• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

*-*-*-*خاطرات روزانه تعطیلات نوروز*-*-*-*

الهه خورشید

متخصص بخش خانه و خانواده
1392/1/6
چه خاطراتی :شاد2:چه خوب که همشون سرشار از خوشی و شادی بود:گل:/همیشه شاد باشید دوستان عزیز:دوست:

من که زیاد عید دیدنی نرفتم یعنی اصلا نرفتم جز خونه یکی از خاله ام(خدا بیامرزدش اونم فوت کرده رفتم به دختر خاله و پسرخالهام سر زدم )اآآآآآآآآآآآهان خونه اون یکی خاله امم رفتم :سوت:همین دوجا
یه روزم رفتیم چیتگر جات خالی خیلی خوش گذشت :شاد2:فقط یه تیکه اش بد بود اونم وقت ناهاری که سیخ رفت تو چشمم :ناراحت:ابرومو برید و الانم ابروم ورم کرده از اون طرفمم دندون عقل دارم در میارم :تعجب2:در کل اوضاعیه واسه خودش :خنده2:
خب دوستان وقته رفتنه :احترام:
ایام به کام عزیزان :دوست::گل:
 

دختر مهتاب

متخصص بخش آموزش خیاطی
6/1/92
امروز ساعت 6 صبح بیدارشدم وهرچی که فکر میکردم بادست مهمونا برخورد داشته از ملحفه تاحوله وخلاصه هرچیزی که فکرشو بکنید حدود 1ساعت گذاشتم توی آب وبتادین بعدهم ریختم تو ماشین وشستم
:نیش2:بعد هم کل خونه روگردگیری حسابی کردم بعدش آقامون ازخواب بلندشدن ومبلهارو جابه جا کردیم

بعدش جاریم بادخترش امدن خونمون خیلی خوب بود.اوناکه رفتن آقامون ناهار منوبردن بیرون فقط مکافاتی بود سوارموتورشدن همه اش داشتم میخوردم زمین اگه آقامون منونمیگرفتن میخوردم زمین یه خنده بازاری بود که بیا ببین:خنده2:حدود ساعت 2بچه خواهرشوهرم زنگ زده میگه زندایی منهنوز نرفته تهران دلم برات تنگ شده میشه یکم برام بااون لهجه ات اصفهانی حرف بزنی ؟اقامون اینجوری نگاهم :تعجب2:میکرد بعدش هم با بچه خواهرش اینجوری :تنبیه:برخورد کرد دلم سوخت براش:ناراحت:
بعدش حسابی خوابیدم حتی یکی ازخواهرشوهرای گلم امده خونمون نفهمیدم یعنی آقامون گفتن من خوابم وصدام نکردن :ناراحت:
الانم که توی خونه هستم وآقامون خوابیدن:خنده2:
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
از دیشب تا حالا علی کوچولو خواهرزادم خونه مون بود.. اینقدر خوش گذشت:80::80::80::80::80::80:
با هم آب پری دیدیم.. کلاه قرمزی دیدیم.. بستنی خوردیم.. برام نقاشی کشید عزیزم.. :19::شاد2::8::74::19:
موهاشو خیس می کرد بعد مدل میداد می گفت عین ژاوی شده:خنده2:
هی من ازش عکس می گرفتم می فرستادم برای خواهرم. هی خواهرم عکس محمد کوچولو رو می گرفت می فرستاد برای من:خنده2: با هم تلفنی حرف می زدند.. همه حرفاشونم در مورد فوتباله:68:
الان باباش اومد بردش:122:.. اولش گفت نمیام.. ولی وقتی من شکلاتایی که بهش قول داده بودم دو تا بهش دادم گفتم یکی رو بگذار برای محمد دیگه بدون چک و چونه رفت با باباش:118::118: فکر کنم می خواست هر چه زودتر شکلاته رو بده به داداشش:122:
 

mitra mehr

متخصص بخش خانه و خانواده
سلام:احترام:
امروز روز خوبی بود
از صبح خونه خواهرم بودیم بعد از ظهر بعد مدتها خوابیدم وقتی بیدار شدم رفتیم خونه خاله جونم
شام رو اونجا بودیم و همه با هم رفتیم بابلسر خیلی شلوغ بود کلی مسافر بود
لب ساحل هم کلی از جوونها که بالای 100 نفر بودن جشن گرفته بودن
جالب بود
بعد از اونجا هم اومدیم خونه خواهرم با دختر خاله هام و پسر خاله هام
الان هم دارم خاطره امروز رو مینویسم
برم تا صداشون در نیومد
شبتون خوش دوستان:فرار:
92/1/6
 

