• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

اشعار حافظ (غزلیات)

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۱۶
خنک نسیم معنبر شمامه ای دلخواه
که در هوای تو برخاست بامداد پگاه
دلیل راه شو ای طاير خجسته لقا
که ديده آب شد از شوق خاک آن درگاه
به ياد شخص نزارم که غرق خون دل است
هلل را ز کنار افق کنید نگاه
منم که بی تو نفس می کشم زهی خجلت
مگر تو عفو کنی ور نه چیست عذر گناه
ز دوستان تو آموخت در طريقت مهر
سپیده دم که صبا چاک زد شعار سیاه
به عشق روی تو روزی که از جهان بروم
ز تربتم بدمد سرخ گل به جای گیاه
مده به خاطر نازک مللت از من زود
که حافظ تو خود اين لحظه گفت بسم الله

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۱۷
عیشم مدام است از لعل دلخواه
کارم به کام است الحمدل
ای بخت سرکش تنگش به بر کش
گه جام زر کش گه لعل دلخواه
ما را به رندی افسانه کردند
پیران جاهل شیخان گمراه
از دست زاهد کرديم توبه
و از فعل عابد استغفرال
جانا چه گويم شرح فراقت
چشمی و صد نم جانی و صد آه
کافر مبیناد اين غم که ديده ست
از قامتت سرو از عارضت ماه
شوق لبت برد از ياد حافظ
درس شبانه ورد سحرگاه

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۱۸
گر تیغ بارد در کوی آن ماه
گردن نهاديم الحکم ل
آيین تقوا ما نیز دانیم
لیکن چه چاره با بخت گمراه
ما شیخ و واعظ کمتر شناسیم
يا جام باده يا قصه کوتاه
من رند و عاشق در موسم گل
آن گاه توبه استغفرال
مهر تو عکسی بر ما نیفکند
آيینه رويا آه از دلت آه
الصبر مر و العمر فان
يا لیت شعری حتام القاه
حافظ چه نالی گر وصل خواهی
خون بايدت خورد در گاه و بی گاه

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۱۹
وصال او ز عمر جاودان به
خداوندا مرا آن ده که آن به
به شمشیرم زد و با کس نگفتم
که راز دوست از دشمن نهان به
به داغ بندگی مردن بر اين در
به جان او که از ملک جهان به
خدا را از طبیب من بپرسید
که آخر کی شود اين ناتوان به
گلی کان پايمال سرو ما گشت
بود خاکش ز خون ارغوان به
به خلدم دعوت ای زاهد مفرما
که اين سیب زنخ زان بوستان به
دل دايم گدای کوی او باش
به حکم آن که دولت جاودان به
جوانا سر متاب از پند پیران
که رای پیر از بخت جوان به
شبی م یگفت چشم کس نديده ست
ز مرواريد گوشم در جهان به
اگر چه زنده رود آب حیات است
ولی شیراز ما از اصفهان به
سخن اندر دهان دوست شکر
ولیکن گفته حافظ از آن به

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۲۰
ناگهان پرده بران ا دخته ای يعنی چه
مست از خانه برون تاخته ای يعنی چه
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب
اين چنین با همه درساخته ای يعنی چه
شاه خوبانی و منظور گدايان شد های
قدر اين مرتبه نشناخته ای يعنی چه
نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی
بازم از پای درانداخته ای يعنی چه
سخنت رمز دهان گفت و کمر سر میان
و از میان تیغ به ما آخته ای يعنی چه
هر کس از مهره مهر تو به نقشی مشغول
عاقبت با همه کج باخته ای يعنی چه
حافظا در دل تنگت چو فرود آمد يار
خانه از غیر نپرداخته ای يعنی چه

