• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

نوشته های دلنشین عرفان نظر آهاری

baroon

متخصص بخش ادبیات
؟ | عرفان نظرآهاری



از بهشت که بیرون آمد، دارایی اش فقط یک سیب بود. سیبی که به وسوسه آن را چیده بود و مکافات این وسوسه هبوط بود.
فرشته ها گفتند: تو بی بهشت می میری. زمین جای تو نیست. زمین همه ظلم است و فساد.
انسان گفت: اما من به خودم ظلم کرده ام. زمین تاوان ظلم من است. اگر خدا چنین می خواهد، پس زمین از بهشت بهتر است.
خدا گفت: برو و بدان جاده ای که تو را دوباره به بهشت می رساند از زمین می گذرد؛ زمینی آکنده از شر و خیر، آکنده از حق و باطل، از خطا و از صواب؛ و اگر خیر و حق و صواب پیروز شد، تو باز خواهی گشت، وگرنه...
و فرشته ها همه گریستند. اما انسان نرفت. انسان نمی توانست برود. انسان بر درگاه بهشت وامانده بود. می ترسید و مردد بود.
و آن وقت خدا چیزی به انسان داد. چیزی که هستی را مبهوت کرد و کائنات را به غبطه واداشت.
انسان دستهایش را گشود و خدا به او اختیار داد.
خدا گفت: حال انتخاب کن. زیرا که تو برای انتخاب کردن آفریده شدی. برو و بهترین را برگزین که بهشت، پاداش به گزیدن توست.
عقل و دل و هزاران پیامبر نیز با تو خواهند آمد، تا تو بهترین را برگزینی. و آنگاه انسان زمین را انتخاب کرد. رنج و صبوری را. واین آغاز انسان بود.





 

Maryam

متخصص بخش ادبیات




راز ِ راه
رفتن است

راز ِرودخانه
پُل

راز ِ آسمان
ستاره است

راز ِخاک
گُل

راز ِ اشک ها
چکیدن است

راز ِ جوی
آب

راز ِ بال ها
پریدن است

راز ِ صبح
آفتاب

رازهای واقعی
رازهای برملاست
مثل روز ، روشن است
راز این جهان خداست


عرفان نظر اهاری
 

baroon

متخصص بخش ادبیات




سیب ذوق کرد
چاقوی تو سیب راسر برید
خون سیب
روی دست های تو چکید
هیچ کس ولیخون سیب را ندید
در دهان تو
سیب ذوق کرد
از ته دلشعجیب ذوق کرد
سیب تکه تکه شد
تمام شد ولی
شاد بود
مثل قطره ای که می رسد به رود
سیب سرخ
روسفید شد
او به آرزوی خود رسید
آخرش
در دهان توشهید شد


*عرفان نظر اهاری*
 

baroon

متخصص بخش ادبیات




زیر گنبد کبود
جز من وخدا
کسی نبود
روز گار
روبه راه بود
هیچ چیز
نه سفید و نه سیاه بود
با وجود این
مثل اینکه چیزی اشتباه بود

زیر گنبد کبود
بازی خدا
نیمه کاره مانده بود
واژه ای نبود و هیچ کس
شعری از خدا نخوانده بود
تا که او مرا برای بازی خودش
انتخاب کرد
توی گوش من یواش گفت:
"تو دعای کوچک منی"
بعد هم مرا مستجاب کرد
پرده ها کنار رفت

خود به خودعشق افتتاح شد
سال هاست
اسم بازی من و خدا
زندگی ست
هیچ چیز
مثل بازی قشنگ ماعجیب نیست
بازی ای که ساده است و سخت
مثل بازی بهار با درخت
با خدا طرف شدن
کار مشکلی ست

