سلام به همه نیم ساعت پیش یه داستانی رو خوندم راستش برای خودم جالب بود برای همین گفتم بیام خلاصه اش رو برای شما هم بنویسم :7:
داستان در مورد پیرمردی بود به اسم بابا قنبر که یه شب وقتی خواب بوده یه گربه میخوره به پنجره و این گناهی رو از خواب میپرونه بیچاره با عجله بلند میشه از ترسش کــــه پاش سر میخوره ... دامــــ ... محکم میخوره زمین و سرش بدجوری درد میگیره ! :28:
انقده خوابش میومده که میره با همون سر دردش میخوابه ، فردا صبحش که بیدار میشه میبینه یه کلید بزرگ روی میزش هر چی فک میکنه نمیدونه کلید برای کجاس و اون روز قرار بوده کجا بره:47: ؛ گناهی بابا قنبر ما کلید و بر میداره و از خونه میزنه بیرون میره و میره تا به مغازه بقالی میرسه ... کبری خانیم صاحب مغازه بوده اون یه زن بداوخلاقی بوده . بابا قنبر بهش میگه تو میدونی این کلید کجاست ؟
کبری خانیم با اخم میگه من از کجا بدانمممم ؟ نکند دیوانه شدی بابا قنبر ؟:46:
بابا قنبرو با ناراحتی از اون جا میره تا به مغازه قصابی میرسه از قصاب هم همین سوال و میپرسه ، قصاب کاردش و بلند میکنه میگه من چه بدونم ؟ ولی من که هیچ وقت چیزی رو فراموش نمیکنم ! :31:
بابا قنبر آهی میکشه :64:و ناامید از این که کسی کمکش کنه میره روی پله میشینه در اون هین ناظم مدرسه از اون جا میگذره ، ناظم مرده عبوس و اخمویی بوده و خیلی هم کم می خندیده ... مجدد بابا قنبر از ناظم هم همون سوال رو میپرسه و ناظم هم با اخم میگه من چه بدانم پیرمرد حواس پرت ! چرا سوال های عجیب و غریب میپرسی ...؟:26:
بابا قنبر بیچاره با غصه از جاش بلند میشه ولی از بس حواسش پرت بوده پاش به کنار پله گیر میکنه و میوفته .. بنگ :تعجب2:
در این موقع همه چی یادش میاد هیه :74:
پیرمرد دوباره میره روی پله میشینه همه چی یادش اومده بوده و از دست همه دلخور بود :22:، از این دلخور بوده که درسته اون گیج بوده سوال بیخود میپرسیده از دیگران ولی رفتار دیگران هم با اون درست نبوده :34:
بدو مث برق از جاش بلند میشه و میره دنبال ناظم و فریاد میزنه : تو چرا این قدر عبوسی ؟ یادم میاد که همیشه از مدرسه جیم میشدی و زنگ خانه های مردم و میزدی و در میرفتی بعدش هم میخندیدی .
بعد به طرف مغازه بقالی میره و با خنده میگه : کبری خانیم ؟ یادت میاد موقعی که بچه بودی . به مغازه اکبر آقا بقال میرفتی ؟ او همیشه میخندید و به تو شکلات میداد ؟ خدا بیامرز خیلی مهربان بود و همه دوستش داشتن خب . تو چرا اینقدر بداوخلاقی ؟ دلت نمیخواد بچه ها دوستت داشته باشن ؟
بابا قنبر منتظر جواب نشد و رفت پیش قصاب و گفتی : چرا اینقدر خشنی ؟ یادت میاد که یک روزی چوپان بودی و نی میزدی ؟ دلت برای آن روزها تنگ نشده ؟
آخر قصه هم گفته بود که تغییر کردن اون آدم ها با حرفای پیرمرد !
______ . ______ . _______
با خوندن این داستان دلم برای روزهایی که بی دلیل میخندیدم تنگ شد
کاش زود متوجه تغییراتی که گذر زمان روی ما میگذاره بشیم و سعی کنیم خوبی هامون یادمون نره !
ببخشید دیگه طولانی شد :1: