• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

*-*-*-*خاطرات روزانه تعطیلات نوروز*-*-*-*

hich

کاربر ويژه
سلاااااااااام دوستان:درحال ورجه وورجه نیستم!! از بس این وروجکهامون مخمون رو خوردن دیگه حس بالا پایین پریدن ندارم:122::دی :

خب فقط اومدم اعلام کنم ک مهمترین اتفاقای امروزم اینا بودن:
1) نقد کردن قسط دوم عیدی از پدر عزیز:یه عالمه قلب بزرگ و خوشرنگ ک خدا میدونه اصلا قصد پاچه خواری نداریم:دی :
2) نقدشدن ناگهانی قسط دوم عیدی برادر گرامی اونم درشرایطی ک مطمئن بودیم تا آخرشب برادر گرامی قسط اول عیدی رو هم ازمون میگیره!!:دی (هیچ موقع فکر نمیکردم دادن کادوی تولد با چند روز تاخیر و درست یه روز قبل از سال تحویل چنین نتایج خوبی داشته باشه!!:دی )
3) رفتن به عید دیدنی با تمام خواهرام و برادرم، هردفعه هم خداحافظی میکردیم تا عازم مقصد بعدی بشیم، داداشم مسئولیت سرشماری همه بچه ها رو برعهده داشتن!!:دی
آخه سال گذشته موقعی ک با عموم اینا خداحافظی کردیم تا راهی منزل عموی بعدی بشیم، سرکوچه نرسیده بودیم ک عموم پشت سرمون دوان دوان خودشون رو به ماشین رسوندن ک دینا(یکی از خواهرزاده هام:دی) رو تو خونه اونا جا گذاشتیم!!!!!!!!:دی

خب الانم ک به لطف یکی از خواهرام، خونه مون دقیقا یک ساعته داره سکوت همیشگیش رو تجربه میکنه!!:دی
آخه تمامی خواهران گرامی کوچ کردن به منزل اون خواهر گرامی ک مطمئنم الان از این دعوت یهویی شوهرش بدجوری پشیمونه:دی

به امید خدا فردا هم میریم ب دل طبیعت تا طبیعت بدونه موجودهای کوچولویی تو دنیا وجود دارن ک حتی میتونن خطرناک تر از خشم اون باشن!!:دی

شبتون بخیر و روز خوبی پیش روتون باشه:الان ک سرم بیفته رو میز:دی :
92/1/2
 

mitra mehr

متخصص بخش خانه و خانواده
سلام اینقدر بدم میاد برای یه جایی برنامه ریزی کنی بعد بزنن خرابش کنن اه اه:تنبیه:
خب امروز بیدار شدم همه وسایلم رو برای رفتن به خونه بابا بزرگم آماده کردم
:78:
بعدش آماده شدم که بریم دیدم مامان عزیزم زنگ زدند گفت امشب عمو اینا عروسی دعوتن بهم خورد
:مشکوک:
منو بگو میخواستم ...........
:mitramehr:
هیچی بعدش کسل نشستم رو مبل به تلویزیون دیدن
:کسل:
بعدش مهلا گفت بریم خونه عمه جون منم از خدا خواسته چون آماده بودم گفتم آره بریم
:18:
خانوادگی رفتیم خونه عمه مهلا اومدیم بریم بالا دیدیم اوووووووووووووو یه عالمه مهمون هستن
:81:
منم خجالتی بزور دیگه رفتیم خونشون
:خجالت:ولی خیلی خوب شد رفتما وگرنه تا فردا صبح باید ماتم میگرفتم:122:
آخییییییییش خیالم راحت شد
:12:
حالا فردا صبح میرم کلی هم میدونم بهم خوش میگذره
:39:
امیدوارم بهم نخوره اصلا بهم بخوره من میرم نیومدن که نیومدن دهه
:7:

