• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

نوشته های دلنشین عرفان نظر آهاری

T I N A

کاربر ويژه
پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است!
پشت سر هر معشوق ، خدا ایستاده است
پشت سر هر آنچه که دوستش می داری
و تو برای این که معشوقت را از دست ندهی
بهتر است بالاتر را نگاه نکنی
زیرا ممکن است چشمت به خدا بیفتد
و او آنقدر بزرگ است
که هر چیز پیش او کوچک جلوه می کند


پشت سر هر معشوق ، خدا ایستاده است
اگر عشقت ساده است و کوچک و معمولی
اگر عشقت گذراست و تفنن و تفریح
خدا چندان کاری به کارَت ندارد
اجازه می دهد که عاشقی کنی
تماشایت می کند و می گذارد که شادمان باشی . . .


اما هر چه که در عشق ثابت قدم تر شوی
خدا با تو سختگیرتر می شود
هر قدر که در عاشقی عمیق تر شوی و پاکبازتر
و هر اندازه که عشقت ناب تر شود و زیباتر
بیشتر باید از خدا بترسی
زیرا خدا از عشق های پاک و عمیق و ناب و زیبا نمی گذرد
مگر آنکه آن را به نام خودش تمام کند


پشت سر هرمعشوقی ، خدا ایستاده است
و هر گامی که تو در عشق برمی داری
خدا هم گامی در غیرت برمی دارد
تو عاشق تر می شوی و خدا غیورتر
و آنگاه که گمان می کنی معشوق چه دست یافتنی است
و وصل چه ممکن و عشق چه آسان
خدا وارد کار می شود و خیالت را درهم می ریزد
و معشوقت را درهم می کوبد
معشوقت ، هر کس که باشد
و هر جا که باشد و هر قدر که باشد
خدا هرگز نمی گذارد میان تو و او ، چیزی فاصله بیندازد
معشوقت می شکند و تو ناامید می شوی
و نمی دانی که ناامیدی زیباترین نتیجه عشق است
ناامیدی از اینجا و آنجا
ناامیدی از این کس و آن کس
ناامیدی از این چیز و آن چیز


تو ناامید می شوی و گمان می کنی
که عشق بیهوده ترین کارهاست
و بر آنی که شکست خورده ای
و خیال می کنی که آن همه شور و آن همه ذوق
و آن همه عشق را تلف کرده ای
اما خوب که نگاه کنی
می بینی حتی قطره ای از عشقت
حتی قطره ای هم هدر نرفته است
خدا همه را جمع کرده و همه را برای خویش برداشته
و به حساب خود گذاشته است


خدا به تو می گوید:
مگر نمی دانستی
که پشت سر هر معشوق خدا ایستاده است؟
تو برای من بود که این همه راه آمده ای
و برای من بود که این همه رنج برده ای
و برای من بود که اینهمه عشق ورزیده ای
پس به پاس این ؛ قلبت را و روحت را و دنیایت را وسعت می بخشم
و از بی نیازی نصیبی به تو می دهم.
و این ثروتی است که هیچ کس ندارد
تا به تو ارزانی اش کند


فردا اما تو باز عاشق می شوی
تا عمیق تر شوی و وسیع تر و بزرگ تر و ناامیدتر
تا بی نیازتر شوی و به او نزدیکتر


راستی :
اما چه زیباست
و چه باشکوه و چه شورانگیز
که پشت سر هر معشوقی خدا ایستاده است!
 

T I N A

کاربر ويژه
پرنده بر شانه های انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم، تو نمی توانی روی شانه من آشیانه بسازی.
پرنده گفت: من فرق درخت ها و آدمها را خوب می دانم اما گاهی پرنده ها و آدمها را اشتباه می گیرم. انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود.
پرنده گفت: راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟ انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید.





پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است. انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد، چیزی که نمی دانست چیست. شاید یک آبی دور، یک اوج دوست داشتنی.
پرنده گفت: غیر از تو پرنده های دیگری را نیز می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است. درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است، اما اگر تمرین نکند فراموش می شود. پرنده این را گفت و پر زد.
انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.
آنوقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : "یادت می آید ؟ تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود. اما تو آسمان را ندیدی. راستی عزیزم بالهایت را کجا جا گذاشتی؟ "
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد. آنوقت رو به خدا کرد و گریست....

