• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

i!i مشاعره با شعر شاعران درخواستی شما i!i

Reza Sharifi

مدير ارشد تالار

پیش ما سوختگان مسجد و میخانه یکـیست
حرم و دیر یکی، سبحه و پیمانه یکیست
این همه جنگ و جدل حاصل کوته‌نظریست
گر نظر پاک کنی کعبه و بتخانه یکیست ...

عماد خراسانی



نفر بعدی یه شعر از

خلیل الله خلیلی

:داغ:





 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات



به داغ نامرادی سوختم ای اشک، طوفانی!
به تنگ آمد دلم زین زندگی ای مرگ، جولانی!

درین مکتب نمی‌دانم چه رمزِ مهملم یارب
که نی معنی شدم، نی نامه‌ای، نی زیب عنوانی

ازین آزادگی بهتر بود صد ره به چشم من
صدای شیونِ زنجیر و قیدِ کنجِ زندانی

به هر وضعی که گردون گشت، کام من نشد حاصل
مگر این شام غم را مرگ سازد صبح رخشانی

ز یک جو منتِ این ناکسان بردن بود بهتر
که بشکافم به مشکل صخره‌سنگی را به مژگانی

گناهم چیست، گردونم چرا آزرده می‌دارد؟
ازین کاسه گدا دیگر چه جستم جز لب نانی



____»»؟««____



از :
منوچهر آتشی:داغ:
 

parastu

متخصص بخش گالری عکس
اي دوست
اي همسفر
كه ماديان سفيد رويا را
به سوي صخره هاي مشتعل مشرق
سوي سپيده سحري مي راني
من
يابوي پير و اخته بيداري را
در زير ران گرفته ام اي دوست
با كولبار سنگين از كابوس ها و خورجين هاي بذر
اي همسفر
لختي دهانه را
در فك راهوارت بنواز
و آرامتر بتاز
اي همسفر
تا هر كجاي مرتع سبز فكر
تا هر كجاي بيشه مهتابي خيال
تا هر كجاي شط تماشا
كه شادمانه مي گذري مي روي
لختي درنگ كن
و صخره هاي ساكن پاياب را
به من نشان بده
اي يار
اي ماديان سوار سبكتاز
در اين خلنگ زار هلاك آور
تنها مرا ميان بيابان مگذار



از :
وحشی بافقی
:گل:



 

Reza Sharifi

مدير ارشد تالار
وحشی بافقی :

رفتی و باز نمی‌آیی و من بی تو به جان
جان من اینهمه بی رحم چرایی، بازآ
وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی
گرچه مستوجب سد گونه جفایی، بازآ

vjb4qx6ouv6p3qyymzno.gif


:داغ:رهـی معیـــری:داغ:

 

parastu

متخصص بخش گالری عکس
چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی
من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی
خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم
تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی
ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی
من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی
در سینه سوزانم مستوری و مهجوری
در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی
من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی
من سلسله موجم تو سلسله جنبانی
از آتش سودایت دارم من و دارد دل
داغي که نمی بینی دردی که نمی دانی
دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم
کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی
ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟
روی از من سر گردان شاید که نگردانی




از :
قیصر امین پور
:گل:
 

چاووش

متخصص بخش ادبیات
موجیم و وصل ما از خود بریدن است

ساحل بهانه ای است رفتن رسیدن است
تا شعله در سریم پروانه اخگریم
شمعیم و اشک ما در خود چکیدن است
ما مرغ بی پریم از فوج دیگریم
پرواز بال ما در خون تپیدن است
پر می کشیم و بال بر پرده ی خیال
اعجاز ذوق ما در پر کشیدن است
ما هیچ نیستیم جز سایه ای ز خویش
آیین آینه خود را ندیدن است
گفتی مرا بخوان خواندیم و خامشی
پاسخ همین تو را تنها شنیدن است
بی درد و بی غم است چیدن رسیده را

خامیم و درد ما از کال چیدن است
قیصر امین پور


(عماد خراسانی)
 

