امروز بهترین روز زندگیم بود . شاید من برای ین روز سال ها منتظرش بودم . روی میزم نشسته بودم . خانم تقوی گفت زینب بیا برگه ات رو بگیر . رفتم تا برگم رو بگیرم که خانم تقوی گفت :راسنی زینب داستانت توی استان اول شده و خندید . پاهام شل شد نمی دونستم خانم تقوی چی میگه یعنی من ، من اول شده بودم اونم توی استان پاهام سست شده بود مغزم کار نمی کرد تو دلم هیاهویی بود که نپرس نمی تونستم رو پاهام بایستم رفتم روی میزم نشستم .بچه ها دور جمع شده بودند و مسخره ام می کردند کیمیا می گفت :یه که و است و بود رو کنار هم گذاشتی یه داستان نوشتی وصبا و فاطمه هم کلی فک می زدند و مسخره می کردند خیلی خوش حال بودم از خوشحالی افتادم گریه انگار که این خبر بهم گفته بود تو می تونی تو می تونی یه نویسنده باشی. خانم تقوی می خندید و بهم گفت : می خواستن مراسم بگیرند و بهت بگن . خدایا نمی دونم چه طور ازت تشکر کنم خدایا خیلی خیلی خیلی دوست دارم . ازین لطفت ممنون توی ارزوهام این بود که نویسنده باشم ولی مثل اینکه نه توی واقعیت برام این اتفاق افتاده . چشم هام نمناکک بود ولی نخواستم کسی ببینیه ولی خدایا می دونم تو دیدی .......