عرفان نظرآهاري
 

T I N A

کاربر ويژه
خدايا زمينت لرزيد و آسمانت آوار شد روي سر فرشتهها.فرشتههايي با پاهايي كوچك، فرشتههايي با دستهايي كه بوي مشق شب ميداد. فرشتههايي با موهاي كوتاه فرفري و لبخندهاي نازك قيطاني.
خدايا فرشتههايت خوابيده بودند زير ملحفه هاي چيت گُلگُلي و خواب ميديدند؛ خوابي كه هيچ وقت تعبير نخواهد شد.
خدايا زمينت لرزيد و خواب فرشتهها تكهتكه شد. تُنگ آرزوهاي كوچكشان شكست، بالهايشان زير ديوار جا ماند و قلبهايشان زير خشتها خون شد.
خدايا فرشتهها ديگر خانه ندارند، خانهشان ديگر نشاني ندارد. نشاني اش را ديگر كسي جز تو بلد نيست.
خدايا فرشتهها مادر ندارند، فرشتهها خواهر و برادر ندارند، فرشتهها به جز تو كسي را ندارند.
خدايا فرشتهها ميترسند، فرشتهها گريه ميكنند، فرشتهها سردشان است.
خدايا اشك فرشتههايت را پاك ميكني؟ در آغوششان ميگيري و نوازششان ميكني؟ خدايا آيا كمي خورشيد توي جيبشان ميريزي و قدري آفتاب توي قلبشان؟
خدايا فرشتهها درد دارند، فرشتهها زخمياند، فرشتهها بالشان شكسته، فرشتهها نفس نميكشند.
خدايا دردشان را دوا ميكني و زخمشان را مداوا؟ خدايا بالهاي شكستهشان را ميبندي و از نفست كمي به آنها قرض ميدهي؟
خدايا فرشتهها بغض كردهاند، فرشتهها اشك ميريزند، فرشتهها عزادارند.
اما بگو خدايا، دوباره روزي فرشتههاي كوچكت خواهند خنديد؟ آيا دوباره فرفرههاي اميد را فوت خواهند كرد؟ آيا دوباره روزي به دنبال قاصدكهاي خوش خبر خواهند دويد؟
عرفان نظرآهاری

 

T I N A

کاربر ويژه
سایه های خیس

دختری دلش شکست

رفت و هر چه پنجره

رو به نور بود بست

رفت و هر چه داشت

یعنی آن دل شکسته را

توی کیسه ی زباله ریخت

پشت در گذاشت

صبح روز بعد

رفتگر

لای خاکروبه ها

یک دل شکسته دید

ناگهان

توی سینه اش پرنده ای تپید

چیزی از کنار چشم ها ی خسته اش

قطره قطره بی صدا چکید

رفتگر برای کفتر دلش

آب و دانه برد

رفت و تکه ها ی آن دل شکسته را به خانه برد

سال هاست

توی این محله با طلوع آفتاب

پشت هر دری

یک گل شقایق است

چون که مرد رفتگر

سال هاست


عاشق است...


عرفان نظر آهاری
 

T I N A

کاربر ويژه
نامی نداشت .نامش تنها انسان بود و تنها داراییش تنهایی.گفت:تنهایی ام را به بهای عشق می فروشم.کیست که از من قدری تنهایی بخرد.
هیچ کس پاسخ نداد.گفت:تنهایی ام پر از رمز و راز است.رمز هایی از بهشت.راز هایی از خدا.با من گفت و گو کنید تا از حیرت برایتان بگویم.هیچ کس با او گفت و گو نکرد و او میان این همه تن تنها فانوس کوچکش را برداشت و به غارش رفت.غاری در حوالی دل.می دانست آنجا همیشه کسی هست.کسی که تنهایی می خرد و عشق می بخشد.او به غارش رفت و ما فراموشش کردیم و نمی دانیم که چه مدت آنجا بودسیصد سال و نه سال بر آن افزون؟یا نه.کمی بیش و کمی کم.او به غارش رفت و مانمی دانیم که چه کرد و چه گفت و چه شنید و نمی دانیم آیا در غار خوابیده بود یا نه؟
اما زا غار که بیرون آمد بیدار بود.آنقدر بیدار که خواب آلودگی ما را بر ملا شد.چشم هایش دو خورشید بود.تابناک و روشن که ظلمت ما را می درید.از غار که بیرون آمد هنوز همان بود با تنی نحیف و رنجور.اما نمی دانم سنگینی اش را از کجا آورده بود که گمان می کردیم زمین تاب وقارش را نمی آورد و زیر پاهای رنجورش در هم خواهد شکست.از غار که بیرون آمد با شکوه بود.شگفت و دشوار و دوست داشتنی.اما دیگر سخن نگفت.انگار لبانش را دوخته بودند.انگار دریا دریا سکوت نوشیده بود.
و این بار ما بودیم که به دنبالش می دویدیم برای جرعه ای نور.برای قطره ای حیرت و او بی آنکه چیزی بگوید می بخشید بی آنکه چیزی بخواهد.او نامی نداشت.نامش تنها انسان بود و تنها دارایی اش تنهایی
 

