• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

اشعار حافظ (غزلیات)

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۷۶
دوستان وقت گل آن به که به عشرت کوشیم
سخن اهل دل است اين و به جان بنیوشیم
نیست در کس کرم و وقت طرب م یگذرد
چاره آن است که سجاده به می بفروشیم
خوش هوايیست فرح بخش خدايا بفرست
نازنینی که به رويش می گلگون نوشیم
ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است
چون از اين غصه ننالیم و چرا نخروشیم
گل به جوش آمد و از می نزديمش آبی
لجرم ز آتش حرمان و هوس می جوشیم
می کشیم از قدح لله شرابی موهوم
چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشیم
حافظ اين حال عجب با که توان گفت که ما
بلبلنیم که در موسم گل خاموشیم
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۷۷
ما شبی دست برآريم و دعايی بکنیم
غم هجران تو را چاره ز جايی بکنیم
دل بیمار شد از دست رفیقان مددی
تا طبیبش به سر آريم و دوايی بکنیم
آن که بی جرم برنجید و به تیغم زد و رفت
بازش آريد خدا را که صفايی بکنیم
خشک شد بیخ طرب راه خرابات کجاست
تا در آن آب و هوا نشو و نمايی بکنیم
مدد از خاطر رندان طلب ای دل ور نه
کار صعب است مبادا که خطايی بکنیم
سايه طاير کم حوصله کاری نکند
طلب از سايه میمون همايی بکنیم
دلم از پرده بشد حافظ خوشگوی کجاست
تا به قول و غزلش ساز نوايی بکنیم
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۷۸
ما نگويیم بد و میل به ناحق نکنیم
جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
عیب درويش و توانگر به کم و بیش بد است
کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم
رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیم
سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم
شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد
التفاتش به می صاف مروق نکنیم
خوش برانیم جهان در نظر راهروان
فکر اسب سیه و زين مغرق نکنیم
آسمان کشتی ارباب هنر می شکند
تکیه آن به که بر اين بحر معلق نکنیم
گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم
حافظ ار خصم خطا گفت نگیريم بر او
ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۷۹
سرم خوش است و به بانگ بلند می گويم
که من نسیم حیات از پیاله می جويم
عبوس زهد به وجه خمار ننشیند
مريد خرقه دردی کشان خوش خويم
شدم فسانه به سرگشتگی و ابروی دوست
کشید در خم چوگان خويش چون گويم
گرم نه پیر مغان در به روی بگشايد
کدام در بزنم چاره از کجا جويم
مکن در اين چمنم سرزنش به خودرويی
چنان که پرورشم می دهند می رويم
تو خانقاه و خرابات در میانه مبین
خدا گواه که هر جا که هست با اويم
غبار راه طلب کیمیای بهروزيست
غلم دولت آن خاک عنبرين بويم
ز شوق نرگس مست بلندباليی
چو لله با قدح افتاده بر لب جويم
بیار می که به فتوی حافظ از دل پاک
غبار زرق به فیض قدح فروشويم
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۸۰
بارها گفته ام و بار دگر می گويم
که من دلشده اين ره نه به خود می پويم
در پس آينه طوطی صفتم ا دشته اند
آن چه استاد ازل گفت بگو می گويم
من اگر خارم و گر گل چمن آرايی هست
که از آن دست که او می کشد ممی رويم
دوستان عیب من بی دل حیران مکنید
گوهری دارم و صاحب نظری م یجويم
گر چه با دلق ملمع می گلگون عیب است
مکنم عیب کز او رنگ ريا می شويم
خنده و گريه عشاق ز جايی دگر است
می سرايم به شب و وقت سحر می مويم
حافظم گفت که خاک در میخانه مبوی
گو مکن عیب که من مشک ختن می بويم
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۸۱
گر چه ما بندگان پادشهیم
پادشاهان ملک صبحگهیم
گنج در آستین و کیسه تهی
جام گیتی نما و خاک رهیم
هوشیار حضور و مست غرور
بحر توحید و غرقه گنهیم
شاهد بخت چون کرشمه کند
ماش آيینه رخ چو مهیم
شاه بیدار بخت را هر شب
ما نگهبان افسر و کلهیم
گو غنیمت شمار صحبت ما
که تو در خواب و ما به ديده گهیم
شاه منصور واقف است که ما
روی همت به هر کجا که نهیم
دشمنان را ز خون کفن سازيم
دوستان را قبای فتح دهیم
رنگ تزوير پیش ما نبود
شیر سرخیم و افعی سیهیم
وام حافظ بگو که بازدهند
کرده ای اعتراف و ما گوهیم
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۸۲
فاتحه ای چو آمدی بر سر خسته ای بخوان
لب بگشا که می دهد لعل لبت به مرده جان
آن که به پرسش آمد و فاتحه خواند و می رود
گو نفسی که روح را می کنم از پی اش روان
ای که طبیب خسته ای روی زبان من ببین
کاين دم و دود سینه ام بار دل است بر زبان
گر چه تب استخوان من کرد ز مهر گرم و رفت
همچو تبم نم یرود آتش مهر از استخوان
حال دلم ز خال تو هست در آتشش وطن
چشمم از آن دو چشم تو خسته شد هست و ناتوان
