• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

رسم خوبان

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید حسین نادری

عنوان خاطره: خادم جوان

اواخر جنگ بود،قبل از پزیرش قطعنامه.متاسفانه آن روحیات اولیه،اندکی رنگ باخته بود .گهگاهی حرکاتی از بعضی ها سر می زد که با شان و منزلت جبهه و جنگ سازگاری نداشت. درست است که تعداد این افراد بسیار قلیل بود و اندک، اما تاثیر آن محسوس بود و مملوس. و شاید علت اصلی آن هم ،ورود افرادی با انگیزه های کمتر الهی در این صحنه ی مقدس بود. اعزام اجباری سربازان به جبهه -طرح نوبتی جبهه کارمندان و...
گردان ما هم از قاعده مستثنی نبود و افرادی در آن وجود داشتند که چندان مقید به رعایت حقوق دیگران نبودند. در بعضی غروب هاف اردوگاه گردان که در جنگل مستقر بود ، صحنه ی چندان خوشایندی نداشت . وجود زباله ها در اطراف چادر ها، دستشویی های کثیف و غیر بهداشتی و...
اما آنچه سخت مرا به خود مشغول کرده بود ،تمیزی صبحگاهی این اردوگاه بود حال آنکه هیچ نیروی خدماتی برای این امر وجود نداشت و برنامه ی مشخصی هم تدوین نشده بود . تا اینکه سرانجام ، شبی از روی اتفاق و یا از سر کنجکاوی و تفحص ، ساعتی از نیمه شب گذشته ، به قصد ضرورتی از چادر بیرون امدم . صدایی مرا به خود جلب کرد. کسی داشت دستشویی ها را تمیز می کرد و گویی زباله ها را هم قبلا جایی جمع آوری و دفن کرده بود .
خدایا! این چه کسی است که در این وقت شب خواب را بر خود حرام کرده و مشغول خدمت است. چه کسی میتواند باشد ؟ نزدیک تر شدم، آری! حدسم درست بود این شخص فرمانده جوان و جنگ آور گردان بود ، که کمر همت را به خدمت بسته بود .

 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید پایدار اردکانی

عنوان خاطره : میهمان پانزده ساله

در یکی از روز های گرم تابستان سال 64 ، پس از صرف ناهار با سایر دوستان که اکثراً فرهنگی و دبیران دبیرستان های استان یزد و مسئولین فرهنگی ادارات آموزش و پرورش بودند ، ظرف ها را به کناری گذاشته و به استراحت پرداختیم . در همین هنگام پرده ی سنگر کنار زده شد و یک جوان بسیجی - حدودا ً پانزده ساله - وارد سنگر شد و گفت : (( برادران ! میهمان نمیخواهید ؟ ))
تعدادی از دوستان به شوخی گفتند : (( چرا ، غذا خوردیم و کسی نیست که ظرف ها را بشوید.))
آن بسیجی با بزرگواری گفت : (( خب! این افتخار نصیب من شد .))
خدا را شکر کرد و شروع به خوردن غذاهای باقی مانده- که چندان هم مطلوب نبود - کرد و در همان حال با لحن بسیار زیبا شروع کرد به نصیحت و از معاد و روز قیامت و سختی هایی که انسان در آن دنیا با آن مواجه می شود ، صحبت کرد .
مانند یک روحانی که پنجاه سال در حوزه درس خوانده باشد ، موعظه می کرد و به قدری همه را متحول نمود که کسانی که قبل از آمدن ایشان میخندیدند و نمیدانستند در کجا قرار دارند ،شروع به گریه کرده و گفتند : (( او به این سن و سال در کجا قرار دارد و ما کجا هستیم .))
همگی که بیش از دوازده نفر بودیم دور او حلقه زدیم و از او خواستیم بیشتر برای ما صحبت کند .
پس از آنکه از سنگر ما خارج شد ، تصمیم گرفتیم برای نگهبانی شب، به خط مقدم رفته و روز ها در رابطه با مسائل آموزشی در خدمت رزمندگان باشیم . آن بسیجی خود را پایدار اردکانی معرفی کرد . وی ، چند ماه بعد به درجه ی رفیع شهادت نایل شد.