T I N A

کاربر ويژه
همه روزنامههاي جهان را ورق ميزنم، خبري نيست. هيچ اتفاقي نيفتاده است. اتفاقهاي مهم را توي روزنامه نمينويسند. اين خبرها چهقدر غيرضروري است! اين خبرها كوچكاند و معمولي.
اين خبرها زندانياند؛ زنداني روز و ساعت، آفتاب كه غروب كند خبرها بوي كهنگي ميگيرند.
من اما دنبال روزنامهاي ميگردم كه خبرهايش تا هميشه تازه باشد، داغداغ. روزنامهاي كه هيچ بادي آن را با خود نبرد. دعا ميكنم و فرشتهاي برايم روزنامهاي ميآورد. فرشته ميگويد: اين همان روزنامهاي است كه هيچ طوفاني را ياراي آن نيست تا برگي از آن را با خود ببرد. اين روزنامه بوي ازل و ابد ميدهد و خبرهايش هرگز كهنه نخواهد شد و به سادگي نميتوان از آن گذشت. اين روزنامه همه روزنامههاست، روزنامه سالها و عمرها.
فرشته ميگويد: براي خواندن و دانستن هر خبرش بايد آن را زندگي كني، آن وقت ميفهمي كه اخبار بهشت هم در اين روزنامه است، آگهي رستگاري نيز.
در نخستين صفحه روزنامه اين آمده است: هر كس به قدر ذرهاي نيكي كند آن را خواهد ديد و هر كس به قدر ذرهاي بدي كند آن را خواهد ديد.
فرشته ميرود و من ميمانم و روزنامه خدا، روزنامهاي كه براي خواندنش عمري وقت لازم است.
من ديگر روزنامهاي نخواهم خواند، تنها همين خبر براي من بس است.
عرفان نظرآهاري​
 

T I N A

کاربر ويژه
این همه گندم، این همه کشتزارهای طلایی، این همه خوشه در باد را که می خورد؟ آدم است، آدم است که می خورد
.
این همه گنج آویخته بر درخت، این همه ریشه در خاک را که می خورد؟ آدم است، آدم است که می خورد
.
این همه مرغ هوا و این همه ماهی دریا، این همه زنده بر زمین را که می خورد؟ آدم است ، آدم است که می خورد
.
هر روز و هر شب، هر شب و هر روز زنبیل ها و سفره ها پر می شود، اما آدم گرسنه است. آدم همیشه گرسنه است.

دست های میکائیل از رزق پر بود. از هزار خوراک و خوردنی. اما چشم های آدمی همیشه نگران بود. دست هایش خالی و دهانش باز
.
میکائیل به خدا گفت: خسته ام ، خسته ام از این آدم ها که هیچ وقت سیر نمی شوند. خدایا چقدر نان لازم است تا آدمی سیر شود؟ چقدر !
خداوند به میکائیل گفت: آنچه آدمی را سیر می کند نان نیست، نور است. تو مامور آن هستی که نان بیاوری. اما نور تنها نزد من است و تا هنگامی که آدمی به جای نور، نان می خورد گرسنه خواهد ماند.

 

T I N A

کاربر ويژه
زلیخا مغرور قصه اش بود زلیخا به همنشینی نامش با یوسف می نازید
زلیخا بر بلندای قصه رفت و گفت رونق این قصه همه از من است
این قصه بوی زلیخا می دهد کجاست زنی که چون من شایسته عشق
پیامبری باشد ، تا بار دیگر قصه ای این چنین زیبا شود؟
قصه دیگر نازیدن زلیخا را تاب نیاورد و گفت: بس است زلیخا ! بس
است .از قصه پایین بیا ، که این قصه اگر زیباست ، نه به خاطر تو ، که
زیبایی همه از یوسف است .
زلیخا گفت: من عاشقم و عشق رنگ و بوی هر قصه ای است . عمریست که
نامم را در حلقه عاشقان برده اند.
قصه گفت : نامت را به خطا برده اند ، که تو عشق نمی دانی.
تو همانی که بر عشق چنگ انداختی . تو آنی که پیرهن عاشقی را به نامردی
دریدی. تو آمدی و قصه ، بوی خیانت گرفت . بوی خدعه و نیرنگ. از قصه ام
بیرون برو تا یوسف بماند و راستی
و زلیخا از قصه بیرون رفت .
***
خدا گفت: زلیخا برگرد که قصه جهان ، قصه پر زلیخاست و هر روز هزارها
پیرهن پاره می شود از پشت . اما زلیخایی باید، تا یوسف ، زندان را بر او برگزیند.و
قصه را و یوسف را ، زیبایی همه این بود.
زلیخا برگرد!
عرفان نظرآهاری


