چه بادست اینکه میآید که بوی یار ما دارد
صبا در جیب گوئی نافهی مشک ختا دارد
بطرف بوستان هرکس بیاد چشم میگونش
مدام ار می نمینوشد قدح بر کف چرا دارد
چو یار آشنا از ما چنان بیگانه میگردد
شود جانان خویش آنکس که جانی آشنا دارد
از آن دلبستگی دارد دل ما با سر زلفش
که هرتاری ز گیسویش رگی با جان ما دارد
ولی روشن نمیدانم که او منزل کجا دارد
برآنم کابر گرینده از این پس پیش اشک من
حدیث چشم سیل افشان نراند گر حیا دارد
مرا در مجلس خوبان سماع انس کی باشد
که چون سروی برقص آید مرا از رقص وا دارد
اگر برگ گلت باشد نوا از بینوائی زن
که از بلبل عجب دارم اگر برگ و نوا دارد
وگر مرغ سلیمانرا بجای خود نمیبینم
بجای خود بود گر باز آهنگ سبا دارد
اگر چون من بسی داری بدلسوزی و غمخواری
بدین بیچاره رحم آور که در عالم ترا دارد
ز خواجو کز جهان جز تو ندارد هیچ مطلوبی
اگر دوری روا داری خدا آخر روا دارد
با درد دردنوشان درمان چه کار دارد
با نالهی خموشان الحان چه کار دارد
در شهر بی نشانان سلطان چه حکم داند
در ملک بی زبانان فرمان چه کار دارد
دریا کشان غم را از موج خون مترسان
با اهل نوح مرسل طوفان چه کار دارد
از دفتر معانی نقش صور فرو شوی
با نامهی الهی عنوان چه کار دارد
زلف سیه چه آری در پیش چشم جادو
با ساحران بابل ثعبان چه کار دارد
عیبی نباشد ار من سامان خود ندانم
با آنکه سر ندارد سامان چه کار دارد
بر خاک کوی جانان بگذر ز آب حیوان
کانجا که خضر باشد حیوان چه کار دارد
خسرو چگونه سازد منزل بصدر شیرین
بر مسند سلاطین دربان چه کار دارد
ریحان گلشن جان عقلست و نزد جانان
چون روح در نگنجد ریحان چه کار دارد
از مهر خان چه داری چشم وفا و یاری
در دست زند خوانان فرقان چه کار دارد
گفتم که جان خواجو قربان تست گفتا
در کیش پاکدینان قربان چه کار دارد
درد محبت درمان ندارد
راه مودت پایان ندارد
از جان شیرین ممکن بود صبر
اما ز جانان امکان ندارد
آنرا که در جان عشقی نباشد
دل بر کن از وی کوجان ندارد
ذوق فقیران خاقان نیابد
عیش گدایان سلطان ندارد
ایدل ز دلبر پنهان چه داری
دردی که جز او درمان ندارد
باید که هر کو بیمار باشد
درد از طبیبان پنهان ندارد
در دین خواجو ممن نباشد
هر کو بکفرش ایمان ندارد
دل من باز هوای سر کوئی دارد
میل خاطر دگر امروز بسوئی دارد
هیچ دارید خبر کان دل سرگشتهی من
مدتی شد که وطن بر سر کوئی دارد
بگسست از من و در سلسله موئی پیوست
که دل خلق جهان در خم موئی دارد
ایکه از سنبل مشکین توعنبر بوئیست
خنک آن باد که از زلف تو بوئی دارد
ما بیک کاسه چنین مست و خراب افتادیم
حال آن مست چه باشد که سبوئی دارد
شاخ را بین که چه سرمست برون آمده است
گوئیا او هم ازین باده کدوئی دارد
ایکه گوئی که مکن خوی بشاهد بازی
هر کرا فرض کنی عادت و خوئی دارد
خیز چون پرده ز رخسار گل افکند صبا
