امروز قبل از اینکه برم دانشگاه خواهرم اینا اومدن خونه مون. طبق معمول بچه هاش موبایل منو برداشتن تا بازی کنن. وقتی می خواستم برم بهشون گفتم بدین موبایلمو می گفتن باشه. ولی همینجور بازی می کردند... خواهرم گفت: بهش بدین دیگه الان سرویسش میره هاا! عین خیالشون نبود!:46:
خلاصه دیدیم که با حرف و داد نمیشه:91: اومدیدم به زور موبایلو بگیریم.. که فرار کردند!:فرار: بازی شروع شد!:فرار:
من و خواهرم بدو:فرار: اونا بدو!:فرار: از این می گرفتیم موبایلو اون یکی دوباره می قاپید و فرار می کرد!:فرار: مامانم تلفن حرف می زد مجبور شد به ما کمک کنه!
خلاصه بعد از کلی موش و گربه بازی با هر بدبختی بود موبایلمو برداشتم و با استرس انداختم ته کیف! جدی استرس داشتماا آخه دستم می لرزید از ترس اینکه هر آن برسن:ترس: و کلی زحمت کشیدم تا تونستم موبایلو بندازم تو کیفم:خجالت2: کفشمو هم برداشتم و بدو رفتم بیرون و داد زدم: درو قفل کنید الان میرسن!:فرار: اونام دنبالم می دویدنااا:فرار::فرار: ولی نتونستن بهم برسن:فرار:
کفشمو همینجوری الکی پام کردم و بدو بدو با ترس و عجله آسانسور و اوففف فرارم با موفقیت انجام شد:86: خیلی وقت بود اینطور ورزش نکرده بودمااا:86::86:
از دست این بچه هاا:خنده2:کلی براشون دعا کردم الهی همیشه صحیح و سالم باشن:دعا:
موقع برگشتنم هم تو سرویس نشسته بودم و با گوشی داشتم موزیک گوش می دادم.. نزدیکای خونه مون رسیدیم حس کردم صدای بچه دارم میشنوم داد می زنه: خاله!:داغ:
اینور و اونور نگاه کردم گفتم حتما خیالاتی شدم.. پیاده که شدم دوباره حس کردم صدای بچه شنیدم! به بالا نگاه کردم گفتم شاید دارن از ساختمون داد می زنن! :تعجب:
که یهو متوجه جیگرام شدم که با خواهرم کنار ماشینش ایستادن دارن منو صدا می زنن:بغل::بغل:
رفتم به طرفشون بغلشون هی بوس کردم جیگرامو:14::14:
یکی شون گفت: خاله اینا همه دوستات بودن!
گفتم: نه اینا تو دانشگاهن!
آخی هیچ وقت تا حالا سوار سرویس مدرسه نشدن به خاطر همین نمی دونستن همه تو سرویس دوستت نیستن:نیش:
نفری یه شکلات بهشون دادم کلی ذوق کردن و یکیش لطف کرد یه تیکه کیک مامانم رو که دیگه نمی خواست بخوره بهم داد!:خنده2: