• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

نوشته های دلنشین عرفان نظر آهاری

T I N A

کاربر ويژه
دنيا، درياست و ما دائم توي آن دست و پا ميزنيم. شنا بلد نيستيم. تازه اگر هم بلد باشيم با اين همه گوي سنگي و سربي كه به پا بستهايم، كاري نميتوانيم بكنيم. هي فرو ميرويم و فرو ميرويم و فروتر.
هر دلبستگي يك گوي است و ما هر روز دلبستهتر ميشويم. هر روز سنگينتر. هر روز پايينتر و اين پايين، تاريكي است و وحشت و بيهوايي، اما اگر هنوز هستيم و هنوز زندهايم از بابت آن يك ذره هوايي است كه از بهشت در سينهمان جا مانده است.
دريانوردي به من ميگفت: دل بكن و رها كن. اين گويها را از دست و پايت باز كن كه سنگين شدهاي. سنگين كه باشي ته نشين ميشوي. سبكي را بياموز. سبكي تو را بالا خواهد كشيد.يك گوي باور ديگران است و يك گوي باور خودم. گويي عشق و گويي تعصب و گويي...
ميگويم: نميتوانم، كه هر گوي دليلي است بر من، بر بودنم. يك گوي سواد است و آموختهها، يك گوي مكان است و موقعيت و مقام.
دريانورد ميگويد: اما آن كه نميبخشد و نميگذرد و از دست نميدهد، تنها پايين ميرود. و حرص، كوسهاي است كه آن پايين دريدن آدمي را دندان تيز كرده است.
پس ببخش و بگذر و از دست بده تا رو بيايي. اگر به اختيار از دست ندهي، به اجبار از تو ميگيرند. و تو ميداني كه مردگان بر آب ميآيند، زيرا آن چه را بايد از دست بدهند، از دست دادهاند. به اجبار از دست دادهاند، اما كاش آدمي تا زنده است لذت بيتعلقي را تجربه كند.
دنيا، درياست و آدمي غريق، اما كاش ميآموخت كه چگونه بر موجهاي دنيا سوار شود.
دريانورد اين را گفت و بر موجي بالا رفت. چنان به چستي و چالاكي كه گويي دريا اسب است و او سوار كار.
من اما از حرفهاي دريانورد چيزي نياموختم، تنها گويي ديگر ساختم از ترديد و بر پايم آويختم.
من چنين كردم، تو اما چنان نكن.
 

T I N A

کاربر ويژه

حکایت ماه وپلنگ عشق

عشق پلنگی است که در رگ هایم می دود.پلنگی که می خواهد تا خدا خیز بردار.​
من این پلنگ را قلاده نمی بندم و رامش نمی کنم.حتی اگر قفس تنم را بشکند.​
خدا ماه است و این پلنگ می خواهد تا ماه بپرد.حکایت پلنگ و ماه عجب نا ممکن است.اما هر چه نا ممکن تر است زیبا تر است.پلنگ عشق به هوای گرفتن ماه است که به آسمان جست میزند.اما هزار هزار هزار فرسنگ مانده به ماه می افتد.دره های جهان پر از پلنگان مرده است که هرگز پنجه شان به آسمان نرسیده است.خدا اما پرش پلنگ عشق را اندازه میگیرد نه رسیدن اش را.و پلنگان میدانند که خدا پلنگی را دوست دارد که دور تر می پرد...​
 