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۲۱
در سرای مغان رفته بود و آب زده
نشسته پیر و صليی به شیخ و شاب زده
سبوکشان همه در بندگیش بسته کمر
ولی ز ترک کله چتر بر سحاب زده
شعاع جام و قدح نور ماه پوشیده
عذار مغبچگان راه آفتاب زده
عروس بخت در آن حجله با هزاران ناز
شکسته کسمه و بر برگ گل گلب زده
گرفته ساغر عشرت فرشته رحمت
ز جرعه بر رخ حور و پری گلب زده
ز شور و عربده شاهدان شیرين کار
شکر شکسته سمن ريخته رباب زده
سلم کردم و با من به روی خندان گفت
که ای خمارکش مفلس شراب زده
که اين کند که تو کردی به ضعف همت و رای
ز گنج خانه شده خیمه بر خراب زده
وصال دولت بیدار ترسمت ندهند
که خفته ای تو در آغوش بخت خواب زده
بیا به میکده حافظ که بر تو عرضه کنم
هزار صف ز دعاهای مستجاب زده
فلک جنیبه کش شاه نصره الدين است
بیا ببین ملکش دست در رکاب زده
خرد که ملهم غیب است بهر کسب شرف
ز بام عرش صدش بوسه بر جناب زده

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۲۳
دوش رفتم به در میکده خواب آلوده
خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده
آمد افسوس کنان مغبچه باده فروش
گفت بیدار شو ای ره رو خواب آلوده
شست و شويی کن و آن گه به خرابات خرام
تا نگردد ز تو اين دير خراب آلوده
به هوای لب شیرين پسران چند کنی
جوهر روح به ياقوت مذاب آلوده
به طهارت گذران منزل پیری و مکن
خلعت شیب چو تشريف شباب آلوده
پاک و صافی شو و از چاه طبیعت به درآی
که صفايی ندهد آب تراب آلوده
گفتم ای جان جهان دفتر گل عیبی نیست
که شود فصل بهار از می ناب آلوده
آشنايان ره عشق در اين بحر عمیق
غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده
گفت حافظ لغز و نکته به ياران مفروش
آه از اين لطف به انواع عتاب آلوده
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۲۴
از من جدا مشو که توام نور ديده ای
آرام جان و مونس قلب رمیده ای
از دامن تو دست ندارند عاشقان
پیراهن صبوری ايشان دريده ای
از چشم بخت خويش مبادت گزند از آنک
در دلبری به غايت خوبی رسیده ای
منعم مکن ز عشق وی ای مفتی زمان
معذور دارمت که تو او را نديده ای
آن سرزنش که کرد تو را دوست حافظا
بیش از گلیم خويش مگر پا کشیده ای

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۲۵
دامن کشان همی شد در شرب زرکشیده
صد ماه رو ز رشکش جیب قصب دريده
از تاب آتش می بر گرد عارضش خوی
چون قطره های شبنم بر برگ گل چکیده
لفظی فصیح شیرين قدی بلند چابک
رويی لطیف زيبا چشمی خوش کشیده
ياقوت جان فزايش از آب لطف زاده
شمشاد خوش خرامش در ناز پروريده
آن لعل دلکشش بین وان خنده دل آشوب
وان رفتن خوشش بین وان گام آرمیده
آن آهوی سیه چشم از دام ما برون شد
ياران چه چاره سازم با اين دل رمیده
زنهار تا توانی اهل نظر میازار
دنیا وفا ندارد ای نور هر دو ديده
تا کی کشم عتیبت از چشم دلفريبت
روزی کرشمه ای کن ای يار برگزيده
گر خاطر شريفت رنجیده شد ز حافظ
بازآ که توبه کرديم از گفته و شنیده
بس شکر بازگويم در بندگی خواجه
گر اوفتد به دستم آن میوه رسیده

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۲۶
از خون دل نوشتم نزديک دوست نامه
انی رايت دهرا من هجرک القیامه
دارم من از فراقش در ديده صد علمت
لیست دموع عینی هذا لنا العلمه
هر چند کزمودم از وی نبود سودم
من جرب المجرب حلت به الندامه
پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا
فی بعدها عذاب فی قربها السلمه
گفتم ملمت آيد گر گرد دوست گردم
و ال ما راينا حبا بل ملمه
حافظ چو طالب آمد جامی به جان شیرين
حتی يذوق منه کاسا من الکرامه
 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۲۷
چراغ روی تو را شمع گشت پروانه
مرا ز حال تو با حال خويش پروا نه
خرد که قید مجانین عشق می فرمود
به بوی سنبل زلف تو گشت ديوانه
به بوی زلف تو گر جان به باد رفت چه شد
هزار جان گرامی فدای جانانه
من رمیده ز غیرت ز پا فتادم دوش
نگار خويش چو ديدم به دست بیگانه
چه نقشه ها که برانگیختیم و سود نداشت
فسون ما بر او گشته است افسانه
بر آتش رخ زيبای او به جای سپند
به غیر خال سیاهش که ديد به دانه
به مژده جان به صبا داد شمع در نفسی
ز شمع روی تواش چون رسید پروانه
مرا به دور لب دوست هست پیمانی
که بر زبان نبرم جز حديث پیمانه
حديث مدرسه و خانقه مگوی که باز
فتاد در سر حافظ هوای میخانه

