هزاران سال پيش در يكي از دشتهاي سرسبز، غاري در دل كوهي بود ، برای ورود به غار باید از وسط یه آبشار بزرگ رد میشدی 50 پله داشت باید برای رسیدن به داخل غار پله ها را پائین میرفتی ، اما هرکسی نمیتونست وارد این غار شه و اون پله هارو پایین بیاد ، تنها اونهایی میتونستند وارد این غار بشن که 5 کار با ارزش انجام داده باشه :
1-تعداد دروغ های یکسال زندگیشون کمتر از تعداد پله های اون غار بود .
2- الگوی اخلاق باشد.
3- 7 برده را در طول زندگيش آزاد كرده باشد
4- حداقل 100 پست تو ايران انجمن داده باشه
5- مثبت اندیش باشه.....
تو این غار یه شی باارزش بود که فقط فردی که 5 مشخصه بالا رو داشت میتوانست آنرا بردارد ، اون شیء یک کوزه بزرگی بود که میگفتند درش با پوست آهو پوشیده شده و یه مایع فوق العاده داخلشه که باعث جوان ماندن جانداران میشه
در نزدیکی این غار اسرارآمیز یه قصرباشکوه با یه ملکه بدجنس بودكه چشمش دنبال اون مايع درون كوزه بود . وچون هیچکدام از 5 خصوصیات ذکر شده را نداشت ، برای همین شرط کرد که هرکسی خواستگارش باشه باید همراه اون کوزه بیاد اینجوری شدکه این شرط و خبر به گوش همه ی مردم اونجا رسید همه از پیر و جوون در تلاطم افتادن برای بدست آوردن ملکه زیبا و قصرش اما بیشتر آنان هر 5 خصوصیات را نداشتند و بیشترشون حتی تا نزدیکهای غارم نمی تونستن برن سالها گذشت تا اینکه جوانی پیدا شد که 4 خصوصیات بالا را داشت و فقط 91پست در ایران انجمن در کارنامه اش ثبت بود ، اسم اون جوون پوریا بود ، پوریا 25سال سن داشت ، اون هنوز ازدواج نکرده بود و قرار بود به زودی با دختر ساده دل و مهربون و بی ریای کدخدا ازدواج کنه دختر کدخدا بسیار زیبا و با هوش بود اما نيش زبونش آوازه اون ديار بود و كسي باهاش هم كلام نميشد وقتی از جریان کوزه وملکه اطلاع پیدا کرد حرص طمع تمام وجودش رو فرا گرفت به این ترتیب با افکار شیطانی برای بدست آوردن گنج و قصر ملکه سعی در راضی کردن پوریا برای این سفر دور و درازو پرخطر داشت و مشکل پوریا 9 پستی بود که باید در ایران انجمن می زد، نازلي ( دختره كدخدا) فكري به ذهنش رسيد. فکرش را با پوریا در میان گذاشت، اما پوريا كه جزء اخراجي هاي انجمنه چطور ميتونه 9 پست آخري رو بزنه؟ نازلی , پوریا را راضی کرد ایمیلی به ادمین عزیز بزنه ولی پوریا خیلی وقت بود که رایانه اش رو گم کرده بود .مجبور شد به کافی نت محل برود وبرای عضویت مجددش از ادمین عزیز خواهش کند برای رفتن به کافی نت محلشون باید از کانال زمان رد میشد و هزار سال به آینده سفر میکرد. سر به بیابان گذاشت تا بتواند جادوگری را که میگفتند در بیابان زندگی میکند ملاقات کند تا برای حل مشکلش کمک کند. یک شبانه روز راه رفت و رفت و رفت یه لحظه به خودش که اومد دید که کلبه ای در وسط بیابان است . تعجب کرد وقتی دید دور وبر کلبه پر است از درخت آیا درست داشت میدید یا این ها همه تصورات ذهن خسته اش بود با خود گفت نه این واحه ای بیش نیست جلوتر رفت . باتعجب دید دور کلبه پر از درخته و چشمه ای کوچک در وسط درختها وقتی از آب آن چشمه نوشید مطمئن شد که همه چیز وافعیست چقدر رویایی وسط کویر خشک و سوزان قطعه ای بهشت گونه وجود داشت که صدای سار آوازه خوان در آن به گوش میرسید.پوریا به داخل کلبه سرک کشید , کسی داخل کلبه نبود . ناگهان صدائی از پشت سر شنید ، این صدای بسته شدن در بود ترس همه وجود پوریا رو در بر گرفته نفسش به کندی بالا میومد .