• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

اشعار حافظ (غزلیات)

parisa

متخصص بخش
غزل ۵۵
خم زلف تو دام کفر و دين است
ز کارستان او يک شمه اين است
جمالت معجز حسن است لیکن
حديث غمزه ات سحر مبین است
ز چشم شوخ تو جان کی توان برد
که دايم با کمان اندر کمین است
بر آن چشم سیه صد آفرين باد
که در عاشق کشی سحرآفرين است
عجب علمیست علم هیت عشق
که چرخ هشتمش هفتم زمین است
تو پنداری که بدگو رفت و جان برد
حسابش با کرام الکاتبین است
مشو حافظ ز کید زلفش ايمن
که دل برد و کنون دربند دين است
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۵۶
دل سراپرده محبت اوست
ديده آيینه دار طلعت اوست
من که سر درنیاورم به دو کون
گردنم زير بار منت اوست
تو و طوبی و ما و قامت يار
فکر هر کس به قدر همت اوست
گر من آلوده دامنم چه عجب
همه عالم گواه عصمت اوست
من که باشم در آن حرم که صبا
پرده دار حريم حرمت اوست
بی خیالش مباد منظر چشم
زان که اين گوشه جای خلوت اوست
هر گل نو که شد چمن آرای
ز اثر رنگ و بوی صحبت اوست
دور مجنون گذشت و نوبت ماست
هر کسی پنج روز نوبت اوست
ملکت عاشقی و گنج طرب
هر چه دارم ز يمن همت اوست
من و دل گر فدا شديم چه باک
غرض اندر میان سلمت اوست
فقر ظاهر مبین که حافظ را
سینه گنجینه محبت اوست
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۵۷
آن سیه چرده که شیرينی عالم با اوست
چشم میگون لب خندان دل خرم با اوست
گر چه شیرين دهنان پادشهانند ولی
او سلیمان زمان است که خاتم با اوست
روی خوب است و کمال هنر و دامن پاک
لجرم همت پاکان دو عالم با اوست
خال مشکین که بدان عارض گندمگون است
سر آن دانه که شد رهزن آدم با اوست
دلبرم عزم سفر کرد خدا را ياران
چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست
با که اين نکته توان گفت که آن سنگین دل
کشت ما را و دم عیسی مريم با اوست
حافظ از معتقدان است گرامی دارش
زان که بخشايش بس روح مکرم با اوست
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۵۸
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
که هر چه بر سر ما می رود ارادت اوست
نظیر دوست نديدم اگر چه از مه و مهر
نهادم آينه ها در مقابل رخ دوست
صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد
که چون شکنج ور قهای غنچه تو بر توست
نه من سبوکش اين دير رندسوزم و بس
بسا سرا که در اين کارخانه سنگ و سبوست
مگر تو شانه زدی زلف عنبرافشان را
که باد غالیه سا گشت و خاک عنبربوست
نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است
فدای قد تو هر سروبن که بر لب جوست
زبان ناطقه در وصف شوق نالن است
چه جای کلک بريده زبان بیهده گوست
رخ تو در دلم آمد مراد خواهم يافت
چرا که حال نکو در قفای فال نکوست
نه اين زمان دل حافظ در آتش هوس است
که داغدار ازل همچو لله خودروست
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۵۹
دارم امید عاطفتی از جانب دوست
کردم جنايتی و امیدم به عفو اوست
دانم که بگذرد ز سر جرم من که او
گر چه پريوش است ولیکن فرشته خوست
چندان گريستم که هر کس که برگذشت
در اشک ما چو ديد روان گفت کاين چه جوست
هیچ است آن دهان و نبینم از او نشان
موی است آن میان و ندانم که آن چه موست
دارم عجب ز نقش خیالش که چون نرفت
از ديده ام که دم به دمش کار شست و شوست
بی گفت و گوی زلف تو دل را همی کشد
با زلف دلکش تو که را روی گفت و گوست
عمريست تا ز زلف تو بويی شنیده ام
زان بوی در مشام دل من هنوز بوست
حافظ بد است حال پريشان تو ولی
بر بوی زلف يار پريشانیت نکوست
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۶۰
آن پیک نامور که رسید از ديار دوست
آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست
خوش می دهد نشان جلل و جمال يار
خوش می کند حکايت عز و وقار دوست
دل دادمش به مژده و خجلت همی برم
زين نقد قلب خويش که کردم نثار دوست
شکر خدا که از مدد بخت کارساز
بر حسب آرزوست همه کار و بار دوست