 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید حسین منجّمی

عنوان خاطره: زخم عمیق

آدم مخلص و شجاعی داشتیم به نام شهید حسین منجّمی . ایشان با یکی دو نفر آمده بود ؛ هر دو از هم بهتر .
یک روز داشت خاکریز میزد . خودش بالای بولدوزر بود ، من هم سمت راستش . عراق ما را دیده بود و درست همان جایی که بودیم ، شلیک کرد . ترکش درست وسط بیل خورد . بیل چنان تکه تکه شد اما عجیب بود که آن ضربه و آن دقت حتی باعث نشد که یک ذره خاک به من و ایشان بپاشد . ما نمیتوانستیم باور کنیم ترکشی که بیل بولدوزر را آن جور تکه تکه کرد ،هیچ صدمه ایی به ما که در فاصله دو متری آن بودیم نزد .
از شجاعت های این شهید خاطره ایی یادم است ؛ یک شب او مشغول زدن خاکریز بود و عراق متوجه شده بود . من صدای شلیک را متوجه شدم ، اما نفهمیدم که گلوله به شهید منجّمی خورده است. او هم اول نشان نداد، بعد حس کردم انگار جور دیگری شده است . گفتم: چطور شده ؟
همین طور که کتفش را گرفته بود گفت : کتفم.
باز من خیال کردم زخمی سطحی برداشته. چون بولدوزر را هدایت میکرد . برای بوادوزر جا درست کرد که از خطر در امان باشد . بعد که از این بابت مطمئن شد ، حاضر شد که بیاید پایین .
آوردمش پایین . دیدم زخمش عمیق است . با یک جیپ شهرباز فرستادیمش عقب تا مداوا شود .
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید کیومرث (حسین) نوروزی

عنوان خاطره: امشب خدا خوشحال می شود

شب عملیات والفجر هشت، به اتفاق حسین از نقطه ی رهایی حرکت کردیم . آن طرف خط ، آتش بسیار سنگین بود . حسین به من گفته بود : (( سید! من شهید می شم! )) از طرفی گفته بود :(( دوست دارم با هم باشیم !)) به لطف الهی خط شکست . او با اولین دسته از آب عبور کرد . بچه ها تا کمر در آب فرو رفته بودند .
وارد کانال شدیم . وضعیت بسیار خطرناک بود. من بالای کانال بودم . او برگشت و بین موانع ، در آب ایستاد . یکی ، یکی نیروها را از معبر عبور داد . در همین حال ترکش به کتفش خورد ، ولی خم به ابرو نیاورد !
اولین نفری بود که به طرف دشمن رفت. دست نیروهای گردان را گرفت و جلو برد . هفتاد و دو ساعت در مکان مستقر بودیم و با وجود نزدیکی اش به دشمن ، صبورانه کارش را انجام داد .
فریاد بلندی کشید .طبق معمول ، شوخی و جدی اش معلوم نمی شد ، ولی شدت و بلندی فریاد حسین ، می گفت که چیزی شده.
تصمیم گرفتیم یکی ،یکی خودمان را پشت خاکریز برسانیم. از ران پای حسین خون جاری شده بود . ترکش خمپاره ی شصت ، چیز کمی نبود .حتی برای بدن قوی و ورزشکار حسین . زیر بغلش را گرفتیم و او را پشت خاکریز بردیم. درد شدیدی داشت . یک اورژانس صحرایی آن نزدیکی بود . او را به آنجا بردیم. شوخی های همیشگی اش درد را نمیشناخت، میخندید.
دکتر بلافاصله برگه ایی نوشت تا ماشین بیاید و او را به عقب ببرد. محیط بسیار آلوده بود. وضعیت حسین هم نامساعد . با قاطعیت گفت : (( نه! اصلا نمیرم عقب.))
دکتر مجبور شد همان جا درمانش کند و قرص هایی بدهد تا از عفونت جلوگیری کند .
قبل از عمتیات ، از سید تقی شاهچراغی سوال کرد : (( من میرم یا شما ؟))
منتظر جواب نماند ،سریع گفت: این بار ، عملیات آخرمه بذار من جلو برم و با بسیجی ها باشم !
وقتی آقای شاهچراغی گفت: پس مواظب خودت باش !
دستی تکان داد و گفت: خیالت راحت باشه امشب میخوام کاری کنم که خدا خوشحال بشه .

 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید محمود اخلاقی

عنوان خاطره: برای اخلاص ، دوباره برگشت

یکی از همرزمان شهید بزرگوار نقل می کند ؛ شهید اخلاقی روح بلندی داشت اعمال او بسیار خالصانه بود .
در منطقه ی کردستان رودخانه ایی بزرگ و خروشان بود سیم هایی را برای عبور از رودخانه متصل کرده بودند . شهید اخلاقی در استفاده از این سیم ها مهارت و ورزیدگی خاصی داشت .
او به راحتی از رودخانه غبور کرد . اما بعد از مدتی برگشت و مسیر را دوباره تکرار کرد . علت را جویا شدم. گفت؛ دیدم خیلی از بچه ها نمی توانند از رودخانه عبور کنند . یک لحظه فکر کردم که یک برتری نسبت به دیگران دارم. به همین خاطر از حرکت خودم بدم آمد و برای اینکه خودم را تنبیه کنم و از این مسیر ، خالصانه عبور کنم دوباره برگشتم و این مسیر را دوباره تکرار کردم.

