• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

اشعار حافظ (غزلیات)

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۵
برو به کار خود ای واعظ اين چه فريادست
مرا فتاد دل از ره تو را چه افتادست
میان او که خدا آفريده است از هیچ
دقیقه ايست که هیچ آفريده نگشادست
به کام تا نرساند مرا لبش چون نای
نصیحت همه عالم به گوش من بادست
گدای کوی تو از هشت خلد مستغنیست
اسیر عشق تو از هر دو عالم آزادست
اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی
اساس هستی من زان خراب آبادست
دل منال ز بیداد و جور يار که يار
تو را نصیب همین کرد و اين از آن دادست
برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ
کز اين فسانه و افسون مرا بسی يادست
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۶
تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
دل سودازده از غصه دو نیم افتادست
چشم جادوی تو خود عین سواد سحر است
لیکن اين هست که اين نسخه سقیم افتادست
در خم زلف تو آن خال سیه دانی چیست
نقطه دوده که در حلقه جیم افتادست
زلف مشکین تو در گلشن فردوس عذار
چیست طاووس که در باغ نعیم افتادست
دل من در هوس روی تو ای مونس جان
خاک راهیست که در دست نسیم افتادست
همچو گرد اين تن خاکی نتواند برخاست
از سر کوی تو زان رو که عظیم افتادست
سايه قد تو بر قالبم ای عیسی دم
عکس روحیست که بر عظم رمیم افتادست
آن که جز کعبه مقامش نبد از ياد لبت
بر در میکده ديدم که مقیم افتادست
حافظ گمشده را با غمت ای يار عزيز
اتحاديست که در عهد قديم افتادست
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۷
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
غلم همت آنم که زير چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزادست
چه گويمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژده ها دادست
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه اين کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش می زنند صفیر
ندانمت که در اين دامگه چه افتادست
نصیحتی کنمت ياد گیر و در عمل آر
که اين حديث ز پیر طريقتم يادست
غم جهان مخور و پند من مبر از ياد
که اين لطیفه عشقم ز ره روی يادست
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که اين عجوز عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فريادست
حسد چه می بری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۸
بی مهر رخت روز مرا نور نماندست
وز عمر مرا جز شب ديجور نماندست
هنگام وداع تو ز بس گريه که کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست
می رفت خیال تو ز چشم من و می گفت
هیهات از اين گوشه که معمور نماندست
وصل تو اجل را ز سرم دور همی داشت
از دولت هجر تو کنون دور نماندست
نزديک شد آن دم که رقیب تو بگويد
دور از رخت اين خسته رنجور نماندست
صبر است مرا چاره هجران تو لیکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست
در هجر تو گر چشم مرا آب روان است
گو خون جگر ريز که معذور نماندست
حافظ ز غم از گريه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعیه سور نماندست
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۹
باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است
شمشاد خانه پرور ما از که کمتر است
ای نازنین پسر تو چه مذهب گرفته ای
کت خون ما حللتر از شیر مادر است
چون نقش غم ز دور ببینی شراب خواه
تشخیص کرده ايم و مداوا مقرر است
از آستان پیر مغان سر چرا کشیم
دولت در آن سرا و گشايش در آن در است
يک قصه بیش نیست غم عشق وين عجب
کز هر زبان که می شنوم نامکرر است
دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت
امروز تا چه گويد و بازش چه در سر است
شیراز و آب رکنی و اين باد خوش نسیم
عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است