زندگی
بازی خدا و یک عروسک گلی ست



*عرفان نظر اهاری*
 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات




با توام، با توخــــــــدا
یک کمی معجزه کن
چند تا دوست برایم بفرست

پاکتی از کلمه
جعبه ای از لبخند
نامه ای هم بفرست
کوچه های دل من باز خلوت شده است
قبل از اینکه برسم
دوستــی را بردند

یک نفر گفت به من:
باز دیر آمده ای
دوست قسمت شده است!
با توام با تو خدا
یک دل قلابی
یک دل خیلی بد
چقدر می ارزد؟

من که هرجا رفتم جار زدم :
شده این قلب حراج
بدوید... یک دل مجانی
قیمتش یک لبخند... به همین ارزانــــی

هیچ وقت اما

هیچ کس قلب مرا
قرض نکرد
هیچ کس دل نخرید

با توام، با تو خـــــدا
پس بیا
این دل من مال خودت
من که دیگر رفتم
اما
ببر این دل را
دنبال خودت...


*عرفان نظر آهاری*
 

دختر مهتاب

متخصص بخش آموزش خیاطی
یک استکان یاد خدا باید بنوشم
شیطان/ اندازه یک حبّه قند است/ گاهی می افتد توی فنجانِ دلِ ما/ حل می شود آرام آرام/ بی آنکه اصلا ً ما بفهمیم/ و روحمان سر می کشد آن را/ آن چای شیرین را/ شیطان زهرآگین ِدیرین را/ آن وقت او
خون می شود در خانه تن/ می چرخد و می گردد و می ماند آنجا/ او می شود من... " عرفان"
عرفان نظرآهاری


 

T I N A

کاربر ويژه
جغد روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا می کرد. رفتن و ردپای آن را. و آدم هایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند.


جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کردشایدپرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد.
روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می کنی. دوستت ندارند. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.
قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند.
سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آنکس که می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست.

عرفان نظرآهاري
 

T I N A

کاربر ويژه
دو روز مانده به جهان، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پریشان شد و آشفته و عصبانی.نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.
داد زد و بد و بیراه گفت.خدا سکوت کرد.
جیغ زد و جار و جنجال به راه انداخت،
خدا سکوت کرد.آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد.به پر و پای
فرشته و انسان پیچید، خدا سکوت کرد.
کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد.
دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد.خدا سکوتش را شکست
و گفت: عزیزم، اما یه روز دیگر هم رفت.تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال
از دست دادی.تنها یک روز دیگر باقی است.
بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن.
ولی او لابه لای هق هقش گفت:اما با یک روز...با یک روز چه کار می توان کرد!
خدا گفت:آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند،گویی هزار سال زیسته
است و آنکه امروزش را در نمی یابد، هزار سال هم به کارش نمی آید.
و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت
و گفت:حالا برو زندگی کن.
او مات و مبهوت به زندگی نگاه می کرد که در گودی دستانش می درخشید.
اما می ترسید حرکت کند، می ترسید راه برود، می ترسید زندگی از لای
انگشتانش بریزد.
قدری ایستاد...
بعد با خودش گفت:وقتی فردایی ندارم،
نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد، بگذار این یک مشت زندگی را مصرف
کنم.
آن وقت شروع به دویدن کرد.زندگی را به سر و رویش پاشید،زندگی را نوشید
و زندگی را بویید.
و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند،
می تواند پا روی خورشید بگذارد، می تواند...
او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد.زمینی را مالک نشد.
مقامی به دست نیاورد اما...
اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید.روی چمن خوابید.
کفش دوزکی را تماشا کرد.سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که
نمیشناختند، سلام کرد و برای همه ی آنها که دوستش نداشتند
از ته دل دعا کرد.او در همام یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد،
لذت برد و سرشار شد و بخشید،عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.
او در همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند،
امروز او در گذشت، کسی که هزار سال زیسته بود!