92/1/3
 

Darya

متخصص بخش گفتگوی آزاد
2/1/92

صبح تا ظهر همش مهمون داشتیم کمرم درد گرفت انقدر خم و راست شدم این شیرنی رو ببر اونو بیار ولی خب همیناش خوبه:شاد2:
البته شایان ذکر است مقداری هم عیدی به جیب زدیم:0mid:
کلی از شیرینی هایی که پخته بودم تعریف کردن من این طوری شده بودم:93: یه عالمه شیرینی خوردن هی گفتن اینا خوردن داره خوشمزه ست :8:
واسه شام هم رفتیم خونه یکی از اقوام شام ماهی بود بسیار چسبید:88:
بعدشم یه کوچولو آهنگ گذاشتیم حرکات موزون انجام دادیم :87: سپس من طی یک عملیات انتحاری پیشنهاد دادم که عکس بیاریم ببینیم وای عکسا خیلی خوب بود چه تیپایی داشتن همه:غش2::غش2::غش2::غش2: کلی خندیدیم به عکسا
بعدشم برگشتیم خونه دیگه همین
 

دختر مهتاب

متخصص بخش آموزش خیاطی
من که ازدیشب تا الان داره مهمون برامون میاد:گل:تازه بقیه مهمونای تهرانی هم توی راه هستن :گل:
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
دومین روز عید هم اومد...
صبح مجبور شدم برم سرکار ...
:52:
آخه ما کارمون از روز دوم عید شروع میشه...
به خاطر کشیده شدن یکساعت به جلو صبح خواب موندم...
:خواب:
صبح رفتم... از این دم در عید تبریک گفتم تا دم در اتاقم...
دیگه فک ام درد می کرد...
:گریه:
تا ظهر بودم بعدش اومدم خونه...
مامان اینها آماده بودند که برن برای عید دیدنی از اقوامشون...
من هم انگار یه کوه گذاشته بودم پشتم و جابجا کرده بودم ... گفتم یه 10 دقیقه استراحت می کنم که خوابیدن همانا و 4 بعدازظهر بیدارشدن...
:41:
که دیدم همه رفتن...
شب فقط باهاشون رفتم خونه پسردایی بابام... که خدا روز بد نبینه... سیر خورده بودن تا زیر گلو...
:97::97:
آدم فکر میکرد توی باغ سیر افتاده...
:غش::غش:
وای وای... هنوزم اون بوی سیر تو مغزم هست...
:حرص:
که یکی از مهمونای پسردایی بابام که بودند یک آروقی زد... من فرار کردم بیرون... چون داشتم بالا می آوردم...
:38:
خیلی روز بی خودی بود...
:34::86:
اه اه...
:46::46:
پایان روز دوم فروردین ماه هزار و سیصد و نود و دو هجری شمسی
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
امروز روز سوم بود دیگه ؟ :)
خب امروز خوابیدم و خوابیدم اوووووووووه تا ساعت 11 و نیمه جدید :نیش2:
بعدش با صدای موبایلم که زنگ میخورد بیدار شدم، مامانم بود گفت بدویید بیاید آش درست کردم :63:
ما رسم داریم شنبه اول سال آش درست میکنیم :12: البته این آش دو تا مناسبت داشت یکی آش پشت پای خواهرم که امروز رفته بود مسافرت و یکی دیگه آش شنبه اول سال که جاتون خالی خیلی خوشمزه بود :13:
بعد از صرف آش نمیدونم چی شد به خواهرم که میخواست بره خونشون پیشنهاد دادم تا خواهر زاده ام و بگذاره پیش من و خودش بره وایییییی جالب انگیز ناک و صد البته سخت و خنده ناک بود رسیدگی به یه بچه 4 ماهه :76:
خب تا اینجا رسید امروزم به عصر! امشب همه خانواده و یا بهتر بگم کل فامیل دعوت بودیم شام، ساعت 8 هم قرار بود از خونه بزنیم بیرون که ساعت 7 و ربع اینا بود که دیدیم زنگ میزنن و به خیال اینکه برادرم هست در و باز کردیم که یه دفعه ای دیدیم مهمون اومده! :ناراحت: حالا دیرمون شده بود مهمون هم اومده بود! دیگه پذیرایی کردیم از مهمونامون و بنده های خدا نمیدونم از کجا متوجه شدند که داریم میریم بیرون که ساعت یه 8 و بیست دقیقه رفتند :گل: وقتی مهمونا رفتن همه با هم بدو بدو حاضر شدیم چون دیر شده بود! در همون حین که دم در ورودی منتظر بودیم برادرم بیاد یه دفعه ای دیدم داره منو صدا میزنه! رفتم میگم پس چرا نمیای؟ که متوجه شدم لنزش و گم کرده :73:!
تا حالا روی فرش دنبال لنز گشتید ؟
یا نه بهتر بگم تا حالا توی شب وقتی دیرتون شده روی فرش دنبال یه دونه لنز طبی گشتید ؟ :))))))))))
هر چی دنبالش گشتیم پیدا نمیشد که ! :خنده2:
اینجا بود که خدا مامانم و فرستاد برای کمک به ما :خووووشحال:
بعله لنز پیدا شد و ما هم راهی مهمونی شدیم :خنده1:
روز خوبی بود امروز بیشتر فامیلمون و دیدیم توی مهمونی و کلی خندیدیم، امیدوارم روزهات با لبخند و شادی سپری بشه :گل:
 

