• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

گزیده ی اشعار | فاضل نظری

baroon

متخصص بخش ادبیات



در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم

اصلا به تو افتاده مسیرم که بمیرم

یک قطره ی آبم که در اندیشه ی دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم

یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم

این کوزه ترک خورد چه جای نگرانیست
من ساخته از خاک کویرم که بمیرم

خاموش مکن آتش افروخته ام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



ای رفته كم‌كم از دل و جان، ناگهان بيا
مثل خدا به ياد ستمديدگان بيا

قصد من از حيات، تماشای چشم توست
ای جان فدای چشم تو؛ با قصد جان بيا

چشم حسود كور، سخن با كسی مگو
از من نشان بپرس ولی‌ بی ‌نشان بيا

ايمان خلق و صبر مرا امتحان مكن
بی‌ آنكه دلبری كنی از اين و آن بيا

قلب مرا هنوز به يغما نبرده‌ای
ای راهزن دوباره به اين كاروان بيا


 
آخرین ویرایش:

مهری

کاربر ويژه
اشعار فاضل نظری

هوای مملکت عاشقان سیاسی نیست ..




رسیده‌ام به خدایی که اقتباسی نیست
شریعتی که در آن حکم‌ها قیاسی نیست

خدا کسی‌ست که باید به دیدنش برویم
خدا کسی که از آن سخت می‌هراسی نیست

فقط به فکرِ خودت باش، ای دلِ عاشق
که خودشناسیِ تو جز خداشناسی نیست

به عیب‌پوشی و بخشایشِ خدا سوگند
خطانکردنِ ما غیرِ ناسپاسی نیست

دل از سیاستِ اهلِ ریا بکن، خود باش
هوای مملکتِ عاشقان سیاسی نیست



http://lafkadi0.blogsky.com/
 

مهری

کاربر ويژه

8711593ecf3174c2e54276e941bfed13.jpg




گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست


دل بکن!آینه این قدر تماشایی نیست


حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا


دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟!


بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را


قایقت را بشکن ! روح تو دریایی نیست


آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد


آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست


آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست


حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست!!


خواستم با غم عشقش بنویسم شعری


گفت:هر خواستنی عین توانایی نیست ...


 

baroon

متخصص بخش ادبیات


تاپیک ها ادغام شدند.:1:
مرسی مهری جان. این تاپیک مورد علاقه ی منـــه:8::دوست:
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



سرسبز دل از شاخه بریدم، تو چه کردی؟

افتادم و بر خاک رسیدم، تو چه کردی؟

من شور و شر موج و تو سرسختی ساحل
روزی که به سوی تو دویدم، تو چه کردی؟

هرکس به تو از شوق فرستاد پیامی
من قاصد خود بودم و دیدم تو چه کردی

مغرور، ولی دست به دامان رقیبان
رسوا شدم و طعنه شنیدم، تو چه کردی؟

«تنهایی و رسوایی»، «بی‌مهری و آزار»
ای عشق، ببین من چه کشیدم تو چه کردی؟

 

مهری

کاربر ويژه
به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد

لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر
هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد!​
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



بگذار اگر این‌بار سر از خاک برآرم
بر شانه‌ی تنهایی خود سر بگذارم

از حاصل عمر به‌هدر رفته‌ام ای ‌دوست
ناراضی‌ام، امّا گله‌ای از تو ندارم

در سینه‌ ام آویخته دستی قفسی را
تا حبس نفس‌های خودم را بشمارم

از غربت‌ام این‌قدر بگویم که پس‌از تو
حتی ننشسته‌ست غباری به مزارم

ای کشتی جان! حوصله کن می‌رسد آن‌روز
روزی که تورا نیز به دریا بسپارم

نفرین گل سرخ بر این «شرم» که نگذاشت
یک‌بار به پیراهن تو بوسه بکارم

ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار
تا دست خداحافظی‌اش را بفشارم
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



آیین عشقبازی دنیا عوض شده ست
یوسف عوض شده ست٬ زلیخا عوض شده ست!