عرفان نظر آهاری

 

T I N A

کاربر ويژه
عقابی پرید

به گنجشک گفتند ، بنويس :

عقابي پريده
عقابي فقط دانه از دست خورشيد چيده
عقابي دلش آسمان ، بالش از باد ، به خاک و زمين تن نداد .
و گنجشک هر روز
همين جمله ها را نوشت
و هي صفحه صفحه
و هي سطر سطر
چه خوش خط و خوانا نوشت
و هر روز دفتر مشق او را
معلم ورق زد
و هر روز گفت : آفرين
چه شاگرد خوبي ، همين
***
ولي بچه گنجشک يک روز
با خودش فکر کرد :
براي من اين آفرين ها که بس نيست
سؤال من اين است
چرا آسمان خالي افتاده آنجا ؟
براي عقابي شدن
چرا هيچ کس نيست ؟
***
چقدر « از عقابي پريد »
فقط رونويسي کنيم
چقدر آسمان ، خط خطي
بال کاهي
چرا پر کشيدن فقط روي کاغذ
چرا نقطه هر روز باز از سر خط
چرا ... ؟
براي رهايي از اين صفحه ها
نيست راهي ؟
***
و گنجشک کوچک پريد
به آن دورها
به آنجا که انگشت هر شاخه اي رو به اوست
به آن نورها
و هي دور و هي دور و هي دورتر
و از هر عقابي که گفتند مغرورتر
و گنجشک شد نقطه اي
نه در آخر جمله ، در دفتر اين و آن
که بر صورت آسمان
ميان دو ابروي رنگين کمان
عرفان نظر آهاری

 

T I N A

کاربر ويژه
درسینه ات نهنگی می تپد

این که مدام به سینه ات می کوبد.قلب نیست.ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود .ماهی کوچکی که طعم تنگ آزارش می دهد و بوی
دریا هوایی اش کرده است.
قلب ها همه نهنگانند در اشتیاق اقیانوس.
اما کیست که باور کند که در سینه اش نهنگی می تپد؟!
آدم ها ماهی ها را در تنگ دوست دارند و قلب ها را در سینه .
اما ماهی وقتی در دریا شناور شد ماهی است و قلب وقتی در خدا
غوطه خورد قلب است.
هیچ کس نمی تواند نهنگی را در تنگی نگه دارد. تو چطور می خواهی
قلبت را در سینه نگه داری؟
و چه دردناک است وقتی نهنگی مچاله شود و وقتی دریا مختصر شود
و وقتی قلب خلاصه می شود و آدم قانع.
این ماهی کوچک اما بزرگ خواهد شد و این تنگ تنگ خواهد شد و
این آب ته خواهد کشید.
تو اما کاش قدری دریا می نوشیدی و کاش نقبی می زدی از تنگ
سینه به اقیانوس.کاش راه آبی به نا منتها می کشیدی و کاش این
قطره را به بی نهایت گره می زدی.
کاش...
بگذریم...
دریا و اقیانوس به کنار نا منتها و بی نهایت پیشکش.
کاش لااقل آب این تنگ را گاهی عوض می کردی.این آب مانده است
و بو گرفته است. و تو می دانی آب هم که بماند می گندد.آب هم که
بماند لجن می بندد.
و حیف از این ماهی که در گل و لای بلولد و حیف از این قلب که در غلط
بغلتد!

عرفان نظر آهاری

 