دختر مهتاب

متخصص بخش آموزش خیاطی
ازساعت9 شب که مهمونارفتن بغض عجیبی گلوموفشار میده نمیدونم چرا ....دردناک ترازاون که کسی نباشه که باهاش حرف بزنی اگرهم باشه انقدرسردبرخوردکنه که بشکنی وخورد بشی....الانم که ساعت 2.20بامداده زنگم زن که برم مهمونی شب نشینی حسشو ندارم ولی مجبورم کردن که برم........:ناراحت:
 

hich

کاربر ويژه
سلام دوستان ایران انجمنی:این موقع صبح ورجه وورجه کنم همسایه ها ب پلیس زنگ نمیزنن؟؟خب بدون ورجه وورجه محتویات جیبامو میریزم روی میز:دی :
امروز مثلا رفتیم بیرون تا بچه هامون یه کم در دل طبیعت خوش بگذرونن ک بیشتر زمان رو در راه بودیم:هیچ شکلکی نمیتونه احساس بنده رو منتقل کنه:122:دی :
البته در مواقعی ک توی ماشین نبودیم، داداشم و خواهرزاده م کلاس رقص برگزار کرده بودن و متدهای جدید رقص رو باهم دوره میکردن:دی
خلاصه خسته و کوفته برگشتیم ک مهمانهای عزیز یکی پس از دیگر تلفن زدن و اومدن عید دیدنی:همچنان شکلکی ک بتونه این احساس مهمان دوستی!!! ما رو منتقل کنه پیدا نکردم:122::
دیگه موقع شام ک داییم زنگ زد ک نزدیکه خونمون هستن، خواهرم به بقیه اخطار داد ک بعد از رفتن دایی اینا هیشکی حق نداره تلفن و جواب بده!!:دی
خدا روشکر روز سوم عید هم عالی بود، هرچند این وسط خواهرزاده م مجروح شد، بابام کلی بابت دیر بیدار شدنمون غر زدن ولی در کل خدا رو شکر خوب بود...
براتون یه روز فوق العاده آرزو میکنم:یه قلب بزرگ، بالاخره یه شکلک پیدا کردم:دی :
خب تاریخم بزنم ک دیگه نیام ویرایش کنم!!:دی
92/1/3
 