روی گل بین که نشان گل روئی دارد
خوش بیا برطرف دیدهی خواجو بنشین
همچو سروی که وطن برلب جوئی دارد
دل من جان ز غم عشق تو آسان نبرد
وین عجبتر که اگر جان ببرد جان نبرد
گر ازین درد بمیرم چه دوا شاید کرد
کانک رنج تو کشد راه بدرمان نبرد
شب دیجور جدائی دل سودائی من
بی خیال سر زلف تو بپایان نبرد
هر کرا ساعت سیمین تو آید در چشم
دست حیرت نتواند که بدندان نبرد
ره بمنزلگه قربت ندهندم که کسی
رخت درویش به خلوتگاه سلطان نبرد
پادشاهی تو هر حکم که خواهی فرمود
بنده آن نیست که سر پیچد و فرمان نبرد
غارت دل کندم غمزهی کافر کیشت
وانکه کافر نبود مال مسلمان نبرد
ای عزیزان بجز از باد صبا هیچ بشیر
خبر یوسف گمگشته بکنعان نبرد
گر نسیم سحر قطع مسافت نکند
هیچکس قصهی دردم بخراسان نبرد
جان چه ارزد که برم تحفه بجانان هیهات
همه دانند که کس زیره بکرمان نبرد
شکر از گفته خواجو بسوی مصر برند
گر چه کس قند بسوی شکرستان نبرد
قصه غصه فرهاد بشیرین که برد
نامه ویس گلندام برامین که برد
خضر را شربتی از چشمهی حیوان که دهد
مرغ را آگهی از لاله و نسرین که برد
خبر انده اورنگ جدا گشته ز تخت
به سراپردهی گلچهر خور آئین که برد
گر چه بفزود حرارت ز شکر خسرو را
از شرش شور شکر خنده شیرین که برد
مرغ دل باز چو شد صید سر زلف کژش
گفت جان این نفس از چنگل شاهین که برد
ناز آن سرو قد افراخته چندین که کشد
جور آن شمع دل افروخته چندین که برد
می چون زنگ اگر دست نگیرد خواجو
زنگ غم ز آینهی خاطر غمگین که برد
ماه من دوش سر از جیب ملاحت برکرد
روز روشن ز حیا چادر شب برسر کرد
اندکی گل برخ خوب نگارم مانست
صبحدم باد صبا دامن او پر زر کرد
نتوانم که برآرم نفسی بی لب دوست
که قضا جان مرا در لب او مضمر کرد
پسته را با دهن تنگ تو نسبت کردم
رفت در خنده ز شادی مگرش باور کرد
هر زمان سنبل هندوی تو درتاب شود
که خرد نسبتم از بهر چه با عنبرکرد
آبرویم شده بر باد ز بی سیمی بود
سیم اشکست که کار رخ من چون زر کرد
هر میی کز کف ساقی غمت کردم نوش
گوئیا خون جگر بود که در ساغر کرد
دل خواجو که بجان آمده بود از غم عشق
خون شد امروز و سر از چشمهی چشمش برکرد
باز عزم شراب خواهم کرد
باز عزم شراب خواهم کرد
ساز چنگ و رباب خواهم کرد
آتش دل چو آب کارم برد
چارهی کار آب خواهم کرد
جامه در پیش پیر باده فروش
رهن جام شراب خواهم کرد
از برای معاشران صبوح
دل پرخون کباب خواهم کرد
با بتان اتصال خواهم جست
وز خرد اجتناب خواهم کرد
بسکه از دیده سیل خواهم راند
خانهی دل خراب خواهم کرد
تا دم صبح دوست خواهم خواند
دعوت آفتاب خواهم کرد
بجز از باده خوردن و خفتن
توبه از خورد و خواب خواهم کرد
همچو خواجو ز خاک میخانه
آبرو اکتساب خواهم کرد
بی لاله رخان روی بصحرا نتوان کرد
بی سرو قدان میل تماشا نتوان کرد
کام دلم آن پسته دهانست ولیکن
زان پسته دهان هیچ تمنا نتوان کرد