 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید حمید قلنبر

عنوان خاطره: هجوم شیطان

به من گفت : (( برادر مهدی ! انسان از شیطان هیچ گاه نباید غافل شود و همه ی برکات را باید از جانب خدا بداند .))
نقل می کرد که من به عرفان علاقه ی زیادی داشتم. رفتم پیش یکی از علمای قم و از ایشان خواستم کتاب هایی را برای خواندن معرفی کند، تا آگاهی و شناخت بیشتری پیدا کنم. او یک کتاب کوچک عربی به من داد . پس از صحبت با استاد رفتم داخل حرم حضرت معصومه(س) نشستم و آن را باز کردم و خواندم پس از آن با خود میگفتم من که عربی را به درستی نمیدانم، چه جور می توانم از این کتاب استفاده ببرم ؟ به هر حال شروع کردم به خواندن کتاب. دیدم تمام کلماتش برای من آشناست و متوجه معنی آن می شوم. تصور کردم که چون قران و حدیث خوانده ام و با کتاب های عربی مانوس بوده ام ، عربی را هم میدانم. در همین لحظه دوباره به کتاب نگاه کردم و دیدم هیچ متوجه نمیشوم. دانستم که با هجوم شیطان مغرور شده ام و شیطان از این طریق میخواهد مرا بفریبد. از این رو موقعی که احساس کردم منشاء خیر خودم هستم ، همه ی رحمت از من بر بست و نتوانستم متن عربی کتاب را دریابم. به خدا پناه بردم و شیطان را با گفتن اعوذبالله من شیطان رجیم از خودم راندم و دوباره کتاب را گشودم . دیدم مثل اینکه عربی را میدانم و دانستم که آن از لطف الهی است .

 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید علی ...

عنوان خاطره : هم ناله

شب عملیات فرا رسید . قرار شد، هنگام غروب بچه ها نمازشان را بخوانند و حرکت کنند . نماز مغرب شروع شد . حدود ربع ساعت طول کشید، از بس بچه ها در حال نماز گریه کردند ، نه امام جماعت می توانست از رکوع بلند شود و نه دیگران ، همه در رکوع و سجده با گریه های شدید مانده بودند مکبر که جلو ایستاده بود ، در حالی که به شدت گریه می کرد ، هرچند لحظه میگفت : برادرها! تورا به خدا تمام کنید.
نماز مغرب که تمام شد، امام جماعت خیلی التماس کرد که نماز عشاء را زودتر تمام کنند . بچه ها گفتند : این نماز آخر ماست و می خواهیم با خدا حرف بزنیم. حاضریم مقداری از راه را بدویم، ولی نماز را زود تمام نکنیم .
نماز عشاء شروع شد؛ انگار که زمین و آسمان با بچه ها هم ناله شده بودند. به جرات می توان گفت این نماز تالی نماز پیامبران و یاران امام حسین(ع) در شب عاشورا بود . تاریخ چنین نمازهایی را به خود کم دیده و تا زمان ظهور امام زمان (عج) هم نخواهد دید . بوی عطر خاصی به مشام می رسید ،اگر برنامه ی رفتن به طرف دشمن نبود ، خیلی ها تا صبح به حال سجده میماندند و متوجه هیچ چیز نمی شدند. با التماس امام جماعت و مکبر ، نماز تمام شد . علی آقا جلو آمد و گفت : حمید بوی عطر را استشمام کردی ؟
گفتم : بله . به خدا قسم تا به حال چنین بوی عطری به مشامم نخورده بود .
آنگاه گفت:حمید آقا کسی را دیدی ؟
گفتم : نه.
تبسمی کرد و رویش را برگردانند و در حالی که سرش را پایین انداخته بود رفت .

 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید علی عابدینی

عنوان خاطره: آخرین نماز

شب عملیات پس از نماز مغرب و عشاء گردان های غواصی را به خط کردیم تا به نقطه ی رهایی ببریم ، دیدیم علی عابدینی - فرمانده گردان 410- نیست. همه اطراف را جست و جو کردیم .از بچه ها پرسیدیم: عابدینی کجاست ؟
گفتند : مثل اینکه توی فلان سنگر است .
حاج قاسم هم مرتب سراغ عابدینی را می گرفت . من خودم توی سنگر رفتم ؛ دیدم بله ، علی آقا در حال نماز خواندن است، گفتم : علی عابدینی عجله کن ،برو ، گردان رفت چه کار می کنی ؟
انگار اصلا نمی شنید که من چه می گویم ، در عالم خودش بود و داشت دعا می خواند و گریه می کرد ، داد زدم: عجله کن ، نمازت را زود تمام کن، بچه ها آماده اند .
اما او اصلا اعتنا نداشت . صبر کردم تا نمازش تمام شد و گفت: می خواهیم عملیات برویم و خط را بشکنیم . داشتم نماز می خواندم و از خدا کمک می گرفتم .
من آخرین نماز خالصانه ی او را دیدم و در همان عملیات هم به معبودش پیوست و به شهادت رسید.