T I N A

کاربر ويژه
يك نفر دنبال خدا ميگشت، شنيده بود كه خدا آن بالاست و عمري ديده بود كه دستها رو به آسمان قد ميكشد. پس هر شب از پله هاي آسمان بالا ميرفت، ابرها را كنار ميزد، چادر شب آسمان را ميتكاند. ماه را بو ميكرد و ستاره ها را زير و رو.او ميگفت: خدا حتماً يك جايي همين جاهاست. و دنبال تخت بزرگي ميگشت به نام عرش؛ كه كسي بر آن تكيه زده باشد. او همه آسمان را گشت اما نه تختي بود و نه كسي. نه رد پايي روي ماه بود و نه نشانه اي لاي ستاره ها.
از آسمان دست كشيد، از جستوجوي آن آبي بزرگ هم.
آن وقت نگاهش به زمين زير پايش افتاد. زمين پهناور بود و عميق. پس جا داشت كه خدا را در خود پنهان كند.
زمين را كند، ذرهذره و لايهلايه و هر روز فروتر رفت و فروتر.
خاك سرد بود و تاريك و نهايت آن جز يك سياهي بزرگ چيز ديگري نبود.
نه پايين و نه بالا، نه زمين و نه آسمان. خدا را پيدا نكرد. اما هنوز كوهها مانده بود. درياها و دشتها هم. پس گشت و گشت و گشت. پشت كوهها و قعر دريا را، وجب به وجب دشت را. زير تكتك همه ريگها را. لاي همه قلوه سنگها و قطره قطره آبها را. اما خبري نبود، از خدا خبري نبود.
نااميد شد از هر چه گشتن بود و هر چه جستوجو.
آن وقت نسيمي وزيدن گرفت. شايد نسيم فرشته بود كه ميگفت خسته نباش كه خستگي مرگ است. هنوز مانده است، وسيعترين و زيباترين و عجيبترين سرزمين هنوز مانده است. سرزمين گمشده اي كه نشانياش روي هيچ نقشهاي نيست.
نسيم دور او گشت وگفت: اينجا مانده است، اينجا كه نامش تويي. و تازه او خودش را ديد، سرزمين گمشده را ديد. نسيم دريچه كوچكي را گشود، راه ورود تنها همين بود. و او پا بر دلش گذاشت و وارد شد. خدا آنجا بود. بر عرش تكيه زده بود و او تازه دانست عرشي كه در پي اش بود. همينجاست.
سالها بعد وقتي كه او به چشم هاي خود برگشت. خدا همه جا بود؛ هم در آسمان و هم در زمين. هم زير ريگ هاي دشت و هم پشت قلوه سنگ هاي كوه، هم لاي ستاره ها و هم روي ماه.
 

T I N A

کاربر ويژه
نامه های خط خطی از جنس عرفان نظر آهاری​
تو خوبی و حرف زدن با تو خوب است .چقدر با تو حرف زدن را دوست دارم اما این رسمش نیست .این که فقط من حرف بزنم .نمیدانی چقدر دلم میخواست تو هم با من چیزی بگویی .​
ببین من چقدر پر چانه ام !ببین چقدر درد ودل دارم ؟دلم لک زده برای اینکه یک روز یک کلمه ...فقط یک کلمه جوابم را بدهی .بعضی وقتها اصلا ناامید میشوم .و میگویم :این دوستی چه فایده ای دارد ؟این دوستی خیلی یک طرفه است اما.....​
خوش به حال حضرت موسی.​
چون تو با او حرف زده ای .چقدر من این سوره "قصص"را دوست دارم .چقدر داستان حضرت موسی را دوست دارم .چقدر من این درخت نورانی را دوست دارم .درختی که گفت :منم خدای یکتا .پروردگار جهانیان .​
و آن وقت خدا معجزه های موسی را به خود موسی نشان داد.​
به موسی حسودی ام میشود .به موسی که هم صحبت تو شد .​
خدایا کاشکی با من حرف میزدی..​
 

T I N A

کاربر ويژه
قصه آدم، قصه يك دل است و يك نردبان. قصه بالا رفتن، قصه پله پله تا خدا. قصه آدم، قصه هزار راه است و يك نشاني.قصه جستوجو. قصه از هر كجا تا او.قصه آدم، قصه پيله است و پروانه، قصة تنيدن و پاره كردن. قصه به درآمدن، قصه پرواز... من اما هنوز اول قصهام؛ قصه همان دلي كه روي اولين پله مانده است، دلي كه از بالا بلندي واهمه دارد، از افتادن.
پايين پاي نردبانت چقدر دل افتاده است!
دست دلم را ميگيري؟ مواظبي كه نيفتد؟
من هنوز اول قصه ام؛ قصه هزار راه و يك نشاني.
نشانيت را اما گم كرده ام. باد وزيد و نشانيات را بُرد.
نشانيات را دوباره به من ميدهي؟ با يك چراغ و يك ستاره قطبي؟
من هنوز اول قصه ام. قصه پيله و پروانه، كسي پيله بافتن را يادم نداده است. به من ميگويي پيله ام را چطوري ببافم؟
پروانگي را يادم ميدهي؟
دو بال ناتمام و يك آسمان
من هنوز اول قصه ام. قصه...
 

T I N A

کاربر ويژه
دانه‌ كوچك‌ بود و كسي‌ او را نمي‌ديد. سال‌هاي‌ سال‌ گذشته‌ بود و او هنوز همان‌ دانه‌ كوچك‌ بود.دانه‌ دلش‌ مي‌خواست‌ به‌ چشم‌ بيايد اما نمي‌دانست‌ چگونه. گاهي‌ سوار باد مي‌شد و از جلوي‌ چشم‌ها مي‌گذشت...
گاهي‌ خودش‌ را روي‌ زمينه روشن‌ برگ‌ها مي‌انداخت‌ و گاهي‌ فرياد مي‌زد و مي‌گفت: من‌ هستم، من‌ اينجا هستم، تماشايم‌ كنيد.
اما هيچ‌كس‌ جز پرنده‌هايي‌ كه‌ قصد خوردنش‌ را داشتند يا حشره‌هايي‌ كه‌ به‌ چشم‌ آذوقه‌ زمستان‌ به‌ او نگاه‌ مي‌كردند، كسي‌ به‌ او توجه‌ نمي‌كرد.
دانه‌ خسته‌ بود از اين‌ زندگي، از اين‌ همه‌ گم‌ بودن‌ و كوچكي‌ خسته‌ بود، يك‌ روز رو به‌ خدا كرد و گفت: نه، اين‌ رسمش‌ نيست. من‌ به‌ چشم‌ هيچ‌ كس‌ نمي‌آيم. كاشكي‌ كمي‌ بزرگتر، كمي‌ بزرگتر مرا مي‌آفريدي.
خدا گفت: اما عزيز كوچكم! تو بزرگي، بزرگتر از آنچه‌ فكر مي‌كني. حيف‌ كه‌ هيچ‌ وقت‌ به‌ خودت‌ فرصت‌ بزرگ‌ شدن‌ ندادي. رشد، ماجرايي‌ است‌ كه‌ تو از خودت‌ دريغ‌ كرده‌اي. راستي‌ يادت‌ باشد تا وقتي‌ كه‌ مي‌خواهي‌ به‌ چشم‌ بيايي، ديده‌ نمي‌شوي. خودت‌ را از چشم‌ها پنهان‌ كن‌ تا ديده‌ شوي.
دانه‌ كوچك‌ معني‌ حرف‌هاي‌ خدا را خوب‌ نفهميد اما رفت‌ زير خاك‌ و خودش‌ را پنهان‌ كرد. رفت‌ تا به‌ حرف‌هاي‌ خدا بيشتر فكر كند.
سال‌ها بعد دانه‌ كوچك‌ سپيداري‌ بلند و باشكوه‌ بود كه‌ هيچ‌ كس‌ نمي‌توانست‌ نديده‌اش‌ بگيرد؛ سپيداري‌ كه‌ به‌ چشم‌ همه‌ مي‌آمد.
‌عرفان‌ نظرآهاري‌

 

T I N A

کاربر ويژه
ميدانم هيچ صندوقچه اي نيست كه بتوانم رازهايم را توي آن بگذارم و درش را قفل كنم؛ چون تو همه قفلها را باز ميكني. ميدانم هيچ جايي نيست كه بتوانم دفتر خاطراتم را آنجا پنهان كنم؛ چون تو تك تك كلمه هاي دفتر خاطراتم را ميداني...
حتي اگر تمام پنجره ها را ببندم، حتي اگر تمام پرده ها را بكشم، تو مرا باز هم ميبيني و ميداني. حتي اگر تمام پنجره ها را ببندم، حتي اگر تمام پرده ها را بكشم، تو مرا باز هم ميبيني و ميداني كه نشستهام يا خوابيده و ميداني كدام فكر روي كدام سلول ذهن من راه ميرود. تو هر شب خوابهاي مرا تماشا ميكني، آرزوهايم را ميشمري و خيالهايم را اندازه ميگيري.
تو ميداني امروز چند بار اشتباه كرده ام و چند بار شيطان از نزديكيهاي قلبم گذشته است. تو ميداني فردا چه شكلي است و ميداني فردا چند نفر پا به اين دنيا خواهند گذاشت.
تو ميداني من چند شنبه خواهم مُرد و ميداني آن روز هوا ابري است يا آفتابي.
تو سرنوشت تمام برگها را ميداني و مسير حركت تمام بادها را. و خبر داري كه هر كدام از قاصدكها چه خبري را با خود به كجا خواهند برد.
تو ميداني، تو بسيار ميداني...
خدايا ميخواستم برايت نامهاي بنويسم. اما يادم آمد كه تو نامهام را پيش از آن كه نوشته باشم، خوانده اي... پس منتظر ميمانم تا جوابم را فرشته اي برايم بياورد.​
 