Darya

متخصص بخش گفتگوی آزاد
92/1/3

هی وای من سوم شد چقدر روزا داره تند تند می گذره:ناراحت::فرار:
من دیروز هیچ کاری نکردم:ناراحت: تا عصر همش خونه بودم و در انجمن. هی گفتم سر سال تحویل از انجمن بیام بیرونا نیومدم این طوری شد همش تو انجمن موندم:69:
عصر همراه با خانواده رفتیم خونه عمو گرامیمان برای شام. شام هم بسیار خوشمزه بود:88:
سوم هم تموم شد داریم به 13 بدر نزدیک میشیم:فرار::ترس::48:
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
سومین روز عید هم اومد و رفت...
کلا روز دلهره آوری بود...
رفتیم با خانواده یه عروسی ... ای کاش نمی رفتم...
هوای خوبی بود که من توی حیاط بودم...
کیفم رو دوشم بود... که دیدم سنگین شده...
یه جوجه زرد طلایی به کیفم آویزون کرده بودم...
یه ماری این جوجه ما رو میخواست بخوره...
منم فکر کردم داداشم این مار مصنوعی رو به این جوجه گیر داده...
داداشم هی میگفت آجی آجی...
گفتم فکر کردی من می ترسم... جوجه خراب بشه... جوجه میشی از این سوئیچ آویزون می شی...
مادرشوهرم هی جیغ می زد...
منم نیشخند به برادرم میزدم و با دست میخواستم جداش کنم... هی میگفتم بیا این اسباب بازی رو برادر... وگرنه کتک میخوریا...
داداشم میگفت اسباب بازی چیه؟ مار هست...
بابابزرگم مار رو گرفت و پرت کرد...
من که خشک شده بودم ...
حالا بماند به خاطر مار من کلی حرف خوردم و کتک خوردم...
دستم رو با مواد شوینده و الکل ضد عفونی کردم...
ولی هنوز فکر میکنم مار تو دستام هست...
 

دختر مهتاب

متخصص بخش آموزش خیاطی
ساعت 2.30 بامدادباآقامون رفتیم شب نشینی خونه خواهرشوهرم همینکه خواهرشوهرم منوبغل کرد بغضم ترکید وزدم زیرگریه:گریه::گریه::گریه:همه فامیل اینجوری :تعجب2:منونگاه میکردن بعدازچنددقیقه دخترهای خواهرشوهرم انقدرسربه سرمن گذاشتن که شدم اینطوری:83::icestar:حدودساعت6صبح امدیم خونه ونخوابیدم برای ساعت9 نرفتیم خونه جاریم:54:همین که نشستیم وجاریم رفت چایی بیاره براشون مهمون امد وهمون موقع آقامون گفت بریم که شدم اینطوری:75:بعدش برگشتیم خونه و3تاازخواهرشوهرهای گلم امدن خونمون خیلی خوب بود:14:بعدناهارخوردیم واونارفتن:بای:حدودای ساعت 4 آقامون بادوستاشون مجردی رفتن بیرون :philosopher:نزدیک ساعت 9زنگ زد وگفت تصادف کردن منومیگی انقدر گریه کردم که حالم بدشد:گریه::گریه:تااینکه اقامون قسم خورد که خودشون اسیبی ندیدن فقط خداروشکر ماشین داغون شده:نیش2:دیگه خیالم راحت شد والانم منتظرم اقامون تشریف بیارن:philosopher::54:فقط خداواقعا رحم کرد به من وخودش:141:ولی یکم خوشحالم چون حالامیتونیم ماشینوعوض کنیم:نیش2::نیش2::نیش2::نیش2::نیش2::نیش2::نیش2:
 

فائزه حسین زاده

متخصص روانشناسی
نمی دونم چرا عید امسال همش خوابم میاد مثل اینکه دنبال یه تعطیلی بودم تا خستگی در کنم .:41:

سه روز اول رو خونه ی مادرم بودم تا بهشون کمک کنم واز مهمونها پذیرایی کنم .:35:

هر سال منزل مادر همسرم میرفتم ولی امسال ناپرهیزی کردم وبعد از شانزده سال زندگی برای اولین بار سال تحویل منزل مادرم بودم وچه قدر جای بابا خالی بود وهست .:ناراحت:

این دومین سالی هست که بابا کنار سفره هفت سین نیست همیشه به من عیدی های حسابی می داد نه اینکه فقط به بچه هام بده .البته مامان هم همین کار بابا رو تکرار کردند زنده باشی مامانی .:گل:


بابا کاشکی بودی حتی بدون عیدی .:ناراحت:


امروز هم رفتیم منزل دو تا از اقوام .


