You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser.
گزیده ی اشعار | فاضل نظری
ماه خنديد به کوتاهی شور و شعفم
دست بردم به تمنا و و نيامد به کفم
کشش ساحل اگر هست، چرا کوشش موج؟
جذبه ی ديدن تو ميکشد از هر طرفم
راه ترديد مسير گذر عاشق نيست
چه کنم با چه کنم های دل بی هدفم؟
پدرانم همه سرگشته ی حيرت بودند
من اگر راه به جايی ببرم ناخلفم
زخم بيهوده مزن، سينه ام از قلب تهی است
بهتر آن است که سربسته بماند صدفم
ای زنـدگــی بــردار دست از امتـحـانم
چیـــزی نه می دانم، نه می خــواهم بـدانم
دلسنـگ یـا دلتـنگ! چـون کـوهـی زمیـن گیــر
از آسمان دلخـوش به یک رنگیـــن کمانــم
کـوتاهــی عمـــر گل از بـالا نشینــی ست
اکنــون که مـی بیننــد خـوارم، در امانـم
دلبـسته ی افــلاکـم و پابستـه ی خــاک
فـــوّاره ای بیــن زمیــن و آسمانــم
آن روز اگـــر خــود بـال خـود را مـی شکستــم
اکنــونن مـی گفتـم بمانـم یـا نمانـم؟!
قفـل قفـسبـاز و قنــاری ها هـــراسان
دل کنــدن آسان نیـست! آیـا مـی تــوانـم؟!
من خود دلم از مهر تو لرزید وگرنه
تیرم به خطا می رود اما به هدر، نه
دل خون شده ی وصلم و لب های تو سرخ است
سرخ است ولی سرخ تر از خون جگر، نه
با هرکه توانسته کنار آمده دنیا
با اهل هنر؟ آری! با اهل نظر؟ نه!
بد خلقم و بد عهد، زبانبازم و مغرور
پشت سر من حرف زیاد است مگر نه؟
یک بار به من قرعه ی عاشق شدن افتاد
یک بار دگر، بار دگر، بار دگر، نه!
مهمان آتش
راحت بخواب ای شهر! آن دیوانه مرده است
در پیله ابریشمش پروانه مرده است
در تُنگ، دیگر شور دریا غوطهور نیست
آن ماهی دلتنگ، خوشبختانه مرده است
یک عمر زیر پا لگد کردند او را
اکنون که میگیرند روی شانه، مرده است
گنجشکها! از شانههایم برنخیزید
روزی درختی زیر این ویرانه مرده است
دیگر نخواهد شد کسی مهمان آتش
آن شمع را خاموش کن! پروانه مرده است
نشسته سایه ای از آفتاب بر رویش
به روی شانه طوفان رهاست گیسویش
ز دوردست سواران دوباره می آیند
که بگذرند به اسبان خویش از رویش
کجاست یوسف مجروح پیرهن چاکم
که باد از دل صحرا می آورد بویش
کسی بزرگتر از امتحان ابراهیم
کسی چنان که به مذبح برید چاقویش
نشسته است کنارش کسی که می گرید
کسی که دست گرفته به روی پهلویش
هزار مرتبه پرسیده ام زخود او کیست
که این غریب نهاده است سر به زانویش
کسی در آن طرف دشت ها نه معلوم است
کجای حادثه افتاده است بازویش
کسی که با لب خشک و ترک ترک شده اش
نشسته تیر به زیر کمان ابرویش
کسی است وارث این دردها که چون کوه است
عجب که کوه ز ماتم سپید شد مویش
عجب که کوه شده چون نسیم سرگردان
که عشق می کشد از هر طرف به هر سویش
طلوع می کند اکنون به روی نیزه سری
به روی شانه طوفان رهاست گیسویش
دلربایی
مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است
در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است
قصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه
دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است
تشنگانِ مِهر محتاج ترحم نیستند
کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است
باشد ای عقل معاش اندیش، با معنای عشق -
آشنایم کن ولی نا آشنایی بهتر است
فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست
دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است
هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست
اینکه در آیینه گیسو می گشایی بهتر است
کاش دست دوستی هرگز نمی دادی به من
« آرزوی وصل » از « بیم جدایی » بهتر است
چه غم وقتی جهان از عشق نامی تازه می گیرد
از این بی آبرویی نام ما آوازه می گیرد
من از خوش باوری در پیله ی خود فکر می کردم
خدا دارد فقط صبر مرا اندازه می گیرد
به روی ما به شرط بندگی در می گشاید عشق
عجب داروغه ای! باج سر دروازه می گیرد
چرا ای مرگ می خندی؟ نه می خوانی، نه می بندی!
کتابی را که از خون جگر شیرازه می گیرد
ملال آورتر از تکرار رنجی نیست در عالم
نخستین روز خلقت غنچه را خمیازه می گیرد
وضع ما در گردش دنیا چه فرقی می کند؟
زندگی یا مرگ، بعد از ما چه فرقی می کند؟
ماهیان روی خاک و ماهیان روی آب
وقت مردن، ساحل و دریا چه فرقی می کند؟
سهم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست
جای ما اینجاست یا آنجا چه فرقی می کند؟
یاد شیرین تو بر من زندگی را تلخ کرد
تلخ و شیرین جهان اما چه فرقی می کند
هیچ کس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست
خانه من با خیابان ها چه فرقی می کند؟
مثل سنگی زیر آب از خویش می پرسم مدام
ماه پایین است یا بالا چه فرقی می کند؟
فرصت امروز هم با وعده فردا گذشت
بی وفا! امروز با فردا چه فرقی می کند؟
بعد یک سال بهار آمده، می بینی که
باز تکرار به بار آمده، می بینی که
سبزی سجده ما را به لبی سرخ فروخت
عقل با عشق کنار آمده، می بینی که
آن که عمری به کمین بود به دام افتاده
چشم آهو به شکار آمده، می بینی که
حمد هم از لب سرخ تو شنیدن دارد
گل سرخی به مزار آمده، می بینی که
غنچه ای مژده پژمردن خود را آورد
بعد یک سال بهار آمده، می بینی که
فاضل نظری