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۲۸
سحرگاهان که مخمور شبانه
گرفتم باده با چنگ و چغانه
نهادم عقل را ره توشه از می
ز شهر هستیش کردم روانه
نگار می فروشم عشوه ای داد
که ايمن گشتم از مکر زمانه
ز ساقی کمان ابرو شنیدم
که ای تیر ملمت را نشانه
نبندی زان میان طرفی کمروار
اگر خود را ببینی در میانه
برو اين دام بر مرغی دگر نه
که عنقا را بلند است آشیانه
که بندد طرف وصل از حسن شاهی
که با خود عشق بازد جاودانه
نديم و مطرب و ساقی همه اوست
خیال آب و گل در ره بهانه
بده کشتی می تا خوش برانیم
از اين دريای ناپیداکرانه
وجود ما معمايیست حافظ
که تحقیقش فسون است و فسانه

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۲۹
ساقی بیا که شد قدح لله پر ز می
طامات تا به چند و خرافات تا به کی
بگذر ز کبر و ناز که ي دده ست روزگار
چین قبای قیصر و طرف کله کی
هشیار شو که مرغ چمن مست گشت هان
بیدار شو که خواب عدم در پی است هی
خوش نازکانه می چمی ای شاخ نوبهار
کشفتگی مبادت از آشوب باد دی
بر مهر چرخ و شیوه او اعتماد نیست
ای وای بر کسی که شد ايمن ز مکر وی
فردا شراب کوثر و حور از برای ماست
و امروز نیز ساقی مه روی و جام می
باد صبا ز عهد صبی ياد می دهد
جان دارويی که غم ببرد درده ای صبی
حشمت مبین و سلطنت گل که بسپرد
فراش باد هر ورقش را به زير پی
درده به ياد حاتم طی جام يک منی
تا نامه سیاه بخیلن کنیم طی
زان می که داد حسن و لطافت به ارغوان
بیرون فکند لطف مزاج از رخش به خوی
مسند به باغ بر که به خدمت چو بندگان
استاده است سرو و کمر بسته است نی
حافظ حديث سحرفريب خوشت رسید
تا حد مصر و چین و به اطراف روم و ری

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۳۰
به صوت بلبل و قمری اگر ننوشی می
الکی Y علج کی کنمت آخرالدوا
ذخیره ای بنه از رنگ و بوی فصل بهار
که می رسند ز پی رهزنان بهمن و دی
چو گل نقاب برافکند و مرغ زد هوهو
منه ز دست پیاله چه م یکنی هی هی
شکوه سلطنت و حسن کی ثباتی داد
ز تخت جم سخنی مانده است و افسر کی
خزينه داری میراث خوارگان کفر است
به قول مطرب و ساقی به فتوی دف و نی
زمانه هیچ نبخشد که بازنستاند
مجو ز سفله مروت که شیه ل شی
نوشته اند بر ايوان جنه الماوی
که هر که عشوه دنیی خريد وای به وی
سخا نماند سخن طی کنم شراب کجاست
بده به شادی روح و روان حاتم طی
بخیل بوی خدا نشنود بیا حافظ
پیاله گیر و کرم ورز و الضمان علی

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۳۱
لبش می بوسم و در می کشم می
به آب زندگانی برده ام پی
نه ارزش می توانم گفت با کس
نه کس را می توانم ديد با وی
لبش م یبوسد و خون می خورد جام
رخش می بیند و گل می کند خوی
بده جام می و از جم مکن ياد
که می داند که جم کی بود و کی کی
بزن در پرده چنگ ای ماه مطرب
رگش بخراش تا بخروشم از وی
گل از خلوت به باغ آورد مسند
بساط زهد همچون غنچه کن طی
چو چشمش مست را مخمور مگذار
به ياد لعلش ای ساقی بده می
نجويد جان از آن قالب جدايی
که باشد خون جامش در رگ و پی
زبانت درکش ای حافظ زمانی
حديث بی زبانان بشنو از نی

