دنگ..،دنگ..
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من...
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت ، نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز...
آسمان را بنگر، که هنوز، بعد صد ها شب و روز، مثل آن روز نخست گرم و آبی و پر از مهر، به ما می خندد، يا زمينی که دلش از سردی شب های خزان نه شکست و نه گرفت، بلکه از عاطفه لبريز شد و نفسی از سر اميد کشيد،
و در آغاز بهار، دشتی از ياس سپيد زير پاهامان ريخت،
تا بگويد که هنوز، پر امنيت احساس خداست!