• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

داستان های کوتاه و دلنشین

Maryam

متخصص بخش ادبیات
فصل آخراز يك عاشقانه آرام

امروز كه داشتم تند و سريع مطالب پايان نامه ام را تايپ مي كردم يادم به چيزي افتاد. يك زماني بود پدرم باز آتش زده بود به مالش بد وضع ورشكست شده بود. خانه و زندگي اش را فروخته بود و به پيشنهاد يكي از دوستانش رفته بود يك روستاي دوري در اراك به اسم "خولوزين " "خوروزين " يا يك همچين چيزهايي يك تكه زمين خريده بود دلش مي خواست آنجا يك قطعه از بهشت را درست كند و بزند روي دست پدرمان آدم، مادرم حوا را بردارد ببرد توي بهشت خودش. خلاصه نشده بود پدرم اصلا مرد دور بودن از خانه و خانواده نبود ما هم كه همه دخترهاي سر به هوا. پدرم برگشت سر خانه اولش و تصميم گرفت از صفر شروع كند كبريت را گرفت و آتش زد به ارث و ميراث مادرم بعد آن تتمه هاي پول را هم برداشت دو دستگاه تايپ " بُرادر" خريد تا شركتي بزند و از راه تايپ پايان نامه و اينها كسب درآمدي كند. ارث و ميراث مادرم تمام شده بود كه پدرم به فكرش رسيد به جاي تهران برويم قزوين زندگي كنيم شايد بتوانيم در بازار رقابت با شركت هاي اينچنيني سري توي سرها دربياوريم. من فوق ديپلمم را گرفته بودم كه رفتيم قزوين حالا فكرش را بكنيد يك عاشق دلخسته هم داشتم كه مدام برايم نامه پراني مي كرد. آن وقتها نامه و نامه نگاري هنوزمد بود و آقاي خانه هميشه برايم نامه مي نوشت توي نامه ها را هم پر مي كرد از خنزر پنزرهايي كه بتواند نظر من سنگدل را جلب كند از تركشي كه توي جبهه به كتف برادرش اصابت كرده بود تا بند كفش دو سالگي خواهر كوچكش و عكس لخت و پتي چهار سالگي خودش كه خيلي هم اصرار داشت در جواب نامه بعدي برايش برگردانم ! و ديگر خانه پرش طرح هايي از چشم و چار من كه دزدكي در دانشكده كشيده بودشان .
خلاصه ما با اين عقبه ي عاشقانه، عاشق دلخسته را گذاشتيم تهران و رفتيم قزوين. پدرم هم نتوانست شركت بزند چون مخارج خيلي بالاتر از آن بودكه فكرش را مي كرد بنابراين قرار شد ما توي خانه شركتمان را بزنيم حالا پدرم يك كارمندي داشت مثل من كه ديپلم ماشين نويسي هم داشتم اما درحالي كه همه شركتها داشتند با كامپيوتر كار تايپ پايان نامه هاي دانشجويي شان را انجام مي دادند من مجبور بودم با دستگاه بُرادر دوران جنگ جهاني دوم تايپ كنم. دو نفري تصميم گرفتيم قيمتها را بشكنيم و خيلي ارزان تايپ كنيم بعد هم تصميم گرفتيم كه بگوييم دانشجوها اگر دلشان مي خواهد بيايند توي خانه و به كار ما نظارت داشته باشند و براي اينكه بيشتر مشتري شوند قرار شد كيك و نوشابه هم بهشان بدهيم ! با همين ترفندها كار ما گرفت و يواش يواش پدرم شروع كرد به استثمار من ، حالا من نمي خواهم پشت سر مرده حرف بزنم ولي اين باباي ما بابايي از من سوزاند كه خودش مثنوي هفتاد من كاغذ مي شود صبح من را مي كرد توي اين اتاق و شب مي آمد هشتصد صفحه از من تحويل مي گرفت بعد اگر اين هشتصد صفحه شده بود هفتصد و نود و نه صفحه سركوفت زدن و طعنه و تيله شروع مي شد كه تو اصلا كار بلد نيستي و بازيگوشي مي كني و حواست پرت است واين پست چي، چي مي آورد دم خانه هر روز تحويل مي دهد كه تو بدو بدو مي روي مي گيري اش؟ و از اين چيزها. خوب من هم البته بچه آن بابا بودم و كم نمي آوردم و در كل بعضي وقتها كه فشار رويم زياد مي شد مي انداختم ناغافل پايان نامه هاي مردم را و مي رفتم پي بازيگوشي ام. باباي بيچاره هم مجبور مي شد خودش بنشيند و شب تا صبح سهم من را هم تايپ كند.
ميان اين همه كارهايي كه تايپ مي كردم يك جواني هم آمده بود روي تز دكتراي ادبياتش كار مي كرد قرار شد او بيايد بنشيند كنار من و متن را بخواند و من تايپ كنم كه همزمان بتواند غلط گيري كند و جمله بندي هايش را اگرضرورت داشت عوض كند. من هم مطابق معمول موقع تايپ نظرات خودم را اعمال مي كردم و بعضي وقتها چيزهايي را دستكاري مي كردم بعد اين جوان با من بحثش مي شد با هم دعوا مي كرديم سر تايپ كردن يك صفحه آنقدر با من چانه مي زد كه فكش درد مي گرفت آخرش هم مي گفت باشد خودت درستش كن. اين كار لعنتي آنقدر طولاني شد كه اين پسر از من خوشش آمد فصل آخر كه رسيده بوديم متوجه شدم كه چقدر كم حرف شده است مدتها مي نشست به جاي غلط گيري به دستها و صورت من نگاه مي كرد. من مثل حرامي ها بر مي گشتم مي گفتم : حواست به نوشته ات باشد اگر من غلط تايپ كنم حتي اگر نصف صفحه باشد و تو به من نگفته باشي من پول همه صفحه را از تو مي گيرم او هم مي گفت: تو نصف صفحه را غلط تايپ كن من پول همه اش را به تو مي دهم . من مي گفتم: نه اينطوري نمي شود بايد دو برابر بدهي براي اينكه براي غلط گيري آمده اي نشسته اي پيش من اما حواست جاي ديگري است. خلاصه از وقتي احساس كردم او جور ديگري شده است ديگر اظهار نظر نكردم مثل يك ماشين فقط تايپ مي كردم و هيچ نمي گفتم. يك روز همانطور كه تند و بي وقفه كلمات را رديف مي كردم و هيچ نمي گفتم ناگهان دستم را گرفت. خيلي مضحك است ولي اين اولين بار بود كه مردي غير از مردان خانواده دست من را مي گرفت. خوب آنهايي كه با معجزه دستها آشنا هستند مي توانند بفهمند كه من دچار چه احساساتي شده بودم. يك جريان لغزنده اي از چيزي كه مي تواند عشق باشد در وجود من دويد. خواهش كرد به جاي ماشين بودن فكرم را به كار بياندازم و چيزهايي كه دوست دارم در تزش اضافه كنم .
فرداي همان روز كار را ول كردم و به تهران برگشتم ماندم تا دوباره دانشگاه قبول شدم. چند بار تلاش كرد با من تماس بگيرد اما نمي دانم چرا نمي توانستم دوباره ببينمش شايد فكر مي كردم اين رابطه بايد همينطور و در همين سطح باقي بماند عجيب است اين احساس گويي مرا بزرگ كرد انگار روح ديگري در من حلول كرده بود.
خلاصه امروز وقتي داشتم تند تند پايان نامه ام را تايپ مي كردم ناگهان يادم به او افتاد. خودم دست خودم را گرفتم و به خودم گفتم به جاي ماشين بودن فكرت را بكار بيانداز بگذار چيزهايي كه دوست داري هم در زندگي ات جريان يابد.