T I N A

کاربر ويژه
قالی ظریف ودستبافت او

قلب من قالی خداست
تار و پودش از پر فرشته هاست
پهن کرده او دل مرا
در اتاق کوچکی در آسمان خراش آفتاب
برق می زند
قالی قشنگ و نو نوار من
از تلاش آفتاب
شب که می شود خدا
روی قالی دلم
راه می رود
ذوق می کنم گریه می کنم
اشک من ستاره می شود
هر ستاره ای به سمت ماه می رود
یک شبی حواس من نبود
ریخت روی قالی دلم
شیشه ای مرکب سیاه
سال هاست مانده جای آن
جای لکه های اشتباه
ای خدا به من بگو
لکه های چرک مرده را
کجا خاک می کنند؟
از میان تار و پود قلب
جای جوهر گناه را
چطور پاک می کنند؟
آه
آه از این همه گناه و اشتباه
آه نام دیگر تو است
آه بال می زند به سوی تو
کبوتر تو است
قلب من دوباره تند تند می زند
مثل این که باز هم خدا
روی قالی دلم قدم گذاشته
در میان رشته های نازک دلم
نقش یک درخت و پرنده کاشته
قلب من چه قدر قیمتی است
چون که قالی ظریف و دست باف اوست
این پرنده ای که لای تا رو پود آن نشسته است
هدهد است
می پرد به سوی قله های قاف دوست

عرفان نظر آهاری

 

T I N A

کاربر ويژه
لیلی زیردرخت انار

لیلی زیر درخت انار نشست. درخت انار عاشق شد گل داد سرخ سرخ.
گلها انار شد داغ داغ. هر اناری هزار تا دانه داشت.
دانه ها عاشق بودند. دانه ها توی انار جا نمی شدند.
انار کوچک بود. دانه ها ترکیدند.انار ترک برداشت.
خون انار روی دست لیلی چکید.
لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید.مجنون به لیلی اش رسید.
خدا گفت:راز رسیدن فقط همین بود.
کافی است انار دلت ترک بخورد.

عرفان نظر آهاری

 

T I N A

کاربر ويژه
بامن تماس بگیرخدا

هر روز شیطان لعنتی
خط های ذهن مرا
اشغال می کند
هی با شماره های غلط
زنگ می زند آن وقت
من اشتباه می کنم و او
با اشتباه های دلم
حال می کند
دیروز یک فرشته به من می گفت:
تو گوشی دل خود را بد گذاشتی
آن وقت ها که خدا به تو می زد زنگ آخر چرا جواب ندادی؟چرا بر نداشتی؟
یادش به خیر
آن روزها
مکالمه با خورشید دفتر چه های کوچک ذهنم را سر شار خاطره می کرد
امروز پاره است آن سیم ها که دلم را
تا آسمان مخابره می کرد
اما
با من تماس بگیر خدا حتی هزار بار
وقتی که نیستم لطفا پیام خودت را
روی پیام گیر دلم بگذار

عرفان نظر آهاری

 

T I N A

کاربر ويژه
شيطان از انتشار ليلي مي ترسد

خدا به شيطان گفت: ليلي را سجده کن. شيطان غرور داشت، سجده نکرد.
گفت: من از آتشم و ليلي گل است.
خدا گفت: سجده کن، زيرا که من چنين مي خواهم.
شيطان سجده نکرد. سرکشي کرد و رانده شد؛ و کينه ليلي را به دل گرفت.
شيطان قسم خورد که ليلي را بي آبرو کند و تا واپسين روز حيات، فرصت خواست. خدا مهلتش داد.
اما گفت: نمي تواني، هرگز نمي تواني. ليلي دردانه من است. قلبش چراغ من است و دستش در دست من.
گمراهي اش را نمي تواني حتي تا واپسين روز حيات.
شيطان مي داند ليلي همان است که از فرشته بالاتر مي رود.
و مي کوشد بال ليلي را زخمي کند. عمريست شيطان گرداگرد ليلي مي گردد.
دستهايش پر از حقارت و وسوسه است.
او بدنامي ليلي را مي خواهد. بهانه بودنش تنها همين است.
مي خواهد قصه ليلي را به بي راهه کشد.
نام ليلي، رنج شيطان است. شيطان از انتشار ليلي مي ترسد.
ليلي عشق است و شيطان از عشق واهمه دارد.
 

