• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

جزیره ی سرگردانی :بدجنس:

زینب

کاربر ويژه
پاسخ : فرهاد و شیرین | وحشی بافقی

در راز و نیاز با خداوند
poem_top.png


خداوندا نه لوح و نه قلم بود حروف آفرینش بی رقم بود
ارادت شد به حکمت تیز خامه به نام عقل نامی کرد نامه
ز حرف عقل کل تا نقطه‌ی خاک به یک جنبش نوشت آن کلک چالاک
ورش خواهی همان نابود و ناباب شود نابودتر از نقش بر آب
اگر نه رحمتت کردی قلم تیز که دیدی اینهمه نقش دلاویز
نقوش کارگاه کن فکانی به طی غیب بودی جاودانی
که دانستی که چندین نقش پر پیچ کسی داند نمود از هیچ بر هیچ
زهی رحمت که کردی تیز دستی زدی بر نیستی نیرنگ هستی
هر آن صورت که فرمودیش نیرنگ زدش سد بوسه بر پا نقش ارژنگ
ز هر پرده که از ته کردیش باز نهفتی سد هزاران چهره‌ی راز
کشیدی پرده‌هایی بر چه و چون که از پرده نیفتد راز بیرون
ز هر پرده که بستی یا گشادی دو سد راز درون بیرون نهادی
اگر بیرون پرده ور درون است بتو از تو خرد را رهنمون است
شناسا گر نمی‌کردی خرد را که از هم فرق کردی نیک و بد را
یکی بودی بد و نیک زمانه تفاوت پاکشیدی از میانه
 

زینب

کاربر ويژه
پاسخ : فرهاد و شیرین | وحشی بافقی

در ستایش حضرت پیغمبر«ص»
poem_top.png


حکیم عقل کز یونان زمین است اگر چه بر همه بالانشین است
به هر جا شرع بر مسند نشیند کسش جز در برون در نبیند
بلی شرع است ایوان الاهی نبوت اندر او اورنگ شاهی
بساطی کش نبوت مجلس آراست کجا هر بوالفضولی را در او جاست
خرد هر چند پوید گاه و بیگاه نیابد جای جز بیرون درگاه
بکوشد تا کند بیرون در جای چو نزدیک در آید گم کند پای
چه شد گو باش گامی تا در کام چو پا نبود چه یک فرسخ چه یک گام
بسا کوری که آید تا در بار چو چشمش نیست سر کوبد به دیوار
مگر هم از درون بانگی برآید که چشمی لطف کردیمش، درآید
در این ایوان که با طغرای جاوید برون آرند حکم بیم و امید
نبوت مسند آرایان تقدیر وز او اقلیم جان کردند تسخیر
به عالی خطبه‌ی «الملک لله» ز ماهی صیتشان بررفت تا ماه
جهان را در صلای کار جمهور به لطف و قهر تو کردند منشور
نه شاهانی که تخت و تاج خواهند ازین ده‌های ویران باج خواهند
از آن شاهان که کشور گیر جانند ولایت بخش ملک جاودانند
 

زینب

کاربر ويژه
پاسخ : فرهاد و شیرین | وحشی بافقی

در چگونگی شبی که پیغمبر بر آسمان بر شد
poem_top.png


شبی روشنتر از سرچشمه‌ی نور رخ شب در نقاب روز مستور
دمیده صبح دولت آسمان را ز خواب انگیخته بخت جوان را
به شک از روز مرغان شب آهنگ خزیده شیپره در فرجه تنگ
میان روز و شب فرق آنقدر بود که هر سیاره خورشید دگر بود
شد از تحت‌الثرا تا اوج افلاک همه ره چون دلی از تیرگی پاک
همه روشندلان آسمانی دوان گرد سرای ام هانی
از آن دولتسرا تا عرش اعظم ملایک بافته پر در پر هم
زمانه چار دیوار عناصر حلی بربسته ز انواع نوادر
ز گوهرها که بوده آسمان را پر از در کرده راه کهکشان را
رهی آراسته از عرش تا فرش براقی جسته بر فرش از در عرش
براقی گرمی برق از تکش وام ز فرشش تا فراز عرش یک گام
ندیده نقش پا چشم گمانش نسوده دست وهم کس عنانش
به مغرب نعلش ار خوردی به خاره به مشرق بود تا جستی شراره
ازین روی زمین بی‌زخم مهمیز بر آن سوی زمین جستی به یک خیز
چو اوصاف تک و پویش کنم ساز سخن در گوش تازد پیش از آواز
 

