• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

اشعار حافظ (غزلیات)

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۱۷
فاش می گويم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
طاير گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در اين دامگه حادثه چون افتادم
من ملک بودم و فردوس برين جايم بود
آدم آورد در اين دير خراب آبادم
سايه طوبی و دلجويی حور و لب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از يادم
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه کنم حرف دگر ياد نداد استادم
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
يا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آيد غمی از نو به مبارک بادم
می خورد خون دلم مردمک ديده سزاست
که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم
پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک
ور نه اين سیل دمادم ببرد بنیادم

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۱۸
مرا می بینی و هر دم زيادت می کنی دردم
تو ار می بینم و میلم زيادت می شود هر دم
به سامانم نمی پرسی نمی دانم چه سر داری
به درمانم نمی کوشی نمی دانی مگر دردم
نه راه است اين که بگذاری مرا بر خاک و بگريزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی به گرد دامنت گردم
فرورفت از غم عشقت دمم دم می دهی تا کی
دمار از من برآوردی نمی گويی برآوردم
شبی دل را به تاريکی ز زلفت باز می جستم
رخت می ديدم و جامی هللی باز می خوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسويت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش می باش با حافظ برو گو خصم جان می ده
چو گرمی از تو می بینم چه باک از خصم دم سردم

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۱۹
سال ها پیروی مذهب رندان کردم
تا به فتوی خرد حرص به زندان کردم
من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راه
قطع اين مرحله با مرغ سلیمان کردم
سايه ای بر دل ريشم فکن ای گنج روان
که من اين خانه به سودای تو ويران کردم
توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون
می گزم لب که چرا گوش به نادان کردم
در خلف آمد عادت بطلب کام که من
کسب جمعیت از آن زلف پريشان کردم
نقش مستوری و مستی نه به دست من و توست
آن چه سلطان ازل گفت بکن آن کردم
دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع
گر چه دربانی میخانه فراوان کردم
اين که پیرانه سرم صحبت يوسف بنواخت
اجر صبريست که در کلبه احزان کردم
صبح خیزی و سلمت طلبی چون حافظ
هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم
گر به ديوان غزل صدرنشینم چه عجب
سال ها بندگی صاحب ديوان کردم

 

parisa

متخصص بخش
غزل۳۲۰
ديشب به سیل اشک ره خواب میزدم
نقشی به يادخط تو برآب میزدم
ابروی ياردرنظر و خرقه سوخته
جامی به يادگوشه محراب میزدم
هر مرغ فکرکز سرشاخ سخن بجست
بازش ز طره تو به مضراب میزدم
روی نگار در نظرم جلوه مینمود
وز دور بوسه بر رخ مهتاب میزدم
چشمم به روی ساقی وگوشم به قول چنگ
فالی به چشم وگوش دراين باب میزدم
نقش خیال روی تو تا وقت صبحدم
برکارگاهديدهبیخوابمیزدم
ساقی به صوت اين غزلم کاسه میگرفت
میگفتم اين سرود ومی ناب میزدم
خوش بود وقت حافظ وفال مراد و کام
بر نام عمر ودولت احباب میزدم
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۲۱
هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
هر گه که ياد روی تو کردم جوان شدم
شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا
بر منتهای همت خود کامران شدم
ای گلبن جوان بر دولت بخور که من
در سايه تو بلبل باغ جهان شدم
اول ز تحت و فوق وجودم خبر نبود
در مکتب غم تو چنین نکته دان شدم
قسمت حوالتم به خرابات می کند
هر چند کاين چنین شدم و آن چنان شدم
آن روز بر دلم در معنی گشوده شد
کز ساکنان درگه پیر مغان شدم
در شاهراه دولت سرمد به تخت بخت
با جام می به کام دل دوستان شدم
از آن زمان که فتنه چشمت به من رسید
ايمن ز شر فتنه آخرزمان شدم
من پیر سال و ماه نیم يار بی وفاست
بر من چو عمر می گذرد پیر از آن شدم
دوشم نويد داد عنايت که حافظا