T I N A

کاربر ويژه
وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز. و دویدن که آموختی ، پرواز را.
راه رفتن بیاموز، زیرا راه هایی که می روی جزیی از تو می شود و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند.
دویدن بیاموز ، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زودباشی، دیر.
و پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی.
من راه رفتن را از یک سنگ آموختم ، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت.
بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند! پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند.
پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند!
اما سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را می شناخت و کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید و درختی که پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار می دانست!
آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت.
***
وقتی رفتن آموختی ، دویدن بیاموز. ودویدن که آموختی ، پرواز را. راه رفتن بیاموز زیرا هر روز باید از خودت تا خدا گام برداری. دویدن بیاموز زیرا چه بهتر که از خودت تا خدا بدوی. و پرواز را یادبگیر زیرا باید روزی از خودت تا خدا پر بزنی.
عرفان نظر آهاری

 

T I N A

کاربر ويژه
قلب دختر از عشق بود، پاهايش از استواري و دستهايش از دعا. اما شيطان از عشق و استواري و دعا متنفر بود.پس كيسه شرارتش را گشود و محكمترين ريسمانش را به در كشيد. ريسمان نااميدي را.
نااميدي را دور زندگي دختر پيچيد، دور قلب و استواري و دعاهايش. نااميدي پيلهاي شد و دختر، كرم كوچك ناتواني.
خدا فرشتههاي اميد را فرستاد، تا كلاف نااميدي را باز كنند، اما دختر به فرشتهها كمك نميكرد. دختر پيله گره گرهاش را چسبيده بود و ميگفت: نه، باز نميشود. هيچ وقت باز نميشود.
شيطان ميخنديد و دور كلاف نااميدي ميچرخيد. شيطان بود كه ميگفت: نه، باز نميشود، هيچ وقت باز نميشود.
خدا پروانهاي را فرستاد، تا پيامي را به دختر برساند.
پروانه بر شانههاي رنجور دختر نشست و دختر به ياد آورد كه اين پروانه نيز زماني كرم كوچكي بود گرفتار در پيلهاي. اما اگر كرمي ميتواند از پيلهاش به درآيد، پس انسان نيز ميتواند.
خدا گفت: نخستين گره را تو باز كن تا فرشتهها گرههاي ديگر را.
دختر نخستين گره را باز كرد...
و ديري نگذشت كه ديگر نه گرهاي بود و نه پيله و نه كلافي.
هنگامي كه دختر از پيله نااميدي به درآمد، شيطان مدتها بود كه گريخته بود.

عرفان نظرآهاري
 

T I N A

کاربر ويژه
راست می گویی خدا، ما آدمها همیشه عجله داریم. همیشه می دویم و همیشه دیرمان شده؛

ولی نمی دانیم برای چه بی تابیم و برای چه عجله می کنیم.

شاید شیطان است که هولمان می کند.

اوست که وادارمان می کند تا عجله کنیم؛

چون با عجله کردن بیشتر اشتباه می کنیم.

مادرم می گوید: " آدمها یک عمر می دوند تا برسند به ته زندگی؛

اما یادشان می رود زندگی کنند. ته زندگی چیزی نیست. زندگی همین جاست."

خدایا! شاید کمترین چیزی که به ما داده ای صبر است

و بیشترین چیزی هم که از ما خواسته ای باز هم صبر است.

به نظرت کمی بی انصافی نیست؟

البته خودت هم گفته ای:

"از شکیبایی و نماز یاری بگیرید، و این دو، کارهایی دشوار است، جز برای خشوع."

صبر، شکیبایی و بردباری: اینها چیزهایی هستند که همیشه ما را به آنها دعوت کرده ای.

تو همیشه به آنها که صبورند، بشارت داده ای.

صبر تلخ است؛ اما با خودش شیرینی می آورد.

اما ما آدمها کم حوصله ایم بی تحمل.

می دانم هیچ دانه ای یک شبه درخت نمی شود

و هیچ درختی یک شبه میوه نمی دهد.

صبر، صبر، صبر.

می دانم ما آدمها همیشه یک عالم توقع بی جا داریم.