سیر سپهر و دور قمر را چه اختیار
در گردشند بر حسب اختیار دوست
گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند
ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست
کحل الجواهری به من آر ای نسیم صبح
زان خاک نیکبخت که شد رهگذار دوست
مايیم و آستانه عشق و سر نیاز
تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست
دشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باک
منت خدای را که نیم شرمسار دوست
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۶۱
صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست
بیار نفحه ای از گیسوی معنبر دوست
به جان او که به شکرانه جان برافشانم
اگر به سوی من آری پیامی از بر دوست
و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار
برای ديده بیاور غباری از در دوست
من گدا و تمنای وصل او هیهات
مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست
دل صنوبريم همچو بید لرزان است
ز حسرت قد و بالی چون صنوبر دوست
اگر چه دوست به چیزی نمی خرد ما را
به عالمی نفروشیم مويی از سر دوست
چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۶۲
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
واله و شیداست دايم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من
بر امید دانه ای افتاده ام در دام دوست
سر ز مستی برنگیرد تا به صبح روز حشر
هر که چون من در ازل يک جرعه خورد از جام دوست
بس نگويم شمه ای از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بیش از اين ابرام دوست
گر دهد دستم کشم در ديده همچون توتیا
خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآيد کام دوست
حافظ اندر درد او می سوز و بی درمان بساز
زان که درمانی ندارد درد بی آرام دوست
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۶۳
روی تو کس نديد و هزارت رقیب هست
در غنچه ای هنوز و صدت عندلیب هست
گر آمدم به کوی تو چندان غريب نیست
چون من در آن ديار هزاران غريب هست
در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست
هر جا که هست پرتو روی حبیب هست
آن جا که کار صومعه را جلوه می دهند
ناقوس دير راهب و نام صلیب هست
عاشق که شد که يار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست
فرياد حافظ اين همه آخر به هرزه نیست
هم قصه ای غريب و حديثی عجیب هست
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۶۴
اگر چه عرض هنر پیش يار بی ادبیست
زبان خموش ولیکن دهان پر از عربیست
پری نهفته رخ و ديو در کرشمه حسن
بسوخت ديده ز حیرت که اين چه بوالعجبیست
در اين چمن گل بی خار کس نچید آری
چراغ مصطفوی با شرار بولهبیست
سبب مپرس که چرخ از چه سفله پرور شد
که کام بخشی او را بهانه بی سببیست
به نیم جو نخرم طاق خانقاه و رباط
مرا که مصطبه ايوان و پای خم طنبیست
جمال دختر رز نور چشم ماست مگر
که در نقاب زجاجی و پرده عنبیست
هزار عقل و ادب داشتم من ای خواجه
کنون که مست خرابم صلح بی ادبیست
بیار می که چو حافظ هزارم استظهار
به گريه سحری و نیاز نیم شبیست
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۶۵
خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست
ساقی کجاست گو سبب انتظار چیست
هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نیست که انجام کار چیست
پیوند عمر بسته به مويیست هوش دار
غمخوار خويش باش غم روزگار چیست
معنی آب زندگی و روضه ارم
جز طرف جويبار و می خوشگوار چیست
مستور و مست هر دو چو از يک قبیله اند
ما دل به عشوه که دهیم اختیار چیست
راز درون پرده چه داند فلک خموش
ای مدعی نزاع تو با پرده دار چیست
سهو و خطای بنده گرش اعتبار نیست
معنی عفو و رحمت آمرزگار چیست
زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواست
تا در میانه خواسته کردگار چیست
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۶۶
بنال بلبل اگر با منت سر ياريست