 

T I N A

کاربر ويژه

پشت آن پنجره


خدایا ! دلم باز امشب گرفته

بیا تا کمی با تو صحبت کنم

بیا تا دل کوچکم را

خدایا فقط با تو قسمت کنم

خدایا ! بیا پشت آن پنجره

که وا می شود رو به سوی دلم

بیا،پرده ها را کناری بزن

که نورت بتابد به روی دلم

خدایا! کمک کن به من

نردبانی بسازم

و با آن بیایم به شهر فرشته

همان شهر دوری که بر سردر آن

کسی اسم رمز شما را نوشته

خدایا! کمک کن

که پروانه شعر من جان بگیرد

کمی هم به فکر دلم باش

مبادا بمیرد

خدایا! دلم را

که هر شب نفس می کشد در هوایت

اگرچه شکسته

شبی می فرستم برایت

عرفان نظر آهاری
 

T I N A

کاربر ويژه
میکائیل راز نان و نور را به فرشته ای گفت. و او نیز به فرشته ای دیگر. و هر فرشته به فرشته دیگری تا آنکه همه هفت آسمان این راز را دانستند. تنها آدم بود که نمی دانست. اما رازها سر می روند. پس راز نان و نور هم سر رفت. و آدمی سرانجام دانست که نور از نان بهتر است. پس در جستجوی نور برآمد. در جستجوی هر چراغ و هر فانوس و هر شمع.

اما آدم، همیشه شتاب می کند. برای خوردن نور هم شتاب کرد. و نفهمید نوری که آدمی را سیر می کند نه در فانوس است و نه در شمع. نه در ستاره و نه در ماه.​

او ماه را خورد و ستار ها را یکی یکی بلعید. اما باز هم گرسنه بود.
**
خداوند به جبرئیل گفت: سفره ای پهن کن و بر آن کلمه و عشق و هدایت بگذار.​

و گفت: هر کس بر سر این سفره بنشیند، سیر خواهد شد.
سفره خدا گسترده شد؛ از این سر جهان تا آن سوی هستی. اما آدم ها آمدند و رفتند. از وسط سفره گذشتند و بر کلمه و عشق و هدایت پا گذاشتند.​

آدم ها گرسنه آمدند و گرسنه رفتند. اما گاهی، فقط گاهی کسی بر سر این سفره نشست و لقمه ای نور برداشت. و جهان از برکت همان لقمه روشن شد. و گاهی ، فقط گاهی کسی تکه ای عشق برداشت و جهان از همان تکه عشق رونق گرفت. و گاهی، فقط گاهی کسی جرعه ای از هدایت نوشید و هر که او را دید چنان سرمست شد که تا انتهای بهشت دوید.​

***
سفره خدا پهن است اما دور آن هنوز هم چقدر خلوت است.
میکائیل نان قسمت می کند. آدم ها چنگ می زنند و نان ها را از او می ربایند.​

میکائیل گریه می کند و می گوید: کاش می دانستید، کاش می دانستید که نور از نان بهتر است.​
عرفان نظرآهاری​
 

T I N A

کاربر ويژه
عاشق می خواست به سفر برود. روزها و ماه ها و سال ها بود که چمدان می بست. هی هفته ها را تا می کرد و توی چمدان می گذاشت. هی ماه ها را مرتب می کرد و روی هم می چید و هی سال ها را جمع می کرد و به چمدانش اضافه می کرد.
او هر روز توی جیب های چمدانش شنبه و یکشنبه می ریخت و چه قرن هایی را که ته ته چمدانش جا داده بود.
و سال ها بود که خدا تماشایش می کرد و لبخند می زد و چیزی نمی گفت. اما سرانجام روزی خدا به او گفت: عزیز عاشق، فکر نمی کنی سفرت دارد دیر می شود؟ چمدانت زیادی سنگین است. با این همه سال و قرن و این همه ماه و هفته چه می خواهی بکنی؟