معصومه بانو

متخصص بخش خانه و خانواده
سلام :گل:
روز اول تا چهارم مسافرت بودیم اگه وقت کردم بعدا این چند روز رو براتون تعریف میکنم :سوت:

روز پنجم فروردین اول رفتیم خونه ی بابامینا بعد خونه ی داداش بزرگم ......بعد خونه ی داداش دومیم .......بقیه شو نرسیدیم هنوز دو تا دیگه موندند

روز ششم فروردین ماه سال نود و دو

امروز روز شلوغی بود از صبح که رفتیم ورامین عید دیدنی چند جا رفتیم ..
خونه ی دو تا عمم البته یکی از عمه هام فوت شده ...خونه ی دایی خودم و عموی شوهرم .....و پسرعمه ام و دختر عمه ی خودم ....اگه بدونین چقدر عیدی جمع کردیم من و زهرا
بعد اون، اومدیم تهران سر راه خونه ی داداشمینا هم رفتیم
بعد، اون یکی داداشم زنگ زد گفت برید خونتون ما داریم میایم خونتون :تعجب2:
بعدشم اون یکی داداشم وقتی فهمیده بود این یکی هست گفت ما هم میایم دیگه ببینین دیگه چه خبر بود :خنده2:

میدونین چرا همشون ریخته بودند خونمون چون از فردا تا سه روز شوهرم شیفته و خونه ی ما کسی نمیاد :خنده2:

راستی پدرشوهرم رفته کربلا نیستش ...... به خاطر اون نرفتیم پیش خودتون نگین که عروس بدیما :سوت:
 

گل همیشه بهار

متخصص بخش اینترنت

سلام

از اولین روزش می خواستم بیام و خاطراتمو بنویسم ولی نمیدونم چرا نشد

قبل از تحویل سال داشتم برنامه احسان علیخانی رو میدیدم میخواستم برم حموم ولی برنامه رو نتونستم رها کنم همین که سال تحویل شد با بابا و مامانم و داداشام دست دادیم و روبوسی و تبریک گفتیم سال جدید رو

بعدش یهویی به سرم زد رفتم حموم اومدم دیدم خواهرم اینا و داداشم با همسرش خونه ما هستند فوری آماده شدم رفتیم خونه بابا بزرگم عموهایم با خونواده هاشون آنجا بودیم البته چونکه خیلی وقت بود همدیگر رو ندیده بودیم بیشتر خوش گذشت .

بعد از آنجا رفتیم خونه مادربزگم ( مادر مادرم ) .و از آنجا هم رفتیم خونه دایی بابام اونجا هم خیلیا رو دیدیم آخه چون تهران هستند دیگه یا تابستونها یا عید و تعطیلات می تونیم همدیگر رو ببینیم .بعدشم آمدیم خانه شام درست کردیم و با هم خوردیم بعدشم رفتیم خونه دایی بزرگم ولی چونکه دایی کوچیکم رفته ترکیه اونجا نرفتیم.

روز دومش هم مهمون اومد خونمون البته خونه ما مهمون بود پسر عموی بابام - چهارتاپسر عموهای خودم خونه ما بودند اونها بخاطر برادرهایم آمده بودند .خونه ما پسر زیاد داره تا دختر آخه دختر فقط منم .
:خنده1:

امروز به همراه عمویم رفتیم باغ رضوان و قبل از اونجا خونه خیلی از فامیلها رفتیم

روز شنبه هم عصر رفتیم تالار عروسی پسر دایی بابام .چیز جالبش این بود که دختر عمویم که بچه تهرانه رفته بود آرایشگاه آخرای عروسی تشریف فرما شد.
:سوت:

شب هم عروسی مردها بود اونم توی کوچه اشان که همه رقصیده بودند و حدود 3 میلیون جمع شده بود حتی بازیکن تیم ماشین سازی هم حضور داشت ( محسن دلیری ) و...