 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید محمود دولتی مقدم

عنوان خاطره : اول خودم


پاکسازی منطقه نا امن (نصرت آباد) از لوث وجود اشرار به جهت تامین امنیت مردم از اهمیت ویژه ایی برخوردار بود . یک شب که چند تن از نیرو ها پست نگهبانی خود را بدون اجازه ترک کرده بودند ، آقای دولتی دستور داد نیروها را به خط کنیم . آنگاه در جلوی چشمان حیرت زده ی ما پیراهنش را از تن در آورد و همراه با نیروهای متخلف در میان خاک و خاشاک و سنگلاخ شروع به سینه خیز رفتن و غلت زدن کرد . ما که علت این تصمیم فرمانده را نمیدانستیم و او را از چشم های خود بیشتر دوست داشتیم به پیروی از او پیراهن های خود را در آورده و به دنبال ایشان اعمال تنبیهی غلت وسینه خیز را انجام دادیم . پس از پایان تنبیه نیروها ، چند نفر از برادران پاسدار که برای عمل وی پاسخی نیافته بودند علت این کار را جویا شدند. آقای دولتی در نهایت آرامش گفت : یک لحظه احساس کردم که می خواهم از روی نفس این ها را تنبیه کنم . بنابراین اول خودم را تنبیه کردم که خدایی نکرده غرور بر من پیروز نشود .
آن شب به اندازه یک دوره آموزش از ایشان درس اخلاص و جوانمردی آموختم.

 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید عباس بابایی

عنوان خاطره: فرار از گناه

روزی به پایگاه دزفول زنگ زد و گفت: اگر امکان دارد به تهران بیایید . با شما کار دارم.
گفتم : خیر است انشااله . آیا مشکل خاصی پیش آمده که نمیتوانی از طریق تلفن بگویی ؟
گفت : مشکل خاصی نیس ولی حتما بیایید .
من هم دو سه روزی مرخصی گرفتم و به تهران رفتم .وقتی نزد او رفتم ، گفت: آسایشگاهی که من در آن هستم در طبقه ی دوم ساختمان است، ولی من می خواهم در طبقه اول منتقل شوم .
تعجب کردم و گفتم : شما که یک سال در این آسایشگاه بیشتر نخواهی ماند؛ پس چه دلیلی داره که می خواهی به آسایشگاه طبقه اول بیایی؟
او گفت: این آسایشگاه مشرف به آسایشگاه دختران است و من می خواهم نماز بخوانم . خوب نیس که نمازم باطل شود و مرتکب گناهی شده باشم . شما که مسئول خوابگاه را می شناسی از او بخواه تا مرا به طبقه اول منتقل کند .
به شوخی گفتم : برای همین موضوع مرا از دزفول به اینجا کشانده ایی ؟
سپس رفتم و از مسئول آسایشگاه خواستم تا در صورت امکان اتاق او را تغییر دهد. مسئول آسایشگاه در حالی که می خندید با لحن خاصی گفت: آسایشگاه بالا کلی سرقفلی دارد ، ولی به روی چشم. او را به طبقه اول منتقل می کنم.
در دوران تحصیل در آمریکا ، روزی در بولتن خبری پایگاه ( ریس ) که هر هفته منتشر می شد ،مطلبی نوشته شده بود که توجه همه را به خود جلب کرد . مطلب این بود: (( دانشجو بابایی ساعت دو به بعد از نیمه شب می دود تا شیطان را از خودش دور کند.))
منو بابایی هم اتاق بودیم . ماجرای خبر بولتن را از او پرسیدم. او گفت: چند شب پیش بی خوابی به سرم زده بود ، رفتم میدان چمن پایگاه و شروع کردم به دویدن . از قضا کلنل (باکستر) فرمانده پایگاه با همسرش از میهمانی شبانه برمی گشتند . آنها با دیدن من شگفت زده شدند . کلنل ماشین را نگه داشت و مرا صدا زد. نزد او رفتم. او گفت: در این وقت شب برای چه میدوی ؟ گفتک: خوابم نمی آمد خواستم کمی ورزش کنم تا خسته شوم . گویا توضیح من برای کلنل قانع کننده نبود . او اصرار کرد تا واقعیت را برایش بگویم . به او گفتم: مسائلی در اطراف من می گذرد که گاهی موجب می شود شیطان با وسوسه هایش مرا به گناه بکشاند و در دین ما توصیه شده که در چنین مواقعی بدویمو یا دوش آب سرد بگیریم . آن دو با شنیدن حرف من تا دقایقی می خندیدند ، زیرا با ذهنیتی که نسبت به مسائل جنسی داشتند نمی توانستند رفتار مرا درک کنند.