عاشق گفت : خدایا! عشق، سفری دور و دراز است. من به همه این ماه ها و هفته ها احتیاج دارم. به همه این سال ها و قرن ها، زیرا هر قدر که عاشقی کنم، باز هم کم است.
خدا گفت : اما عاشقی، سبکی است. عاشقی، سفر ثانیه است. نه درنگ قرن ها و سال ها. بلند شو و برو و هیچ چیز با خودت نبر، جز همین ثانیه که من به تو می دهم.
عاشق گفت : چیزی با خود نمی برم، باشد. نه قرنی و نه سالی و نه ماه و هفته ای را.
اما خدایا ! هر عاشقی به کسی محتاج است. به کسی که همراهی اش کند. به کسی که پا به پایش بیاید. به کسی که اسمش معشوق است.
خدا گفت : نه ؛ نه کسی و نه چیزی. "هیچ چیز" توشه توست و "هیچ کس" معشوق تو، در سفری که که نامش عشق است.
و آنگاه خدا چمدان سنگین عاشق را از او گرفت و راهی اش کرد.
عاشق راه افتاد و سبک بود و هیچ چیز نداشت. جز چند ثانیه که خدا به او داده بود.
عاشق راه افتاد و تنها بود و هیچ کس را نداشت. جز خدا که همیشه با او بود.

 

T I N A

کاربر ويژه
فرشته کنار بسترش آمد و قرصی نان برایش آورد و گفت: چیزی بخور! پهلوان رنجور. سال هاست که چیزی نخورده ای. گرسنگی از پای درت می آورد. ما چیزی نمی خوریم چون فرشته ایم و نور می خوریم.

تو اما آدمی ، و آدم ها بسته نان و آبند
.

پهلوان رنجور لبخند زد، تلخ و گفت: تو فرشته ای و نور می خوری، ما هم آدمیم و گاهی به جای نان و آب، غیرت می خوریم
.

تو اما نمی دانی غیرت چیست، زیرا آن روز که خدای غیور غیرت را قسمت می کرد تو نبودی و ما همه غیرت آسمان را با خود به زمین آوردیم
.

فرشته گفت: من نمی دانم اینکه می گویی چیست، اما هر چه که باشد ضروری نیست، چون گفته اند که آدم ها بی آب و بی نان می میرند. اما نگفته اند که برای زندگی بر زمین ، غیرت لازم است
.

پهلوان گفت: نگفته اند تا آدم ها خود کشفش کنند. نگفته اند تا آدم ها روزی بپرسند چرا آب هست و نان هست و زندگی نیست؟


نگفته اند تا آدم ها بفهمند آب را از چشمه می گیرند و نان را از گندم. اما غیرت را از خون می گیرند و از عشق و غرور
.

فرشته چیزی نگفت چون نه از عشق چیزی می دانست و نه از خون و نه از غرور
.

فرشته تنها نگاه می کرد
.

پهلوان به فرشته گفت : بیا این نان را با خودت ببر. هیچ نانی دیگر ما را سیر نخواهد کرد. ما به غیرت خود سیریم
.

فرشته رفت. فرشته نان را با خود به آسمان برد و آن را بین فرشته ها قسمت کرد و گفت: این نان را ببویید.این نان متبرک است. این نان به بوی غیرت یک انسان آغشته است
.

 

T I N A

کاربر ويژه
آرش گفت: زمين كوچك است. تير و كماني مي خواهم تا جهان را بزرگ كنم. بهْآفريد گفت: بيا عاشق شويم. جهان بزرگ خواهد شد، بي تير و بي كمان. بهْآفريد كماني به قامت رنگين كمان داشت و تيري به بلنداي ستاره.
كمانش دلش بود و تيرش عشق.
بهْآفريد گفت: از اين كمان تيري بينداز، اين تير ملكوت را به زمين مي دوزد.
آرش اما كمانش غيرتش بود و جز خود تيري نداشت.
آرش مي گفت: جهان به عياران محتاج تر است تا به عاشقان. وقتي كه عاشقي تنها تيري براي خودت مي اندازي و جهان خودت را مي گستري. اما وقتي عياري، خودت تيري؛ پرتاب مي شوي؛ تا جهان براي ديگران وسعت يابد.
بهْآفريد گفت: كاش عاشقان همان عياران بودند و عياران همان عاشقان.
آن گاه كمان دل و تير عشقش را به آرش داد.
و چنين شد كه كمان آرش رنگين شد و قامتش به بلنداي ستاره.
و تيري انداخت. تيري كه هزاران سال است مي رود.
هيچ كس اما نمي داند كه اگر بهْآفريد نبود، تير آرش اين همه دور نمي رفت!

 

T I N A

کاربر ويژه

فرشته تصمیمش را گرفته بود. پیش خدا رفت و گفت:

خدایا، می خواهم زمین را از نزدیک ببینم. اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه. دلم بی تاب تجربه ای زمینی است
.

خداوند درخواست فرشته را پذیرفت
.

فرشته گفت: تا بازگردم بال هایم را اینجا می سپارم؛ این بال ها در زمین چندان به کار من نمی آید
.

خداوند بالهای فرشته را بر روی پشته ای از بال های دیگر گذاشت و گفت: بال هایت را به امانت نگاه می دارم، اما بترس که زمین اسیرت نکند، زیرا که خاک زمینم دامنگیر است
.

