• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

اشعار حافظ (غزلیات)

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۵۷
در خرابات مغان نور خدا می بینم
اين عجب بین که چه نوری ز کجا م یبینم
جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو
خانه می بینی و من خانه خدا می بینم
خواهم از زلف بتان نافه گشايی کردن
فکر دور است همانا که خطا می بینم
سوز دل اشک روان آه سحر ناله شب
اين همه از نظر لطف شما می بینم
هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال
با که گويم که در اين پرده چه ها می بینم
کس نديده ست ز مشک ختن و نافه چین
آن چه من هر سحر از باد صبا می بینم
دوستان عیب نظربازی حافظ مکنید
که من او را ز محبان شما م یبینم

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۵۸
غم زمانه که هیچش کران نمی بینم
دواش جز می چون ارغوان نمی بینم
به ترک خدمت پیر مغان نخواهم گفت
چرا که مصلحت خود در آن نمی بینم
ز آفتاب قدح ارتفاع عیش بگیر
چرا که طالع وقت آن چنان نمی بینم
نشان اهل خدا عاشقیست با خود دار
که در مشايخ شهر اين نشان نمی بینم
بدين دو ديده حیران من هزار افسوس
که با دو آينه رويش عیان نمی بینم
قد تو تا بشد از جويبار ديده من
به جای سرو جز آب روان نمی بینم
در اين خمار کسم جرعه ای نمی بخشد
ببین که اهل دلی در میان نمی بینم
نشان موی میانش که دل در او بستم
ز من مپرس که خود در میان نمی بینم
من و سفینه حافظ که جز در اين دريا
بضاعت سخن درفشان نمی بینم

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۵۹
خرم آن روز کز اين منزل ويران بروم
راحت جان طلبم و از پی جانان بروم
گر چه دانم که به جايی نبرد راه غريب
من به بوی سر آن زلف پريشان بروم
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
چون صبا با تن بیمار و دل بی طاقت
به هواداری آن سرو خرامان بروم
در ره او چو قلم گر به سرم بايد رفت
با دل زخم کش و ديده گريان بروم
نذر کردم گر از اين غم به درآيم روزی
تا در میکده شادان و غزل خوان بروم
به هواداری او ذره صفت رقص کنان
تا لب چشمه خورشید درخشان بروم
تازيان را غم احوال گران باران نیست
پارسايان مددی تا خوش و آسان بروم
ور چو حافظ ز بیابان نبرم ره بیرون
همره کوکبه آصف دوران بروم

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۶۰
گر از اين منزل ويران به سوی خانه روم
دگر آن جا که روم عاقل و فرزانه روم
زين سفر گر به سلمت به وطن بازرسم
نذر کردم که هم از راه به میخانه روم
تا بگويم که چه کشفم شد از اين سیر و سلوک
به در صومعه با بربط و پیمانه روم
آشنايان ره عشق گرم خون بخورند
ناکسم گر به شکايت سوی بیگانه روم
بعد از اين دست من و زلف چو زنجیر نگار
چند و چند از پی کام دل ديوانه روم
گر ببینم خم ابروی چو محرابش باز
سجده شکر کنم و از پی شکرانه روم
خرم آن دم که چو حافظ به تولی وزير
سرخوش از میکده با دوست به کاشانه روم

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۶۱
آن که پامال جفا کرد چو خاک راهم
خاک م یبوسم و عذر قدمش می خواهم
من نه آنم که ز جور تو بنالم حاشا
بنده معتقد و چاکر دولتخواهم
بسته ام در خم گیسوی تو امید دراز
آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم
ذره خاکم و در کوی توام جای خوش است
ترسم ای دوست که بادی ببرد ناگاهم
پیر میخانه سحر جام جهان بینم داد
و اندر آن آينه از حسن تو کرد آگاهم
صوفی صومعه عالم قدسم لیکن
حالیا دير مغان است حوالتگاهم
با من راه نشین خیز و سوی میکده آی
تا در آن حلقه ببینی که چه صاحب جاهم
مست بگذشتی و از حافظت انديشه نبود
آه اگر دامن حسن تو بگیرد آهم
خوشم آمد که سحر خسرو خاور می گفت
با همه پادشهی بنده تورانشاهم