آخر شب هم رفتیم میدون جمهوری کباب لقمه رضا :22:


به همتون پیشنهاد می کنم چه تهرونی ها وچه اونایی که میان تهرون یه بار هم که شده برن ونوش جان کنن .


موقع برگشتن دخترام از سر وکوله ام بالا می رفتند به همسرم گفتم تو این غذا چی بود که اینقدر پر انرژی شدند .این بود خاطره ی

امرو ز من .
:80:
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
چهارمین روز عید...
صبح سرکار 6 صبح ...
ظهر نهار ...
خواب تا 7 بعدازظهر...
شام 8 شب ...
دیدن یه سریال کره ای ساعت 9 شب...
ساعت 12 خواب...
پایان...:نیش2::نیش2:
 

mitra mehr

متخصص بخش خانه و خانواده
سلام:گل:
بعد چند روز خانواده خوبم رو دیدم و الان هم در کنارشون هستم:شاد:
دیروز صبح رفتیم به سمت خونه بابابزرگم سر راه با خواهرم اینا برنامه ریزی کردیم که با هم بریم:19:
وقتی ما رسیدیم خونه بابابزرگم همه عمه ها و عموهام و بچه هاشون بودن:16:
کلی هم همدیگه رو دیدیم خوشحال شدیم:78:
بعد کلی صحبت اینا رفتیم ناهار خوردیمو کلی هم گفتیم و خندیدیم
بعد دختر عمم گفت بریم توی باغ عکس بگیریم:36:
پسر عمم و پسر عمو و داداشم عکاس شده بودن گر چه بماند که وسط عکس گرفتن هی از دور پرتقال پرت میشد که عکسهامون خراب بشه
خلاصه یه چند تایی عکس گرفتیم:بدجنس:
بعد همه خداحافظی کردن و رفتن:بای:
ما که حوصلمون سر رفته بود با خواهرم اینا گفتیم بریم جنگل بعد تو راه بهمون اضافه شدن
پسر عموهای شیطونم گفتن ما هم میایم و اونها رو هم بردیم:توافق:
بعد تا شب بشه اونجا موندیم ولی باد شدید میزد
موقع برگشتن رفتیم خونه عمه جونم عید دیدنی و بعد رفتیم خونه مامان بزرگم شام خوردیم و دوباره رفتیم خونه خالم عید دیدنی
وبعد خسته اومدیم خونه خواهرم خوابیدن رو اونجا بودیم و الان هم از خونه خواهرم اومدم انجمن:11:
خوشحالم که باز میتونم تو مهمونیها به انجمن سر بزنم:7:
ما که دیروز همش رفتیم:giggle:
خاطره دیروز92/1/5
:1:
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
امروز قراره خواهرم و شیطونکاش بیان خونمون:خنده2:
 

hich

کاربر ويژه
با سلام به دوستان عزیز ایران انجمن:دیگه نمیتونم بهانه ای بیارم و ورجه وورجه نکنم:122:، نمیدونم چرا یادم میره قبل از اومدن به این تاپیک جیبامو خالی کنم:122::دی :
خب انگار باید دو روز رو باهم تعریف کنم:داریم صدامون رو صاف میکنیم تا یه طومار بلند بالا رو بنویسیم!!:دی :

دیروز با تمام قولهایی ک به خودم داده بودم، یه کتاب رو کامل خوندم و از صبح تا همین الان دارم غصه اینو میخورم ک چرا هیچ موقع ب قولهایی ک میدم عمل نمیکنم:قاطی:
الانم متوجه شدم ک سوتی همیشگی در دانلود یک سریال رو دیشب هم تکرار کردم!!:52:
امکان نداره یه سریال رو دانلود کنم و یک قسمت رو دوبار دانلود نکنم:122::دی(تازه این در بهترین شرایط اتفاق می افته!! گاهی چندین قسمت رو دوبار دانلود میکنم:دی)