فرق است از آب خضر که ظلمات جای او است
تا آب ما که منبعش ال اکبر است
ما آبروی فقر و قناعت نمی بريم
با پادشه بگوی که روزی مقدر است
حافظ چه طرفه شاخ نباتیست کلک تو
کش میوه دلپذيرتر از شهد و شکر است
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۰
المنه ل که در میکده باز است
زان رو که مرا بر در او روی نیاز است
خم ها همه در جوش و خروشند ز مستی
وان می که در آن جاست حقیقت نه مجاز است
از وی همه مستی و غرور است و تکبر
وز ما همه بیچارگی و عجز و نیاز است
رازی که بر غیر نگفتیم و نگويیم
با دوست بگويیم که او محرم راز است
شرح شکن زلف خم اندر خم جانان
کوته نتوان کرد که اين قصه دراز است
بار دل مجنون و خم طره لیلی
رخساره محمود و کف پای اياز است
بردوخته ام ديده چو باز از همه عالم
تا ديده من بر رخ زيبای تو باز است
در کعبه کوی تو هر آن کس که بیايد
از قبله ابروی تو در عین نماز است
ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین
از شمع بپرسید که در سوز و گداز است
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۱
اگر چه باده فرح بخش و باد گل بیز است
به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است
صراحی ای و حريفی گرت به چنگ افتد
به عقل نوش که ايام فتنه انگیز است
در آستین مرقع پیاله پنهان کن
که همچو چشم صراحی زمانه خو نريز است
به آب ديده بشويیم خرقه ها از می
که موسم ورع و روزگار پرهیز است
مجوی عیش خوش از دور باژگون سپهر
که صاف اين سر خم جمله دردی آمیز است
سپهر برشده پرويزنیست خون افشان
که يرزه اش سر کسری و تاج پرويز است
عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ
بیا که نوبت بغداد و وقت تبريز است
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۲
حال دل با تو گفتنم هوس است
خبر دل شنفتنم هوس است
طمع خام بین که قصه فاش
از رقیبان نهفتنم هوس است
شب قدری چنین عزيز و شريف
با تو تا روز خفتنم هوس است
وه که دردانه ای چنین نازک
در شب تار سفتنم هوس است
ای صبا امشبم مدد فرمای
که سحرگه شکفتنم هوس است
از برای شرف به نوک مژه
خاک راه تو رفتنم هوس است
همچو حافظ به رغم مدعیان
شعر رندانه گفتنم هوس است
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۳
صحن بستان ذوق بخش و صحبت ياران خوش است
وقت گل خوش باد کز وی وقت میخواران خوش است
از صبا هر دم مشام جان ما خوش می شود
آری آری طیب انفاس هواداران خوش است
ناگشوده گل نقاب آهنگ رحلت ساز کرد
ناله کن بلبل که گلبانگ دل افکاران خوش است
مرغ خوشخوان را بشارت باد کاندر راه عشق
دوست را با ناله شب های بیداران خوش است
نیست در بازار عالم خوشدلی ور زان که هست
شیوه رندی و خوش باشی عیاران خوش است
از زبان سوسن آزاده ام آمد به گوش
کاندر اين دير کهن کار سبکباران خوش است
حافظا ترک جهان گفتن طريق خوشدلیست
تا نپنداری که احوال جهان داران خوش است
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۴
کنون که بر کف گل جام باده صاف است
به صد هزار زبان بلبلش در اوصاف است
بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر
چه وقت مدرسه و بحث کشف کشاف است
فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد
که می حرام ولی به ز مال اوقاف است
به درد و صاف تو را حکم نیست خوش درکش
که هر چه ساقی ما کرد عین الطاف است
ببر ز خلق و چو عنقا قیاس کار بگیر
که صیت گوشه نشینان ز قاف تا قاف است
حديث مدعیان و خیال همکاران
همان حکايت زردوز و بورياباف است
خموش حافظ و اين نکته های چون زر سرخ
نگاه دار که قلب شهر صراف است
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۵
در اين زمانه رفیقی که خالی از خلل است
صراحی می ناب و سفینه غزل است
جريده رو که گذرگاه عافیت تنگ است
پیاله گیر که عمر عزيز بی بدل است
نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس
مللت علما هم ز علم بی عمل است
به چشم عقل در اين رهگذار پرآشوب
جهان و کار جهان بی ثبات و بی محل است
بگیر طره مه چهره ای و قصه مخوان
که سعد و نحس ز تاثیر زهره و زحل است
دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت
ولی اجل به ره عمر رهزن امل است
به هیچ دور نخواهند يافت هشیارش
چنین که حافظ ما مست باده ازل است
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۶
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلم است
گو شمع میاريد در اين جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
در مذهب ما باده حلل است ولیکن
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است
گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است
در مجلس ما عطر میامیز که ما را
هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است
از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر
زان رو که مرا از لب شیرين تو کام است
تا گنج غمت در دل ويرانه مقیم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است
از ننگ چه گويی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
میخواره و سرگشته و رنديم و نظرباز
وان کس که چو ما نیست در اين شهر کدام است
با محتسبم عیب مگويید که او نیز
پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است
حافظ منشین بی می و معشوق زمانی
کايام گل و ياسمن و عید صیام است
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۷
به کوی میکده هر سالکی که ره دانست
دری دگر زدن انديشه تبه دانست
زمانه افسر رندی نداد جز به کسی
که سرفرازی عالم در اين کله دانست
بر آستانه میخانه هر که يافت رهی
ز فیض جام می اسرار خانقه دانست
هر آن که راز دو عالم ز خط ساغر خواند
رموز جام جم از نقش خاک ره دانست
ورای طاعت ديوانگان ز ما مطلب
که شیخ مذهب ما عاقلی گنه دانست
دلم ز نرگس ساقی امان نخواست به جان
چرا که شیوه آن ترک دل سیه دانست
ز جور کوکب طالع سحرگهان چشمم
چنان گريست که ناهید ديد و مه دانست
حديث حافظ و ساغر که می زند پنهان
چه جای محتسب و شحنه پادشه دانست
بلندمرتبه شاهی که نه رواق سپهر
نمونه ای ز خم طاق بارگه دانست
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۸
صوفی از پرتو می راز نهانی دانست
گوهر هر کس از اين لعل توانی دانست
قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس
که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست
عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده
بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست
آن شد اکنون که ز ابنای عوام انديشم
محتسب نیز در اين عیش نهانی دانست
دلبر آسايش ما مصلحت وقت نديد
ور نه از جانب ما دل نگرانی دانست
سنگ و گل را کند از يمن نظر لعل و عقیق
هر که قدر نفس باد يمانی دانست
ای که از دفتر عقل آيت عشق آموزی
ترسم اين نکته به تحقیق ندانی دانست
می بیاور که ننازد به گل باغ جهان
هر که غارتگری باد خزانی دانست
حافظ اين گوهر منظوم که از طبع انگیخت
ز اثر تربیت آصف ثانی دانست
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۹
روضه خلد برين خلوت درويشان است
مايه محتشمی خدمت درويشان است
گنج عزلت که طلسمات عجايب دارد
فتح آن در نظر رحمت درويشان است
قصر فردوس که رضوانش به دربانی رفت
منظری از چمن نزهت درويشان است
آن چه زر می شود از پرتو آن قلب سیاه
کیمیايیست که در صحبت درويشان است
آن که پیشش بنهد تاج تکبر خورشید
کبريايیست که در حشمت درويشان است
دولتی را که نباشد غم از آسیب زوال
بی تکلف بشنو دولت درويشان است
خسروان قبله حاجات جهانند ولی
سببش بندگی حضرت درويشان است
روی مقصود که شاهان به دعا می طلبند
مظهرش آينه طلعت درويشان است
از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی
از ازل تا به ابد فرصت درويشان است