 

parisa

متخصص بخش
غزل۳۶۲
ديدارشد میسر و بوس و کنار هم
ازبخت شکر دارم و از روزگار هم
زاهدبرو که طالع اگر طالع من است
جامم به دست باشد و زلف نگار هم
ما عیب کس به مستی و رندی نمی کنیم
لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند
و از می جهان پر است و بت میگسار هم
خاطر به دست تفرقه دادن نه زيرکیست
مجموعه ای بخواه و صراحی بیار هم
بر خاکیان عشق فشان جرعه لبش
تاخاک لعل گون شود و مشکبار هم
آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین
خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم
چون کانات جمله به بوی تو نزده اند
ای آفتاب سايه ز ما برمدار هم
چون آب روی لله و گل فیض حسن توست
ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم
حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس
و از انتصاف آصف جم اقتدار هم
برهان ملک و دين که ز دست وزارتش
ايام کان يمین شد و دريا يسار هم
بر ياد رای انور او آسمان به صبح
جان می کند فدا و کواکب نثار هم


گوی زمین ربوده چوگان عدل اوست
وين برکشیده گنبد نیلی حصار هم
عزم سبک عنان تو در جنبش آورد
اين پايدار مرکز عالی مدار هم
تا از نتیجه فلک و طور دور اوست
تبديل ماه و سال و خزان و بهار هم
خالی مباد کاخ جللش ز سروران و
از ساقیان سروقد گلعذار هم

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۶۳
دردم از يار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
اين که می گويند آن خوشتر ز حسن
يار ما اين دارد و آن نیز هم
ياد باد آن کو به قصد خون ما
عهد را بشکست و پیمان نیز هم
دوستان در پرده می گويم سخن
گفته خواهد شد به دستان نیز هم
چون سر آمد دولت شب های وصل
بگذرد ايام هجران نیز هم
هر دو عالم يک فروغ روی اوست
گفتمت پیدا و پنهان نیز هم
اعتمادی نیست بر کار جهان
بلکه بر گردون گردان نیز هم
عاشق از قاضی نترسد می بیار
بلکه از يرغوی ديوان نیز هم
محتسب داند که حافظ عاشق است