سر همچنان به سجده فرو برده ام ولی
در عشق سال هاست که فتوا عوض شده ست!

خو کن به قایقت که به ساحل نمی رسی
خو کن که جای ساحل و دریا عوض شده ست!

آن باوفا کبوتر جلدی که پر کشید
اکنون به خانه آمده امّا عوض شدست!

حق داشتی مرا نشناسی به هر طریق
من همچنان همانم و دنیا عوض شده ست!




 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
گفته بودی درد دل کن گاه با هم صحبتی
کو رفیق راز داری! کو دل پر طاقتی؟

شمع وقتی داستانم را شنید آتش گرفت
شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتی

تا نسیم از شرح عشقم با خبر شد، مست شد

غنچه ای در باد پر پر شد ولی کو غیرتی؟

گریه می کردم که زاهد در قنوتم خیره ماند
دور باد از خرمن ایمان عاشق آفتی

روزهایم را یکایک دیدم و دیدن نداشت
کاش بر آیینه بنشیند غبار حسرتی

بس که دامان بهاران گل به گل پژمرده شد
باغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتی

من کجا و جرعت بوسیدن لب های تو
آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتی
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
[h=5]تــا بپـیـــونـدد به دریـا کـــــوه را تنـــها گــــذاشت
رود رفــت امـــا مســیر رفـتنــش را جـــا گذاشت

هیچ وصلی بی جدایی نیست، این را گفت رود
دیده گلگون کـــرد و ســر بر دامـن صحرا گذاشت

هــر کــه ویران کـــرد ویران شد در این آتش سرا
هیـــزم اول پـایـــه ی ســــوزاندن خـــود را گذاشت

اعتبـار ســـر بلنــدی در فـــروتـــن بــودن اســـت
چشــمه شد فواره وقتی بر سر خود پا گذاشت

مــــوج راز ســــر به مهری را به دنیا گفت و رفت
با صــدف هایی که بین ســـاحل و دریا گذاشت

 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
ناگهان آیینه حیران شد، گمان کردم تویی
ماه پشت ابر پنهان شد، گمان کردم تویی

ردّ پایی تازه از پشت صنوبرها گذشت
چشم آهوها هراسان شد، گمان کردم تویی

ای نسیم بی قرار روزهای عاشقی

هر کجا زلفی پریشان شد، گمان کردم تویی

سایه ی زلف کسی چون ابر بر دوزخ گذشت
آتشی دیگر گلستان شد، گمان کردم تویی

باد پیراهن کشید از دست گل ها ناگهان
عطر نیلوفر فراوان شد، گمان کردم تویی

چون گلی در باغ، پیراهن دریدم در غمت
غنچه ای سر در گریبان شد، گمان کردم تویی

کشته ای در پای خود دیدی یقین کردی منم
سایه ای بر خاک مهمان شد، گمان کردم تویی

 

کیمیا

کاربر ويژه
شعری از فاضل نظری

[h=2]فاضل نظری: پلنگ سنگی دروازه های بسته ی شهرم
مگو آزاد خواهی شد که من زندانی دهرم
مرا ای ماهی عاشق رها کن فکر کن من هم
یکی از سنگ های کوچک افتاده در نهرم
تفاوت های ما بیش از شباهت هاست باور کن
تو در تلخی ،شراب کهنه ای ،من تلخی زهرم
کسی را که برنجاند تو را هرگز نمی بخشم
تو با من آشتی کردی ولی من با خودم قهرم
تو آهوی رهای دشت های سبزی اما من
پلنگ سنگی دروازه های بسته ی شهرم
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
و عمر، شیشه عطر است

