چه غریب ماندی ای دل ، نه غمی ، نه غمگساری
نه به انتظار ياري ، نه ز يار انتظاري
دل من ! چه حيف بودي كه چنين ز كار ماندي
چه هنر به كار بندم كه نماند وقت كاري
سحرم كشيده خنجر كه : چرا شبت نكشته ست
تو بكش كه تا نيفتد دگرم به شب گذاري
به سرشك همچو باران ز برت چه بر خورم من؟
كه چو سنگ تيره ماندي همه عمر بر مزاري
نه چنان شكست پشتم كه دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پيري كه نداشت برگ و باري
سر بي پناه پيري به كنار گير و بگذر
كه به غير مرگ ديگر نگشايدت كناري
به غروب اين بيابان بنشين غريب و تنها
بنگر وفاي ياران كه رها كنند ياري
........
هوشنگ ابتهاج