امروزم ک باز دیر از خواب پاشدم، و بعد از ناهار جلوی کامپیوتر نشستم و ب یه جایی سرزدم ک اونجا ب اسپمر معروفم:دی، ولی از بس خلوت بود هیچ اسپمی به ذهنم نرسید:122::دی
الانم ک سعی دارم خودم رو راضی کنم تا از جلوی کامی پاشم ولی عمرا موفق بشم:34:

92/1/4-92/1/5
 

rahnama

پدر ایران انجمن
این تایپیک بود و من رفتم گفتگوی آزاد در رابطه با روزهای عید نوشتم.:خنده2:
لازم شد در اینجا هم شاهکارم را بنویسم.
===========
پریروز از مسافرت برگشتیم. جایتان خالی یک روزی هم رفتیم شهر مرزی یانه.

در برگشت اتوبان تهران قزوین در لاین سرعت 3 دستگاه ماشین بشدت بهم خوردند و من هم آخرین ماشین کوبیدم به ماشین جلو.شدیم 4 ماشین. خدا رحم کرد که مشکل جسمی پیش نیامد :شاد:.ولی ماشینها کلا داغون شدند.بعد از 42 سال این تصادف در کارنامه من ثبت شد.:خجالت2:همه خسارات همدیگر را می دهند جز من که باید خسارت ماشین جلو را بدهم.:غش2:

 

دختر مهتاب

متخصص بخش آموزش خیاطی
سلام خوبید؟

امروز ازصبح آقامون رفت دنبال کارهای ماشین:نیش2:بعدش دوتا ازداداشام امدن خونمون بامادرخانوماشون:احترام:بعدهمه یکی ازخاله های اقامون امدن:احترام:وخلاصه خیلی خوش گذشت:شاد2:نزدیکی های ساعت 4 بعدازظهر داداشم زنگ زد گفت بریم مزرعه پرورش شترمرغ آقامو گفت شما برید من با خانومم میام....چشمتون روز بدنبینه تاحالاسوارموتورنشده بودم انقدر خنده داربود که حدنداشت داشتم از روی موتور می خوردم زمین تارسیدیم اونجا ازخنده روده برشده بودیم:غش2:ولی تجربه خوبی بود دوستداشتم:نیش2:دیدن شترمرغ ازنزدیک هم خالی ازلطف نبود خیلی خوش گذشت:شاد::شاد:بعدهم امدیم خونه ولی این بار بلد شدم سوار موتوربشم:نیش2:بعدهم مادرشوهرم تشریف اوردن منزلمون برام یه عالمه لواشک خونگی اورده که خیلی خوشمزه است..الانم درخدمت شماهستم وآقامون هم با بچه های خواهرش رفتن بیرون:نیش2::نیش2:
 

admin

Administrator
عضو کادر مدیریت
خب روزهای 3 و 4 ام چیزای خاصی برای گفتن نداشتن برای همین خدمت نرسیدم! :شاد:
اما امروز روز 5 ام فروردین ماه روز پر استرس اما خاصی بود این رو مینویسم که بعدها با دینش چیزهایی یادم بیاد و بدونم که زندگی یک قصه است که خودمون مینویسیمش و نتیجه ی اونهارو میبینم! و این قصه همیشه ادامه داره... :شاد:
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
خب روزهای 3 و 4 ام چیزای خاصی برای گفتن نداشتن برای همین خدمت نرسیدم! :شاد:
اما امروز روز 5 ام فروردین ماه روز پر استرس اما خاصی بود این رو مینویسم که بعدها با دینش چیزهایی یادم بیاد و بدونم که زندگی یک قصه است که خودمون مینویسیمش و نتیجه ی اونهارو میبینم! و این قصه همیشه ادامه داره... :شاد:


نمیدونم چرا این مطلب رو خوندم نیشم باز شد...:نیش2:
یاد دختر ننه بلقیس افتادم:نیش2:
 
بالا