گفتم مرو از دیدهی موج افکن ما گفت
پیوسته وطن برلب دریا نتوان کرد
چون لاله دل از مهرتوان سوختن اما
اسرار دل سوخته پیدا نتوان کرد
تا در سر زلفش نکنی جان گرامی
پیش تو حدیث شب یلدا نتوان کرد
آنها که ندانند ترنج از کف خونین
دانند که انکار زلیخا نتوان کرد
از بسکه خورد خون جگر مردم چشمم
دل در سر آن هندوی لالا نتوان کرد
بی خط تو سر نامهی سودا نتوان خواند
بی زلف تو سر در سر سودا نتوان کرد
گیسوی تو گر سرکشد او را چه توان گفت
با هندوی کژ طبع محا کا نتوان کرد
هر لحظه پیامی دهدم دیده که خواجو
بی می طلب آب رخ از ما نتوان کرد
از دست مده جام می و روی دلارام
کارام دل از توبه تقاضا نتوان کرد
من خاک آن بادم که او بوی دلارام آورد
در آتشم ز آب رخش کاب رخ من میبرد
آنکو لبش گاه سخن هم طوطی و هم شکرست
طوطی خطش از چه رو پر بر شکر میگسترد
سرو از قد چون عرعرش گل پیش روی چون خورش
این دست بر سر میزند و آن جامه بر تن میدرد
من تحفه جان میآورم بهر نثار مقدمش
وان جان شیرین از جفا ما را بجان میآورد
زلف سیه کارش نگر و آنچشم خونخوارش نگر
کاین قصد جانم میکند و آن خون جانم میخورد
هنگام تیر انداختن گر بر من آرد تاختن
در پای او سر باختن عاشق بجان و دل خرد
بگذشتی و بگذاشتی ما را و هیچ انگاشتی
جانا ز خشم وآشتی بگذر که این هم بگذرد
گه گه به چشم مرحمت برما نظر میکن ولی
سلطان ز کبر و سلطنت در هر گدائی ننگرد
زان سنبل عنبر شکن خواجو چو میراند سخن
مییابم از انفاس او بوئی که جان میپرورد
تا برآید نفس از عشق دمی باید زد
بر سر کوی محبت قدمی باید زد
چهره برخاک در سیمبری باید سود
بوسه برصحن سرای صنمی باید زد
هر دم از کعبهی قربت خبری باید جست
خیمه برطرف حریم حرمی باید زد
هر شب از دفتر سودا ورقی باید خواند
وز جفا بر دل پر خون رقمی باید زد
هر نفس ز آتش دل خاک رهی باید شد
هر دم از سوز جگر ساز غمی باید زد
گر نخواهد که برآشفته شود کار جهان
دست در حلقه زلف تو کمی باید زد
کام جان جز ز برای تو نمیشاید خواست
راه دل جز بهوای تو نمیباید زد
گر چه ما را نبود یک درم اما هر دم
سکه مهر ترا بر در میباید زد
خیز خواجو که چو افلاس شود دامن گیر
دست در دامن صاحب کرمی باید زد
صحبت جان جهان جان و جهان میارزد
لعل جان پرور او جوهر جان میارزد
گوشهی دیر مغان گیر که در مذهب عشق
کنج میخانه طربخانهی خان میارزد
با چنان نادرهی دور زمان می خوردن
یک زمان حاصل دوران زمان میارزد
شاید ار ملک جهان در طلبش در بازی
که دمی صحبت او ملک جهان میارزد
برلب آب روان تشنه چرا باید بود
ساقی آن آب روان کو که روان میارزد
با جمالت بتماشای چمن حاجت نیست
که گل روی تو صد لاله ستان میارزد
سر کوی تو که از روضهی رضوان بابیست
پیش صاحبنظران باغ جنان میارزد
هر که را هیچ بدستست نمیارزد هیچ
که همانش که بود خواجه همان میارزد