شب ما برای حنا بندان پسر خاله ام رفتیم تا 5 صبح انجا بودیم چون توی تالار 3 ساعت کامل رو صندلی نشسته بودیم و اینجا هم روی صندلی نشسته بودیم پاهایم درد میکرد .ساعت 5 داداشم به همراه پسرعموم اومدند دنبالمون اومدم خوابیدم تا عصر فردا روز یکشنبه دیگه نتونستم حنا بندون پسر دایی بابام برم چونکه سرماخوردگی هم داشتم حالم زیادی خوش نبود دیگه مجبور شدم تا 5 عصر بخوابم

شب هم رفتیم خونه خواهرم عموهایم و عمو هایم هم آمدند چونکه پسر خواهرم سرما خورده بود و مریض بود منم چون اونو دوستش دارم و برام یه دنیا ارزش داره ناراحت بودم که خوابیده و حالش خوب نیست
:ناراحت:

اونجا دختر عمویم که واقعا بچه تهرونه و درسته که داره دانشگاه میره ولی سوتی های جالب و خنده داری داره که تعریف میکرد و همه زده بودند زیر خنده

سال قبل عروسی عید داداش من بود خونه بابابزرگم نشسته بودیم همه بودند یهویی به خواهرم گفت تو هم عروسی دعوتی ما که دعوتیم اونوقت همه زدند زیر خنده گفتیم عروسی داداشش باید دعوت بشه؟ تازه فهمیده بود که سوتی داده اونم اول عید 1391

بعدش که مادر بزرگش توی تهران مرده بود رفته بودند بهشت زهرا سر قبر. خانمی میاد خرما تعارف میکنه و میگه غم اخرتون باشه ما رو هم توی غمتون شریک بدونید. اینم متوجه نشده برگشته به خانمه گفته
باشه بعدش فهمیده که خرابکاری کرده

حالا سوتی جدیدشم خونه خواهرم تعریف کردند خیلی جالبه اونقده خندیده بودیم

زندایی بابام تصادف کرده بود روز دوم عید همه خونه اونها بودند اینها هم با عموی بزرگم رفته بودند. زندایی بابام به این میگه خدا رحم کرده و گرنه باید می رفتم باغ رضوان اینم فکر کرده باغ رضوان جای خوبیه .برگشته بهش گفته
عیب نداره انشاء الله سال دیگه با هم میریم .:تعجب2:خونه اونها آدم زیاد بود اینم با این سوتی همه رو خندونده بود


دوشنبه من بچه خواهرم رو بردم خونه داداشم اونجا خوابید .آخه شدید مریضه خواهرم اینا و داداشم اینا با مامان و بابام رفته بودند عید دیدنی .منم با دستمال خیس تبش رو میاوردم پایین سر ساعت شربتش رو دادم خورد بعدش گفت شربتم رو بده بخورم .گفتم خوردی .گفت مامانم زیاد میده .گفتم نه مامانت گفته یک قاشق بده .بیچاره بچه گریه می کرد می گفت شربت بده بخورم منم میگفتم نه .یهویی گفتم آبمیوه می خوای گفت آره. نگو به آبمیوه میگه شربت. شب که همه اومدند خونه داداشم بعد از شام تعریف کردم همه زدند زیر خنده..

شب کمی حال بچه خوب شد کمی نشستیم بعدش اومدیم خونه رسیدم دیدم دختر عموم اومده پسرا هم اتاق بغلی بودند داشتند کیک و شیر و .... می خوردند ما رو هم سهیم کردند تا صبح با هم خوردیم گفتیم و خندیدیم و توی نت هم سرک کشیدیم
از بس انجمن رو بهش گفته بودم عضوش کردم اومد و دو تا هم مطلب گذاشت خیلی خوشش اومده ولی وقتی خواستم با اکانت خودم وارد شم نگو کپس لاک روش مونده و با حروف بزرگ تایپ میکنه هر کاری کردم نشد دیگه انجمن قبولم نمیکرد