فرشته گفت: بازمی گردم، حتما بازمی گردم. این قولی است که فرشته ای به خداوند می دهد
.

فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته ی بی بال تعجب کرد. او هر که را می دید، به یاد می آورد. زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود. اما نمی فهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بالهایشان به بهشت بر نمی گردند
.

روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد. و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته ی دور و زیبا به یاد نمی آورد؛ نه بالش را و نه قولش را
.

فرشته فراموش کرد. فرشته در زمین ماند
.

فرشته هرگز به بهشت برنگشت
.

 

T I N A

کاربر ويژه
پیامبري از كنار خانه ما رد شد...

پیامبري از كنار خانه ما رد شد. باران گرفت. مادرم گفت: چه باراني مي آید. پدرم گفت:بھار است و ما نمي دانستیم. و بھار نام
دیگر آن پیامبر است.
پیامبري از كنار خانه ما رد شد. لباسھاي ما خاكي بود. او خاك روي لباسھایمان را به اشارتي تكانید. لباس ما از جنس ابریشم و
نور شد و ما قلبمان را از زیر لباسمان دیدیم.
پیامبري از كنار خانه ما رد شد. آسمان حیاط ما پر از عادت و دود بود. پیامبر، كنارشان زد. خورشید را نشانمان داد و تكه اي از
آن را توي دستھایمان گذاشت.
پیامبري از كنار خانه ما رد شد و ناگھان ھزار گنجشك عاشق از سر انگشتھاي درخت كوچك باغچه روییدند و ھزار آوازي را كه
در گلویشان جا مانده بود، به ما بخشیدند. و ما به یاد آوردیم كه با درخت و پرنده نسبت داریم.
پیامبري از كنار خانه ما رد شد. ما ھزار در بسته داشتیم و ھزار قفل بي كلید. پیامبر كلیدي برایمان آورد. اما نام او را كه بردیم،
قفلھا بي رخصت كلید باز شدند.
من به خدا گفتم: امروز پیامبري از كنار خانه ما رد شد. امروز انگار اینجا بھشت است.
خدا گفت: كاش مي دانستي ھر روز پیامبري از كنار خانه تان مي گذرد و كاش مي دانستي بھشت ھمان قلب توست.

 

T I N A

کاربر ويژه
امشب به آسمان نگاه کن
گفتند: چهل‌ شب‌ حياط‌ خانه‌ات‌ را آب‌ و جارو كن. شب‌ چهلمين، خضر خواهد آمد. چهل‌ سال‌ خانه‌ام‌ را رُفتم‌ و روييدم‌ و خضر نيامد. زيرا فراموش‌ كرده‌ بودم‌ حياط‌ خلوت‌ دلم‌ را جارو كنم. گفتند: چله‌نشيني‌ كن. چهل‌ شب‌ خودت‌ باش‌ و خدا و خلوت. شب‌ چهلمين‌ بر بام‌ آسمان‌ برخواهي‌ رفت
و من‌ چهل‌ سال‌ از چله‌ بزرگ‌ زمستان‌ تا چله‌ كوچك‌ تابستان‌ را به‌ چله‌ نشستم، اما هرگز بلندي‌ را بوي‌ نبردم. زيرا از ياد برده‌ بودم‌ كه‌ خودم‌ را به‌ چهلستون‌ دنيا زنجير كرده‌ام
گفتند: دلت‌ پرنيان‌ بهشتي‌ است. خدا عشق‌ را در آن‌ پيچيده‌ است. پرنيان‌ دلت‌ را واكن‌ تا بوي‌ بهشت‌ در زمين‌ پراكنده‌ شود
چنين‌ كردم، بوي‌ نفرت‌ عالم‌ را گرفت. و تازه‌ دانستم‌ بي‌آن‌ كه‌ باخبر باشم، شيطان‌ از دلم‌ چهل‌ تكه‌اي‌ براي‌ خودش‌ دوخته‌ است
به‌ اينجا كه‌ مي‌رسم، نااميد مي‌شوم، آن‌قدر كه‌ مي‌خواهم‌ همة‌ سرازيري‌ جهنم‌ را يكريز بدوم. اما فرشته‌اي‌ دستم‌ را مي‌گيرد و مي‌گويد: هنوز فرصت‌ هست، به‌ آسمان‌ نگاه‌ كن. خدا چلچراغي‌ از آسمان‌ آويخته‌ است‌ كه‌ هر چراغش‌ دلي‌ است. دلت‌ را روشن‌ كن. تا چلچراغ‌ خدا را بيفروزي. فرشته‌ شمعي‌ به‌ من‌ مي‌دهد و مي‌رود
راستي‌ امشب‌ به‌ آسمان‌ نگاه‌ كن، ببين‌ چقدر دل‌ در چلچراغ‌ خدا روشن‌ است