 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید احمد منتظری

عنوان خاطره : درس صداقت

نزدیک خرمشهر دهکده ایی وجود داشت که مقر بچه های اطلاعات عملیات بود. اتاق های زیادی در اختیار بچه ها بود که بزرکترین آن مربوط به ما می شد . به همین خاطر ، بچه ها نماز را در اتاق ما برپا می کردند .
یک روز بعد از نماز به احمد اصرار کردم که برای ناهار پیش ما بماند و با ما غذا بخورد . گفت: امروز میل به غذا ندارم و ناهار نمی خورم . بعد از رفتن او سفره را پهن کردیم و مشغول غذا خوردن شدیم .
در حال خوردن غذا بودیم که متوجه شدم احمد بیرون اتاق ایستاده و مرا صدا می زند.
بیرون که رفتم ، رو به من کرد و گفت: به تو گفته بودم امروز ناهار نمی خورم. اما راستش را بخواهی بچه ها اصرار کردند و مجبور شدم دو لقمه کنار آنها بخورم . برای اینکه دروغ نگفته باشم، آمدم تا این مطلب را به تو بگویم.
احمد برای بچه ها یک معلم واقعی بود . هر یک از اعمال و رفتارش برای ما یک درس اخلاق داشت . مراعات کوچک ترین موارد را هم می کرد و چنین مسئله ایی که برای ما کم ترین اهمییتی نداشت ، برای احمد بسیار مهم بود .

 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید سید مجتبی علمدار

عنوان خاطره: پیر هرات

اخلاصش باعث می شد این جوانها به سمتش کشیده شوند . خیلی ها مقام داشتند ،پول داشتند . او هیچ کدام از اینها را نداشت . خیلی جالب بود ولی چیزی که داشت کلامش ، رفتارش ، حرف زدنش یک جوری بود . آدم همینطور ناخودآگاه به طرفش می رفت. نمیدانست چه جوری دارد می رود . من بعضی وقت ها یاد داستان مولوی می افتم که پیر هرات آمده بود مولوی را از این رو به آن رو کرده بود . در صورتی که خود مولوی باورش نمی شد.
سید مجتبی علمدار در یادداشت های خود چنین اعتراف کرده است :(( اعتراف می کنم که قران را نشناختم و به آن عمل نکردم . حداقل روزی ده آیه قران باید بخوانم اگر روزی کوتاهی کردم و به هر دلیلی نتوانستم این ده آیه را بخوانم آن روز بعد باید حتما یک جزء کامل بخوانم .
تاریخ اجرا 4-5-69
قانون دوم :
پروردگارا ! اعتراف می کنم از اینکه نمازم را بی معنی خواندم و حواسم جای دیگری بود و در نتیجه دچار شک در نماز شدم . حداقل روزی دو رکعت نماز قضا باید بخوانم . اگر روزی به هر دلیلی نتوانستم این دو رکعت نماز را بخوانم روز بعد باید نماز قضای یک 24 ساعت (17 رکعت) بخوانم . تاریخ اجرا 11-5-69
قانون سوم :
خدایا ! اعتراف می کنم از اینکه مرگ را فراموش کردم و تعهد کردم که مواظب اعمالم باشم ولی نشدم . حداقل هر شب قبل از خواب باید دو رکعت نماز توبه بخوانم . اگر به هر دلیلی نتوانستم این دو رکعت را به جا بیاورم ، روز بعد باید 20 ریال صدقه و 8 رکعت نماز قضا بجا بیاورم . تاریخ اجرا 26-5-69
قانون چهارم :
خدایا ! اعتراف می کنم از اینکه شب با یاد تو نخوابیدم و برای نماز شب هم بیدار نشدم . حداقل در هر هفته باید دو شب نماز شب بخوانم و بهتر است شبهای سه شنبه و شب جمعه باشد. اگر به هر دلیلی نتوانستم شبی را به جا بیاورم ، باید برای هر شب 50 ریال صدقه و یازده رکعت تمام را به جا بیاورم . تاریخ اجرا 16-6-69
قانون پنجم :
خدایا ! اعتراف می کنم از این که (( خدا می بیند )) را ،در کارهایم دخالت ندادم و برای عزیز کردن خود کار کردم . حداقل در هر هفته باید دو صبح زیارت عاشورا و صبح جمعه سوره ی الرحمن را بخوانم . اگر به هر دلیلی نتوانستم زیارت عاشورا را بخوانم باید هفته ی بعد 4 زیارت عاشورا و یک جزء قران بخوانم و اگر صبح جمعه ای نتوانستم سوره ی الرحمن را بخوانم ، باید قضای آن را در اولین فرصت به اضافه ی 2 حزب قران بخوانم . تاریخ اجرا 12-7-69
قانون ششم :
حداقل باید در آخرین رکوع و در کلیه ی سجده های نماز های واجب ، صلوات بر محمد (ص) بفرستم . اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل ها را انجام بدهم ، باید به ازای هر صلوات 10 ریال صدقه و 100 صلوات بفرستم . تاریخ اجرا 18-8-69
قانون هفتم:
حداقل باید در هر 24 ساعت 70 بار استغفار کنم . اگر به هر دلیل نتوانستم این عمل را به جا بیاورم ، در 24 بعدی باید 300 ابر استغفار کنم و باز هم ، 300 به 600 تبدیل شود . تاریخ اجرا 18-8-69
قانون هشتم :
هر کجا که نمازم را تمام می خوانم ، باید در هفته دو روز را روزه بگیرم ؛بهتر است دوشنبه و پنج شنبه باشد . اگر به هر دلیل نتوانستم این عمل را به جا آورم ،در هفته ی بعد به جای دو روز ،سه روز و به ازاء هروز 100 ریال صدقه باید بپردازم . تاریخ اجرا 19-11-69
قانون نهم :
در هر روز باید 5 مسئله از احکام رساله امام را بخوانم . اگر به هر دلیل نتوانستم این عمل را به جا بیاورم ، روز بعد باید 15 مسئله بخوانم . تاریخ اجرا 14-1-70
قانون دهم :
در هر 24 ساعت باید 5 بار تسبیح حضرت زهرا برای نماز یومیه ودو بار هم قضا بزنم. اگر به هر دلیل نتوانستم این فریضه ی الهی را انجام بدهم ، باید به ازاء هر یک بار ، سه مرتبه این عمل را تکرار کنم .
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید تقی بهمنی