پارسا مرزبان

متخصص بخش ادبیات


ای دل تو ندانستی قدر گل و بستان را

بیهوده چه می نالی بیداد زمستان را

ظلمات شب هجران بیهوده ندادندت
تو قدر ندانستی آن چشمه حیوان را

مغرور شدی ای دل در گلشن وصل از بخت
بایست کشید اکنون این رنج بیابان را

صد بار تو را گفتم دیوانگی از سر نه
ترسم که دهی از دست آن زلف پریشان را

دلبسته این دامی، مرغابی این دریا
کم شکوه نما ای دل این وحشت طوفان را

در بزم چمن بنگر، کان مرغ پسند افتد
کز سینه برون آرد دلسوزتر افغان را

گل خرم و سرو آزاد، بلبل همه در فریاد
الحق که ستم کردند مرغان خوش الحان را

کی نام ترا می برد دل روز ازل ای عشق
در خواب اگر می دید هنگامه ی هجران را

در فصل گلم آن کو در کنج قفس افکند
می برد ز یادم کاش شبهای گلستان را

تنها ز تو دردی ماند ای مونس جان با من
خواهم که نخواهم هیچ با درد تو درمان را

تا رفت ز کف جانان دشمن شده-ام با جان
بیدل چه کند دل را، عاشق چه کند جان را

دیگر هوسی ما را جز وصل تو در سر نیست
رحمی کن و یادی کن این بی سر و سامان را

ای عاشق شیدایی بشنو سخنی از من
هرچند که نتوانی هرگز شنوی آن را

در بزم وصال دوست از جام جمال دوست
چون مست شدی مشکن پیمانه و پیمان را


عماد خراسانی

***


هوشنگ ابتهاج





 

چاووش

متخصص بخش ادبیات
چند یاد چمن و حسرت پرواز کنم

بشکنم این قفس و بال و پری باز کنم


بس بهار آمد و پروانه و گل مست شدند
من هنوز آرزوی فرصت پرواز کنم


خار حسرت زندم زخمه به تار دل ریش
چون هوای گل و مرغان هم آواز کنم


بلبلم ، لیک چو گل عهد ببندد با زاغ
من دگر با چه دلی لب به سخن باز کنم


سرم ای ماه به دامان نوازش بگذار
تا در آغوش تو سوز غزلی ساز کنم


به نوایم برسان زان لب شیرین که چو نی
شکوه های شب هجران تو آغاز کنم


با دم عیسوی ام گر بنوازی چون نای
از دل مرده بر آرم دم و اعجاز کنم


بوسه می خواستم از آن مه و خوش می خندید
که نیازت بدهم آخر ، اگر ناز کنم


سایه خون شد دلم از بس که نشستم خاموش
خیز تا قصه ی آن سرو سرافراز کنم



نظام وفا...
 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
ز روی مهر و وفا یاد از وفا کردی / فدای مهر و وفایت که یاد ما کردی

دلم که به نشد از هیچ دارویی / به نسخه ای تواش از خط خود دوا کردی

دگر چه میکنی ای آسمان دون با من؟ / دل مرا که تو از دوستان جدا کردی

یکی منم که به پاداش راستی ای چرخ / تو سرو قامتم از بار غم دو تا کردی

رها مکن دلم از دام زلف خود ای یار / کنون که دامنت از دست من رها کردی

نبود شیوه پیری به دهر دل بازی / (نظام) را تو بدین کار آشنا کردی



فریدون مشیری :بله:
 

Mans0ur

New member
با قلم میگویم:
ای همزاد ، ای همراه ، ای هم سرنوشت
هردومان حیران بازی های دوران های زشت
شعرهایم را نوشتی دست خوش
اشکهایم را کجا خواهی نوشت؟

فریدون مشیری



**********

معینی کرمانشاهی
 

چاووش

متخصص بخش ادبیات
با هوس عاشق آن چشمه نوریم هنوز
وای صد وای کزین مرحله دوریم هنوز

دیگران رهسپر ثابت و سیاره شدند
ما بر این خاک سیه مست غروریم هنوز

تکیه بر کار پدر کرده و بیکار شدیم
خرم از فاتحه اهل قبوریم هنوز

دوزخی تا نبود سوی عبادت نرویم
چه توان کرد که ما عاشق زوریم هنوز

زنده کش بوده و......


شاطر عباس صبوحی...
 

Mans0ur

New member
ایا صیاد رحمی کن ، مرنجان نیم جانم را
بکن بال و پرم اما مسوزان استخوانم را
اگر قصد شکارم داشتی اینک اسیرم من
دگر از باغ بیرون شو ، مسوزان آشیانم را
به گردن بسته ای چون رشتة بر پای زنجیرم
مروت کن اجازت ده که بگشایم زبانم را
به پیرامون گل از بس خلیده خار در پایم
شده خونین بهر جای چمن بینی نشانم را
در این کنج قفس دور از گلستان سوختم، مُردم
خبر کن ای صبا از حال زارم باغبانم را
ز تنهایی ، دلم خون شد خدا را محرم رازی
که بنویسم بسوی دوستانم داستانم را
من بیچاره آن روزی به قتل خود یقین کردم
که دیدم تازه با گرگ الفتی باشد شبانم را
اسیرم ساخت در دست قضا و پنجه ی دشمن
دچار خواب غفلت کرد از اول ، پاسبانم را