منبع : خارخاسک هفت دنده
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


شیوانا جعبه ای بزرگ پر از مواد غذایی و سکه وطلا را به خانه زنی با چندین بچه قد و نیم قد برد . زن خانه وقتی بسته های غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویی از همسرش و گفت: " ای کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردی بودند. شوهر من آهنگری بود ، که از روی بی عقلی دست راست ونصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگری از دست داد و مدتی بعد از سوختگی علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتی هنوز مریض و بی حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولی به جای اینکه دوباره سر کار آهنگری برود می گفت که دیگر با این بدنش چنین کاری از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود . من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمی خورد ، برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لا اقل خرج اضافی او را تحمل نکنیم . با رفتن او ، بقیه هم وقتی فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما این بسته های غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم . ای کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند! "شیوانا تبسمی کرد وگفت :" حقیقتش من این بسته ها را نفرستادم . یک فروشنده دوره گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه !!؟ همین!
شیوانا این را گفت و از زن خداحافظی کرد تا برود . در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: "راستی یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود.


 

ناهید

متخصص بخش
عشق واقعی مارمولک


شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد.خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین ان مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش کوفته شده است.دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد .وقتی میخ را بررسی کرد تعجب کرد این میخ چهار سال پیش هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!!!چه اتفاقی افتاده؟
مارمولک ۴ سال در چنین موقعیتی زنده مونده !!!در یک قسمت تاریک بدون حرکت.
چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است.متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.تو این مدت چکار می کرده؟چگونه و چی می خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر با غذایی در دهانش ظاهر شد .!!!
مرد شدیدا منقلب شد.
چهار سال مراقبت. چه عشقی ! چه عشق قشنگی!!!
اگر موجود به این کوچکی بتواند عشق به این بزرگی داشته باشد پس تصور کنید ما تا چه حدی میتوانیم عاشق شویم اگر سعی کنیم
 

ناهید

متخصص بخش


کيف مدرسه را با عجله گوشه اي پرتاب کرد و بي درنگ به سمت قلک کوچکي که روي تاقچه بود ، رفت .

همه خستگي روزش را بر سر قلک بيچاره خالي کرد . پولهاي خرد را که هنوز با تکه هاي قلک قاطي بود در جيبش ريخت و با سرعت از خانه خارج شد .


وارد مغازه شد . با ذوق گفت : ببخشيد آقا ! يه کمربند مي خواستم . آخه ، آخه فردا تولد پدرم هست ...


- به به . مبارک باشه . چه جوري باشه ؟ چرم يا معمولي ، مشکي يا قهوه اي ، ...


پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت .


- فرقي نداره . فقط ... ، فقط دردش کم باشه ..
 

South Boy

متخصص بخش فوتبال
داستان عاشقانه و غمگین “اثبات عشق”

[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]وضوح حس می کردیم…
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]تا اینکه یه روز
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]علی نشست رو به رومو
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]گفتم:تو چی؟گفت:من؟
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]


[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]هنوزم منو دوس داره…
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]گفت:موافقم…فردا می ریم…
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]بود چی؟…سر
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]هردومون دید…با
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]این حال به همدیگه اطمینان می دادیم
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم…
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]ناراحتی بود…یا از
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]گفتم:علی…تو
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]چته؟چرا این جوری می کنی…؟
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم…
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]اتاقو انتخاب کردم…
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]خودت…منم واسه خودم…
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]کرده بودم…حالا به همه چی پا زده…
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]جیب مانتوام بود…
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]توی نامه نوشت بودم:
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]علی جان…سلام…
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]ازت جدا می شم…
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]برام بی اهمیت بود که حاضر
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]بودم برگه رو همون جاپاره کنم…
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…
[FONT=tahoma, Vazir, helvetica, sans-serif]توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز
 

South Boy

متخصص بخش فوتبال
من این تاپیکو خیلی دوس داشتم. الان هم دوس دارم دوستان باز با داستان های زیباشون تاپیکو دوباره گرم کنند :دوست:
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
بعد از اشغال ایران و استعفای رضاشاه نا امنی گسترده در فارس به وجود آمد. طغیان ایل قشقائی به تلافی کشته شدن صولت الدوله در زندانهای رضاشاهی شهرهای فارس مورد تعرض قرار داده با چپاول روستاهای اطراف اوز و عدم بارندگی دست به دست هم داده و روزگار تیره ای برای اوز رقم زده شد. مرحوم محمودی (ناظم) با مراجعه مکرر به فرمانداری لارستان و درخواست کمک جهت جلوگیری از مرگ و میر مردم در اثر گرسنگی نتیجه ای عایدش نشد. اقتدار دولت از بین رفته بود اگر آذوقه ای در انبارها مانده بود باید به قوای اشغال کننده تحویل داده می شد. غذاهای بیشتر مردم هسته خرما شده بود. شاه تازه به تخت نشسته فقط در کاخ خویش فرمانروایی می کرد. کاری به کار کسی نداشت و کسی هم به حرفش گوش نمی کرد. تعداد زیادی از مردم از ترس گرسنگی از اوز فرار کردند که شاید بتوانند خود را به جائی برسانند که قحطی نباشد خیلی از آنان در راه از گرسنگی تلف شدند بدون آنکه نام و نشانی از آنان بجا بماند. در چنین اوضاع و احوالی افرادی بودند که از آب گل آلود ماهی می گرفتند با احتکار ارزاق و وارد کردن اجناس قاچاق به ثروت افسانه ای دست یافتند.
در اوج قحطی تعدادی از تجار خیراندیش که نگران تلف شدن طبقه ضعیف جامعه بودند برای جلوگیری از فاجعه انسانی مصمم شدند از هر دیاری که گندم موجود دارند خریداری شود و در اختیار طبقه پایین جامعه اوز قرار دهند :