بازآ که من به عفو گناهت ضمان شدم

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۲۲
خیال نقش تو در کارگاه ديده کشیدم
به صورت تو نگاری نديدم و نشنیدم
اگر چه در طلبت همعنان باد شمالم
به گرد سرو خرامان قامتت نرسیدم
امید در شب زلفت به روز عمر نبستم
طمع به دور دهانت ز کام دل ببريدم
به شوق چشمه نوشت چه قطره ها که فشاندم
ز لعل باده فروشت چه عشوه ها که خريدم
ز غمزه بر دل ريشم چه تیر ها که گشادی
ز غصه بر سر کويت چه بارها که کشیدم
ز کوی يار بیار ای نسیم صبح غباری
که بوی خون دل ريش از آن تراب شنیدم
گناه چشم سیاه تو بود و گردن دلخواه
که من چو آهوی وحشی ز آدمی برمیدم
چو غنچه بر سرم از کوی او گذشت نسیمی
که پرده بر دل خونین به بوی او بدريدم
به خاک پای تو سوگند و نور ديده حافظ
که بی رخ تو فروغ از چراغ ديده نديدم

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۲۳
ز دست کوته خود زير بارم
که از بالبلندان شرمسارم
مگر زنجیر مويی گیردم دست
وگر نه سر به شیدايی برآرم
ز چشم من بپرس اوضاع گردون
که شب تا روز اختر می شمارم
بدين شکرانه می بوسم لب جام
که کرد آگه ز راز روزگارم
اگر گفتم دعای می فروشان
چه باشد حق نعمت م یگزارم
من از بازوی خود دارم بسی شکر
که زور مردم آزاری ندارم
سری دارم چو حافظ مست لیکن
به لطف آن سری امیدوارم

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۲۴
گر چه افتاد ز زلفش گرهی در کارم
همچنان چشم گشاد از کرمش می دارم
به طرب حمل مکن سرخی رويم که چو جام
خون دل عکس برون می دهد از رخسارم
پرده مطربم از دست برون خواهد برد
آه اگر زان که در اين پرده نباشد بارم
پاسبان حرم دل شده ام شب همه شب
تا در اين پرده جز انديشه او نگذارم
منم آن شاعر ساحر که به افسون سخن
از نی کلک همه قند و شکر می بارم
ديده بخت به افسانه او شد در خواب
کو نسیمی ز عنايت که کند بیدارم
چون تو را در گذر ای يار نمی يارم ديد
با که گويم که بگويد سخنی با يارم
دو شمی گفت که حافظ همه روی است و ريا
بجز از خاک درش با که بود بازارم

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۲۵
گر دست دهد خاک کف پای نگارم
بر لوح بصر خط غباری بنگارم
بر بوی کنار تو شدم غرق و امید است
از موج سرشکم که رساند به کنارم
پروانه او گر رسدم در طلب جان
چون شمع همان دم به دمی جان بسپارم
امروز مکش سر ز وفای من و انديش
زان شب که من از غم به دعا دست برآرم
زلفین سیاه تو به دلداری عشاق
دادند قراری و ببردند قرارم
ای باد از آن باده نسیمی به من آور
کان بوی شفابخش بود دفع خمارم
گر قلب دلم را ننهد دوست عیاری
من نقد روان در دمش از ديده شمارم
دامن مفشان از من خاکی که پس از من
زين در نتواند که برد باد غبارم
حافظ لب لعلش چو مرا جان عزيز است
عمری بود آن لحظه که جان را به لب آرم

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۲۶
در نهانخانه عشرت صنمی خوش دارم
کز سر زلف و رخش نعل در آتش دارم
عاشق و رندم و میخواره به آواز بلند
وين همه منصب از آن حور پريوش دارم
گر تو زين دست مرا بی سر و سامان داری
من به آه سحرت زلف مشوش دارم
گر چنین چهره گشايد خط زنگاری دوست
من رخ زرد به خونابه منقش دارم
گر به کاشانه رندان قدمی خواهی زد
نقل شعر شکرين و می بی غش دارم
ناوک غمزه بیار و رسن زلف که من
جنگ ها با دل مجروح بلکش دارم
حافظا چون غم و شادی جهان در گذر است
بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۲۷
مرا عهديست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کويش را چو جان خويشتن دارم
صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جويم
فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم
به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل
چه فکر از خبث بدگويان میان انجمن دارم
مرا در خانه سروی هست کاندر سايه قدش
فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم
گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمین سازند
بحمد ال و المنه بتی لشکرشکن دارم
سزد کز خاتم لعلش زنم لف سلیمانی
چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم
ال ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانه
که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم
خدا را ای رقیب امشب زمانی ديده بر هم نه
که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم
چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدال
نه میل لله و نسرين نه برگ نسترن دارم
به رندی شهره شد حافظ میان همدمان لیکن
چه غم دارم که در عالم قوام الدين حسن دارم