عنوان خاطره : مرخصی بدون حقوق

بالاخره تعمیر شد . ولی هوا روشن شده بود. باید منتظر می شدیم تا دوباره تاریک بشه .
بهمنی گفت: نمی توانیم بمانیم ، من توی خط خیلی کار دارم .
گفتم: آخه اگه الان بریم ، زیر دیدیم . میزنن!
گفت: اگه ما رو بزنن بهتر از اینکه دست رو دست بزاریم و بچه ها بی صلاح بمانند .
غژ غژ ماشین که درامد ، صدای گلوله ها هم درامد. گفت: آیه الکرسی بخوان !
گفتم: یعنی اگه بخونم ، دیگه ماشینمان را نمی زنند ؟ گفت : بخون تا ببینی .
رسیدیم . سالم سالم ! هم خودمان هم ماشین. حتی یک ترکش هم به ماشین نخورده بود .
داوطلبانه رفت ؛ با عشق! نه اینکه مجبور باشه!
مرخصی بدون حقوق از آموزش و پرورش گرفت : می خواهم برم جبهه . جنگ در راس امور است.
حالتش دستمان بود . موقعی که کار داشت و سرش شلوغ بود ، با نشاط و سر حال می شد . موقعی هم که کار نداشت ، یا کارش کم می شد ، کسل و بی حال می شد .