امروز هم مثل روزای دیگه
 
آخرین ویرایش:

دختر مهتاب

متخصص بخش آموزش خیاطی
امروز روز کسل کننده ای بود:ناراحت:صبح که ازخواب بیدارشدم حدود 1ساعت ایروبیک کارکردم بعدش بابام زنگ زد گفت همه ناهارخونه ماهستن شماهم بیایید ولی اقامون اجازه ندادبرم گفت نه:ناراحت:دیگه خیلی دلم گرفت ولی خداییش داداشام زنگ میزدن سربه سرم میذاشتن ومیگفتن اشکالی نداره نشینی گریه کنی:گریه:ظهرهم خودم قرمه سبزی درست کرده بودم که باباهم برام جوجه کباب بامخلفاتش برام فرستاد:شاد:قربون بابای گلم برم که فکرگل دخترشه:نیش2::83:دیگه نه کسی امد نه کارخاصی کردم:ناراحت:به اقامون گفتم بریم چندجاعیددیدنی قبول نکرد:ناراحت:اینم ازروزهفتم نوروزما:ناراحت:ولی بازم شادم که امدم انجمن ودوستای گلمودیدم:63::8::84::87::14::13::58:
 

الهه خورشید

متخصص بخش خانه و خانواده
92/1/7
از صبح که هیچی مثله همیشه بشور و بساب :ناراحت:بعدم خواستم بیام انجمن مودم روشن نشد :ناراحت:رفتم دوش گرفتم و بعدم باز مودمو امتحان کردم :سوت:روشن شد :سوت:اومد انجمن بعد ناهار
همین که رفتم چایی برا خودم و مامانم بریزم مهمون اومد دختر خاله و پسرخاله هام به اتفاق همسراشون و نی نی های کوچولوشون :شاد2:وای خدا نی نی دختر خاله ام خیلی چاق شده !اصلا نمیتونست تکون بخوره !مامانم متعجب !منم خوشحال :خنده2:چون بالاخره یکی از بچه هاشون تپلی شد تا دس از سره من بردارن :سوت:همین دیگه چند ساعت بودن و بعد رفتن و من موندم کلی بریز و بپاش :ناراحت:همه رو جم و جور کردم باز اومدم نت :ایرانجمن:
 

hich

کاربر ويژه
سلاااااام دوستان عزیزم:دیگه چیزی توی جیبام نمونده، پس با خیال راحت ورجه وورجه میکنیم:دی :
خب تا اونجاییکه حافظه عزیزم یاری میکنه، دوروز اخیر رو گزارش ندادم:34:

اول 92/1/6:
روز فوق العاده عجیبی بود، از اون روزا ک آدم از خودش توقع یه همچین رفتاری رو نداره(امیدوارم واسه شما اتفاق نیفته:122:)
بدون اینکه کار مهمی انجام بدم، فقط با خواهرزاده م ب قول مامانم مثل دوتا بچه دعوا کردیم .....:خجل، نادم، کلمات نمیتونن احساساتم رو بیان کنن:
البته وقتی واسه نماز صبح بیدار شدیم، هردومون هم دیگه رو بغل کردیم و برای هزارمین بار قول دادیم ک خاله وخواهرزاده مهربونی باشیم:18::39:
البته دیگه کل خانواده میدونن ما فقط یک روز روی قولمون می مونیم و بازم مثل همیشه .....:33::73:

دیگه نوبت رسید ب 92/1/7:
امروز خاله مهربون تری بودم:دی
پختن پلو افتاده بود گردنم و دقیقا حس میکردم بدون حضور بنده در آشپزخونه، زمین از حرکت می ایسته!!:95::دی
البته بین خودمون بمونه ک آخرشم مامان مجبور شدن کلی ترفند پیاده کنن تا اون شاهکار یه کم مثل پلوهای همیشگی بشه!!!:55::دی
بعدم ک یه عید دیدنی رفتیم،ک همین مسئله باعث شده بود بابا کلی تعجب کنن بنده از کامی عزیزم جدا شدم!
الانم ک جای همگی خالی، یه دل سیر از کال جوش دست پخت بابا خوردم و خدا روشکر روزم عالی رو ب پایانه:8:

امیدوارم همیشه سایه پدر و مادر بالای سر همه ما باشه و اون دسته از دوستانمون ک پدر و مادرشون دیگه در قید حیات نیستن رو مورد رحمت خودشون قرار بده:2:
 

Miss zahra

متخصص بخش تکنولوژی
مثلا اومده بودم خاطراتتون رو بخونم:نیش:به همه لایک زدم فقط:نیش:فقط خاطرات عشقم رو خوندم(الهه خورشید)
کاش نمیخوندم:ناراحت:دلم گرفت وقتی دیدم سیخ رفته تو چشش:ناراحت:الهی بمیرم آجی:ناراحت:

دوســـــــــــــت دارم الهـــــــــــه جوووووووووونم....
 

دختر مهتاب

متخصص بخش آموزش خیاطی
باسلام امروز خیلی روز خوبی بود..صبح که طبق معمول همیشه یک ساعت ایروبیک کارکردم بعدگردگیری کردم یه سرامدم انجمن:سوت:

ناهار باهمسر محترم :philosopher:ناهاررفتیم بیرون:atish:جاتون خالی بریون خوردیم خیلی شلوغ بود ولی خوب بود:88:پیشنهادمیکنم اگه امدید اصفهان حتما بریون وخورشت ماست مااصفهانیهارو بخورید خیلی خوشمزه هستش:12:بعدرفتیم گلخونه من یه گل حسن یوسف برداشتم خیلی نازه دوستش دارم باهاش حرف میزنم:36:امدیم خونه بابام زنگ زد به آقامون وگفت دیروز نذاشتی بچه که منظورش منم:نی نی:بیادخونمون ناهاربه دلمون خون شده:ناراحت:شب همه شام میان خونمون شماهم ریحانوبیار:نی نی:اقامون هم قبول کرد:philosopher:خیلی خوشحال شدم...عصری رفتم خونه بابا کلی بازی کردیم :icestar:وسطی :100:والیبال:ایول:بدمینتون:برنده:باداداشام یه گروه آوازتشکیل دادیم دف وسنتوروتنبک:نیش2:خیلی خوب بود:شاد2:بعدهم یه عالمه عکس گرفتیم فیلمبرداری کردیم خیلی خوش گذشت:غش2::83:شام که خوریدم بابا یه کتاب بهم دادموضوعش آشتی باخداهست که بخونم وبراش بعدتوضیح بدم میخوادمطمئن باشه که میخونم:نیش2:منم قبول کردم وامدیم خونه:شاد2:خیلی خوش گذشت:شاد2:الهی بابا همیشه سلامت وتندرست باشی که انقدرنگران دختر لوس ننرت هستی:nicolnici::nicolnici::nicolnici::nicolnici::nicolnici:

8/1/92
 

گل همیشه بهار

متخصص بخش اینترنت

سلام
:گل:

پنجشنبه ظهر رفتیم تبریز ناهار خونه عموم اینا .البته دو تا عموهایم از تهران که اومدند آنها هم اونجا بودند به همراه عمو و پسر عموی بابام

خانواده ام بعد از ظهر به دلیلی مجبور شدند برگردند ولی من ماندم با سه تا پسر عموهایم و دو تا دختر عموم رفتیم ائل گلی
آنجا خیلی خوش گذشت اول ترن هوایی سوار شدیم بعد هم سوار تاب شدیم بعدشم رفتیم کلبه وحشت


کنار رنجر وایساده بودیم و نگاه میکردیم وقتی از اون بالا با صدای وحشتناکی می اومد اونقده ترسیده بودم که خدا می دونه هیچوقت حاضر نمیشم سوارش شم ولی دختر عموم و پسر عموم واقعا میخواستند سوار شوند اگر عموم زنگ نمیزد و نمی گفت برگردید خونه اونم بخاطر سرمای شدید.