لذا تعداد 30 راس چارپا از چاروداران کرایه و با دادن وجه به آنان جهت خرید گندم با تاکید بر اینکه از هر جا که ممکن است و با هر قیمتی که باشد گندم خریداری تا بین نیازمندان توزیع کردد. صاحبان چارپار می دانستند در لارستان گندمی نیست که خریداری داشته باشد هر خانواده اگر گندمی ذخیره کرده باشد یه اندازه مصرفی خانواده است و حاضر نیستند با هر قیمتی بفروشند. به هر سوی لارستان که بروند آسمان همین رنگ است لذا رو به سوی داراب نهادند. در نزدیکی داراب به فردی از اهالی داراب برخورد می نمایند و مقصدشان که خرید گندم بود با ایشان در میان می نهند. در جواب آنان می گوید گندم موجود است ولی حاکم شهر اجازه فروش آن با هر قیمتی که باشد نمی دهند لذا شما همین جا باشید و با کسی راجع به خرید گندم صحبت نکنید شب خودم می آیم قافله بار می اندازد و به انتظار می نشینند. وعده کننده شب می آید می گوید جوالها را برداشته و بدون الاغ ها همراه من بیایید.

آنان به محلی که انبار گندم بود راهنمائی می کند و گفت:

آنچه گندم لازم دارید بردارید بعد برداشتن گندم آن فرد از دریافت پول خودداری می کند و هر چه اصرار می کنند وی از قبول پول خودداری کرده وقتی علت را می پرسند جواب می دهد چندین سال قبل با خانواده و اقوام نزدیک عازم خانه خدا شدیم در خاک عربستان دچار سارقین شده و کلیه داروندارمان را بردند. مات و متحیر نه می توانستیم به مکه برویم نه پول برگشت داشتیم نمی دانستیم کجا هستیم؟ اطمینان داشتیم که حتما تلف خواهیم شد نه آذوقه ای برایمان مانده نه آب کافی. امید از هر جا بریده بودیم کارمان فقط گریه بود و بس. ناگهان مردی سوار بر چارپا رسید. بدون سوال و جواب ما را به خانه خود برد چون مادرم سخت بیمار بود سه روز از ما نگهداری کرد وقتی اطمینان از بهبودی مادرم یافت قافله ای روبراه کرد و با دادن هزینه ایام حج و برگشتن به داراب ما را قرین رحمت خود کرد. فهمیدم که او عرب نیست و از ایران آمده و به ما گفت از اهالی اوز لارستان هستم به او گفتم در داراب از نظر مالی در وضعیت مناسبی قرار داریم نشانی بدهید تا با رفتن به اوز هزینه انجام شده بازپرداخت نمائیم. آن مرد با ناراحتی گفت: اجرم ضایع می شود.

حالا منهم هیچ پولی از شما نمی گیرم هر چند یک هزارم آن همه محبت هایی که درباره ما کرد جبران نخواهد شد. وقتی این حکایت از چند نفر از جمله مرحوم غلام استوار شنیدم بی اختیار یاد نوشته ای افتادم که می گویند بر سردر خانقاه شیخ ابوالحسن خرقانی*نوشته بود:

« هر که در این سرا آمد نانش دهید و از نامش نپرسید. چه آن کس که به درگاه باریتعالی به جان ارزد البته در خوان ابوالحسن خرقانی به نان ارزد.»

