[FONT=Vazir, times, serif]هيچ کس ويرانيم را حس نکرد...
وسعت تنهائيم را حس نکرد...
در ميان خنده هاي تلخ من..
گريه پنهانيم را حس نکرد...
در هجوم لحظه هاي بي کسي...
درد بي کس ماندنم را حس نکرد...
آن که با آغاز من مانوس بود...
لحظه پايانيم را حس نکرد
[h=6]غــریبـی مـن از زنـدگـی در غــربـتــ نیـستــ ؛
از تنهــایـی نیسـتــ ...
از بـی کسـی هــمـ نیسـتــ ...
غــریبـی مــن از ایـن اسـتــ
کــه
از نــزدیـکــ تــریـن هــایــمـ دورم
و
بــه دورتــریــن هــایــم نــزدیـکــ:ناراحت:
خنده ام می گیرد وقتی پس از مدت ها بی خبری بی آنکه سراغی از این دل آواره بگیری می گویی:دلم برایت تنگ است. یا مرا به بازی گرفته ای یا معنی واژه هایت را خوب نمی دانی... دلتنگی ارزانی خودت. من دگر دلم را به خدا سپرده ام
کاش حداقل جوانمردی میکردی;
و "مهربانی ام" را بهانه ی رفتنت نمیکردی!
تا من مجبور نشوم هر روز "سنگ" را نشان دلم بدهم
و بگویم اگر مثل این بودی...
او"نمیرفت"!!!