که ما دو عاشق زاريم و کار ما زاريست
در آن زمین که نسیمی وزد ز طره دوست
چه جای دم زدن انفه های تاتاريست
بیار باده که رنگین کنیم جامه زرق
که مست جام غروريم و نام هشیاريست
خیال زلف تو پختن نه کار هر خامیست
که زير سلسله رفتن طريق عیاريست
لطیفه ايست نهانی که عشق از او خیزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاريست
جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال
هزار نکته در اين کار و بار دلداريست
قلندران حقیقت به نیم جو نخرند
قبای اطلس آن کس که از هنر عاريست
بر آستان تو مشکل توان رسید آری
عروج بر فلک سروری به دشواريست
سحر کرشمه چشمت به خواب می ديدم
زهی مراتب خوابی که به ز بیداريست
دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ
که رستگاری جاويد در کم آزاريست
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۶۷
يا رب اين شمع دل افروز ز کاشانه کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
حالیا خانه برانداز دل و دين من است
تا در آغوش که می خسبد و همخانه کیست
باده لعل لبش کز لب من دور مباد
راح روح که و پیمان ده پیمانه کیست
دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو
بازپرسید خدا را که به پروانه کیست
می دهد هر کسش افسونی و معلوم نشد
که دل نازک او مايل افسانه کیست
يا رب آن شاهوش ماه رخ زهره جبین
در يکتای که و گوهر يک دانه کیست
گفتم آه از دل ديوانه حافظ بی تو
زير لب خنده زنان گفت که ديوانه کیست
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۶۸
ماهم اين هفته برون رفت و به چشمم سالیست
حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست
مردم ديده ز لطف رخ او در رخ او
عکس خود ديد گمان برد که مشکین خالیست
می چکد شیر هنوز از لب همچون شکرش
گر چه در شیوه گری هر مژه اش قتالیست
ای که انگشت نمايی به کرم در همه شهر
وه که در کار غريبان عجبت اهمالیست
بعد از اينم نبود شابه در جوهر فرد
که دهان تو در اين نکته خوش استدللیست
مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد
نیت خیر مگردان که مبارک فالیست
کوه اندوه فراقت به چه حالت بکشد
حافظ خسته که از ناله تنش چون نالیست
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۶۹
کس نیست که افتاده آن زلف دوتا نیست
در رهگذر کیست که دامی ز بل نیست
چون چشم تو دل می برد از گوشه نشینان
همراه تو بودن گنه از جانب ما نیست
روی تو مگر آينه لطف الهیست
حقا که چنین است و در اين روی و ريا نیست
نرگس طلبد شیوه چشم تو زهی چشم
مسکین خبرش از سر و در ديده حیا نیست
از بهر خدا زلف مپیرای که ما را
شب نیست که صد عربده با باد صبا نیست
بازآی که بی روی تو ای شمع دل افروز
در بزم حريفان اثر نور و صفا نیست
تیمار غريبان اثر ذکر جمیل است
جانا مگر اين قاعده در شهر شما نیست
دی می شد و گفتم صنما عهد به جای آر
گفتا غلطی خواجه در اين عهد وفا نیست
گر پیر مغان مرشد من شد چه تفاوت
در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست
عاشق چه کند گر نکشد بار ملمت
با هیچ دلور سپر تیر قضا نیست
در صومعه زاهد و در خلوت صوفی
جز گوشه ابروی تو محراب دعا نیست
ای چنگ فروبرده به خون دل حافظ
فکرت مگر از غیرت قرآن و خدا نیست
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۷۰
مردم ديده ما جز به رخت ناظر نیست
دل سرگشته ما غیر تو را ذاکر نیست
اشکم احرام طواف حرمت می بندد
گر چه از خون دل ريش دمی طاهر نیست
بسته دام و قفس باد چو مرغ وحشی
طاير سدره اگر در طلبت طاير نیست
عاشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثار
مکنش عیب که بر نقد روان قادر نیست
عاقبت دست بدان سرو بلندش برسد
هر که را در طلبت همت او قاصر نیست
از روان بخشی عیسی نزنم دم هرگز
زان که در روح فزايی چو لبت ماهر نیست
من که در آتش سودای تو آهی نزنم
کی توان گفت که بر داغ دلم صابر نیست
روز اول که سر زلف تو ديدم گفتم
که پريشانی اين سلسله را آخر نیست
