گریم
[/COLOR]
 

یگانه جان

متخصص بخش ادبیات
دست ها بالا بود
هرکس سهم خودش را طلبید
سهم هر کس که رسید
داغ تر از دل ما بود!
نوبت من که رسید
سهم من یخ زده بود!
سهم من چیست مگر؟!
یک پاسخ!
پاسخ یک حسرت!
سهم من کوچک بود
قد انگشتانم
عمق آن وسعت داشت
وسعتی تا ته دلتنگی ها
شاید از وسعت آن بود که بی پاسخ ماند!!!!!
 

یگانه جان

متخصص بخش ادبیات
گونـه ي تـر مرداب
مرثـيه انـزوا نـيست

شوق لطيـف دوست داشتـن
شفافـي بـاران است
پـيام آوران آمـدند تا بگـويـند
دوست بـداريـم

و ما بـر دوست داشتن خـط بـطلان گـناه کـشيـديم

هـواي مـرطوب دل
رايـحه نـرگس هاي وحشي را بـاور نـکرد
و دل، سرگردان در کـويـر خـالي تـن
به دنـبال خويـش مي گـشت
تا شقـايـق از راه رسيد
و نـابـاوري دشت
مبـهوت بـاورهـا شد.
 

یگانه جان

متخصص بخش ادبیات
[COLOR=#00000]غوطه ور در گرداب وهم بی آنکه مکان آسمان را بدانم
و وجودم در پی نجوایی که برهاندم از میان تازیانه های سهمناک انتظار
کور سوی امید
شاید التیام بخش زخم هایم
شاید طعمه ماهی گیری باشد در انتظار صیدی دیگر
واین راه بی چراغ
چه می دانم که قدم بر سنگ می نهم یا خار
که خورشید می سوزاندم بی آنکه چراغی باشد در ره تاریکم
وای که سایه های روشن ندایم می دهند در راه و من
سر مستم از پیمانم و آفتاب تاریکم
اندر کف این چاه دراز
فریاد میزنم و زیبا دخترکی شاید ناشنوا بر بالا نشسته و غمگین
سنگ می زند در چاه
بر سرم باران اشک و سنگ
ومرا بازی رنگ نیست فراموشم
چه زیبا بود آن سان که طوفان نوازش می کرد و دریا می بوسید و من
در آغوش تنهایی می رقصیدم وسر مست
آه. آنگاه که گلی نمایان شد و دستانم
چه خبر داشت از آن خار جگر سوز
و اینک اندک نگاهی بر قلب
خارها آنجاست...
[/COLOR]
 
بالا