بازنشان حرارتم ز آب دو ديده و ببین
نبض مرا که می دهد هیچ ز زندگی نشان
آن که مدام شیشه ام از پی عیش داده است
شیشه ام از چه می برد پیش طبیب هر زمان
حافظ از آب زندگی شعر تو داد شربتم
ترک طبیب کن بیا نسخه شربتم بخوان
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۸۳
چندان که گفتم غم با طبیبان
درمان نکردند مسکین غريبان
آن گل که هر دم در دست باديست
گو شرم بادش از عندلیبان
يا رب امان ده تا بازبیند
چشم محبان روی حبیبان
درج محبت بر مهر خود نیست
يا رب مبادا کام رقیبان
ای منعم آخر بر خوان جودت
تا چند باشیم از بی نصیبان
حافظ نگشتی شیدای گیتی
گر می شنیدی پند اديبان
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۸۴
می سوزم از فراقت روی از جفا بگردان
هجران بلی ما شد يا رب بل بگردان
مه جلوه می نمايد بر سبز خنگ گردون
تا او به سر درآيد بر رخش پا بگردان
مر غول را برافشان يعنی به رغم سنبل
گرد چمن بخوری همچون صبا بگردان
يغمای عقل و دين را بیرون خرام سرمست
در سر کله بشکن در بر قبا بگردان
ای نور چشم مستان در عین انتظارم
چنگ حزين و جامی بنواز يا بگردان
دوران همی نويسد بر عارضش خطی خوش
يا رب نوشته بد از يار ما بگردان
حافظ ز خوبرويان بختت جز اين قدر نیست
گر نیستت رضايی حکم قضا بگردان
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۸۵
يا رب آن آهوی مشکین به ختن بازرسان
وان سهی سرو خرامان به چمن بازرسان
دل آزرده ما را به نسیمی بنواز
يعنی آن جان ز تن رفته به تن بازرسان
ماه و خورشید به منزل چو به امر تو رسند
يار مه روی مرا نیز به من بازرسان
ديده ها در طلب لعل يمانی خون شد
يا رب آن کوکب رخشان به يمن بازرسان
برو ای طاير میمون همايون آثار
پیش عنقا سخن زاغ و زغن بازرسان
سخن اين است که ما بی تو نخواهیم حیات
بشنو ای پیک خبرگیر و سخن بازرسان
آن که بودی وطنش ديده حافظ يا رب
به مرادش ز غريبی به وطن بازرسان
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۸۶
خدا را کم نشین با خرقه پوشان
رخ از رندان بی سامان مپوشان
در اين خرقه بسی آلودگی هست
خوشا وقت قبای می فروشان
در اين صوفی وشان دردی نديدم
که صافی باد عیش دردنوشان
تو نازک طبعی و طاقت نیاری
گرانی های مشتی دلق پوشان
چو مستم کرده ای مستور منشین
چو نوشم ا دده ای زهرم منوشان
بیا و از غبن اين سالوسیان بین
صراحی خون دل و بربط خروشان
ز دلگرمی حافظ بر حذر باش
که دارد سینه ای چون ديگ جوشان
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۸۷
شاه شمشادقدان خسرو شیرين دهنان
که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان
مست بگذشت و نظر بر من درويش انداخت
گفت ای چشم و چراغ همه شیرين سخنان
تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود
بنده من شو و برخور ز همه سیمتنان
کمتر از ذره نه ای پست مشو مهر بورز
تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان
بر جهان تکیه مکن ور قدحی می داری
شادی زهره جبینان خور و نازک بدنان
پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد
گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان
دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل
مرد يزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان
با صبا در چمن لله سحر می گفتم
که شهیدان که اند اين همه خونین کفنان
گفت حافظ من و تو محرم اين راز نه ايم
از می لعل حکايت کن و شیرين دهنان
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۸۸
بهار و گل طرب انگیز گشت و توبه شکن
به شادی رخ گل بیخ غم ز دل برکن
رسید باد صبا غنچه در هواداری
ز خود برون شد و بر خود دريد پیراهن
طريق صدق بیاموز از آب صافی دل
به راستی طلب آزادگی ز سرو چمن
ز دستبرد صبا گرد گل کلله نگر
شکنج گیسوی سنبل ببین به روی سمن
عروس غنچه رسید از حرم به طالع سعد
به عینه دل و دين می برد به وجه حسن
صفیر بلبل شوريده و نفیر هزار
برای وصل گل آمد برون ز بیت حزن
حديث صحبت خوبان و جام باده بگو
به قول حافظ و فتوی پیر صاحب فن
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۸۹
چو گل هر دم به بويت جامه در تن
کنم چاک از گريبان تا به دامن
تنت را ديد گل گويی که در باغ
چو مستان جامه را بدريد بر تن
من از دست غمت مشکل برم جان
ولی دل را تو آسان بردی از من
به قول دشمنان برگشتی از دوست
نگردد هیچ کس دوست دشمن
تنت در جامه چون در جام باده
دلت در سینه چون در سیم آهن
ببار ای شمع اشک از چشم خونین
که شد سوز دلت بر خلق روشن
مکن کز سینه ام آه جگرسوز
برآيد همچو دود از راه روزن
دلم را مشکن و در پا مینداز
که دارد در سر زلف تو مسکن
چو دل در زلف تو بسته ست حافظ
بدين سان کار او در پا میفکن
 