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۲۸
من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم
لط فها می کنی ای خاک درت تاج سرم
دلبرا بنده نوازيت که آموخت بگو
که من اين ظن به رقیبان تو هرگز نبرم
همتم بدرقه راه کن ای طاير قدس
که دراز است ره مقصد و من نوسفرم
ای نسیم سحری بندگی من برسان
که فراموش مکن وقت دعای سحرم
خرم آن روز کز اين مرحله بربندم بار
و از سر کوی تو پرسند رفیقان خبرم
حافظا شايد اگر در طلب گوهر وصل
ديده دريا کنم از اشک و در او غوطه خورم
پايه نظم بلند است و جهان گیر بگو
تا کند پادشه بحر دهان پرگهرم

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۲۹
جوزا سحر نهاد حمايل برابرم
يعنی غلم شاهم و سوگند می خورم
ساقی بیا که از مدد بخت کارساز
کامی که خواستم ز خدا شد میسرم
جامی بده که باز به شادی روی شاه
پیرانه سر هوای جوانیست در سرم
راهم مزن به وصف زلل خضر که من
از جام شاه جرعه کش حوض کوثرم
شاها اگر به عرش رسانم سرير فضل
مملوک اين جنابم و مسکین اين درم
من جرعه نوش بزم تو بودم هزار سال
کی ترک آبخورد کند طبع خوگرم
ور باورت نمی کند از بنده اين حديث
از گفته کمال دلیلی بیاورم
گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر
آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم
منصور بن مظفر غازيست حرز من
و از اين خجسته نام بر اعدا مظفرم
عهد الست من همه با عشق شاه بود
و از شاهراه عمر بدين عهد بگذرم
گردون چو کرد نظم ثريا به نام شاه
من نظم در چرا نکنم از که کمترم
شاهین صفت چو طعمه چشیدم ز دست شاه
کی باشد التفات به صید کبوترم
ای شاه شیرگیر چه کم گردد ار شود
در سايه تو ملک فراغت میسرم
شعرم به يمن مدح تو صد ملک دل گشاد
گويی که تیغ توست زبان سخنورم
بر گلشنی اگر بگذشتم چو باد صبح
نی عشق سرو بود و نه شوق صنوبرم
بوی تو می شنیدم و بر ياد روی تو
دادند ساقیان طرب يک دو ساغرم
مستی به آب يک دو عنب وضع بنده نیست
من سالخورده پیر خرابات پرورم
با سیر اختر فلکم داوری بسیست
انصاف شاه باد در اين قصه ياورم
شکر خدا که باز در اين اوج بارگاه
طاووس عرش می شنود صیت شهپرم
نامم ز کارخانه عشاق محو باد
گر جز محبت تو بود شغل ديگرم
شبل السد به صید دلم حمله کرد و من
گر لغرم وگرنه شکار غضنفرم
ای عاشقان روی تو از ذره بیشتر
من کی رسم به وصل تو کز ذره کمترم
بنما به من که منکر حسن رخ تو کیست
تا ديده اش به گزلک غیرت برآورم
بر من فتاد سايه خورشید سلطنت
و اکنون فراغت است ز خورشید خاورم
مقصود از اين معامله بازارتیزی است
نی جلوه می فروشم و نی عشوه می خرم

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۳۰
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که چون همی سپرم
چنین که در دل من داغ زلف سرکش توست
بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم
بر آستان مرادت گشاده ام در چشم
که يک نظر فکنی خود فکندی از نظرم
چه شکر گويمت ای خیل غم عفاک ال
که روز بی کسی آخر نمی روی ز سرم
غلم مردم چشمم که با سیاه دلی
هزار قطره ببارد چو درد دل شمرم
به هر نظر بت ما جلوه می کند لیکن
کس اين کرشمه نبیند که من همی نگرم
به خاک حافظ اگر يار بگذرد چون باد
ز شوق در دل آن تنگنا کفن بدرم

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۳۱
به تیغم گر کشد دستش نگیرم
وگر تیرم زند منت پذيرم
کمان ابرويت را گو بزن تیر
که پیش دست و بازويت بمیرم
غم گیتی گر از پايم درآرد
بجز ساغر که باشد دستگیرم
برآی ای آفتاب صبح امید
که در دست شب هجران اسیرم
به فريادم رس ای پیر خرابات
به يک جرعه جوانم کن که پیرم
به گیسوی تو خوردم دوش سوگند
که من از پای تو سر بر نگیرم
بسوز اين خرقه تقوا تو حافظ
که گر آتش شوم در وی نگیرم