T I N A

کاربر ويژه
اسب سرکش در سينه ليلي

ليلي گفت: موهايم مشکي ست، مثل شب، حلقه حلقه و مواج، دلت توي حلقه هاي موي من است.
نمي خواهي دلت را آزاد کني؟ نمي خواهي موج گيسوي ليلي را ببيني؟
مجنون دست کشيد به شاخه هاي آشفته بيد و گفت: نه نمي خواهم، گيسوي مواج ليلي را نمي خواهم. دلم را هم.
ليلي گفت: چشمهايم جام شيشه اي عسل است، شيرين،
نمي خواهي عکست را توي جام عسل ببيني؟ شيريني ليلي را؟
مجنون چشمهايش را بست و گفت: هزار سال است عکسم ته جام شوکران است،
تلخ. تلخي مجنون را تاب مي آوري؟
ليلي گفت: لبخندم خرماي رسيده نخلستان است.
خرما طعم تنهايي ات را عوض مي کند. نمي خواهي خرما بچيني؟
مجنون خاري در دهانش گذاشت و گفت: من خار را دوستتر دارم.
ليلي گفت: دستهايم پل است. پلي که مرا به تو مي رساند. بيا و از اين پل بگذر.
مجنون گفت: اما من از اين پل گذشته ام. آنکه مي پرد ديگر به پل نيازي ندارد.
ليلي گفت: قلبم اسب سرکش عربي ست. بي سوار و بي افسار. عنانش را خدا بريده،
اين اسب را با خودت مي بري؟
مجنون هيچ نگفت. ليلي که نگاه کرد، مجنون ديگر نبود؛ تنها شيهه اسبي بود و رد پايي بر شن.
ليلي دست بر سينه اش گذاشت، صداي تاختن مي آمد.
 

T I N A

کاربر ويژه
لیلی نام دیگرآزادی

دنيا که شروع شد زنجير نداشت، خدا دنياي بي زنجير آفريد. آدم بود که زنجير را ساخت، شيطان کمکش کرد.
دل، زنجير شد، زن، زنجير شد. دنيا پر از زنجير شد و آدم ها همه ديوانه زنجيري!
خدا دنيا را بي زنجير مي خواست. نام دنياي بي زنجير اما بهشت است.
امتحان آدم همين جا بود. دستهاي شيطان از زنجير پر بود.
خدا گفت: زنجيرهايتان را پاره کنيد. شايد نام زنجير شما عشق باشد.
يک نفر زنجيرهايش را پاره کرد. نامش را مجنون گذاشتند.
مجنون اما نه ديوانه بود و نه زنجيري. اين نام را شيطان بر او گذاشت.
شيطان آدم را در زنجير مي خواست.
ليلي، مجنون را بي زنجير مي خواست.
ليلي مي دانست خدا چه مي خواهد.
ليلي کمک کرد تا مجنون زنجيرش را پاره کند.
ليلي زنجير نبود. ليلي نمي خواست زنجير باشد.
ليلي ماند. زيرا ليلي نام ديگر آزادي است.
 

T I N A

کاربر ويژه
لیلی رفتن است

خدا گفت: ليلي يک ماجراست، ماجرايي آکنده از من.
ماجرايي که بايد بسازيش.
شيطان گفت: تنها يک اتفاق است. بنشين تا بيفتد.
آنان که حرف شيطان را باور کردند، نشستند
و ليلي هيچ گاه اتفاق نيفتاد.
مجنون اما بلند شد، رفت تا ليلي را بسازد.
خدا گفت: ليلي درد است. درد زادني نو. تولدي به دست خويشتن.
شيطان گفت: آسودگي ست. خيالي ست خوش.
خدا گفت: ليلي، رفتن است. عبور است و رد شدن.
شيطان گفت: ماندن است. فرو رفتن در خود.
خدا گفت: ليلي جستجوست. ليلي نرسيدن است و بخشيدن.
شيطان گفت: خواستن است. گرفتن و تملک.
خدا گفت: ليلي سخت است. دير است و دور از دست.
شيطان گفت: ساده است. همين جايي و دم دست.
و دنيا پر شد از ليلي هاي زود. ليلي هاي ساده اينجايي.
ليلي هاي نزديک لحظه اي.
خدا گفت: ليلي زندگي ست. زيستني از نوعي ديگر.
ليلي جاودانگي شد و شيطان ديگر نبود.
مجنون، زيستني از نوعي ديگر را برگزيد و مي دانست که ليلي تا ابد طول مي کشد
 

