• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

اشعار حافظ (غزلیات)

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۵
ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت
و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت
خوابم بشد از ديده در اين فکر جگرسوز
کاغوش که شد منزل آسايش و خوابت
درويش نمی پرسی و ترسم که نباشد
انديشه آمرزش و پروای ثوابت
راه دل عشاق زد آن چشم خماری
پیداست از اين شیوه که مست است شرابت
تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه انديشه کند رای صوابت
هر ناله و فرياد که کردم نشنیدی
پیداست نگارا که بلند است جنابت
دور است سر آب از اين باديه هش دار
تا غول بیابان نفريبد به سرابت
تا در ره پیری به چه آيین روی ای دل
باری به غلط صرف شد ايام شبابت
ای قصر دل افروز که منزلگه انسی
يا رب مکناد آفت ايام خرابت
حافظ نه غلمیست که از خواجه گريزد
صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۶
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
به قصد جان من زار ناتوان انداخت
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه اين زمان انداخت
به يک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد
فريب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت
شراب خورده و خوی کرده می روی به چمن
که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت
به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم
چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت
بنفشه طره مفتول خود گره می زد
صبا حکايت زلف تو در میان انداخت
ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردم
سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت
من از ورع می و مطرب نديدمی زين پیش
هوای مغبچگانم در اين و آن انداخت
کنون به آب می لعل خرقه می شويم
نصیبه ازل از خود نمی توان انداخت
مگر گشايش حافظ در اين خرابی بود
که بخشش ازلش در می مغان انداخت
جهان به کام من اکنون شود که دور زمان
مرا به بندگی خواجه جهان انداخت
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۷
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در اين خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنايی نه غريب است که دلسوز من است
چون من از خويش برفتم دل بیگانه بسوخت
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لله جگرم بی می و خمخانه بسوخت
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۸
ساقیا آمدن عید مبارک بادت
وان مواعید که کردی مرواد از يادت
در شگفتم که در اين مدت ايام فراق
برگرفتی ز حريفان دل و دل می دادت
برسان بندگی دختر رز گو به درآی
که دم و همت ما کرد ز بند آزادت
شادی مجلسیان در قدم و مقدم توست
جای غم باد مر آن دل که نخواهد شادت
شکر ايزد که ز تاراج خزان رخنه نیافت
بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت
چشم بد دور کز آن تفرقه ات بازآورد
طالع نامور و دولت مادرزادت
حافظ از دست مده دولت اين کشتی نوح
ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۱۹
ای نسیم سحر آرامگه يار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
شب تار است و ره وادی ايمن در پیش
آتش طور کجا موعد ديدار کجاست
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگويید که هشیار کجاست
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکته ها هست بسی محرم اسرار کجاست
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجايیم و ملمت گر بی کار کجاست
بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاين دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
عقل ديوانه شد آن سلسله مشکین کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
عیش بی يار مهیا نشود يار کجاست
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۰
روزه يک سو شد و عید آمد و دل ها برخاست
می ز خمخانه به جوش آمد و می بايد خواست
نوبه زهدفروشان گران جان بگذشت
وقت رندی و طرب کردن رندان پیداست
چه ملمت بود آن را که چنین باده خورد
اين چه عیب است بدين بی خردی وين چه خطاست
باده نوشی که در او روی و ريايی نبود
بهتر از زهدفروشی که در او روی و رياست
ما نه رندان ريايیم و حريفان نفاق
آن که او عالم سر است بدين حال گواست
فرض ايزد بگذاريم و به کس بد نکنیم
وان چه گويند روا نیست نگويیم رواست
چه شود گر من و تو چند قدح باده خوريم
باده از خون رزان است نه از خون شماست
اين چه عیب است کز آن عیب خلل خواهد بود
ور بود نیز چه شد مردم بی عیب کجاست
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۱
دل و دينم شد و دلبر به ملمت برخاست
گفت با ما منشین کز تو سلمت برخاست
که شنیدی که در اين بزم دمی خوش بنشست
که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست
شمع اگر زان لب خندان به زبان لفی زد
پیش عشاق تو شب ها به غرامت برخاست
در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو
به هواداری آن عارض و قامت برخاست
مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت
به تماشای تو آشوب قیامت برخاست
پیش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت
سرو سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست
حافظ اين خرقه بینداز مگر جان ببری
کاتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۲
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه ای جان من خطا اين جاست
سرم به دنیی و عقبی فرو نمی آيد
تبارک ال از اين فتن هها که در سر ماست
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
دلم ز پرده برون شد کجايی ای مطرب
بنال هان که از اين پرده کار ما به نواست
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست
نخفته ام ز خیالی که می پزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست
چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشويید حق به دست شماست
از آن به دير مغانم عزيز می دارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
چه ساز بود که در پرده م یزد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست
ندای عشق تو ديشب در اندرون دادند
فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۳
خیال روی تو در هر طريق همره ماست
نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست
به رغم مدعیانی که منع عشق کنند
جمال چهره تو حجت موجه ماست
ببین که سیب زنخدان تو چه می گويد
هزار يوسف مصری فتاده در چه ماست
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پريشان و دست کوته ماست
به حاجب در خلوت سرای خاص بگو
فلن ز گوشه نشینان خاک درگه ماست
به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است
همیشه در نظر خاطر مرفه ماست
اگر به سالی حافظ دری زند بگشای
که ا سل هاست که مشتاق روی چون مه ماست
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۴
مطلب طاعت و پیمان و صلح از من مست
که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست
من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
چارتکبیر زدم يک سره بر هر چه که هست
می بده تا دهمت آگهی از سر قضا
که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست
کمر کوه کم است از کمر مور اين جا
ناامید از در رحمت مشو ای باده پرست
بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد
زير اين طارم فیروزه کسی خوش ننشست
جان فدای دهنش باد که در باغ نظر
چمن آرای جهان خوشتر از اين غنچه نبست
حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد
يعنی از وصل تواش نیست بجز باد به دست
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۵
شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست
صلی سرخوشی ای صوفیان باده پرست
اساس توبه که در محکمی چو سنگ نمود
ببین که جام زجاجی چه طرفه اش بشکست
بیار باده که در بارگاه استغنا
چه پاسبان و چه سلطان چه هوشیار و چه مست
از اين رباط دودر چون ضرورت است رحیل
رواق و طاق معیشت چه سربلند و چه پست
مقام عیش میسر نمی شود بی رنج
بلی به حکم بل بسته اند عهد الست
به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش می باش
که نیستیست سرانجام هر کمال که هست
شکوه آصفی و اسب باد و منطق طیر
به باد رفت و از او خواجه هیچ طرف نبست
به بال و پر مرو از ره که تیر پرتابی
هوا گرفت زمانی ولی به خاک نشست
زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گويد
که گفته سخنت می برند دست به دست
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۶
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست
سر فرا گوش من آورد به آواز حزين
گفت ای عاشق ديرينه من خوابت هست
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست
برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر
که ندادند جز اين تحفه به ما روز الست
آن چه او ريخت به پیمانه ما نوشیديم
اگر از خمر بهشت است وگر باده مست
خنده جام می و زلف گره گیر نگار
ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۷
در دير مغان آمد يارم قدحی در دست
مست از می و میخواران از نرگس مستش مست
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قد بلند او بالی صنوبر پست
آخر به چه گويم هست از خود خبرم چون نیست
وز بهر چه گويم نیست با وی نظرم چون هست
شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست
و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست
گر غالیه خوش بو شد در گیسوی او پیچید
ور وسمه کمانکش گشت در ابروی او پیوست
بازآی که بازآيد عمر شده حافظ
هر چند که نايد باز تیری که بشد از شست
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۸
به جان خواجه و حق قديم و عهد درست
که مونس دم صبحم دعای دولت توست
سرشک من که ز طوفان نوح دست برد
ز لوح سینه نیارست نقش مهر تو شست
بکن معامله ای وين دل شکسته بخر
که با شکستگی ارزد به صد هزار درست
زبان مور به آصف دراز گشت و رواست
که خواجه خاتم جم ياوه کرد و بازنجست
دل طمع مبر از لطف بی نهايت دوست
چو لف عشق زدی سر بباز چابک و چست
به صدق کوش که خورشید زايد از نفست
که از دروغ سیه روی گشت صبح نخست