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۳۲
مزن بر دل ز نوک غمزه تیرم
که پیش چشم بیمارت بمیرم
نصاب حسن در حد کمال است
زکاتم ده که مسکین و فقیرم
چو طفلن تا کی ای زاهد فريبی
به سیب بوستان و شهد و شیرم
چنان پر شد فضای سینه از دوست
که فکر خويش گم شد از ضمیرم
قدح پر کن که من در دولت عشق
جوان بخت جهانم گر چه پیرم
قراری بسته ام با می فروشان
که روز غم بجز ساغر نگیرم
مبادا جز حساب مطرب و می
اگر نقشی کشد کلک دبیرم
در اين غوغا که کس کس را نپرسد
من از پیر مغان منت پذيرم
خوشا آن دم کز استغنای مستی
فراغت باشد از شاه و وزيرم
من آن مرغم که هر شام و سحرگاه
ز بام عرش می آيد صفیرم
چو حافظ گنج او در سینه دارم
اگر چه مدعی بیند حقیرم

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۳۳
نماز شام غريبان چو گريه آغازم
به مويه های غريبانه قصه پردازم
به ياد يار و ديار آن چنان بگريم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم
من از ديار حبیبم نه از بلد غريب
مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم
خدای را مددی ای رفیق ره تا من
به کوی میکده ديگر علم برافرازم
خرد ز پیری من کی حساب برگیرد
که باز با صنمی طفل عشق می بازم
بجز صبا و شمالم نمی شناسد کس
عزيز من که بجز باد نیست دمسازم
هوای منزل يار آب زندگانی ماست
صبا بیار نسیمی ز خاک شیرازم
سرشکم آمد و عیبم بگفت روی به روی
شکايت از که کنم خانگیست غمازم
ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم می گفت
غلم حافظ خوش لهجه خوش آوازم

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۳۴
گر دست رسد در سر زلفین تو بازم
چون گوی چه سرها که به چوگان تو بازم
زلف تو مرا عمر دراز است ولی نیست
در دست سر مويی از آن عمر درازم
پروانه راحت بده ای شمع که امشب
از آتش دل پیش تو چون شمع گدازم
آن دم که به يک خنده دهم جان چو صراحی
مستان تو خواهم که گزارند نمازم
چون نیست نماز من آلوده نمازی
در میکده زان کم نشود سوز و گدازم
در مسجد و میخانه خیالت اگر آيد
محراب و کمانچه ز دو ابروی تو سازم
گر خلوت ما را شبی از رخ بفروزی
چون صبح بر آفاق جهان سر بفرازم
محمود بود عاقبت کار در اين راه
گر سر برود در سر سودای ايازم
حافظ غم دل با که بگويم که در اين دور
جز جام نشايد که بود محرم رازم

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۳۵
در خرابات مغان گر گذر افتد بازم
حاصل خرقه و سجاده روان دربازم
حلقه توبه گر امروز چو زهاد زنم
خازن میکده فردا نکند در بازم
ور چو پروانه دهد دست فراغ بالی
جز بدان عارض شمعی نبود پروازم
صحبت حور نخواهم که بود عین قصور
با خیال تو اگر با دگری پردازم
سر سودای تو در سینه بماندی پنهان
چشم تردامن اگر فاش نگردی رازم
مرغ سان از قفس خاک هوايی گشتم
به هوايی که مگر صید کند شهبازم
همچو چنگ ار به کناری ندهی کام دلم
از لب خويش چو نی يک نفسی بنوازم
ماجرای دل خون گشته نگويم با کس
زان که جز تیغ غمت نیست کسی دمسازم
گر به هر موی سری بر تن حافظ باشد
همچو زلفت همه را در قدمت اندازم

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۳۳۶
مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم
طاير قدسم و از دام جهان برخیزم
به ولی تو که گر بنده خويشم خوانی
از سر خواجگی کون و مکان برخیزم
يا رب از ابر هدايت برسان بارانی
پیشتر زان که چو گردی ز میان برخیزم
بر سر تربت من با می و مطرب بنشین
تا به بويت ز لحد رقص کنان برخیزم
خیز و بال بنما ای بت شیرين حرکات
کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم
گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش
تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم
روز مرگم نفسی مهلت ديدار بده
تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم

 
بالا