پیش خواجو قدحی باده به از ملکت کی
زانکه لعلیست که صد تاج کیان میارزد
آن فتنه چو برخیزد صد فتنه برانگیزد
وان لحظه که بنشیند بس شور بپا خیزد
از خاک سر کویش خالی نشود جانم
گر خون من مسکین با خاک برآمیزد
ای ساقی آتش روی آن آب چو آتش ده
باشد که دلم آبی برآتش غم ریزد
با صوفیصافی گو در درد مغان آویز
کان دل که بود صافی از درد نپرهیزد
گر چشم تو جان خواهد در حال بر افشانم
کانکش نظری باشد با چشم تو نستیزد
از خاک من خاکی هر خار که بر روید
چون بر گذرت بیند در دامنت آویزد
از بندگیت خواجو آزاد کجا گردد
کازاده کسی باشد کز بند تو نگریزد
از صومعه پیری بخرابات درآمد
با باده پرستان بمناجات درآمد
تجدید وضو کرد بجام می و سرمست
در دیر مغان رفت و بطاعات درآمد
هر کس که ز اسرار خرابات خبرداشت
از نفی برون رفت و باثبات درآمد
این طرفه که هر کو بگذشت از سر درمان
درد دلش از راه مداوات درآمد
ایدل چو در بتکده در کعبهگشودند
بشتاب که هنگام عبادات درآمد
فارغ بنشست از طلب چشمهی حیوان
همچو خضر آنکس که بظلمات درآمد
مطرب چو خروس سحری نغمه برآورد
با مرغ صراحی بمقالات درآمد
دل در غم عشقش بخرافات درافتاد
جان با لب لعلش بمراعات درآمد
مستان خرابش بدر دیر کشیدند
در حال که خواجو بخرابات درآمد
عجب دارم گر او حالم نداند
که مشک و بی زری پنهان نماند
یقینم کان صنم بر ناتوانان
اگر رحمت نماید میتواند
دلم ندهد که ندهم دل بدستش
گرم او دل دهد ور جان ستاند
بفرهاد ار رسد پیغام شیرین
ز شادی جان شیرین برفشاند
اگر دهقان چنان سروی بیابد
بجای چشمه بر چشمش نشاند
سرشکم میدود بر چهرهی زرد
تو پنداری که خونش میدواند
نمیبینم کسی جز دیدهی تر
که آبی بر لب خشکم چکاند
بجامی باده دستم گیر ساقی
که یکساعت ز خویشم وا رهاند
صبا گر بگذری روزی بکویش
بگو خواجو سلامت میرساند
زندهاند آنها که پیش چشم خوبان مردهاند
مرده دل جمعی که دل دادند و جان نسپردهاند
چشم سرمستان دریاکش نگر وقت صبوح
تا ببینی چشمهها را کاب دریا بردهاند
ما برون افتادهایم از پردهی تقوی ولیک
پرده سازان نگارین همچنان در پردهاند
درد نوشان بسکه اشک از چشم ساغر راندهاند
خون دل در صحن شادروان بجوش آوردهاند
ساقیا چون پختگانرا ز آتش می سوختی
گرم کن خامان عشرتخانه را کافسردهاند
اهل دل گر جان بر آن سرو روان افشاندهاند
از نسیم گلشن وصلش روان پروردهاند
بردل رندان صاحبدرد اگر آزارهاست
پارسایان باری از رندان چرا آزردهاند
خیز خواجو وز در خلوتگه مستان درآی
نیستانرا بین که ترک ملک هستی کردهاند
قوت جان از خون دل ساز و ز عالم گوشه گیر
زانکه مردان سالها در گوشهها خون خوردهاند
خورشید را به سایهی شب در نشاندهاند
شب را بپاسبانی اختر نشاندهاند
چیپور را ممالک فغفور دادهاند
مهراج را بمسند خان برنشاندهاند
تا خود چه دیدهاند که چیپال هند را
ترکان بپادشاهی خاور نشاندهاند