شدم ز دست تو شیدای کوه و دشت و هنوز
نمی کنی به ترحم نطاق سلسله سست
مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوی
گناه باغ چه باشد چو اين گیاه نرست
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۲۹
ما را ز خیال تو چه پروای شراب است
خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است
گر خمر بهشت است بريزيد که بی دوست
هر شربت عذبم که دهی عین عذاب است
افسوس که شد دلبر و در ديده گريان
تحرير خیال خط او نقش بر آب است
بیدار شو ای ديده که ايمن نتوان بود
زين سیل دمادم که در اين منزل خواب است
معشوق عیان می گذرد بر تو ولیکن
اغیار هم یبیند از آن بسته نقاب است
گل بر رخ رنگین تو تا لطف عرق ديد
در آتش شوق از غم دل غرق گلب است
سبز است در و دشت بیا تا نگذاريم
دست از سر آبی که جهان جمله سراب است
در کنج دماغم مطلب جای نصیحت
کاين گوشه پر از زمزمه چنگ و رباب است
حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز
بس طور عجب لزم ايام شباب است
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۰
زلفت هزار دل به يکی تار مو ببست
راه هزار چاره گر از چار سو ببست
تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان
بگشود نافه ای و در آرزو ببست
شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو
ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست
ساقی به چند رنگ می اندر پیاله ريخت
اين نقش ها نگر که چه خوش در کدو ببست
يا رب چه غمزه کرد صراحی که خون خم
با نعره های قلقلش اندر گلو ببست
مطرب چه پرده ساخت که در پرده سماع
بر اهل وجد و حال در های و هو ببست
حافظ هر آن که عشق نورزيد و وصل خواست
احرام طوف کعبه دل بی وضو ببست
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۱
آن شب قدری که گويند اهل خلوت امشب است
يا رب اين تاثیر دولت در کدامین کوکب است
تا به گیسوی تو دست ناسزايان کم رسد
هر دلی از حلق های در ذکر يارب يارب است
کشته چاه زنخدان توام کز هر طرف
صد هزارش گردن جان زير طوق غبغب است
شهسوار من که مه آيینه دار روی اوست
تاج خورشید بلندش خاک نعل مرکب است
عکس خوی بر عارضش بین کفتاب گرم رو
در هوای آن عرق تا هست هر روزش تب است
من نخواهم کرد ترک لعل يار و جام می
زاهدان معذور داريدم که اينم مذهب است
اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زين
با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است
آن که ناوک بر دل من زير چشمی می زند
قوت جان حافظش در خنده زير لب است
آب حیوانش ز منقار بلغت می چکد
زاغ کلک من به نام ايزد چه عالی مشرب است
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۲
خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست
گشاد کار من اندر کرشمه های تو بست
مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند
زمانه تا قصب نرگس قبای تو بست
ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود
نسیم گل چو دل اندر پی هوای تو بست
مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد
ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست
چو نافه بر دل مسکین من گره مفکن
که عهد با سر زلف گره گشای تو بست
تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصال
خطا نگر که دل امید در وفای تو بست
ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۳
خلوت گزيده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
کخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است
ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم
آخر سال کن که گدا را چه حاجت است
ارباب حاجتیم و زبان سال نیست
در حضرت کريم تمنا چه حاجت است
محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آن توست به يغما چه حاجت است
جام جهان نماست ضمیر منیر دوست
اظهار احتیاج خود آن جا چه حاجت است
آن شد که بار منت ملح بردمی
گوهر چو دست داد به دريا چه حاجت است
ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست
احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است
ای عاشق گدا چو لب روح بخش يار
می داندت وظیفه تقاضا چه حاجت است
حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود
با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۴
رواق منظر چشم من آشیانه توست
کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست
به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل
لطیفه های عجب زير دام و دانه توست
دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست
علج ضعف دل ما به لب حوالت کن
که اين مفرح ياقوت در خزانه توست
به تن مقصرم از دولت ملزمتت
ولی خلصه جان خاک آستانه توست
من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی
در خزانه به مهر تو و نشانه توست
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرين کار
که توسنی چو فلک رام تازيانه توست
چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز
از اين حیل که در انبانه بهانه توست
سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد
که شعر حافظ شیرين سخن ترانه توست
 
بالا