باز یاد دوست آمد بانسیم
خورشید هم از شدت دلتنگی من گوشه گیری کرده بود
اما نبود...
دیدگان پر ز شوق دوست را دیگر نمی دیدم...
روح آرامم دگر بی چهره بود...
خسته بودم،خسته از دنیای بی شرم پر از آه و پریشانی..
می دویدم سوی دشتی که درونش خاطراتم چون چمن سرسبز و تنها تشنه ی دیدار من بودند...
دشت هم تاریک بود و خاطراتم را نمی دیدم...
آن همه شیرینی و طبع لطیفش را کنار خود نمی دیدم...
ناگهان اشکی ز چشمم بر زمین افتاد...
دانه ای گویی درون خاک آنجا تشنه بود...
خاک های دشت رویاهای من از اشک هایم پر شدند...
دیدگان پر زشوق دوست را اما نمی دیدم...
خستگی چشمان من را بسته بود و شب گذشت...
چشم ها را باز کردم من گمانم صبح فردا بود...
خاطرات من دوباره دشت را پر کرده بود...
اشک هایم کار خود را کرده بود...
شبتون خوش و پرستاره...