شاطر عباس صبوحی





*******************

رهی معیری
 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
رهی معیری


گوش همنفسان آتشین سرودم من

فغان مرغ شبم یا نوای عودم من ؟

مرا ز چشم قبول آسمان نمی افکند

اگر چو اشک ز روشندلان نبودم من

مخور فریب محبت که دوستداران را

بروزگار سیه بختی آزمودم من

به باغبانی بی حاصلم بخند ای برق

که لاله کاشتم و خار و خس درودم من

نبود گوهر یکدانه ای در این دریا

وگرنه چون صدف آغوش می گشودم من

به آبروی قناعت قسم که روی نیاز

به خکپای فرومایگان نسودم من

اگر چه رنگ شفق یافت دامنم از اشک

همان ستاره خندان لبم که بودم من

گیاه دشت جنون خرم از من است رهی

که از سرشک روان رشک زنده رودم من

بیاد فیضی و گلبانگ عاشقانه اوست

اگر ترانه مستانه ای سرودم من


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

فریدون مشیری
 

Mans0ur

New member
فریدون مشیری

به پیش روی من , تا چشم یاری می کند , دریاست !


چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست !


درین ساحل که من افتاده ام خاموش .


غمم دریا , دلم تنهاست .


وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق هاست !


خروش موج , با من می کند نجوا ,


که : هر کس دل به دریا زد رهایی یافت !


که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت ...


مرا آن دل که بر دریا زنم , نیست !


ز پا این بند خونین بر کنم نیست ,


امید آنکه جان خسته ام را ,


به آن نادیده ساحل افکنم نیست !


********************
مهدی سهیلی
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
بار الها بال پروازم ببخش
روح آزاد سبکتازم ببخش
عاشق بزم تو ام، راهم بده
عقل روشن، جان آگاهم بده





مهدی سهیلی








بعدی از سعدی

 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
سعدی
. . . . . .



تو کدامی و چه نامی که چنین خوب خرامی

خون عشاق حلالست زهی شوخ حرامی


بیم آنست دمادم که چو پروانه بسوزم

از تغابن که تو چون شمع چرا شاهد عامی


فتنه انگیزی و خون ریزی و خلقی نگرانت

که چه شیرین حرکاتی و چه مطبوع کلامی


مگر از هیئت شیرین تو می‌رفت حدیثی

نیشکر گفت کمر بسته‌ام اینک به غلامی


کافر ار قامت همچون بت سنگین تو بیند

بار دیگر نکند سجده بت‌های رخامی


بنشین یک نفس ای فتنه که برخاست قیامت

فتنه نادر بنشیند چو تو در حال قیامی


بوالعجب باشد از این خلق که رویت چو مه نو

می‌نمایند به انگشت و تو خود بدر تمامی


کس نیارد که کند جور در اقبال اتابک

تو چنین سرکش و بیچاره کش از خیل کدامی


آفت مجلس و میدان و هلاک زن و مردی

فتنه خانه و بازار و بلای در و بامی


در سر کار تو کردم دل و دین با همه دانش

مرغ زیرک به حقیقت منم امروز و تو دامی



طاقتم نیست ز هر بی‌خبری سنگ ملامت


که تو در سینه سعدی چو چراغ از پس جامی


ـــــــــــــــــــــــ

حافظ










 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

R0xanA

متخصص بخش گرافیک و مالتی مدیا
گله

باز گفتم
کوه صبرم
مثل سنگم
عهد بستم
نکنم شکوه ز کس
بد نگویم به کسی
***
صبح زودی رفتم
گله ها را بردم
سر جویی شستم
***
باز گفتم
که تو خوبی و قشنگی و تو مستی
و من از روز ازل
عاشق تو بودم و هستم
***
گله ای از تو ندارم
چشم بر هر چه که کردی
همه بستم
***
لیک دیدم
چشم هایم
غرق اشکند
غرق اشکند
گله دارند
از من و عهدی که بستم


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


با : سلمان ساوجی
 

Sea Girl

متخصص بخش تاریخ
سلمان ساوجی

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ

آن پری چهره که ما را نگران می‌دارد


چشم با ما و نظر، با دگران می‌دارد


زیر لب می‌دهم وعده، که کامت بدهم

غالب آن است که ما را به زبان، می‌دارد


دوش گفتم که غمت، جان مرا داد به باد

گفت ای ساده، هنوزت غم جان می‌دارد


رایگان، چون سر و زر در قدمش، می‌بازم

سر چرا بر من شوریده، گران می‌دارد؟


اغی گل از حال دل بلبل بیچاره بپرس

تا این همه فریاد و فغان می‌دارد؟



گر به دیدار تو فرسوده‌ای، آسوده شود

مایه حسن رخت را چه زیان، می‌دارد؟


خبرت نیست که در باغ جمالت، همه شب

چشم من آب گل و سرو روان می‌دارد


رفته بود از سر قلاشی و رندی،
سلمان

چشم سرمست تو‌اش، باز بر آن می‌دارد





___________________________________________

استاد احمد شاملو
:گل:
 
بالا