T I N A

کاربر ويژه
خدایم لابلای طوفان بود
پسر نوح به خواستگاری دختر هابیل رفت. دختر هابیل جوابش کرد :نه ، هرگز همسری ام را سزاوار نیستی ، تو با بدان نشستی و خاندان نبوتت گم شد. تو همانی که بر کشتی سوار نشدی . خدا را نادیده گرفتی و فرمانش را . به پدرت پشت کردی ، به پیمانش و پیامش نیز. غرورت ، غرقت کرد. دیدی که نه شنا به کارت آمد و نه بلندی کوه ها !
پسر نوح گفت:اما آن که غرق می شود ، خدا را خالصانه تر صدا می زند ، تا آن که بر کشتی سوار است . من خدایم را لابلای توفان یافتم،در دل مرگ و سهمگینی سیل.
دختر هابیل گفت : ایمان، پیش از واقعه به کار می آید. در آن هول و هراسی که تو گرفتار شدی ،هر کفری بدل به ایمان می شود. آن چه تو به آن رسیدی ، ایمان به اختیار نبود، پس گردنی خدا بود که گردنت را شکست.
پسر نوح گفت :آنها که بر کشتی سوارند امنند و خدایی کجدار و مریز دارند که به بادی ممکن است از دستشان برود. اما من آن غریقم که به چنان خدای مهیبی رسیدم که با چشمان بسته نیز می بینمش و با دستان بسته نیز لمسش می کنم. خدای من چنان خطیر است که هیچ طوفانی آن را از کفم نمی برد.
دختر هابیل گفت:باری، تو سرکشی کردی و گناهکاری . گناهت هرگز بخشیده نخواهد شد.پسر نوح خندید و خندید و خندید و گفت :شاید آنکه جسارت عصیان دارد ، شجاعت توبه نیز داشته باشد.شاید آن خدا که مجال سرکشی داد، فرصت بخشیده شدن هم داده باشد!
دختر هابیل سکوت کرد و سکوت کرد و گفت:شاید. شاید پرهیزگاری من به ترس و تردید آغشته باشد. اما نام عصیان تو دلیری نبود.دنیا کوتاه است و آدمی کوتاه تر. مجال آزمون و خطا این همه نیست.
پسر نوح گفت :به این درخت نگاه کن.به شاخه هایش. پیش از آنکه دستهای درخت به نور برسند، پاهایش تاریکی را تجربه کرده اند . گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد. گاهی برای رسیدن به خدا باید از پل گناه گذشت.
من اینگونه به خدا رسیدم. راه من اما راه خوبی نیست .راه تو زیباتر است ، راه تو مطمئن تر است.
پسر نوح این را گفت و رفت.دختر هابیل تا دور دستها تماشایش کرد و سالهاست که منتظر است و سالهاست که با خود میگوید:آیا همسریش را سزاوار بودم!