164.jpg



و عمر، شیشه عطر است، پس نمی‌ماند
پرنده تا به ابد در قفس نمی‌ماند


مگو که خاطرت از حرف من مکدر شد
که روی آینه جای نفس نمی‌ماند


طلای اصل و بدل آنچنان یکی شده‌اند
که عشق جز به هوای هوس نمی‌ماند


مرا چه دوست چه دشمن ز دست او برهان
که این طبیب به فریادرس نمی‌ماند


من و تو در سفر عشق دیر فهمیدیم
قطار منتظر هیچ کس نمی‌ماند


فاضل نظری


 

baroon

متخصص بخش ادبیات


نه اینکه فکر کنی مرهم احتیاج نداشت
که زخم های دل خون من علاج نداشت

تو سبز ماندی من برگ برگ خشکیدم
که آنچه داشت شقایق به سینه، کاج نداشت

منم خلیفه ی تنهای رانده از فردوس
خلیفه ای که از آغاز تخت و تاج نداشت

نخواست شیخ بیابد مرا که یافتنم
چراغ نه٬ حتی به گشتن احتیاج نداشت


*فاضل نظری*
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


به تنهایی گرفتارند مشتی بی پناه اینجا
مسافرخانه ی رنج است یا تبعیدگاه اینجا

غرض رنجیدن ما بود از دنیا که حاصل شد
مکن ای زندگی عمر مرا دیگر تباه اینجا

اگر شادی سراغ از ما بگیرد جای حسرت نیست
نشان می جوید از من تا نیاید اشتباه اینجا

تو زیبایی و زیبایی در اینجا کم گناهی نیست
هزاران سنگ خواهد خورد در مرداب٬ ماه اینجا


*فاضل نظری*



 

baroon

متخصص بخش ادبیات


بغض فروخورده ام چگونه نگریم؟
غنچه ی پژمرده ام چگونه نگریم؟

رودم و با گریه دور می شوم از خویش
از همه آزرده ام چگونه نگریم؟

تنگ پر از اشک و چشم های تماشا
ماهی دلمرده ام چگونه نگریم؟

پرسشم از راز بی وفایی او بود
حال که پی برده ام چگونه نگریم؟


*فاضل نظری*
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


میان شک و یقین پیر می شود بی تو
دلی که طعمه زنجیر می شود بی تو

نیامدی که ببینی در این دیار غریب
غروب جمعه چه دلگیر می شود بی تو

هنوز خیره به راهت نشسته نرگس ما
خزان باغچه تکثیر می شود بی تو

بیا و دست بکش بر دلی که روز به روز
میان شک و یقین پیر می شود بی تو


*فاضل نظری*
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


به دریا می زنم شاید به سوی ساحلی دیگر
مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر

من از آن روز که دل بستم به چشمان تو می دیدم
که چشمان تو می افتند به دنبال دلی دیگر

به هر کس دل ببندم بعد از این خود نیز می‌دانم
به جز اندوه دل کندن ندارد حاصلی دیگر

من از آغاز در خاکم نمی از عشق می بینم
مرا می ساختند ای کاش از آب و گلی دیگر

طوافم لحظه ی دیدار چشمان تو باطل شد
من اما همچنان در فکر دور باطلی دیگر

به دنبال کسی جا مانده از پرواز می گردم

مگر بیدار سازد غافلی را غافلی دیگر


*فاضل نظری*

 

baroon

متخصص بخش ادبیات



همین عقلی که با سنگ حقیقت خانه می سازد
زمانی از حقیقت های ما افسانه می سازد

سر مغرور من! با میل دل باید کنار آمد
که عاقل آن کسی باشد که با دیوانه می سازد

مرنج از بیش و کم، چشم از شراب این و آن بردار
که این ساقی به قدر تشنگی پیمانه می سازد

مپرس از من چرا در پیله ی مهر تو محبوسم؟
که عشق از پیله های مرده هم پروانه می سازد

به من گفت ای بیایان گرد غربت! کیستی؟ گفتم
پرستویی که هر جا می نشیند لانه می سازد

مگو شرط دوام دوستی دوری ست٬ باور کن
همین یک اشتباه از آشنا، بیگانه می سازد

*فاضل نظری*

 
بالا