زینب

کاربر ويژه
پاسخ : فرهاد و شیرین | وحشی بافقی

در ستایش حضرت علی «ع»
poem_top.png


نه هر دل کاشف اسرار «اسرا» ست نه هر کس محرم راز « فاوحا» ست
نه هر عقلی کند این راه را طی نه هر دانش به این مقصد برد پی
نه هرکس در مقام «لی مع الله» به خلوتخانه‌ی وحدت برد راه
نه هر کو بر فراز منبر آید «سلونی» گفتن از وی در خور آید
«سلونی » گفتن از ذاتیست در خور که شهر علم احمد را بود در
چو گردد شه نهانی خلوت آرای نه هرکس را در آن خلوت بود جای
چو صحبت با حبیب افتد نهانی نه هرکس راست راز همزبانی
چو راه گنج خاصان را نمایند نه بر هرکس که آید در گشایند
چو احمد را تجلی رهنمون شد نه هر کس را بود روشن که چون شد
کس از یک نور باید با محمد که روشن گرددش اسرار سرمد
بود نقش نبی نقش نگینش سراید «لوکشف» نطق یقینش
جهان را طی کند چندی و چونی کلاهش را طراز آید « سلونی »
به تاج «انما» گردد سرافراز بدین افسر شود از جمله ممتاز
بر اورنگ خلافت جا دهندش کنند از «انما» رایت بلندش
ملک بر خوان او باشد مگس ران بود چرخش بجای سبزی خوان
 

زینب

کاربر ويژه
پاسخ : فرهاد و شیرین | وحشی بافقی

گفتار در آرایش و نکویی سخن
poem_top.png


سخن صیقلگر مرآت روح است سخن مفتاح ابواب فتوح است
سخن گنج است و دل گنجور این گنج وز او میزان عقل و جان گهرسنج
در این میزان گنج و عقل سنجان که عقلش کفه‌ای شد کفه‌ی جان
سخن در کفه ریزد آنقدر در که چون خالی شود عالم کند پر
نه گوهرهاش کانی لامکانی ز دیگر بوم و بر نی این جهانی
گهرها نی صدف نی حقه دیده نه از ترکیب عنصر آفریده
صدف مادر نه و عمان پدر نه چو این درها یتیم و دربدر نه
در گفتار عمانی صدف نیست صدف را غیر بادی زو به کف نیست
درین فانی دیار خشک قلزم مجو این در که خود هم می‌شوی گم
ز شهر و بحر این عالم بدر شو به شهری دیگر و بحری دگر شو
دیاری هست نامش هستی آباد در او بحری ز خود موجش نه از باد
در آن دریا مجال غوص کس نی کنار و قعر راه پیش و پس نی
چو این دریا بجنبد زو بخاری به امکان از قدم آرد نثاری
ز در لامکانی هر مکانی ز ایثارش شود گوهر ستانی
بدان سرحد مشرف گر کنی پای بدانی پایه‌ی نطق گهر زای
 