parisa

متخصص بخش
غزل390
افسر سلطان گل پیدا شداز طرف چمن

مقدمش يا رب مبارک باد بر سرو و سمن
خوش به جای خويشتن بود اين نشست خسروی
تا نشیند هرکسی اکنون به جای خويشتن
خاتم جم را بشارت ده به حسن خاتمت
کاسم اعظم کرد از او کوتاه دست اهرمن
تا ابد معمور باد اين خانه کز خاک درش
هر نفس با بوی رحمان می وزد باد يمن
شوکت پورپشنگ وتیغ عالمگیر او
در همه شهنامه ها شد داستان انجمن
خنگ چوگانی چرخت رام شد در زير زين
شهسوارا چون به میدان آمدی گويی بزن
جويبار ملک را آب روان شمشیر توست
تو درخت عدل بنشان بیخ بدخواهان بکن
بعد ازاين نشکفت اگر بانکهت خلق خوشت
خیزد از صحرای ايذج نافه مشک ختن
گوشه گیران انتظار جلوه خوش میکنند
برشکن طرف کله و برقع از رخ برفکن
مشورت باعقل کردم گفت حافظ می بنوش
ساقیا می ده به قول مستشار متمن
ای صبا برساقی بزم اتابک عرضه دار
تا ازآنجا مزر افشان جرعه ای بخشد به من
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۹۱

خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن
تا ببینم که سرانجام چه خواهد بودن
غم دل چند توان خورد که ايام نماند
گو نه دل باش و نه ايام چه خواهد بودن
مرغ کم حوصله را گو غم خود خور که بر او
رحم آن کس که نهد دام چه خواهد بودن
باده خور غم مخور و پند مقلد منیوش
اعتبار سخن عام چه خواهد بودن
دست رنج تو همان به که شود صرف به کام
دانی آخر که به ناکام چه خواهد بودن
پیر میخانه همی خواند معمايی دوش

از خط جام که فرجام چه خواهد بودن

بردم از ره دل حافظ به دف و چنگ و غزل
تا جزای من بدنام چه خواهد بودن

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۹۲

دانی که چیست دولت ديدار يار ديدن
در کوی او گدايی بر خسروی گزيدن
از جان طمع بريدن آسان بود ولیکن
از دوستان جانی مشکل توان بريدن
خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ
وان جا به نیک نامی پیراهنی دريدن
گه چون نسیم با گل راز نهفته گفتن
گه سر عشقبازی از بلبلن شنیدن
بوسیدن لب يار اول ز دست مگذار
کخر ملول گردی از دست و لب گزيدن

فرصت شمار صحبت کز اين دوراهه منزل

چون بگذريم ديگر نتوان به هم رسیدن
گويی برفت حافظ از ياد شاه يحیی
يا رب به يادش آور درويش پروريدن

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۹۳

منم که شهره شهرم به عشق ورزيدن
منم که ديده نیالودم به بد ديدن
وفا کنیم و ملمت کشیم و خوش باشیم
که در طريقت ما کافريست رنجیدن
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن
مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست
به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن
به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب
که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن
به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه
کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن
عنان به میکده خواهیم تافت زين مجلس
که وعظ بی عملن واجب است نشنیدن
ز خط يار بیاموز مهر با رخ خوب

که گرد عارض خوبان خوش است گرديدن

مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ
که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۹۴

ای روی ماه منظر تو نوبهار حسن
خال و خط تو مرکز حسن و مدار حسن
در چشم پرخمار تو پنهان فسون سحر
در زلف بی قرار تو پیدا قرار حسن
ماهی نتافت همچو تو از برج نیکويی
سروی نخاست چون قدت از جويبار حسن
خرم شد از ملحت تو عهد دلبری
فرخ شد از لطافت تو روزگار حسن

از دام زلف و دانه خال تو در جهان

يک مرغ دل نماند نگشته شکار حسن
دايم به لطف دايه طبع از میان جان
می پرورد به ناز تو را در کنار حسن
گرد لبت بنفشه از آن تازه و تر است
کب حیات می خورد از جويبار حسن
حافظ طمع بريد که بیند نظیر تو
ديار نیست جز رخت اندر ديار حسن

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۹۵


گلبرگ را ز سنبل مشکین نقاب کن

يعنی که رخ بپوش و جهانی خراب کن

بفشان عرق ز چهره و اطراف باغ را

چون شیشه های ديده ما پرگلب کن

ايام گل چو عمر به رفتن شتاب کرد

ساقی به دور باده گلگون شتاب کن

بگشا به شیوه نرگس پرخواب مست را

و از رشک چشم نرگس رعنا به خواب کن

بوی بنفشه بشنو و زلف نگار گیر

بنگر به رنگ لله و عزم شراب کن

زان جا که رسم و عادت ا عشق کشی توست

با دشمنان قدح کش و با ما عتاب کن

همچون حباب ديده به روی قدح گشای

وين خانه را قیاس اساس از حباب کن


حافظ وصال می طلبد از ره دعا

يا رب دعای خسته دلن مستجاب کن

 
بالا