برگرفته از مقاله ی "نیکوکاری و اقدام به آبادانی مردم اوز در بلندای تاریخ" به قلم آقای عبدالله کمالی
منبع : عصراوز
هیئت امنای دانشگاه آزاد اسلامی اوز
http://www.payamedanesh.com/news.php?id=1549
http://www.payamedanesh.com/news.php?id=1549
 

baroon

متخصص بخش ادبیات
من این تاپیکو خیلی دوس داشتم. الان هم دوس دارم دوستان باز با داستان های زیباشون تاپیکو دوباره گرم کنند :دوست:


:گل:
محمّد عزیز خارج از این تاپیک و توی قسمت اصلی بخش داستان و کتاب هم ارسالهایی داریم. پیگیر اون داستان ها هم باش :ایول:
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
بازرگانی بود بسیار مال، اما بغایت دشمن روی و گران جان، و زنی داشت روی چون حاصل نیکوکاران و زلف چون نامۀ گنهکاران.

شوی بر او به بلاهای جهان عاشق و او نفور و گریزان. که بهیچ تأویل تمکین نکردی، و ساعتی مثلا بمراد او نزیستی.

و مرد هر روز مفتون تر می‌گشت.

ان المعنی طالب لایظفر

تا یک شب دزد در خانۀ ایشان رفت. بازرگان در خواب بود. زن از دزد بترسید، او را محکم در کنار گرفت. از خواب درآمد و گفت: این چه شفقت است و به کدام وسیلت سزاوارتر این نعمت گشتم؟ چون دزد را بدید آواز داد که: ای شیر مرد مبارک قدم. آنچه خواهی حلال پاک، ببر که به یُمن تو این زن بر من مهربان شد.
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات




این داستانک را جایی خواندم و البته نوشته بودکه برنده ی رتبه نخست اولين دوره مسابقه داستانك‌ نويسي هزاردستان شده. قشنگ است،با من بخوانید:

بعدِ صبحانه ابروهايش بالا رفت. دنبال كيفش روي صندلي كناري گشت. درش باز بود. پاكت سيگارش را درآورد.
با چشمهاي مهربان تعارف كرد: - سيگار؟
ماتِ اداهايش، لبخند زدم : - نه!
... يكي گذاشت كنار لبش. گوشهء ديگر لبش گفت: - " هر وخ بعد ِ صبونه دلت سيگارخواس،... -"خــواس" را كشيده و دلبرانه گفت
– كبريت زد، نگرفت.
كبريت دوم گرفت.
جمله اش را تمام كرد: - ...بدون كه سيگاري شدي!"
خنديديم، خنده اش رفت پشت ِدود غليظ اولين پك كه صورتش را هم از من گرفت.
آخرين جرعهء چاي صبحانه كه از ته ليوان سرازير شد روي زبانم، ديدم شانزده سال است بعدِ صبحانه به او فكر مي‌كنم...
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


سال های سال بود كه دو برادر در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود با هم زندگی میکردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند و پس از چند هفته، اختلاف آنها زیاد شد ...
كار به جایی رسید كه از هم جدا شدند. از دست بر قضا یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد
نجـاری را دید .
نجـار گفت: من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکر کردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟
برادر بزرگ تر جواب داد : بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده است .
سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار.
برادر بزرگ تر به نجار گفت: من برای خرید به شهر می روم، آیا وسیله ای نیاز داری تا برایت بخرم؟ نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد: نه، چیزی لازم ندارم !
هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود !!!کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت: مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟
در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست. وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است.
کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.
نجار گفت: دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم.





 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید : ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟

ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم...

دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟

ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود !!!

به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ، چون زیبا نبود...

ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او هم ازدواج نکردم ...!

دوستش کنجاوانه پرسید : دیگه چرا ؟

ملا گفت : برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم !!!

هیچ کس کامل نیست!
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
داستان دو گرگ

دو تا گرگ بودند که از کوچکی با هم دوست بودند و هر شکاری که به چنگ می آوردند با هم می خوردند و تو یک غار با هم زندگی می کردند.

یک سال زمستان بدی شد و بقدری برف رو زمین نشست که این دو گرگ گرسنه ماندند و هر چه ته مانده لاشه های شکارهای پیش مانده بود خوردند که برف بند بیاید و پی شکار بروند اما برف بند نیامد و آنها ناچار به دشت زدند اما هر چه رفتند دهن گیره ای گیر نیاوردند، برف هم دست بردار نبود و کم کم داشت شب می شد و آنها از زور سرما و گرسنگی نه راه پیش داشتند نه راه پس...

یکی از آنها که دیگر نمی توانست راه برود به دوستش گفت: چاره نداریم مگه اینکه بزنیم به ده.

