غزل ۳۵۷
در خرابات مغان نور خدا می بینم
اين عجب بین که چه نوری ز کجا م یبینم
جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو
خانه می بینی و من خانه خدا می بینم
خواهم از زلف بتان نافه گشايی کردن
فکر دور است همانا که خطا می بینم
سوز دل اشک روان آه سحر ناله شب
اين همه از نظر لطف شما می بینم
هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال
با که گويم که در اين پرده چه ها می بینم
کس نديده ست ز مشک ختن و نافه چین
آن چه من هر سحر از باد صبا می بینم
دوستان عیب نظربازی حافظ مکنید
که من او را ز محبان شما م یبینم
در خرابات مغان نور خدا می بینم
اين عجب بین که چه نوری ز کجا م یبینم
جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو
خانه می بینی و من خانه خدا می بینم
خواهم از زلف بتان نافه گشايی کردن
فکر دور است همانا که خطا می بینم
سوز دل اشک روان آه سحر ناله شب
اين همه از نظر لطف شما می بینم
هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال
با که گويم که در اين پرده چه ها می بینم
کس نديده ست ز مشک ختن و نافه چین
آن چه من هر سحر از باد صبا می بینم
دوستان عیب نظربازی حافظ مکنید
که من او را ز محبان شما م یبینم