سر پیوند تو تنها نه دل حافظ راست
کیست آن کش سر پیوند تو در خاطر نیست
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۷۱
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست
در حق ما هر چه گويد جای هیچ اکراه نیست
در طريقت هر چه پیش سالک آيد خیر اوست
در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
تا چه بازی رخ نمايد بیدقی خواهیم راند
عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست
چیست اين سقف بلند ساده بسیارنقش
زين معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست
اين چه استغناست يا رب وين چه قادر حکمت است
کاين همه زخم نهان هست و مجال آه نیست
صاحب ديوان ما گويی نمی داند حساب
کاندر اين طغرا نشان حسبه ل نیست
هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگو
کبر و ناز و حاجب و دربان بدين درگاه نیست
بر در میخانه رفتن کار يک رنگان بود
خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست
هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
ور نه تشريف تو بر بالی کس کوتاه نیست
بنده پیر خراباتم که لطفش دايم است
ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست
حافظ ار بر صدر ننشیند ز عالی مشربیست
عاشق دردی کش اندربند مال و جاه نیست
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۷۲
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
ما را ز منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در وليت ما هیچ کاره نیست
از چشم خود بپرس که ما را که می کشد
جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست
او را به چشم پاک توان ديد چون هلل
هر ديده جای جلوه آن ماه پاره نیست
فرصت شمر طريقه رندی که اين نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست
نگرفت در تو گريه حافظ به هیچ رو
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۷۳
روشن از پرتو رويت نظری نیست که نیست
منت خاک درت بر بصری نیست که نیست
ناظر روی تو صاحب نظرانند آری
سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست
اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب
خجل از کرده خود پرده دری نیست که نیست
تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردی
سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست
تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند
با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست
من از اين طالع شوريده برنجم ور نی
بهره مند از سر کويت دگری نیست که نیست
از حیای لب شیرين تو ای چشمه نوش
غرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست
شیر در باديه عشق تو روباه شود
آه از اين راه که در وی خطری نیست که نیست
آب چشمم که بر او منت خاک در توست
زير صد منت او خاک دری نیست که نیست
از وجودم قدری نام و نشان هست که هست
ور نه از ضعف در آن جا اثری نیست که نیست
غیر از اين نکته که حافظ ز تو ناخشنود است
در سراپای وجودت هنری نیست که نیست
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۷۴
حاصل کارگه کـــــــــون و مکان اين همه نیست
باده پیش آر که اسباب جهان اين همه نیست
از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است
غرض اين است وگرنه دل و جان اين همه نیست
منت سدره و طوبی ز پی سايه مکش
که چو خوش بنگری ای سرو روان اين همه نیست
دولت آن است که بی خون دل آيد به کنار
ور نه با سعی و عمل باغ جنان اين همه نیست
پنج روزی که در اين مرحله مهلت داری
خوش بیاسای زمانی که زمان اين همه نیست
بر لب بحر فنا منتظريم ای ساقی
فرصتی دان که ز لب تا به دهان اين همه نیست
زاهد ايمن مشو از بازی غیرت زنهار
که ره از صومعه تا دير مغان اين همه نیست
دردمندی من سوخته زار و نزار
ظاهرا حاجت تقرير و بیان اين همه نیست
نام حافظ رقم نیک پذيرفت ولی
پیش رندان رقم سود و زيان اين همه نیست
 
بالا