همچون مگس بتنگ شکر برنشسته است
خالی که برعقیق چو شکر نشاندهاند
گوئی که دانهئی بقمر برفشاندهاند
یا مهرهای ز غالیه در خور نشاندهاند
یا خازنان روضهی رضوان بلال را
در باغ خلد برلب کوثر نشاندهاند
گفتم که خال همچو سیه دانهی ترا
برقرص آفتاب چه در خور نشاندهاند
گفتا بروم خسرو اقلیم زنگ را
گوئی که بر نیابت قیصر نشاندهاند
برخیز و باده نوش که مستان صبح خیز
آتش بب دیدهی ساغر نشاندهاند
خون جگر که بر رخ خواجو چکیده است
یاقوت پارهئیست که در زر نشاندهاند
این دلبران که پرده برخ در کشیدهاند
هر یک بغمزه پردهی خلقی دریدهاند
از شیر و سلسبیل مگر در جوار قدس
اندر کنار رحمت حق پروریدهاند
یا طوطیان روضهی خلدند گوئیا
کز آشیان عالم علوی پریدهاند
از کلک نقشبند ازل بر بیاض مهر
آن نقطههای خال چه زیبا چکیدهاند
گوئی مگر بتان تتارند کز ختا
از بهر دل ربودن مردم رسیدهاند
برطرف صبح سلسله از شام بستهاند
برگرد ماه خط معنبر ، کشیدهاند
کروبیان عالم بالا و ان یکاد
بر استوای قامت ایشان دمیدهاند
صاحبدلان ز شوق مرقع فکندهاند
بر آستان دیر مغان آرمیدهاند
از بهر نرد درد غم عشق دلبران
برسطح دل بساط الم گستریدهاند
خواجو برو بچشم تامل نگاه کن
بر اهل دل که گوشهی عزلت گزیدهاند
همرهان رفتند و ما را در سفر بگذاشتند
از خبر رفتیم و ما را بیخبر بگذاشتند
بر میان از مو کمر بستند و این شوریده را
همچو موی آشفته بر کوه و کمر بگذاشتند
بر سر راه اوفتادم تا ز من بر نگذرند
همچو خاک ره مرا بر رهگذر بگذاشتند
شمع را در آتش و سوز جگر بگداختند
طوطی شیرین سخن را بی شکر بگذاشتند
بلبل شوریده دلرا از چمن کردند دور
طوطی شیرین سخن را بی شکر بگذاشتند
پیشتر رفتیم و ما را نیشتر بر جان زدند
وینچنین با ریش و زخم نیشتر بگذاشتند
بی غباری از چه ما را خاک راه انگاشتند
بی خطائی از چه ما را در خطر بگذاشتند
کار خواجو زیر و بالا بود چون دور فلک
کار او را بین که چون زیر و زبر بگذاشتند
ساقیا می زین فزونتر کن که میخواران بسند
همچو ما دردیکشان در کوی خماران بسند
ساغر وصل ار به بیداران مجلس میرسد
سر برآر از خواب و می در ده که بیداران بسند
گر سبک دل گشتم از رطل گران عیبم مکن
زانکه در بزم سبک روحان سبکساران بسند
ای عزیزان گر بصد جان مینهند ارزان بود
یوسف ما را که در مصرش خریداران بسند
چشم مستت کو طبیب درد بیدردمان ماست
گو نگاهی کن که در هر گوشه بیماران بسند
چون ننالم کانکه فریاد گرفتاران ازوست
کی بفریادم رسد کو را گرفتاران بسند
ذره باری از چه ورزد مهر و سوزد در هوا
زانکه چون او شاه انجم را هواداران بسند
ایکه گفتی هر زمان یاری گرفتن شرط نیست
ما ترا داریم و بس لیکن ترا یاران بسند
گر گنهکارم که عمری صرف کردم در غمت
بگذران از من که همچون من گنهکاران بسند
بر امید گنج خواجو از سر شوریدگی
دست در زلفش مزن کانجا سیه ماران بسند