برای بزرگ شدن، باید صبر کردن را یاد بگیریم.

خدایا! کمکم کن و صبر را یادم بده
 

T I N A

کاربر ويژه
فرشته کنار بسترش آمد و قرصی نان برایش آورد و گفت: چیزی بخور! پهلوان رنجور. سال هاست که چیزی نخورده ای. گرسنگی از پای درت می آورد. ما چیزی نمی خوریم چون فرشته ایم و نور می خوریم.
تو اما آدمی ، و آدم ها بسته نان و آبند.
پهلوان رنجور لبخند زد، تلخ و گفت: تو فرشته ای و نور می خوری، ما هم آدمیم و گاهی به جای نان و آب، غیرت می خوریم. تو اما نمی دانی غیرت چیست، زیرا آن روز که خدای غیور غیرت را قسمت می کرد تو نبودی و ما همه غیرت آسمان را با خود به زمین آوردیم.
فرشته گفت: من نمی دانم اینکه می گویی چیست، اما هر چه که باشد ضروری نیست، چون گفته اند که آدم ها بی آب و بی نان می میرند. اما نگفته اند که برای زندگی بر زمین ، غیرت لازم است.
پهلوان گفت: نگفته اند تا آدم ها خود کشفش کنند. نگفته اند تا آدم ها روزی بپرسند چرا آب هست و نان هست و زندگی نیست؟
نگفته اند تا آدم ها بفهمند آب را از چشمه می گیرند و نان را از گندم. اما غیرت را از خون می گیرند و از عشق و غرور.
فرشته چیزی نگفت چون نه از عشق چیزی می دانست و نه از خون و نه از غرور.
فرشته تنها نگاه می کرد.
پهلوان به فرشته گفت : بیا این نان را با خودت ببر. هیچ نانی دیگر ما را سیر نخواهد کرد. ما به غیرت خود سیریم.
فرشته رفت. فرشته نان را با خود به آسمان برد و آن را بین فرشته ها قسمت کرد و گفت: این نان را ببویید.این نان متبرک است. این نان به بوی غیرت یک انسان آغشته است.
عرفان نظر آهاری
 

T I N A

کاربر ويژه
جز دلت که لازم است
هيچ چيز با خودت نمي بري
نبر ولي
از سفر که آمدي
راه با خودت بيار
راه هاي دور و سخت
***
خسته ايم از اين همه
جاده هاي امن و راه هاي تخت
***
مي روي سفر برو، ولي
زود بر نگرد
مثل آن پرنده باش
آن پرنده اي که عاقبت
قله سپيد صبح را
فتح کرد.
عرفان نظر آهاري

 

T I N A

کاربر ويژه
قصه ای یه زیبایی نان



یک مشت دانه ی گندم توی پارچه ای نمناک خیس خوردند ، جوانه زدند و سبز شدند . کمی که بالا آمدند ، دورشان را روبانی قرمز گرفت و همسایه ی سکه و سیب شدند .

بشقاب سبزه آبروی سفره ی هفت سین بود .

دانه های گندم خوشحال بودند و خیال شان پر بود از رقص گندم زار های طلایی . آن ها به پایان قصه فکر می کردند ، به قرص نانی در سفره و اشتیاق دستی که آن را می چیند . نان شدن بزرگ ترین آرزوی هر دانه ی گندم است .

اما برگ های تقویم تند و تند ورق خورد و سیزدهمین برگ ، پایان دانه های گندم بود .

روبان قرمز پاره شد و دستی دانه های گندم را از مزرعه ی کوچک شان جدا کرد . رویای نان و گندم تکه تکه شد و این آخر قصه بود .

دانه ها دلخور بودند ، از قصه ای که خدا برای شان نوشته بود .

پس به خدا گفتند ک

-
این قصه ای نبود که دوستش داشتیم . این قصه ناتمام است و نان ندارد .

خدا گفت :

-
قصه ی شما کوتاه بود اما ناتمام نبود . قصه ی شما ، قصه ی جوانه زدن بود و روییدن . قصه ی سبزی ، قصه ای که برای فهمیدنش عمری باید زیست . قصه ی شما ، قصه ی زندگی بود و کوتاهی اش . رسالت تان گفتن همین بود .

خدا گفت :

-
قصه ی شما اگرچه نان نداشت اما زیبا بود ، به زیبایی نان .