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۳۲
مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی
پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی
وصف رخ چو ماهش در پرده راست نايد
مطرب بزن نوايی ساقی بده شرابی
شد حلقه قامت من تا بعد از اين رقیبت
زين در دگر نراند ما را به هیچ بابی
در انتظار رويت ما و امیدواری
در عشوه وصالت ما و خیال و خوابی
مخمور آن دو چشمم آيا کجاست جامی
بیمار آن دو لعلم آخر کم از جوابی
حافظ چه می نهی دل تو در خیال خوبان
کی تشنه سیر گردد از لمعه سرابی

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۳۳
ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی
لطف کردی ا سيه ای بر آفتاب انداختی
تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضت
حالیا نیرنگ نقشی خوش بر آب انداختی
گوی خوبی بردی از خوبان خلخ شاد باش
جام کیخسرو طلب کافراسیاب انداختی
هر کسی با شمع رخسارت به وجهی عشق باخت
زان میان پروانه را در اضطراب انداختی
گنج عشق خود نهادی در دل ويران ما
سايه دولت بر اين کنج خراب انداختی
زينهار از آب آن عارض که شیران را از آن
تشنه لب کردی و گردان را در آب انداختی
خواب بیداران ببستی وان گه از نقش خیال
تهمتی بر شب روان خیل خواب انداختی
پرده از رخ برفکندی يک نظر در جلوه گاه
و از حیا حور و پری را در حجاب انداختی
باده نوش از جام عالم بین که بر اورنگ جم
شاهد مقصود را از رخ نقاب انداختی
از فريب نرگس مخمور و لعل می پرست
حافظ خلوت نشین را در شراب انداختی
و از برای صید دل در گردنم زنجیر زلف
چون کمند خسرو مالک رقاب انداختی
داور دارا شکوه ای آن که تاج آفتاب
از سر تعظیم بر خاک جناب انداختی
نصره الدين شاه يحیی آن که خصم ملک را
از دم شمشیر چون آتش در آب انداختی

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۳۴
ای دل مباش يک دم خالی ز عشق و مستی
وان گه برو که رستی از نیستی و هستی
گر جان به تن ببینی مشغول کار او شو
هر قبله ای که بینی بهتر ز خودپرستی
با ضعف و ناتوانی همچون نسیم خوش باش
بیماری اندر اين ره بهتر ز تندرستی
در مذهب طريقت خامی نشان کفر است
آری طريق دولت چالکی است و چستی
تا فضل و عقل بینی بی معرفت نشینی
يک نکته ات بگويم خود را مبین که رستی
در آستان جانان از آسمان مینديش
کز اوج سربلندی افتی به خاک پستی
خار ار چه جان بکاهد گل عذر آن بخواهد
سهل است تلخی می در جنب ذوق مستی
صوفی پیاله پیما حافظ قرابه پرهیز
ای کوته آستینان تا کی درازدستی

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۳۵
با مدعی مگويید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آيد
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمی پرستی
سلطان من خدا را زلفت شکست ما را
تا کی کند سیاهی چندين درازدستی
در گوشه سلمت مستور چون توان بود
تا نرگس تو با ما گويد رموز مستی
آن روز ديده بودم اين فتنه ها که برخاست
کز سرکشی زمانی با ما نمی نشستی
عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ
چون برق از اين کشاکش پنداشتی که جستی

 

parisa

متخصص بخش
غزل ۴۳۶
آن غالیه خط گر سوی ما نامه نوشتی
گردون ورق هستی ما درننوشتی
هر چند که هجران ثمر وصل برآرد
دهقان جهان کاش که اين تخم نکشتی
آمرزش نقد است کسی را که در اين جا
ياريست چو حوری و سرايی چو بهشتی
در مصطبه عشق تنعم نتوان کرد
چون بالش زر نیست بسازيم به خشتی
مفروش به باغ ارم و نخوت شداد
يک شیشه می و نوش لبی و لب کشتی
تا کی غم دنیای دنی ای دل دانا
حیف است ز خوبی که شود عاشق زشتی
آلودگی خرقه خرابی جهان است
کو راهروی اهل دلی پاک سرشتی
از دست چرا هشت سر زلف تو حافظ
تقدير چنین بود چه کردی که نهشتی

 
بالا