ای توانگر مفروش اين همه نخوت که تو را
سر و زر در کنف همت درويشان است
گنج قارون که فرو می شود از قهر هنوز
خوانده باشی که هم از غیرت درويشان است
من غلم نظر آصف عهدم کو را
صورت خواجگی و سیرت درويشان است
حافظ ار آب حیات ازلی می خواهی
منبعش خاک در خلوت درويشان است
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۵۰
به دام زلف تو دل مبتلی خويشتن است
بکش به غمزه که اينش سزای خويشتن است
گرت ز دست برآيد مراد خاطر ما
به دست باش که خیری به جای خويشتن است
به جانت ای بت شیرين دهن که همچون شمع
شبان تیره مرادم فنای خويشتن است
چو رای عشق زدی با تو گفتم ای بلبل
مکن که آن گل خندان برای خويشتن است
به مشک چین و چگل نیست بوی گل محتاج
که انفه هاش ز بند قبای خويشتن است
مرو به خانه ارباب بی مروت دهر
که گنج عافیتت در سرای خويشتن است
بسوخت حافظ و در شرط عشقبازی او
هنوز بر سر عهد و وفای خويشتن است
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۵۱
لعل سیراب به خون تشنه لب يار من است
وز پی ديدن او دادن جان کار من است
شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز
هر که دل بردن او ديد و در انکار من است
ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو
شاهراهیست که منزلگه دلدار من است
بنده طالع خويشم که در اين قحط وفا
عشق آن لولی سرمست خريدار من است
طبله عطر گل و زلف عبیرافشانش
فیض يک شمه ز بوی خوش عطار من است
باغبان همچو نسیمم ز در خويش مران
کب گلزار تو از اشک چو گلنار من است
شربت قند و گلب از لب يارم فرمود
نرگس او که طبیب دل بیمار من است
آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت
يار شیرين سخن نادره گفتار من است
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۵۲
روزگاريست که سودای بتان دين من است
غم اين کار نشاط دل غمگین من است
ديدن روی تو را ديده جان بین بايد
وين کجا مرتبه چشم جهان بین من است
يار من باش که زيب فلک و زينت دهر
از مه روی تو و اشک چو پروين من است
تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است
دولت فقر خدايا به من ارزانی دار
کاين کرامت سبب حشمت و تمکین من است
واعظ شحنه شناس اين عظمت گو مفروش
زان که منزلگه سلطان دل مسکین من است
يا رب اين کعبه مقصود تماشاگه کیست
که مغیلن طريقش گل و نسرين من است
حافظ از حشمت پرويز دگر قصه مخوان
که لبش جرعه کش خسرو شیرين من است
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۵۳
منم که گوشه میخانه خانقاه من است
دعای پیر مغان ورد صبحگاه من است
گرم ترانه چنگ صبوح نیست چه باک
نوای من به سحر آه عذرخواه من است
ز پادشاه و گدا فارغم بحمدال
گدای خاک در دوست پادشاه من است
غرض ز مسجد و میخانه ام وصال شماست
جز اين خیال ندارم خدا گواه من است
مگر به تیغ اجل خیمه برکنم ور نی
رمیدن از در دولت نه رسم و راه من است
از آن زمان که بر اين آستان نهادم روی
فراز مسند خورشید تکیه گاه من است
گناه اگر چه نبود اختیار ما حافظ
تو در طريق ادب باش و گو گناه من است
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۵۴
ز گريه مردم چشمم نشسته در خون است
ببین که در طلبت حال مردمان چون است
به ياد لعل تو و چشم مست میگونت
ز جام غم می لعلی که می خورم خون است
ز مشرق سر کو آفتاب طلعت تو
اگر طلوع کند طالعم همايون است
حکايت لب شیرين کلم فرهاد است
شکنج طره لیلی مقام مجنون است
دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است
سخن بگو که کلمت لطیف و موزون است
ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی
که رنج خاطرم از جور دور گردون است
از آن دمی که ز چشمم برفت رود عزيز
کنار دامن من همچو رود جیحون است
چگونه شاد شود اندرون غمگینم
به اختیار که از اختیار بیرون است
ز بیخودی طلب يار می کند حافظ
چو مفلسی که طلبکار گنج قارون است
 
بالا