اون بالا اونقده هیجان داشتیم که همش جیغ میزدیم یاد حرف استادم افتاده بودم میگفت داخل یک اتاقی بروید و در رو به روی خودتان قفل کنید و هر چقدر می خواهید جیغ بکشید تا هیجانهایتان تخلیه شود البته دخترا هم تو جواب دادن کم نیاوردن و گفتند استاد اگر ما اینکار رو بکنیم میگن این دختر دیوونه شده اونوقت کسی ما رو نمیگیره :خنده2:


بعدش هم برگشتیم خانه عموم شام رو خوردیم و ظرفها رو شستیم و شب دیر وقت خوابیدیم ولی مگر خوابم میومد هر کاری کردم نشد یهویی دیدم دختر عموم هم بیداره هی با گوشیش ور میره گفتم نخوابیدی گفت خوابم نمی بره تا چهار صبح با هم حرف زدیم و ساعت چهار خوابیدیم و 10 بیدار شدیم و زن عموهام با عموهام و دختر عموی بزرگه رفتند بازار منم با بچه ها موندم خونه و ....

ظهر برگشتند ناهار خوردیم و بعدشم حرکت کردیم مرند رفتیم باغ رضوان سر قبر مامان بزرگم بعدش از اونجا رفتیم خونه بابابزرگم .دختر عموم گفت بریم شارِژ بگیریم با هم رفتیم سوپری اون خرید بعدشم هوس کردیم بستنی بخریم وقتی از آقا پرسید بستنی دارید خندید گفت که ندارم اینجا آذربایجانه زمستونها کسی بستنی نمی خوره ولی گفت برید از قنادی بخرید اونجا داره رفتیم از قنادی صدف بستنی خریدیم و برگشتیم.

شام رو درست کردیم و عموی بزرگم که رفته بودن خونه مادر زنش به همراه زن عموم و دختر عموهام اومدن و ...

شام رو خوردیم و خوش گذروندیم بعدشم وقتی میخواستم برگردم با داداشم و پسرعموهام نمیذاشتند برگردم میخواستند بازم بمانم ولی من نخواستم برگشتم گفتم بازم میام

خب رسیدم و اولین کارم این بود که اومدم انجمن
:ایرانجمن:
 

hich

کاربر ويژه
سلاااااااااام:با خیال راحت ورجه وورجه میکنم، چون الان دیگه جیبم مثل دل شما پاک و تمیزه!:یه عالمه گل خوشگل::دی، دیگه نباید نگران آجیلها یا عیدهایی باشم ک از جیبم میریزه بیرون:122::دی :
طبق معمول باید دوروز رو گزارش بدم...

اول نوبت میرسه ب 92/1/8 :
ب خیال خودم، تصمیم گرفتم تا با سرزدن ب خواهرم، هم ب عیادت مادرشوهر مریضش برم و هم برم برای خودم یه کتاب عیدی بخرم(البته، متاسفانه اون دلیل دوم پررنگتر بود:خجل:)
ولی از شانس بدم کتابفروشی مورد علاقه م تعطیل بود و مجبور شدم با خواهرم برم پاساژ گردی(الان مطمئنم شماهم از عذابی ک برای این گردش متحمل شدم و تصور کردین!!:122::دی)
وقتی داشتیم از خیابون رد میشدیم، تو دستام تخمه بود(میدونم خوردن تخمه تو خیابون کار درستی نیست، ولی وقتی خواهرتون نصف مراسم عید دیدنی رو ب ماشین منتقل میکنه و تخمه رو اونجا بهتون تعارف میکنه، میتونین این پیشنهاد رو رد کنین؟:122::دی)
ب خواهرم گفتم، با توجه ب اینکه نمیتونم همزمان دوکار رو انجام بدم، احتمالش زیاده ک بخاطر خوردن تخمه تصادف کنم:122::دی
فکر کنم همه در جریان پاساژ گردی و اتفاقات بعد از اون باشین:دی