عرفان نظرآهاری

کتاب " هر قاصدکی یک پیامبر است
 

T I N A

کاربر ويژه
عاشق شد و عشق قطره قطره پشت دلش جمع شد و یک روز رسید که قلبش ترک برداشت و عشق از شکاف دلش بیرون ریخت .
سیلی از عشق راه افتاد و جهان را عشق برد فردای آن روز خدا دوباره جهانی تازه خلق کرد
مردم اما نمی دانند جهان چرا این همه تازه است . زیرا نمی دانند که هر روز کسی عاشق است و هر روز سیلی از عشق جهان را می برد و هر روز خدا جهانی تازه خلق میکند.
عرفان نظر آهاری​
 

T I N A

کاربر ويژه
فرشته ها آمده اند پايين. همه جا پُر از فرشته است.از كنارت كه رد ميشوند، ميفهمي؟ اسمت را كه صدا ميزنند، ميشنوي؟ دستشان را كه روي شانه ات ميگذارند، حس می کنی؟
ميكني؟راستي، حياط خلوت دلت را آب و جارو كرده اي؟دعاهايت را آماده گذاشته اي؟ آرزوهايت را مرور كرده اي؟ميداني كه امشب به تو هم سر ميزنند؟ميآيند و برايت سوغاتي ميآورند، پيرهن تازهات را.خدا كند يك هوا بزرگ شده باشي. ميآيند و چهار گوشه دلت را نور و گلاب ميپاشند.
ميآيند و توي دستشان دعاي مستجاب شده و عشق است.
مبادا بيايند و تو نباشي. مبادا درِ دلت را بسته باشي.
مبادا در بزنند و تو نفهمي. مبادا...
كوچه دلت را چراغاني كن. دمِ در بنشين و منتظر باش.
فرشته ها ميآيند. فرشته ها حتماً ميآيند.
خدا آن سوتر منتظر است. مبادا كه فرشته هايت دست خالي برگردند.​
 

T I N A

کاربر ويژه
دختر هیچ خواستگاری نداشت. او هر روز از پنچره چشم به راه کسی بود. روزها یکی یکی می آمدند، اما کسی با آنها نبود. روزها هفته می شدند و دسته جمعی می آمدند اما کسی همراهشان نمی آمد. روزها با دوستان و با بستگانشان، با قوم و با قبیله هایشان ماه و سال می شدند و می آمدند اما کسی را با خود نمی آوردند.
دختران دیگر اما غمزه، دختران دیگر خنده های پوشیده، دختران نازو دلشوره، دختران حلقه، دختران آیینه و شمعدان دختران رقصان، دختران پای کوبان، دختران زنان شدند و زنان مادران و مادران اندوه گزاران.

دختر اما باز، هیچ خواستگاری نداشت و همچنان از پنچره تماشا می کرد. سر انجام اما دختر روزی خواستگارش را شناخت. خواستگارش همان درخت بود که روزها و ماهها و سالها رو به روی خانه دختر، خاطر خواه ایستاده بود.
خواستگار دختر درخت بود.
درخت گفت: آیا این همه انتظارم را پاسخ می دهی. آیا مرا به همسری می پذیری؟
دختر می خواست بگوید که با اجازه بزرگترها ... اما هرچه چشم گردانید، بزرگتر از آسمان ندید. آسمان لبخندی زد که خورشید شد و دختر گفت: آری و درخت هزار سکه برگ طلایی به پای دختر ریخت. دختر مهریه اش را به عابران بخشید .
دختر گفت: من اما جهیزیه ای ندارم که با خود بیاورم.
درخت گفت: تو دو چشم تماشا داری که همین بس است .
درخت گفت: می دانی بانو ! من سواد ندارم .
دختر گفت: هر برگت یک کتاب است می خواهم ورق ورق پیش تو خواندم بیاموزم.
دختر گفت: خبر داری که من عاشق رهایی ام. میترسم از مردی که دست و پایم را بند کند؟
درخت گفت: من دلباخته پرندگی ام. زنی که پرنده نباشد زن نیست.
درخت گفت: چیزی نمی پرسی از خاک و از زادگاهم از خون و از خویشاوندانم؟
دختر گفت: پرسیدن نمی خواهد پیداست با اصل و با نسبی بلندایت می گوید که چقدر ریشه داری.
دختر گفت: خلوتم برکه کوچکی ست گرداگردم نکند توآن شوهری که برکه ام را بیاشوبی.
درخت گفت: حریمت را به فاصله پاس می دارم ریشه هایمان درهم شاخه هایمان اما جداست.
درخت گفت: نه پدری نه مادری . من کس و کاری ندارم.
دختر گفت: عمری است ولی که روی پای خود ایستاده ای. تو آن مردی که جز به خودت به هیچ کس تکیه نکردی و این ستودنی است.
درخت سر بر افراشت. سایه اش را بر سر دختر انداخت. دختر خندید و گفت:
سایه ات از سرم کم مباد !
و این گونه دختر به همسری درخت در آمد.
آبستنی اش را گل های باغچه فهمیدند. زیرا ویارش عطر گل تازه دمیده بود و به هفته ای فرزندشان به دنیا آمد. فرزندشان گنجشکی بود شاد و آوازخوان ، که قلمدوش بابا می نشست. درخت گفت: بیا گنجشگان دیگر را هم به فرزندی بپذیریم.زن خوشحال شد و خانواده شان بزرگ و شاد شلوغ شد.
زن های محله غبطه می خوردند به شوهری که درخت بود. زنها می گفتند خوشا به حال زنی که شوهرش درخت است. درخت دست و دلبازست و درخت دروغ نمی گوید. درخت دشنام نمی دهد. درخت دنبال این و آن راه نمی افتد درخت ...
از آن پس هر روز زنی از محله گم می شد و هر روز زنی از محله کم می شد. زنی که در جستجوی جفتش به جنگل رفته بود. و مردان سر به بیابان گذاشتند.
درخت و دختر و گنجشگانشان اما خوشبخت بودند.