" برگرفته از کتاب من هشتمین آن هفت نفرم نوشته عرفان نظر آهاری"
 

T I N A

کاربر ويژه
[h=2]ابروابریشم وعشق هزار و یک اسم داری و من از آن همه اسم (لطیف)را دوست تر دارم که یاد ابر و ابریشم و عشق می افتم . خوب یادم هست از بهشت که آمدم ، تنم از نور بود و پر و بالم از نسیم . بس که لطیف بودم ، توی مشت دنیا جا نمی شدم. اما زمین تیره بود.کدر بود، سفت بود و سخت . دامنم به سختی اش گرفت و دستم به تیرگی اش آغشته شد. و من هر روز قطره قطره تیره تر شدم و ذره ذره سخت تر.من سنگ شدم و سد و دیوار . دیگر نور از من نمی گذرد،دیگر آب از من عبور نمی کند ، روح در من روان نیست و جان جریان ندارد. حالا تنها یادگاری ام از بهشت و از لطافتش ، چند قطره اشک است که گوشه دلم پنهانش کرده ام ، گریه نمی کنم تا تمام نشود ، می ترسم بعد از آن از چشمهایم سنگ ریزه ببارد.
یا لطیف ! این رسم دنیاست که اشک ، سنگ ریزه شود و روح ، سنگ و صخره؟ این رسم دنیاست که شیشه ها بشکند و دل های نازک شرحه شرحه شود؟
وقتی تیره ایم ، وقتی سراپا کدریم ، به چشم می آییم و دیده می شویم ، اما لطافت هر چیز که از حد بگذرد ، نا پدید می شود.
یا لطیف ! کاشکی دوباره ، مشتی ، تنها مشتی از لطافتت را به من می بخشیدی تا می چکیدم و می ورزیدم و نا پدید می شدم ، مثل هوا که ناپدید است ، مثل خودت که ناپیدایی......یا لطیف!
مشتی ، تنها مشتی از لطافتت را به من ببخش ......
 

T I N A

کاربر ويژه
ماهمسایه خدابودیم

شاید مرا دیگر نشناسی....شاید مرا به یاد نیاوری.اما من تو را خوب می شناسم.ما همسایه شما بودیم و شما همسایه ما و همه مان همسایه خدا.
یادم می آید گاهی وقت ها می رفتی و زیر بال فرشته ها قایم میشدی. و من همه آسمان را دنبالت میگشتم،تو می خندیدی و من پشت خنده ها پیدایت می کردم.
05.gif
05.gif

خوب یادم هست که آن روزها عاشق آفتاب بودی.توی دستت همیشه قاچی از خورشید بود.نور از لای انگشت های نازکت می چکید. راه که میرفتی ردی از روشنایی روی کهکشان می ماند.
یادت می آید؟گاهی شیطنت می کردیم و میرفتیم سراغ شیطان.تو گلی بهشتی به سویش پرت می کردی و او کفرش در می آمد.اما زورش به ما نمی رسید.فقط می گفت:همین که پایتان به زمین برسد ،میدانم چطور از راه به درتان کنم.
24.gif

تو شلوغ بودی، آرام و قرار نداشتی.آسمان را روی سرت می گذاشتی و شب تا صبح از این ستاره به آن ستاره می پریدی و صبح که می شد در آغوش نور به خواب میرفتی.
اما همیشه خواب زمین را میدیدی.آرزویی رویاهای تو را قلقلک میداد.دلت میخواست به دنیا بیایی . و همیشه این را به خدا می گفتی.و آن قدر گفتی و گفتی تا خدا به دنیایت آورد. من هم همین کار را کردم،بچه های دیگر هم ،ما به دنیا آمدیم و همه چیز تمام شد.
28.gif

تو اسم مرا از یاد بردی و من اسم تو را ، ما دیگر نه همسایه هم بودیم و نه همسایه خدا.ما گم شدیم و خدا را گم کردیم.......
دوست من ، همبازی بهشتی ام!نمی دانی چقدر دلم برایت تنگ شده . هنوز آخرین جمله خدا توی گوشم زنگ میزند:از قلب کوچک تو تا من یک راه مستقیم است ، اگر گم شدی از این راه بیا.
بلند شو . از دلت شروع کن.
شاید دوباره همدیگر را پیدا کردیم.
04.gif


{برگرفته از کتاب در سینه ات نهنگی می تپد نوشته عرفان نظر آهاری}
 
بالا