روزي روزگاري در یک شهر زیبا خانواده ای زندگی می کردند که ناگهان صدایی شنیدند همه ترسیدند ولي من نترسيدم ! صدا نزدیک بود ونزدیکتر میشد. ناگهان نوری سفیدی از میان پنجره داخل اتاق تابید که ناگهان مردی وارد اتاق شد آنقدر نور زیاد بود كه به چشمم نور زیادی تابید ، همین هنگام من متوجه شدم که خیلی می ترسم خواستم فرار کنم زیرا چهره اش بسیار وحشتناک دیده می شد و از دستانش داشت خون می ریخت ! او لویی هشتم بود حالا چطور می توانستم از دست او فرار کنم! در اتاق باز بود امّا چیزی دیده نمیشد ولی چاقویی روی میز بود. چاقو رابرداشتم وبه آن مرد ترسناک حمله کردم وناگهان بیهوش شدم.بعد از چند لحظه حس کردم بدنم درد می کندچشمانم را به آرامی گشودم دستم را هر چه سعی کردم تکان بدم نتونستم تا اینکه فهمیدم آن مرد دستانم را با طناب بست و من را زندانی کرده.
با خودم فکر کردم چه بلایی می خواهد به سرم بیاورد. ترسیدم و شروع به گریه کردم بعد از چند لحظه احساس گرسنگی به من دست داد نمیدونستم چکار کنم ! داد زدم: آهای چرا منو اینجا زندانی کردی وآن مرد دوباره به طرفم آمد من دوباره با پا لگدی بهش زدم و او با لحن تندی بهم گفت آشغال !
سپس ساندویچی از درون یک کیف به سمتم پرت کرد و رفت. هوا داشت سرد می شد که آن دوباره آمد و در حالی که اینبار لبخند مهربانی همراه با نگاهی آرام بر صورت داشت به من گفت: خبر خوبی
سپس ساندویچی از درون یک کیف به سمتم پرت کرد و رفت. هوا داشت سرد می شد که آن دوباره آمد و در حالی که اینبار لبخند مهربانی همراه با نگاهی آرام بر صورت داشت به من گفت: خبر خوبی