165059_490288344342714_1710686980_n.jpg
 
آخرین ویرایش:

T I N A

کاربر ويژه
حتی اگر بسیار نحیف و ناتوانی، باز هم می توانی درهای بهشت را باز کنی. حتی اگر بی نهایت کوچک و ناچیزی، باز هم می توانی به ملکوت آسمان برسی. حتی اگر فقط یک روز فرصت داشته باشی، باز هم می توانی کاری بزرگ کنی، آنقدر بزرگ که هرگز کسی فراموشش نکند. اینها را پشه ای می گفت که روی برگی سبز بر بلندترین شاخه درختی در بهشت نشسته بود.

پشه می گفت: آدم ها فکر می کنند تنها آنها می توانند به بهشت بیایند. اما اشتباه می کنند و نمی دانند که مورچه ها هم می توانند به بهشت بیایند. نهنگ های غول پیکر و کلاغ های سیاه ، گوسفندها و گرگ ها هم همینطور.
یک عصای قدیمی، یک چاقوی زنگ زده، یک قالیچه نخ نما هم می تواند به بهشت بیاید، به شرط آنکه کاری کند، به شرط آنکه خدا را در چیزی یاری کند.
پشه ها زود به دنیا می آیند و زود از دنیا می روند. مهلت بودنشان خیلی کم است. من ولی دلم می خواست در همین مهلت کوتاه با همین بال های نازک و کوچک تا جاودانگی پر بزنم. این محال بود و من به محال ایمان داشتم.
سه روز از زندگی ام گذشته بود و من کاری نکرده بودم. دلم می خواست پشه ای باشم؛ مثل همه پشه ها. دلم نمی خواست دور آدم ها بچرخم و آواز بخوانم و از کلافگی شان لذت ببرم. دلم نمی خواست شب ها شبیخون بزنم و خواب را از چشم ها بگیرم. هرگز کسی را نیش نزدم و هرگز خونی را نخوردم و هرگز...
دلم می خواست کاری کنم، به کسی کمکی کنم، جهان را بهتر کنم. اما همه به من می خندیدند، بادهای تند و تیز به من می خندیدند.
تنها خدا بود که به من نمی خندید.
و من دعا می کردم و تنها او را صدا می کردم.
تا آن روز که خدا جوابم را داد و گفت: می خواهی کاری کنی، باشد، بیا و به پیامبرم کمک کن. نامش ابراهیم است.
گفتم: خدایا! کاش می توانستم کمکش کنم. ولی ببین چقدر کوچکم، زوری ندارم. اما... اما چقدر دلم می خواست می توانستم روزی روی آستین پیامبرت بنشینم.
خدا گفت: تو می توانی کمکش کنی.
و آن وقت خدا از نمرود برایم گفت و نشانی قصرش را به من داد.
من به آنجا رفتم و کوچکتر از آن بودم که نگهبانان مانع رفتنم شوند. ضعیفتر از آن بودم که سربازان به رویم شمشیر بکشند و ناچیزتر از آنکه هیچ جاسوسی آمدنم را گزارش کند.
آدم ها هرگز گمان نمی کنند که پیشه ای بتواند مامور خدا باشد و دستیار پیامبر.
نمرود را دیدم، بی خیال بود و سرگرم. چنان تیز بر او تاختم و چنان تند بر سوراخ بینی اش وارد شدم که فرصت نکرد دستش را حتی بجنباند.
سه روز و سه شب یک نفس در آن حفره تاریک جنگیدم. با همه تاب و توانم، برای خدا و پیامبری که ندیده بودمش.
و می شنیدم که نمرود نعره می زد و کمک می خواست. و می شنیدم که بیرون همهمه بود و غوغا بود. و می دانستم که هیچ کس نمی تواند به او کمک کند. و آن زمان که آرام گرفتم، نه بالی داشتم و نه تنی و نه نیشی.
و نمرود ساعت ها بود که از پای درآمده بود.
من مرده بودم و دیدم که فرشته ای برای بردنم آمد.
فرشته مرا در دست های لطیفش گذاشت و گفت: تو را به بهشت می بریم. تو جنگجوی کوچک خدا بودی
 