ـ بزنیم به ده که بریزن سرمون نفله مون کنن؟!

ـ بریم به اون آغل بزرگه که دامنه کوهه یه گوسفندی ورداریم در ریم...

ـ معلوم میشه مخت عیب کرده. کی آغل رو تو این شب برفی تنها میذاره. رفتن همون و زیر چوب و چماق له شدن همون. چنون دخلمونو میارن که جدمون پیش چشممون بیاد !!!

ـ تو اصلاً ترسویی. شکم گشنه که نباید از این چیزا بترسه...!

ـ یادت رفته بابات چه جوری مرد؟ مثه دزد ناشی زد به کاهدون و تکه گنده اش شد گوشش !

ـ بازم اسم بابام رو آوردی؟ تو اصلاً به مرده چکار داری؟ مگه من اسم بابای تو رو میارم که از بس که خر بود یه آدمیزاد مفنگی دست آموزش کرده بود برده بودش تو ده که مرغ و خروساشو بپاد و اینقده گشنگی بهش داد تا آخرش مرد و کاه کردن تو پوستش و آبرو هر چی گرگ بود برد؟!!

ـ بابای من خر نبود از همه داناتر بود. اگر آدمیزاد امروز روزم به من اعتماد می کرد، می رفتم باش زندگی می کردم. بده یه همچین حامی مثه آدمیزاد را داشته باشیم؟ حالا تو میخوای بزنی به ده، برو تا سر تو بیخ تا بیخ بِبرن، بِبرندش تو ده کله گرگی بگیرن...!

ـ من دیگه دارم از حال میرم. دیگه نمی تونم پا از پا وردارم...

ـ "اه" مث اینکه راس راسکی داری نفله میشی. پس با همین زور و قدرتت میخواسی بزنی به ده؟!

ـ آره، ‌نمی خواستم به نامردی بمیرم. می خواستم تا زنده ام مرد و مردونه زندگی کنم و طعمه خودمو از چنگ آدمیزاد بیرون بیارم...

گرگ ناتوان این را گفت و حالش بهم خورد و به زمین افتاد و دیگر نتوانست از جایش تکان بخورد. دوستش از افتادن او خوشحال شد و دور ورش چرخید و پوزه اش را لای موهای پهلوش فرو برد و چند جای تنش را گاز گرفت. رفیق زمین گیر از کار دوستش سخت تعجب کرد و جویده جویده از او پرسید:

ـ داری چکار می کنی؟ منو چرا گاز می گیری؟!!

ـ واقعاً که عجب بی چشم و رویی هستی. پس دوستی برای کی خوبه؟ تو اگه نخوای یه فداکاری کوچکی در راه دوست عزیز خودت بکنی پس برای چی خوبی؟!!

ـ چه فداکاری ای؟!

ـ تو که داری میمیری. پس اقلاً بذار من بخورمت که زنده بمونم !!!

ـ منو بخوری؟!!

ـ آره مگه تو چته؟!

ـ آخه ما سالهای سال با هم دوست جون جونی بودیم...

ـ برای همینه که میگم باید فداکاری کنی دیگه !!!

ـ آخه من و تو هر دومون گرگیم. مگه گرگ، گرگ رو می خوره؟!!

ـ چرا نخوره؟ اگرم تا حالا نمی خورده، من شروع می کنم تا بعدها بچه هامونم یاد بگیرن !

ـ آخه گوشت من بو میده !

ـ خدا باباتو بیامرزه؛ من دارم از نا می رم تو میگی گوشتم بو میده؟!!

ـ حالا راس راسی میخوای منو بخوری؟!!

ـ معلومه چرا نخورم؟

ـ پس یه خواهشی ازت دارم...

ـ چه خواهشی؟!

ـ بذار بمیرم وقتی مردم هر کاری میخوای بکن...

ـ واقعاً که هر چی خوبی در حقت بکنن انگار هیچی! من دارم فداکاری می کنم و می خوام زنده زنده بخورمت تا دوستیمو بهت نشون بدم. مگه نمی دونی اگه نخورممت لاشت میمونه رو زمین اونوخت لاشخورا می خورنت؟ گذشته از این وقتی که مردی دیگه بو میگیری و ناخوشم می کنه !!!

گرگ نابکار این را گفت و زنده زنده شکم دوست خود را درید و دل و جگر او را داغ داغ بلعید ...



نتیجه :

1. گرگها (بخوانید گرگ صفتها !) همدیگر را می درند و در هیچ زمانی به یکدیگر ترحم نمی کنند...

2. به کمتر دوستی می توان اعتماد کرد، چون شناسایی رفیق و نارفیق خیلی سخت است...

3. جوانمردی پیر و جوان ندارد، حتی زن و مرد هم ندارد. بیاییم همیشه جوانمرد باشیم !
 

baroon

متخصص بخش ادبیات
ندیم سلطان، حکیمی را به صحرا دید که علف می چید و می خورد. او را گفت: اگر به خدمت شاهان درمی آمدی، نیازمند خوردن علف نمی شدی.
پاسخ داد: تو نیز اگر علف می خوردی، نیازمند خدمت شاهان نبودی!
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
روزی بیل گیتس به رستورانی میره و بعد از تموم شدن غذاش ۲ دلار به گارسون پاداش میده.

گارسون تعجب میکنه و میگه جناب بیل گیتس، دختر شما دیروز به همین رستوران اومد و ۱۰۰ دلار به من پاداش داد،
داستان کوتاه
شما فقط ۲ دلار پاداش دادین !
داستان زیبا
بیل گیتس در جواب گفت: اون دختره یک بیلیونر هست و من پسره یک کشاورز !
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
نجّار پیری بود که می خواست بازنشسته شود. او به کارفرمایش گفت که می خواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنار همسر و خانواده اش لذّت ببرد.

کارفرما از اینکه دید کارگر خوبش می خواهد کار را ترک کند، ناراحت شد. او از نجّار پیر خواست که به عنوان آخرین کار تنها یک خانه دیگر بسازد. نجار پیر قبول کرد، اما کاملا مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست. او برای ساختن این خانه از مصالح بسیار نامرغوبی استفاده کرد و با بی حوصلگی به ساختن خانه ادامه داد.

وقتی کار به پایان رسید، کارفرما برای وارسی خانه آمد. او کلید خانه را به نجّار داد و گفت:" این خانه متعلق به توست، این هدیه ای است از طرف من برای تو
"

می توانیم همیشه بهترین و زیباترین و کاملترین اثر را از خود بجا بگذاریم.
حتی
متنی که می نویسیم، صحبتی که می کنیم، لبخندی که می زنیم و ....
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
روزی روبرت دونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود.

پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود.زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست.
دو ونسنزو تحت تاثیر حرفهای زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که آن را در دست زن می فشرد گفت:
برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو می کنم.

یک هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیک می شود و می گوید:
هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید.می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است.او نه تنها بچه مریض و مشرف به مرگ ندارد، بلکه ازدواج هم نکرده او شما را فریب داده، دوست عزیز!
دو ونسزو می پرسد:
منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده است؟
بله کاملا همینطور است.
دو ونسزو می گوید: در این هفته، این بهترین خبری است که شنیدم
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
میگویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود. وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده میبیند.

وی به راهب مراجعه میکند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد کرد ….

که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند.وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی کند . همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند. پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد.

بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید. راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند. او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته ؟ مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید :” بله . اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته.”

مرد راهب با تعجب به بیمارش میگوید بالعکس این ارزانترین نسخه ای بوده که تاکنون تجویز کرده ام. برای مداوای چشم دردتان، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.برای این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی، بلکه با تغییر چشم اندازت(نگرش) میتوانی دنیا را به کام خود درآوری. تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان(نگرش) ارزانترین و موثرترین روش میباشد.
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند.
برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟

مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامه‌نویس دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم.

مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامه‌نویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ۵٠ دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامه‌نویس بازى کند.


برنامه‌نویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟
» مهندس بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد. حالا نوبت خودش بود.

مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود ۳ پا دارد و وقتى پائین می‌آید ۴ پا؟
» برنامه‌نویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ (chat) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.

بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ۵٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ۵٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامه‌نویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید …
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند.

سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟
شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زین انداخت .

همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته" دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:"این دومین بارت" بعد بازم راه افتادیم .وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.
سر همسرم داد کشیدم و گفتم :"چیکار کردی روانی؟ حیوان بیچاره رو کشتی!دیونه شدی؟"

همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت:"این بار اولت بود".
 
بالا