عرفان نظرآهاری
 

T I N A

کاربر ويژه
حق نام دیگرمن بود
پیش از آنكه انسان پا بر زمین بگذارد، خدا تكه اي خورشید و پاره اي ابر به او داد و فرمود: آي، اي انسان زندگي كن و بدان كه
در آزمون زندگي این ابر و این خورشید فراوان به كارت مي آید.
انسان نفھمید كه خدا چه مي گوید، پس از خدا خواست تا گره ندانستنش را قدري باز كند.
خداوند گفت: این ابر و این خورشید ابزار كفر و ایمان توست.
زمین من آكنده از حق و باطل است، اما اگر حق را دیدي، خورشیدت را به در كش، تا آشكارش كني؛ آن گاه مومن خواھي بود. اما اگر حق را بپوشاني، نامت در زمره كافران خواھد آمد.
انسان گفت: من جز براي روشنگري به زمین نمي روم و مي دانم این ابر ھیچ گاه به كارم نخواھد آمد.
انسان به دنیا آمد، اما ھرگاه حق را پیشاروي خود دید، چنان ھراسید كه خورشید از دستش افتاد. حق تلخ بود، حق دشوار بود و ناگوار. حق سخت و سنگین بود. انسان حق را تاب نیاورد.
پس ھر بار كه با حقي روبرو شد، آن را پوشاند، تا زیستنش را آسان كند.
فرشته ھا مي گریستند و مي گفتند: حق را نپوشان، حق را نپوشان. این كفر است.
اما انسان ھزاران سال بود كه صداي ھیچ فرشته اي را نمي شنید.
انسان كفر كرد و كفر ورزید و جھان را از ابرھاي كفر او پوشاند.
انسان به نزد خدا باز خواھد گشت. اما روز واپسین او ((یوم الحسره)) نام دارد. و خداي خواھد گفت: قسم به زمان كه زیان كردي، حق نام دیگر من بود
 

T I N A

کاربر ويژه
مي‌دانم‌ هيچ‌ صندوقچه‌اي‌ نيست‌ كه‌ بتوانم‌ رازهايم‌ را توي‌ آن‌ بگذارم‌ و درش‌ را قفل‌ كنم؛ چون‌ تو همه‌ قفل‌ها را باز مي‌كني. مي‌دانم‌ هيچ‌ جايي‌ نيست‌ كه‌ بتوانم‌ دفتر خاطراتم‌ را آنجا پنهان‌ كنم؛ چون‌ تو تك‌تك‌ كلمه‌هاي‌ دفتر خاطراتم‌ را مي‌داني...
حتي‌ اگر تمام‌ پنجره‌ها را ببندم، حتي‌ اگر تمام‌ پرده‌ها را بكشم، تو مرا باز هم‌ مي‌بيني‌ و مي‌داني كه‌ نشسته‌ام‌ يا خوابيده‌ و مي‌داني‌ كدام‌ فكر روي‌ كدام‌ سلول‌ ذهن‌ من‌ راه‌ مي‌رود. تو هر شب‌ خواب‌هاي‌ مرا تماشا مي‌كني، آرزوهايم‌ را مي‌شمري‌ و خيال‌هايم‌ را اندازه‌ مي‌گيري.
تو مي‌داني‌ امروز چند بار اشتباه‌ كرده‌ام‌ و چند بار شيطان‌ از نزديكي‌هاي‌ قلبم‌ گذشته‌ است. تو مي‌داني‌ فردا چه‌ شكلي‌ است‌ و مي‌داني‌ فردا چند نفر پا به‌ اين‌ دنيا خواهند گذاشت.
تو مي‌داني‌ من‌ چند شنبه‌ خواهم‌ مُرد و مي‌داني‌ آن‌ روز هوا ابري‌ است‌ يا آفتابي.
تو سرنوشت‌ تمام‌ برگ‌ها را مي‌داني‌ و مسير حركت‌ تمام‌ بادها را. و خبر داري‌ كه‌ هر كدام‌ از قاصدك‌ها چه‌ خبري‌ را با خود به‌ كجا خواهند برد.
تو مي‌داني، تو بسيار مي‌داني...
خدايا مي‌خواستم‌ برايت‌ نامه‌اي‌ بنويسم. اما يادم‌ آمد كه‌ تو نامه‌ام‌ را پيش‌ از آن‌ كه‌ نوشته‌ باشم، خوانده‌اي... پس‌ منتظر مي‌مانم‌ تا جوابم‌ را فرشته‌اي‌ برايم‌ بياورد
 