و آصف ملک سلیمان نیز هم
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۶۳
دردم از يار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
اين که می گويند آن خوشتر ز حسن
يار ما اين دارد و آن نیز هم
ياد باد آن کو به قصد خون ما
عهد را بشکست و پیمان نیز هم
دوستان در پرده می گويم سخن
گفته خواهد شد به دستان نیز هم
چون سر آمد دولت شب های وصل
بگذرد ايام هجران نیز هم
هر دو عالم يک فروغ روی اوست
گفتمت پیدا و پنهان نیز هم
اعتمادی نیست بر کار جهان
بلکه بر گردون گردان نیز هم
عاشق از قاضی نترسد می بیار
بلکه از يرغوی ديوان نیز هم
محتسب داند که حافظ عاشق است
و آصف ملک سلیمان نیز هم
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۶۴
ما بی غمان مست دل از دست داده ايم
همراز عشق و همنفس جام باده ايم
بر ما بسی کمان ملمت کشیده اند
تا کار خود ز ابروی جانان گشاده ايم
ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای
ما آن شقايقیم که با داغ زاده ايم
پیر مغان ز توبه ما گر ملول شد
گو باده صاف کن که به عذر ايستاده ايم
کار از تو می رود مددی ای دلیل راه
کانصاف می دهیم و ز اره اوفتاده ايم
چون لله می مبین و قدح در میان کار
اين داغ بین که بر دل خونین نهاده ايم
گفتی که حافظ اين همه رنگ و خیال چیست
نقش غلط مبین که همان لوح ا سده ايم
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۶۵
عمريست تا به راه غمت رو نهاده ايم
روی و ريای خلق به يک سو نهاده ايم
طاق و رواق مدرسه و قال و قیل علم
در راه جام و ساقی مه رو نهاده ايم
هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده ايم
هم دل بدان دو سنبل هندو نهاده ايم
عمری گذشت تا به امید اشارتی
چشمی بدان دو گوشه ابرو نهاده ايم
ما ملک عافیت نه به لشکر گرفته ايم
ما تخت سلطنت نه به بازو نهاده ايم
تا سحر چشم يار چه بازی کند که باز
بنیاد بر کرشمه جادو نهاده ايم
بی زلف سرکشش سر سودايی از ملل
همچون بنفشه بر سر زانو نهاده ايم
در گوشه امید چو نظارگان ماه
چشم طلب بر آن خم ابرو نهاده ايم
گفتی که حافظا دل سرگشته ات کجاست
در حلقه های آن خم گیسو نهاده ايم
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۶۶
ما بدين در نه پی حشمت و جاه آمده ايم
از بد حادثه اين جا به پناه آمده ايم
ره رو منزل عشقیم و ز سرحد عدم
تا به اقلیم وجود اين همه اره آمده ايم
سبزه خط تو ديديم و ز بستان بهشت
به طلبکاری اين مهرگیاه آمده ايم
با چنین گنج که شد خازن او روح امین
به گدايی به در خانه شاه آمده ايم
لنگر حلم تو ای کشتی توفیق کجاست
که در اين بحر کرم غرق گنا هآمده ايم
آبرو می رود ای ابر خطاپوش ببار
که به ديوان عمل نامه سیاه آمد هايم
حافظ اين خرقه پشمینه مینداز که ما
از پی قافله با آتش آه آمده ايم​
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۶۷
فتوی پیر مغان دارم و قولیست قديم
که حرام است می آن جا که نه يار است نديم
چاک خواهم زدن اين دلق ريايی چه کنم
روح را صحبت ناجنس عذابیست الیم
تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من
سال ها شد که منم بر در میخانه مقیم
مگرش خدمت ديرين من از ياد برفت
ای نسیم سحری ياد دهش عهد قديم
بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذری
سر برآرد ز گلم رقص کنان عظم رمیم
دلبر از ما به صد امید ستد اول دل
ظاهرا عهد فرامش نکند خلق کريم
غنچه گو تنگ دل از کار فروبسته مباش
کز دم صبح مدد يابی و انفاس نسیم
فکر بهبود خود ای دل ز دری ديگر کن
درد عاشق نشود به به مداوای حکیم
گوهر معرفت آموز که با خود ببری
که نصیب دگران است نصاب زر و سیم
دام سخت است مگر يار شود لطف خدا
ور نه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم
حافظ ار سیم و زرت نیست چه شد شاکر باش
چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۶۸
خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم
به ره دوست نشینیم و مرادی طلبیم
زاد راه حرم وصل نداريم مگر
به گدايی ز در میکده زادی طلبیم
اشک آلوده ما گر چه روان است ولی
به رسالت سوی او پاک نهادی طلبیم
لذت داغ غمت بر دل ما باد حرام
اگر از جور غم عشق تو دادی طلبیم
نقطه خال تو بر لوح بصر نتوان زد
مگر از مردمک ديده مدادی طلبیم
عشوه ای از لب شیرين تو دل خواست به جان
به شکرخنده لبت گفت مزادی طلبیم
تا بود نسخه عطری دل سودازده را
از خط غالیه سای تو سوادی طلبیم
چون غمت را نتوان يافت مگر در دل شاد
ما به امید غمت خاطر شادی طلبیم
بر در مدرسه تا چند نشینی حافظ
خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۶۹
ما ز ياران چشم ياری داشتیم
خود غلط بود آن چه ما پنداشتیم
تا درخت دوستی برگی دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
گفت و گو آيین درويشی نبود
ور نه با تو ماجراها داشتیم
شیوه چشمت فريب جنگ داشت
ما غلط کرديم و صلح انگاشتیم
گلبن حسنت نه خود شد دلفروز
ما دم همت بر او بگماشتیم
نکته ها رفت و شکايت کس نکرد