زینب

کاربر ويژه
پاسخ : فرهاد و شیرین | وحشی بافقی

حکایت
poem_top.png


به حربا گفت خفاشی که تا چند سوی خورشید بینی دیده دربند
ازین پیکر که سازد چشم خیره چرا عالم کنی بر خویش تیره
ز نشترهاش کاو الماس دیده‌ست به غیر از تیرگی چشمت چه دیده‌ست
چه دیدی کاینچنین بی‌تابی از وی تپان چون ماهی بی‌آبی از وی
ترا جا در مغاک ، او را در افلاک برو کوتاه کن دستش ز فتراک
چو پروانه طلب یاری که آن یار گهی پیرامن خویشت دهد بار
چو نیلوفر از این سودای باطل نمی‌دانم چه خواهی کرد حاصل
بگفتش کوتهی افسوس افسوس تو پا می‌بینی و من پر تاووس
تو شبهای سیه دیدی چه دانی فروغ این چراغ آسمانی
گرت روشن شدی یک چشم سوزن بر او می‌دوختی سد دیده چون من
تو می پیما سواد شام دیجور نداری کفه میزان این نور
ترازویی که باشد بهر انگشت بود سنجیدن کافور از او زشت
همین بس حاصلم زین شغل سازی که با خورشید دارم عشقبازی
ازین به دولتی خواهم در ایام که تا خورشید باشد باشدم نام
بیا وحشی ز حربایی نیی کم که شد این نسبت و نامش مسلم
 

زینب

کاربر ويژه
پاسخ : فرهاد و شیرین | وحشی بافقی

گفتار در نکویی خموشی و عشق
poem_top.png


بیا وحشی خموشی تا کی و چند خموشی گر چه به پیش خردمند
خموشی پرده پوش راز باشد نه مانند سخن غماز باشد
چو دل را محرم اسرار کردند خموشی را امانت دار کردند
بر آن کس کز هنر یکسو نشسته خموشی رخنه‌ی سد عیب بسته
خموشی بر سخن گر در نبستی ز آسیب زبان یک سر نرستی
بسا ناگفتنی کز گفتنش مرد کند هنگامه‌ی جان بر بدن سرد
خموشی پاسبان اهل راز است از او کبک ایمن از آشوب باز است
نشد خاموش کبک کوهساری از آن شد طعمه‌ی باز شکاری
اگر توتی زبان می‌بست در کام نه خود را در قفس دیدی نه در دام
نه بلبل در قفس باشد ز صیاد که از فریاد خود باشد به فریاد
اگر رنج قفس در خواب دیدی چو بوتیمار سر در پر کشیدی
زبان آدمی با آدمیزاد کند کاری که با خس می‌کند باد
زبان بسیار سر بر باد دادست زبان سر را عدوی خانه زادست
عدوی خانه خنجر تیز کرده تو از خصم برون پرهیز کرده
ولی آنجا که باشد جای گفتار خموشی آورد سد نقص در کار
 

زینب

کاربر ويژه
پاسخ : فرهاد و شیرین | وحشی بافقی

حکایت
poem_top.png


به مجنون گفت روزی عیب جویی که پیدا کن به از لیلی نکویی
که لیلی گر چه در چشم تو حوریست به هر جزوی ز حسن او قصوریست
ز حرف عیب‌جو مجنون برآشفت در آن آشفتگی خندان شد و گفت
اگر در دیده‌ی مجنون نشینی به غیر از خوبی لیلی نبینی
تو کی دانی که لیلی چون نکویی است کزو چشمت همین بر زلف و روی است
تو قد بینی و مجنون جلوه ناز تو چشم و او نگاه ناوک انداز
تو مو بینی و مجنون پیچش مو تو ابرو، او اشارت‌های ابرو
دل مجنون ز شکر خنده خونست تو لب می‌بینی و دندان که چونست
کسی کاو را تو لیلی کرده‌ای نام نه آن لیلی‌ست کز من برده آرام
اگر می‌بود لیلی بد نمی‌بود ترا رد کردن او حد نمی‌بود
مزاج عشق بس مشکل پسند است قبول عشق برجایی بلند است
شکار عشق نبود هر هوسنانک نبندد عشق هر صیدی به فتراک
عقاب آنجا که در پرواز باشد کجا از صعوه صید انداز باشد
گوزنی بس قوی بنیاد باید که بر وی شیر سیلی آزماید
مکن باور که هرگز تر کند کام ز آب جو نهنگ لجه آشام
 

baroon

متخصص بخش ادبیات
تکراری های دلنشین




بازكن پنجره را
در سحرگاه
سر از بالش خوابت بردار
كاروان هاى فرمانده ى خواب از چشمت بيرون كن