دیگه نوبتی هم باشه، نوبت 92/1/9 :
امروز یه روز کاملا معمولی بود تا همین دوساعت پیش!:دی
دوساعت پیش بابا زنگ زد ک با بچه های فامیل بریم وانت سواری:8::دی
قرار شد بریم ب شرکت یکی از دوستای بابا سربزنیم، اول ک خبر نداشتم ولی بعدا متوجه شدیم شرکت مربوطه وسط بیابون و در دل تاریکیست:28:
اگر اون بخش یخ زدن و چندتا سگی ک وسط بیابون دیدیم رو کنار بذارم، فوق العاده بهم خوش گذشت:8:
اونقدر از این گردش انرژی گرفتم ک وقتی رسیدیم خونه، یه بند حرف میزدم:76::دی
اگر تا امروز تجربۀ وانت سواری، اونم از نوع پشت وانتی!!:دی، نداشتین، بهتون پیشنهاد میکنم امتحانش کنید، فوق العاده ست:دی
خب الان دستام داره یخ میزنه، و انگار مجبورم دست از نوشتن بردارم:67::دی
براتون بهترین ها رو در روزهای آینده آرزو میکنم:یه عالمه ستاره خوشگل، درست مثل همون چیزی ک امروز توی آسمون شهرمون دیدم، اونم وسط بیابون، تقدیم ب دوستان ایران انجمن عزیزم3>:
 

معصومه بانو

متخصص بخش خانه و خانواده
سلام
یادم رفته بود بیام خاطرات این دو سه روز رو بنویسم

از روز هفتم شوهرم شیفت بودند به خاطر همین جایی که نمیتونستیم بریم کسی هم نمیاد خونمون اگه شوهرم نباشه

منم نشستم پای نت تا شب البته تا صبح فردا همشم تو انجمن بودم :خنده2:
روز هشتم هم شوهرم ساعت 4 اومدند خونه...بعد اون مهمون اومد خونمون برای شام :نیش2:
روز نهم که امروز باشه هم پای نت گذشت تنها کار مفیدی که انجام دادم شستن ظرفهای دیشب بوده اونم به خاطر این که دیشب مهمونام دیر وقت رفتند ظرفام موند برای امروز :96:
 

دختر مهتاب

متخصص بخش آموزش خیاطی
سلام خوبید:گل:
دیشب تا ساعت 9امروز صبح بیدار بودم چون آقامون مثل بچه هانشته بود پای سیستم وبازی میکرد تازه به من میگه هنوز بچه ای:ناراحت:
کارخواستی انجام ندادم..تاظهر خوابیدم بعدهم همسرمحترم رفتن غذا گرفتن وناهارخوردیم:نیش2:بازخوابیدم تاعصر:نیش2:داداشم زنگ زد گفت داریم همگی میریم بیرون شماهم بیاین که طبق معمول همیشه همسرمحترم مخالفت کردند:گریه:یکم کتابی که بابا دیشب بهم داده بودروخوندم:23:

شام کوکودرست کردم:88:
یکم اس ام اس بازی کردم بادوستام:46:همین اینم امروز من:27:
 

الهه خورشید

متخصص بخش خانه و خانواده
تعطیلاتم تموم شد :17:
92/1/13
خب معلومه دیگه 13 بدر رفتیم :شاد2:
شبه قبل که 1 شب رفتیم دنباله آباجیم که صبح با ما بره 13بدر بعدم که رسیدم خونه دیدم مادر جان وسایله امروزو جم کردن :خجالت2:دستشون درد نکنه :گل:چون همیشه من اینکارو انجام میدادم بعدم تو طبیعت هی میپرسیدن این کجاست اون کجاست اینو آوردی اونو جا نزاشتی که:ناراحت:امسال همه سوالها سمته مادرم سرازیر میشد :خنده2:

صبحونه رو هم در طبیعت میل کردیم با چایی چوپونی :شاد2:بعدم که همش مردا بودن و کباب درست کردن و این وسطم نی نیم چند بار خورد زمین :ناراحت:1بارم از لبش خون اومد :ناراحت:1بارم که پاشو حرارت داد و کلی جیغ :ناراحت:شکر خدا سالم رسوندیمش خونه:دعا:ساعته 5 هم برگشتیم خونه همه یک به یک دوش گرفتن جز منه بینوا:ناراحت:و افتادم به جون وسایل و بشور و بساب :ناراحت:دیگه همین دیگه تموم شد الانم اومدم نت :شاد2:
 

دختر مهتاب

متخصص بخش آموزش خیاطی
سلام امروز 13بدربود:گل:

