نپرس کجا میروم نپرس چه کسیست نپرس بچه ات بود نپرس برادرت بود نپرس خواهرت بود این همه ی کسم بود
کمک هم نمیخواهم
گودالی برایش میکنم
به خاک میسپارمش
کمک هم نمیخواهم
[h=6]آهاي فلاني ..
ميخواهي درباره ام قضاوتم كني ...!!
انکه چه بودم ... !!
انکه... چه شدم ...!!
اول كفشهايم را بپوش ... راهم را قدم بزن ... دردهايم رابكش ... بعد قضاوت كن ...!
با تمامه وجودم فریاد میزنم
رد پای سکوتی را که
تمامه وجودم را لرزانده است
صدای فریادم به گوش کسی نمیرسد
انگار سکوت بر ان غلبه کرده است
تابحال شنیده ای صدای سکوتی را که
در همهمه ی تنهایت یک لحظه تنهایت نمیگذارد
اهههههههه چه ویران کننده میشود
سکوتی که دیوار صوتیه شب را شکست
صدای سکوت گوش خراش است
سکوتی که از تنهایی بر اید
تنهایی که در ازدحام جمعیت در کنار خود
تورا میرنجاند
چه کسی میتواند مرا بفهمد
کدام راه است که پای خسته را نشناسد کدام کوچه خالی از خاطره است و کدام دل هرگز نتپیده به شوق دیدار بیا... تا برایت بگویم از سختی انتظار که چگونه در دیده های بارانی رنگ هذیان به خود می گیرد
لبخندها فسرد پيوندها گسست آواي لاي لاي زنان در گلو شكست گلبرگ آرزوي جوانان بخاك ريخت جغد فراق بر سر ويرانه ها نشست از خشم زلزله- پوپك،شكسته بال بصحرا پريد و رفت گلبانگ نغمه در رگ ناي شبان فسرد هر كلبه گور شود عشق و اميد،مرد
در پهندشت خاك كه اقليم مرگهاست با پاي ناتوان و نفسهاي سوخته هر سو دوان دوان- افسرده كودكان زپي مادران خويش دلدادگان دشت- سرداده اند گريه پي دلبران خويش
در جستجوي دختر خود مادري غمين با صد تلاش پنجه فرو ميبرد بخاك او بود ودختري كه جز او آرزو نداشت اماچه سود؟دختر او،آرزوي او- خفته است در درون يكي تيره گون مغاك
بس كودكان كه رنگ يتيمي گرفته اند بس مادران بخاك غريبي نشسته اند بس شهرها كه گور هزاران اميد شد شام سياه غم بسر شهر خيمه زد آه غريب غمزدگان شكسته دل- بالا گرفت و هاله ي ابري سپيد شد
آن كومه ها كه پرتو عشق و اميد داشت- غير از مغاك نيست آن كلبه ها كه خانه ي دلهاي پاك بود- جز تل خاك نيست
اين گفته بر لبان همه بازمانده هاست: كاي دست آفتاب!- ديگر مپاش گرد طلا در فضاي شهر اي ماه نقره رنگ! ديگر مريز نقره بويرانه هاي ده مارا دگر نياز بخورشيد وماه نيست ديگر نصيب مردم خاموش اين ديار غير از شبان تيره و روز سياه نيست خشكيد چشمه ها و بجز چشمه هاي اشك- در دشت ما نماند افسرد نغمه ها و بجز واي واي جغد- در روستا نماند
ديگر حديث غربت وتنها نشستن است ياران خوش سخن همگي بيزبان شدند آنانكه بود بر لبشان داستان عشق- خود «داستان» شدند
اين گفته بر لبان همه بازمانده ماست: هان،اي زمين دشت! ما را تو در فراق عزيزان نشانده اي ما را تو در بلاي غريبي كشانده اي ماداغديده ايم با داغديدگي همه دلبسته ي توايم زينجا نميرويم اين دشت،خوابگاه جوانان دهكده است اين خاك،حجله گاه عروسان شهر ماست ما با خلوص بر همه جا بوسه ميزنيم اينجا مقدس است اين دشت عشقهاست
هر سبزه اي كه بردمد ازدامن كوير- گيسوي دختريست كه در خاك خفته است هر لاله اي كه سرزند ازدشت سوخته- داغ دل ز نيست كه غمناك خفته است اما تو اي زمين اي زادگاه ما! ما باتو دوستيم زين پس شرار قهر به بنياد ما مزن ما را چنانكه رفت اسير بلا مكن اين كلبه ها كه خانه ي اميد و آرزوست- ويرانسرا مكن ور خشم ميكني ويرانه كن عمارت هر قريه را ولي- مارا ز كودكان و عزيزان جدا مكن
فرو ميريزدش بر سر، هر آنچه مانده بود آباد دلش از درد ميجوشد، زمين، درمانده از بيداد تلي از مرگ ميبالد، کسي آهسته مينالد و ميبلعد صدايش را، به نعره، ديوي از بيداد مکرر ميشود ماتم، زماني در طبس يا بم چه فرقي ميکند؟ اين غم، چگونه ميرود از ياد؟ هماره قصه يکسان است هجوم مرگ بر کرمان همان تکرار گيلان است، که شهر مردگان را زاد و پژواکي است دردآلود، از آييني گنه اندود که دزديده است ايمان را به نام ميهني آزاد صداي ضجهي مادر، در عمق رنج ميميرد پدر در بهت ميماند، اگر چه غرقه در فرياد نگاه مات کودک در ميان اشک ميلرزد و در گوشش نميپيچد صدايي جز غريو باد چه شد آن خانهي خشتي، رطب بر سفره بود و نان و بوي فقر زيبا بود، چو مادر لقمهاي ميداد! چه سرمايي است در جانش، کجا آيد به درمانش سيه منوال تزوير و سياهي لشگر امداد؟ هزاران نخل خفتند و دو چندان گور روييدند قنات از آب خالي شد و هستي زير پا افتاد نمايان تا که شد زشتي، وراي خانهي خشتي فرو بلعيد شهري را، زمين درمانده از بيداد ... ويدا فرهودي
بــــــــــبخش... امــــّــــــا... این دل ........ دیگر برایِ تــــــو تــــَنگ نمیشود... دیگر ......به بودنت ....نیازی ... نیست... دیگر ..اینجا... ......در این خــــــــانه.. هیــــــــــچ آغوشی...به اشتیاقِ آمدنت ..گـــــــُشوده نیست.. بــــــــــبخش... امـــــــّا همه چیز را ....خــــــــــودت .... تمام کردی
ببخش اگر عاشقانه هایم سر و ته ندارد ! از وقتی رفته ای واژه ها هم نیز با من غریبی می کنند ... درست است که شاعر خوبی نیستم ... اما... فکر کنم رسم عاشقی و دیوانگی را خوب بلد باشم ... تو ببخش ... بی سر و ته بودن شعرهایم را می گویم ...