بازكن پنجره را
تو اگر باز كنى پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زيبايى را

من تو را با خود تا خانه ى خود خواهم برد
كه در آن شوكت پيراستگى
چه صفايى دارد!
آرى از سادگي اش
چون تراويدن مهتاب به شب
مهر از آن مى بارد

بازكن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حيات
آب اين رود به سرچشمه نمى گردد باز؛
بهتر آنست كه غفلت نكنيم از آغاز

بازكن پنجره را؛
صبح دميد!
 

khodam

متخصص بخش ادبیات
پاسخ : از دل تا قلم

گاهی اوقات فکر کردن به بعضی ها …

ناخودآگاه لبخندی روی لبانت می نشاند …

دوست دارم این لبخند های بیگاه و آن بعضی ها را...
 

majnooneleyli

کاربر ويژه
پاسخ : رد پای احساس...

چه ساده عزم رفتن كردی

اما من نمی توانم باور كنم رفتنت را

این چه آمدنی بود و چه رفتنی؟

تو می روی اما من

با دلم كه پیش تو ماند چه كنم ؟

طولانی نكن انتظار را

چشم به راه آمدنت هست
 

majnooneleyli

کاربر ويژه
پاسخ : یوسف و زلیخا | جامی

آغاز حسدبردن برادران بر یوسف
دبیر خامه ز استاد کهن زاد
درین نامه چنین داد سخن داد
که یوسف چون به خوبی سر برافروخت دل یعقوب را مشعوف خود ساخت
به سان مردم‌اش در دیده بنشست ز فرزندان دیگر دیده بربست
گرفتی با وی آن‌سان لطف‌ها پیش که بر وی رشکشان هر دم شدی بیش
درختی بود در صحن سرای‌اش به سبزی و خوشی بهجت‌فزای‌اش
ستاده در مقام استقامت فکنده بر زمین ظل کرامت
پی تسبیح، هر برگش زبانی بنامیزد! عجب تسبیح خوانی!
به هر فرزند که‌ش دادی خداوند از آن خرم درخت سدره مانند
همان‌دم تازه شاخی بردمیدی که با قدش برابر سرکشیدی
چو در راه بلاغت پا نهادی به دستش ز آن عصای سبز دادی
بجز یوسف که از تایید بخت‌اش عصا لایق نیامد ز آن درخت‌اش
شبی پنهان ز اخوان با پدر گفت که: «ای بازوی سعی‌ات با ظفر جفت!
دعا کن! تا کفیل کار و کشت‌ام برویاند عصایی از بهشت‌ام
که از عهد جوانی تا به پیری کند هر جا که افتم دستگیری
دهد در جلوه‌گاه جنگ و بازی مرا بر هر برادر سرفرازی»
پدر روی تضرع در خدا کرد برای خاطر یوسف دعا کرد
رسید از سدره پیک ملک سرمد عصایی سبز در دست از زبرجد
نه زخم تیشه‌ی ایام دیده نه رنج اره‌ی دوران کشیده
قوی‌قوت، گران‌قیمت، سبک‌سنگ نیالوده به زنگ روغن و رنگ
پیام آورد کاین فضل الهی‌ست ستون بارگاه پادشاهی‌ست
 

پانته آ

متخصص بخش
پاسخ : طعم زندگی

سلامتی همه اونایی که

اونقدر دلشون گرفته که خواب به چشماشون نمیاد
اونا که با اینکه میدونن طرفشون راحت راحت خوابیده
بازم هر چند دقیقه زیر چشمی موبایلشونو نگا میکنن
که شاید یه اس ام اس روشنش کنه
 

سیاوش عشق

کاربر ويژه
پاسخ : مشاعره جنس لطیف...