T I N A

کاربر ويژه
شمع بود، اما کوچک بود. نور هم داشت اما کم بود.
شمعی که کوچک بودو کم، برای سوختن پروانه بس بود.
مردم گفتند: شمع عشق است و پروانه عاشق.
و زمین پر از شمع و پروانه شد.
پروانه ها سوختند و شمع ها تمام شدند.
خدا گفت: شمعی باید دور، شمعی که نسوزد، شمعی که بماند.
پروانه ای که به شمع نزدیک می سوزد،عاشق نیست.
.
.
.
شب بود، خدا شمع روشن کرد. شمع خدا ماه بود. شمع خدا دور بود.
شمع خدا پروانه میخواست. لیلی، پروانه اش شد.
بال پروانه های کوچک زود می سوزد، زیرا شمع ها، زیادی نزدیکند.
بال لیلی هرگز نمیسوزد. لیلی پروانه شمع خداست.
شمع خدا ماه است. ماه روشن است، اما نمی سوزاند.
لیلی تاابد زیر خنکای شمع خدا می رقصد...


عرفان نظر آهاری

 

T I N A

کاربر ويژه
زنگ خورد
ناظم صبح آمد سر صف
توی برنامه صبحگاهی
رو به خورشید گفت:
باز هم
دفتر مشق دیروز خط خورد
و کتاب شب پیش را
ماه
با خودش برد
*
آی خورشید!
روی این آسمان
روی تخته سیاه جهان
با گچ نور بنویس:
زیر این گنبد گرد و کور و کبود
آدمی زاد هرگز
دانش آمور خوبی نبود...
 

T I N A

کاربر ويژه
قطاری که به مقصد خدا می رفت ٬ لختی در ايستگاه دنيا توقف کرد و پيامبر رو به جهان کرد و گفت: مقصد ما خداست ٬ کيست که با ما سفر کند ؟ کيست که رنج و عشق توامان بخواهد ؟ کيست که باور کند دنيا ايستگاهی است تنها برای گذشتن ؟
قرن ها گذشت اما از بيشمار آدميان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند .
از جهان تا خدا هزار ايستگاه بود . در هر ايستگاه که قطار می ايستاد ٬ کسی کم می شد . قطار می گذشت و سبک می شد . زيرا سبکی قانون راه خداست .
قطاری که به مقصد خدا می رفت ٬ به ايستگاه بهشت رسيد . پيامبر گفت :اينجا بهشت است . مسافران بهشتی پياده شوند . اما اينجا ايستگاه آخرين نيست .
مسافرانی که پياده شدند ٬ بهشتی شدند . اما اندکی ٬ باز هم ماندند ٬ قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند .
آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت : دورو بر شما ٬ راز من همين بود . آن که مرا می خواهد ٬ در ايستگاه بهشت پياده نخواهد شد .
و آن هنگام که قطار به ايستگاه آخر رسيد ٬ ديگر نه قطاری بود و نه مسافری.

 
بالا