T I N A

کاربر ويژه
شیطان
اندازه یک حبّه قند است
گاهی می افتد توی فنجانِ دلِ ما
حل می شود آرام آرام
بی آنکه اصلا ً ما بفهمیم
و روحمان سر می کشد آن را
آن چای شیرین را
شیطان زهرآگین ِدیرین را
آن وقت او
خون می شود در خانه تن
می چرخد و می گردد و می ماند آنجا
او می شود من
***
طعم دهانم تلخ ِتلخ است
انگار سمی قطره قطره
رفته میان تاروپودم
این لکه ها چیست؟
بر روح ِ سرتاپا کبودم!
ای وای پیش از آنکه از این سم بمیرم
باید که از دست خودت دارو بگیرم
ای آنکه داروخانه ات
هر موقع باز است
من ناخوشم
داروی من راز و نیاز است
چشمان من ابر است و هی باران می آید
اما بگو
کِی می رود این درد و کِی درمان می آید؟
***
شب بود اما
صبح آمده این دوروبرها
این ردپای روشن اوست
این بال و پرها
***
لطفت برایم نسخه پیچید:
یک شیشه شربت، آسمان
یک قرص ِخورشید
یک استکان یاد خدا باید بنوشم
معجونی از نور و دعا باید بنوشم
 

T I N A

کاربر ويژه
من آن خاکم که عاشق میشود
سر تا پاي‌ خودم‌ را كه‌ خلاصه‌ مي‌كنم، مي‌شوم‌ قد يك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ كه‌ ممكن‌ بود يك‌ تكه‌ آجر باشد توي‌ ديوار يك‌ خانه، يا يك‌ قلوه‌ سنگ‌ روي‌ شانه‌ يك‌ كوه، يا مشتي‌ سنگ‌ريزه، ته‌ته‌ اقيانوس؛ يا حتي‌ خاك‌ يك‌ گلدان‌ باشد؛ خاك‌ همين‌ گلدان‌ پشت‌ پنجره.
يك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ ممكن‌ است‌ هيچ‌ وقت، هيچ‌ اسمي‌ نداشته‌ باشد و تا هميشه، خاك‌ باقي‌ بماند، فقط‌ خاك.
اما حالا يك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ وجود دارد كه‌ خدا به‌ او اجازه‌ داده‌ نفس‌ بكشد، ببيند، بشنود، بفهمد، جان‌ داشته‌ باشد. يك‌ مشت‌ خاك‌ كه‌ اجازه‌ دارد عاشق‌ بشود، انتخاب‌ كند، عوض‌ بشود، تغيير كند.
واي، خداي‌ بزرگ! من‌ چقدر خوشبختم. من‌ همان‌ خاك‌ انتخاب‌ شده‌ هستم. همان‌ خاكي‌ كه‌ با بقيه‌ خاك‌ها فرق‌ مي‌كند. من‌ آن‌ خاكي‌ هستم‌ كه‌ توي‌ دست‌هاي‌ خدا ورزيده‌ شده‌ام‌ و خدا از نفسش‌ در آن‌ دميده. من‌ آن‌ خاك‌ قيمتي‌ام. حالا مي‌فهمم‌ چرا فرشته‌ها آن‌قدر حسودي شان‌ شد.
اما اگر اين‌ خاك، اين‌ خاك‌ برگزيده، خاكي‌ كه‌ اسم‌ دارد، قشنگ‌ترين‌ اسم‌ دنيا را، خاكي‌ كه‌ نور چشمي‌ و عزيز دُردانه‌ خداست. اگر نتواند تغيير كند، اگر عوض‌ نشود، اگر انتخاب‌ نكند، اگر همين‌ طور خاك‌ باقي‌ بماند، اگر آن‌ آخر كه‌ قرار است‌ برگردد و خود جديدش‌ را تحويل‌ خدا بدهد، سرش‌ را بيندازد پايين‌ و بگويد: يا لَيتَني‌ كُنت‌ تُراباً. بگويد: اي‌ كاش‌ خاك‌ بودم...
اين‌ وحشتناك‌ترين‌ جمله‌اي‌ است‌ كه‌ يك‌ آدم‌ مي‌تواند بگويد. يعني‌ اين‌ كه‌ حتي‌ نتوانسته‌ خاك‌ باشد، چه‌ برسد به‌ آدم! يعني‌ اين‌ كه....
خدايا دستمان‌ را بگير و نياور آن‌ روزي‌ را كه‌ هيچ‌ آدمي‌ چنين‌ بگويد..
 
بالا