نیمه شب در دل دهلیز خموش
ضربه پایی افکند طنین
دل من چون دل گلهای بهار
پر شدم از شبنم لرزان یقین
...
فروغ فرخزاد
 

سیاوش عشق

کاربر ويژه
پاسخ : چند شعر کودکانه

مهربانترين

مهربانتر از مادر
مهربانتر از بابا
مهربانتر از آبي
با تمام ماهيها

مهربانتر از گلها
با دو بال پروانه
مهربانتر از ابري
با گياه،با دانه

مهربانتر از خورشيد
با گل و زميني تو
تو خدا،خدا هستي
مهربانتريني تو


شاعر : افسانه شعبان نژاد



*ویرایش:

علت: تکرار


http://www.iranjoman.com/showthread.php?t=37932&p=193367&viewfull=1#post193367
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

khodam

متخصص بخش ادبیات
پاسخ : از دل تا قلم

وقتی تخم مرغ به وسیله یک نیرو از خارج می شکند ، یک زندگی به پایان می رسد. وقتی تخم مرغ به وسیله نیروئی از داخل می شکند ، یک زندگی آغاز می شود.

تغییرات بزرگ همیشه از داخل انسان آغاز می شود.
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
پاسخ : تکراری های دلنشین

قانـــون دانــــه
☼☼☼☼☼☼


نگاهی به درخت سـیب بیندازید.
شاید پانـصد سیب به درخت باشد که هر کدام حاوی ده دانه است.
خیلی دانه دارد، اینطور نیست؟
ممکن است بپرسیم «چرا این همه دانه لازم است تا فقط چند درخت دیگر اضافه شود؟»

اینجا طبیعت به ما چیزی یاد می دهد. به ما می گوید:
«اکثر دانه ها هرگز رشد نمی کنند. پس اگر واقعاً می خواهید چیزی اتفاق بیفتد، بهتر است بیش از یکبار تلاش کنید.»

از این مطلب می توان این نتایج را بدست آورد:
- باید در بیست مصاحبه شرکت کنی تا یک شغل بدست بیاوری.
- باید با چهل نفر مصاحبه کنی تا یک فرد مناسب استخدام کنی.
- باید با پنجاه نفر صحبت کنی تا یک ماشین، خانه، یا حتی ایده ات را بفروشی.
- باید با صد نفر آشنا شوی تا یک رفیق شفیق پیدا کنی.

وقتی که به «قانون دانه» رسیدیم دیگر ناامید نمی شویم و به راحتی احساس شکست نمی کنیم. قوانین طبیعت را باید درک کرد و از آنها درس گرفت.

افراد موفق هر چه بیشتر شکست می خورند، دانه های بیشتری می کارند.

391421_415143688536887_256760094_n.jpg
 

parisa

متخصص بخش
پاسخ : اشعار حافظ (غزلیات)

غزل ۲
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دير مغان و شراب ناب کجا
چه نسبت است به رندی صلح و تقوا را
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا
ز روی دوست دل دشمنان چه دريابد
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا
چو کحل بینش ما خاک آستان شماست
کجا رويم بفرما از اين جناب کجا
مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است
کج اهمی روی ای دل بدين شتاب کجا
بشد که ياد خوشش باد روزگار وصال
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست
قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا
 

parisa

متخصص بخش
پاسخ : اشعار حافظ (غزلیات)

غزل ۳
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی يافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصل را
فغان کاين لولیان شوخ شیرين کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان يغما را
ز عشق ناتمام ما جمال يار مستغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زيبا را
من از آن حسن روزافزون که يوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
اگر دشنام فرمايی و گر نفرين دعا گويم
جواب تلخ می زيبد لب لعل شکرخا را
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست تر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
حديث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشايد به حکمت اين معما را
غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثريا را
 

parisa

متخصص بخش
پاسخ : اشعار حافظ (غزلیات)

غزل ۴
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو ا دده ای ما را
شکرفروش که عمرش دراز باد چرا
تفقدی نکند طوطی شکرخا را
غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل
که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را
به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر
به بند و دام نگیرند مرغ دانا را
ندانم از چه سبب رنگ آشنايی نیست
سهی قدان سیه چشم ماه سیما را
چو با حبیب نشینی و باده پیمايی
به ياد دار محبان بادپیما را
جز اين قدر نتوان گفت در جمال تو عیب
که وضع مهر و وفا نیست روی زيبا را
در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسیحا را
 
بالا