ازدیروز همه اش استرس داشتم چون توی این چندسال فقط با خواهر وبرادرای خودم میرفتیم بیرون..
:شاد2:
ولی امسال خواهرشوهرم ازتهران امدن برای 13بدراصفهان تاهمگی دورهم باشیم برای همین خب استرس داشتم:سوت:
صبح که همه وسایل موردنیازروجمع وجورکردم وبرای ساعت ده صبح رفتیم باغ ........وقتی رسیدیم دیدم فقط خواهرشوهرام بادختراشون وبچه های کوچکشون امدن؟گفتم پس همسراتون وپسراتون کجان:تعجب2:
گفتن دایی گفته خودتون بیاید اگه شوهراتون بیان من ریحانه رومی برم خونه:تعجب2:
ولی خیلی خوش گذشت بازی کردیم ..اهنگ گذاشتیم:شاد2:
ناهارم که کباب بامخلفات کامل بود وآقایون دیگه هم امدن ولی توی کارگاه غذاخوردن وماکلا ـآزادبودیم:شاد2:
عصری هم رفتیم باغ خواهرم یکم پیش اونابودیم بعدامدیم خونه دوش گرفتم همه وسائلی که برده بودم حسابی شستم الانم لباسهامون ریختم توی ماشین وامدم نت:شاد2::شاد2:

اینم ازخاطرات 13بدرما:گل::گل:
 

hich

کاربر ويژه
سلام دوستان:خب درسته امروز نرفتم بیرون ولی از صبح از موقعیت سوءاستفاده کردم و نشستم جلوی کامپیوتر، الان چشمام دارن می افتن بیرون پس ریسک ورجه وورجه کردن زیاده:122::دی :
مثل هرسال ما 12 بدر داشتیم!!:دی، تا خواهران گرامی بتونن با خانواده شوهراشون 13 بدر داشته باشن!!!:دی(اینا از قوانین خاص خانواده ماست:دی)
خب 12بدر امسال بد نبود ولی بخاطر نبودن دوتا از خواهرام مثل همیشه نبود، با برادرزاده هام یه کم آب بازی کردم ولی یادم افتاد ک سنم واسه آب بازی یه کم بالا رفته!:دی
البته دلیل اصلی این بود ک نمیخواستم فردا ک برادرزاده های عزیزم سرما میخورن همه بگن عمه مهناز خیسشون کرده!!!:34:
بعد از ناهارم ک یه کم خوابیدیم ولی از بس داداشم ب پسرش اخطار داد ک از آتیش کباب دور بمونه، بجز سردرد چیز دیگه ای برامون نداشت این چُرت بعدازظهر:قاطی:

امروزم ک مامان با خواهر عزیزشون رفتن 13بدر و پدرگرامی با دوستان عزیزشون، منم نشستم تو خونه و چندقسمت از سریالمو دیدم:22:
اینم از تعطیلات امسال!
امیدوارم امسال سال بهتری برای همۀ مردم دنیا و بخصوص تمام ایرانی ها باشه، شبتون بخیر دوستان و بدرود تا خاطرات روزانه سال 93!!:دی

بازم تاریخ رو فراموش کردم:64:

92/1/12-92/1/13
 

Darya

متخصص بخش گفتگوی آزاد
هی روزگار
هیچوقت فکر نمی کردم عید امسال این طوری بشه
روز 6ام عید شب بهمون خبر دادن که عمه ام فوت کرده من که باورم نمی شد یعنی هنوزم باورم نمیشه هیچی دیگه با یه اوضاعی ساعت 1 شب با خانواده دو تا عمه ام و دو تا عموم حرکت کردیم به سمت تبریز صبح تشییع جنازه بود و...
امروز هم ساعت 3 نصفه شب حرکت کردیم به سمت تهران ساعت 11 رسیدیم تهران
هیچی دیگه عیدمون عزا شد
 

سپیده جون

کاربر ويژه
سلام دوستای گلم:احترام:
امسال با معصومه بانو رفتیم شمال ،زیبا کنار خیلی خوش گذشت ولی
اولین سالی بود که سال تحویل پیشه پدر و مادرم نبودم
 
بالا