جانب حرمت فرونگذاشتیم
گفت خود دادی به ما دل حافظا
ما محصل بر کسی نگماشتیم
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۷۰
صلح از ما چه می جويی که مستان را صل گفتیم
به دور نرگس مستت سلمت را دعا گفتیم
در میخانه ام بگشا که هیچ از خانقه نگشود
گرت باور بود ور نه سخن اين بود و ما گفتیم
من از چشم تو ای ساقی خراب افتاده ام لیکن
بليی کز حبیب آيد هزارش مرحبا گفتیم
اگر بر من نبخشايی پشیمانی خوری آخر
به خاطر دار اين معنی که در خدمت کجا گفتیم
قدت گفتم که شمشاد است بس خجلت به بار آورد
که اين نسبت چرا کرديم و اين بهتان چرا گفتیم
جگر چون نافه ام خون گشت کم زينم نمی بايد
جزای آن که با زلفت سخن از چین خطا گفتیم
تو آتش گشتی ای حافظ ولی با يار درنگرفت
ز بدعهدی گل گويی حکايت با صبا گفتیم
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۷۱
ما درس سحر در ره میخانه نهاديم
محصول دعا در ره جانانه نهاديم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
اين داغ که ما بر دل ديوانه نهاديم
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد
تا روی در اين منزل ويرانه نهاديم
در دل ندهم ره پس از اين مهر بتان را
مهر لب او بر در اين خانه نهاديم
در خرقه از اين بیش منافق نتوان بود
بنیاد از اين شیوه رندانه نهاديم
چون می رود اين کشتی سرگشته که آخر
جان در سر آن گوهر يک دانه نهاديم
المنه ل که چو ما بی دل و دين بود
آن را که لقب عاقل و فرزانه نهاديم
قانع به خیالی ز تو بوديم چو حافظ
يا رب چه گداهمت و بیگانه نهاديم
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۷۲
بگذار تا ز شارع میخانه بگذريم
کز بهر جرعه ای همه محتاج اين دريم
روز نخست چون دم رندی زديم و عشق
شرط آن بود که جز ره آن شیوه نسپريم
جايی که تخت و مسند جم م یرود به باد
گر غم خوريم خوش نبود به که می خوريم
تا بو که دست در کمر او توان زدن
در خون دل نشسته چو ياقوت احمريم
واعظ مکن نصیحت شوريدگان که ما
با خاک کوی دوست به فردوس ننگريم
چون صوفیان به حالت و رقصند مقتدا
ما نیز هم به شعبده دستی برآوريم
از جرعه تو خاک زمین در و لعل يافت
بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتريم
حافظ چو ره به کنگره کاخ وصل نیست
با خاک آستانه اين در به سر بريم
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۷۳
خیز تا خرقه صوفی به خرابات بريم
شطح و طامات به بازار خرافات بريم
سوی رندان قلندر به ره آورد سفر
دلق بسطامی و سجاده طامات بريم
تا همه خلوتیان جام صبوحی گیرند
چنگ صبحی به در پیر مناجات بريم
با تو آن عهد که در وادی ايمن بستیم
همچو موسی ارنی گوی به میقات بريم
کوس ناموس تو بر کنگره عرش زنیم
علم عشق تو بر بام سماوات بريم
خاک کوی تو به صحرای قیامت فردا
همه بر فرق سر از بهر مباهات بريم
ور نهد در ره ما خار ملمت زاهد
از گلستانش به زندان مکافات بريم
شرممان باد ز پشمینه آلوده خويش
گر بدين فضل و هنر نام کرامات بريم
قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند
بس خجالت که از اين حاصل اوقات بريم
فتنه م یبارد از اين سقف مقرنس برخیز
تا به میخانه پناه از همه آفات بريم
در بیابان فنا گم شدن آخر تا کی
ره بپرسیم مگر پی به مهمات بريم
حافظ آب رخ خود بر در هر سفله مريز
حاجت آن به که بر قاضی حاجات بريم
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۷۴
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازيم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازيم
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ريزد
من و ساقی به هم تازيم و بنیادش براندازيم
شراب ارغوانی را گلب اندر قدح ريزيم
نسیم عطرگردان را شکر در مجمر اندازيم
چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش
که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازيم
صبا خاک وجود ما بدان عالی جناب انداز
بود کن شاه خوبان را نظر بر منظر اندازيم
يکی از عقل می لفد يکی طامات می بافد
بیا کاين داوری ها را به پیش داور اندازيم
بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه
که از پای خمت روزی به حوض کوثر اندازيم
سخندانی و خوشخوانی نمی ورزند در شیراز
بیا حافظ که تا خود را به ملکی ديگر اندازيم
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۷۵
صوفی بیا که خرقه سالوس برکشیم
وين نقش زرق را خط بطلن به سر کشیم
نذر و فتوح صومعه در وجه می نهیم
دلق ريا به آب خرابات برکشیم
فردا اگر نه روضه رضوان به ما دهند
غلمان ز روضه حور ز جنت به درکشیم
بیرون جهیم سرخوش و از بزم صوفیان
غارت کنیم باده و شاهد به بر کشیم
عشرت کنیم ور نه به حسرت کشندمان
روزی که رخت جان به جهانی دگر کشیم
سر خدا که در تتق غیب منزويست
مستانه اش نقاب ز رخسار برکشیم
کو جلوه ای ز ابروی او تا چو ماه نو
گوی سپهر در خم چوگان زر کشیم
حافظ نه حد ماست چنین لف ها زدن
پای از گلیم خويش چرا بیشتر کشیم
 
بالا