صدای پیرزنی آمد . که فریاد زد کیستی و چه میخواهی ؟ پوريا آب دهانش رو قورت داد هيچ وقت اينقدر نترسيده بود. اسمم پوریا است از راه دوری آمده ام . تقاضائی دارم. پیرزن در را باز کرد ، از من چه میخواهی ؟ پوریا گفت : میخواستم ازتون بپرسم شما آن جادوگری رو که توی بیابان زندگی میکند رو میشناسید ؟ با او چکار داری؟ پوریا گفت مشکلی دارم که به دست اون حل میشه . پيرزن گفت: من همون جادوگرم ، باشنیدن این جمله ترس تمام وجود پوریا رو گرفت ! باورش نمیشد .از یک طرف خوشحال شد که توانسته جادوگر را پیدا کند و از طرفی نمیدونست چجوری میتونه جادوگر رو راضی کنه تا..در این فکر بودکه جادوگر شروع به صحبت کرد و گفت : من جادوگرم ولی بدجنس نیستم .مشکلت رابگو ، پوریا گفت : راستش را بخواهید من به دنبال دریچه زمان میگردم تا هزار سال به آینده سفر کنم و برای همین از شما درخواست کمک دارم .جادوگر نگاهی به او کرد. گفت چرا؟ پوریا گفت : من باید 9 پست در سایت ایران انجمن بزنم ، پوریا همه داستان را برای پیرزن تعریف کرد . جادوگر سری تکان داد و بفکر فرو رفت سپس سرش ر ا بلند کرد و بطرف طاقجه رفت شربتی آورد و عین ناباوری به یک باره گفت : خب جوان تو واقعاً آمادی ای برای رفتن ؟ پوریا : بله: جادوگر یک قاشق از شربت را به اوداد .مزه ای تلخ داشت . خوردن همانا و یه سرگیجه مهیب گرفتن و بیهوش شدن همانا وقتی بهوش آمد از تعجب چشمانش گرد شد. کنار اتوبانی بود که خودروها از روی اتوبان و بالای سرش درحرکت بودند. اکثرا بال داشتند . وارد شدن به دنیای مبهم و تازه برای هر کسی ، شگفت آور است ، پوریا نگاهی به اطراف کرد .جوانی که شلوارک لی و پیراهن بی آستینی پوشیده بود به او نزدیک شد پسرک جوان یه نگاه عجیبی به سرتاپای پوریا انداخت ...
1-تعداد دروغ های یکسال زندگیشون کمتر از تعداد پله های اون غار بود .
2- الگوی اخلاق باشد.
3- 7 برده را در طول زندگيش آزاد كرده باشد
4- حداقل 100 پست تو ايران انجمن داده باشه
5- مثبت اندیش باشه.....
تو این غار یه شی باارزش بود که فقط فردی که 5 مشخصه بالا رو داشت میتوانست آنرا بردارد ، اون شیء یک کوزه بزرگی بود که میگفتند درش با پوست آهو پوشیده شده و یه مایع فوق العاده داخلشه که باعث جوان ماندن جانداران میشه
در نزدیکی این غار اسرارآمیز یه قصرباشکوه با یه ملکه بدجنس بودكه چشمش دنبال اون مايع درون كوزه بود . وچون هیچکدام از 5 خصوصیات ذکر شده را نداشت ، برای همین شرط کرد که هرکسی خواستگارش باشه باید همراه اون کوزه بیاد اینجوری شدکه این شرط و خبر به گوش همه ی مردم اونجا رسید همه از پیر و جوون در تلاطم افتادن برای بدست آوردن ملکه زیبا و قصرش اما بیشتر آنان هر 5 خصوصیات را نداشتند و بیشترشون حتی تا نزدیکهای غارم نمی تونستن برن سالها گذشت تا اینکه جوانی پیدا شد که 4 خصوصیات بالا را داشت و فقط 91پست در ایران انجمن در کارنامه اش ثبت بود ، اسم اون جوون پوریا بود ، پوریا 25سال سن داشت ، اون هنوز ازدواج نکرده بود و قرار بود به زودی با دختر ساده دل و مهربون و بی ریای کدخدا ازدواج کنه دختر کدخدا بسیار زیبا و با هوش بود اما نيش زبونش آوازه اون ديار بود و كسي باهاش هم كلام نميشد وقتی از جریان کوزه وملکه اطلاع پیدا کرد حرص طمع تمام وجودش رو فرا گرفت به این ترتیب با افکار شیطانی برای بدست آوردن گنج و قصر ملکه سعی در راضی کردن پوریا برای این سفر دور و درازو پرخطر داشت و مشکل پوریا 9 پستی بود که باید در ایران انجمن می زد، نازلي ( دختره كدخدا) فكري به ذهنش رسيد. فکرش را با پوریا در میان گذاشت، اما پوريا كه جزء اخراجي هاي انجمنه چطور ميتونه 9 پست آخري رو بزنه؟ نازلی , پوریا را راضی کرد ایمیلی به ادمین عزیز بزنه ولی پوریا خیلی وقت بود که رایانه اش رو گم کرده بود .مجبور شد به کافی نت محل برود وبرای عضویت مجددش از ادمین عزیز خواهش کند برای رفتن به کافی نت محلشون باید از کانال زمان رد میشد و هزار سال به آینده سفر میکرد. سر به بیابان گذاشت تا بتواند جادوگری را که میگفتند در بیابان زندگی میکند ملاقات کند تا برای حل مشکلش کمک کند. یک شبانه روز راه رفت و رفت و رفت یه لحظه به خودش که اومد دید که کلبه ای در وسط بیابان است . تعجب کرد وقتی دید دور وبر کلبه پر است از درخت آیا درست داشت میدید یا این ها همه تصورات ذهن خسته اش بود با خود گفت نه این واحه ای بیش نیست جلوتر رفت . باتعجب دید دور کلبه پر از درخته و چشمه ای کوچک در وسط درختها وقتی از آب آن چشمه نوشید مطمئن شد که همه چیز وافعیست چقدر رویایی وسط کویر خشک و سوزان قطعه ای بهشت گونه وجود داشت که صدای سار آوازه خوان در آن به گوش میرسید.پوریا به داخل کلبه سرک کشید , کسی داخل کلبه نبود . ناگهان صدائی از پشت سر شنید ، این صدای بسته شدن در بود ترس همه وجود پوریا رو در بر گرفته نفسش به کندی بالا میومد .صدای پیرزنی آمد . که فریاد زد کیستی و چه میخواهی ؟ پوريا آب دهانش رو قورت داد هيچ وقت اينقدر نترسيده بود. اسمم پوریا است از راه دوری آمده ام . تقاضائی دارم. پیرزن در را باز کرد ، از من چه میخواهی ؟ پوریا گفت : میخواستم ازتون بپرسم شما آن جادوگری رو که توی بیابان زندگی میکند رو میشناسید ؟ با او چکار داری؟ پوریا گفت مشکلی دارم که به دست اون حل میشه . پيرزن گفت: من همون جادوگرم ، باشنیدن این جمله ترس تمام وجود پوریا رو گرفت ! باورش نمیشد .از یک طرف خوشحال شد که توانسته جادوگر را پیدا کند و از طرفی نمیدونست چجوری میتونه جادوگر رو راضی کنه تا..در این فکر بودکه جادوگر شروع به صحبت کرد و گفت : من جادوگرم ولی بدجنس نیستم .مشکلت رابگو ، پوریا گفت : راستش را بخواهید من به دنبال دریچه زمان میگردم تا هزار سال به آینده سفر کنم و برای همین از شما درخواست کمک دارم .جادوگر نگاهی به او کرد. گفت چرا؟ پوریا گفت : من باید 9 پست در سایت ایران انجمن بزنم ، پوریا همه داستان را برای پیرزن تعریف کرد . جادوگر سری تکان داد و بفکر فرو رفت سپس سرش ر ا بلند کرد و بطرف طاقجه رفت شربتی آورد و عین ناباوری به یک باره گفت : خب جوان تو واقعاً آمادی ای برای رفتن ؟ پوریا : بله: جادوگر یک قاشق از شربت را به اوداد .مزه ای تلخ داشت . خوردن همانا و یه سرگیجه مهیب گرفتن و بیهوش شدن همانا وقتی بهوش آمد از تعجب چشمانش گرد شد. کنار اتوبانی بود که خودروها از روی اتوبان و بالای سرش درحرکت بودند. اکثرا بال داشتند . وارد شدن به دنیای مبهم و تازه برای هر کسی ، شگفت آور است ، پوریا نگاهی به اطراف کرد .جوانی که شلوارک لی و پیراهن بی آستینی پوشیده بود به او نزدیک شد پسرک جوان یه نگاه عجیبی به سرتاپای پوریا انداخت ...