 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید حسن باقری

عنوان خاطره : روح نماز

در دفتر خاطرات او نوشته شده بود : دیشب متاسفانه بدون اینکه وضو بگیرم ، روی تختم خوابیدم . زیر پتو رفتم تا بعدا ، قبل از خواب وضو بگیرم . ولی خاک عالم بر سرم شد و خوابم برد . از لطف حضرت امام عصر (عج) دور ماندم حالا چرا، خدا میداند ! در اینجا پاک ماندن مشکل است و خیلی چیزها قاطی می شود . وقتی انسان از نظر روحی خراب شود ، از توجه امام عصر (عج) هم دور می شود ...
امروز خیلی ناراحت کننده است . دل خوشی ام این بود که نمازم قضا نشده است . ولی چه نمازی ؟ یک مشت الفاظ را خواندن و نفهمیدن !
نمازهایم اصلا روح ندارد و من فقط نگران نخواندن آنها هستم !
از صبح تا ظهر آب نخوردم . خیلی عصبانی بودم، ولی چه فایده! با این همه دبدبه و کبکبه ، نماز مغرب و عشاء دیروز را نخواندم . کاش نیامده بودم سربازی و اینطوری نمی شد . تنها امیدم بخشش خداوند متعال است . ولی هر چه بوده ، از تنبلی ، سستی و بی ایمانی بوده است و بس . شرط کرده ام تا آخر این ماه ، تا نماز را نخوانم شب ها نخوابم . همین داغ برای یک نفر که خودش را نوکر حضرت حجت (عج) را میداند ، بس است .
دیروز نامه ایی به .. نوشتم و حرف هایی به او زدم . امروز آن را پاره می کنم تا به خودم گفته باشم من غلط می کنم ... دیگران را نصیحت کنم ، در حالی که نماز مغرب و عشاءی خودم قضا می شود ....

 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید حبیب غنی پور

عنوان خاطره : همین یک گناه

شهید حمید غنی پور در یادداشت هایش چنین نوشته :
بعد از ظهر ، ساعت سه قرار بود بیرون برویم . می گفتند ، می خواهیم برویم حسینیه برای شنا . نون و وسایل دیگر را برداشته و از پادگان خارج شدیم . مسیر حرکت به سوی ملاوی بود ؛نه به طرف اندیمشک . حدود 45 دقیقه راهپیمایی کردیم ، ولی این 45 دقیقه در آن هوای گرم ، دمار ار روزگار همه درآورد . حتی مسئولین دسته ها اعتراف کردند که بریده بودند .
در مسیری که می رفتم ، ملخی را دیدم که در حال پرواز بود . پریدم و به آن ضربه ایی زدم و ملخ روی زمین افتاد . چون در حال حرکت بودیم ، مابقی ماجرایش را نفمیدم . از این حرکت خویش بسیار بسیار اندوهگین شدم . فکر کردم اگر من در دنیا گناهی نداشته باشم ، همین یک حرکت باعث ناراحتی خداوند از من خواهد شد . تصمیم گرفتم که دیگر به هیچ موجودی آزار نرسانم و از خدا طلب بخشش کردم. دهانم خشک شده و لبم به کامم چسبیده بود . روی دندان ها قشری لزج بر اثر برخورد گردو خاک با آب دهان به وجود آمده بود . بچه ها می گفتند:به یاد حسین بن علی و تشنگی آن روز ...
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید الله قلی کیانی

عنوان خاطره : جور همه را کشیده بود

هنوز مدت زیادی از استقرار ما در منطقه ی مسلم بن عقیل نگذشته بود که با نظر فرماندهی قرار بر این شدکه در اطراف چادرها پست نگهبانی هم برقرار کنیمو برنامه ایی برای تنظیملوح نگهبانی هم نوشته شد .
مدتی می شد که از آن همه آتش سنگین خبری نبود و همین مسئله ،ذهن فرماندهی را به خود مشغول کرده بود و ضرورت ایجاد پست ، بیش از پیش احساس می شد . قرار بر این شد که از ساعت 10شب تا اذان صبح به نوبتی که در لوح مشخص شده بود ، بچه ها مشغول نگهبانی شوند . شب با خشتگی و انتظار کشیک نگهبانی ، در چادر ها آرام گرفتیم و صبح وقتی که از خواب برخواستیم ، متوجه شدیم که انگار از برنامه ی نگهبانی خبری نبوده است . البته در آن روزهای سخت بدمان نمی آمد که شب ها از خواب ناز بر نخیزیم . بعضی ها فکر می کردند که نظر فرماندهی عوض شده و با سادگی از کنار قضیه گذشتند . شب بعد دوباره لوحی تنظیم شد و اسم من هم در آن بود. شب با انتظار دوباره پلک ها را بر هم گذاشتم و صبح که با همهمه ی بچه ها برای اذان برخواستم ، دوباره متوجه شدم که از نگهبانی خبری نبوده که نبوده . تنظیم لوح نگهبانی و بیدار نشدن نگهبان ها چند شب دیگر هم ادامه داشت . من و یکی دوتا از بچه ها تصمیم گرفتیم که تا مشخص شدن ماجرا، شب ها نخوابیم.
آن شب الله قلی کیانی ، ساعت 10 در حالی اسمش در لیست نبود ، بی صرو صدا و بدون اینکه کسی متوجه بشود ،داوطلبانه برای نگهبانی به پست مربوط رفته بود و وقتی که مشتش پیش ما باز شد ، با نجابتی که همیشه در وجودش سراغ داشتیم ، چیزی نگفت . و ما تازه فهمیدیم که او در این چند شب جور همه را کشیده و فشار زیادی را تحمل کرده است .

 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید محسن جنگجویان

عنوان خاطره : مرد راه

قرار بود نیمه شب گروهان حرکت کنند . چند ساعت بیشتر به شروع عملیات نمانده بود . دعای روح بخش کمیل از رادیو به گوش می رسید . همه ی نیروها پشت خاک ریز جمع شده بودند . محسن رو به قبله نشسته بود و دعای کمیل می خواند . یاد صحبت های او افتادم که می گفت :
((باید پاک شویم و سبک بال ، آن وقت است که می توان به دوست سفر کرد . انسان همان کسی است که به معراج سفر کرد . پس برای ما نیز امکان سفر هست . بایذ مرد راه بود و از سختی ها نهراسید آن وقت است که ...))
رشته ی افکارم با فرمان آماده باش گسست . شور و حال خاصی حاکم بود . نیروها به حرکت در آمده بودند. سید کاظم حرکت می کرد و با بچه ها حرف می زد و آخرین دستورات را می داد و زمان حرکت نیرو ها به طرف دشمن. به هم رزمانشان آهسته گوش زد می کرد که امشب شب عاشوراست ؛ شما یاران حسین هستید به ائمه متوسل شوید.
دیگر نیروها به آخرین نقطه قبل از عملیات رسیده بودند و ساکت و آرام نشسته بودند . نفس در سینه حبس شده بود . حتی صدای زوزه باد هم نمی آمد همه جا تاریک بود . اما درون بچه ها غوغایی بود . هر کس به نوعی در خودش فرو رفته و مشغول راز و نیاز شبانه با خدای خویش بودند . فرمان حمله صادر می شود و در یک لحظه بچه ها به خط مقدم می زنند و خط دشمن شکسته می شود . محسن با فریاد الله اکبر در زیر باران آتش به بچه ها روحیه می داد . قسمتی از خط حمله ما لو رفته بود و دشمن آتش سنگین خود را در این قسمت متمرکز کرده بود . با صدای خمپاره در سرم احساس سوزش عجیبی می کنم دست می گذارم و خون گرم را احساس می کنم و از هوش می روم . وقتی بهوش آمدم محسن را دیدم که وسط میدان تله های انفجاری ، معبری را باز می کنند . صدا زدم : محسن مواظب باش ، آنجا خطرناک است .
به هر زحمتی بود از راه معبر خودم را به او رساندم و گفتم : محسن می خواهی چه کار کنی ؟
گفت : فقط همین یک تیر بار دشمن مانده ، خیلی بچه ها را اذیت می کند . باید آن را خاموش کنم تا نیروهای پشتیبانی بتواند از خط دشمن عبور کنند .
سرم به شدت درد می کرد . دستم را بی اختیار روی شانه ی محسن گذاشتم . بدنم لرزید ، احساس کردم دستم خیس شده ، چند لحظه ایی صبر کردم و در نور یکی از خمپاره های منور دیدم که دستم خون آلود است . گفتم : محسن تو مجروح شده ای ؟ گفت : نه . و حواسم را به سوی تیر بار دشمن جلب کرد .
دوباره گفتم : محسن تو زخمی شده ایی . بگذار من این تیر بار را از کار بیندازم بعد ! برای بار دوم او را ور انداز کزدم . چشمم کار نمی کرد . در آن شب ظلمانی بر محسن و دیگر هم سنگرانش چه گذشت نمی دانم . مرا فورا به عقب برگرداندند و به بیمارستان شهید بقایی اهواز منتقل کردند . بعد از معالجه ؛ وقتی خواستم از بیمارستان مرخص شوم صحنه ایی دیدم که برایم باور کردنی نبود . محسن روی تخت بیمارستان بستری بود . به ملاقاتش رفتم . زخم عمیقی برداشته بود . چشمش که به من افتاد خندید و گفت: دیدی باز هم تجدید شدم .
ادامه داد : ناراحت نباش ، آن قدر در این جبهه ادامه می دهیم تا بالاخره قبول شویم . و با خودش از سر ناراحتی این شعر ها را می خواند :
نگار من غم گل های باغ کشت مرا
جگر درید به ماتم شکست پشت مرا
نگار من همه یاران سفر کردند
به خط خون شقایق مرا خبر کردند

 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید بیژن بهتویی

عنوان خاطره : لحظه آخر

چند روز بعد از شهادت بیژن ، فرمانده و تعدادی از هم سنگران بیژن برای بازدید به منزل ما آمدند . آن جا بود که من داستان فداکاری و شهادت بیژن را از زبان فرمانده شان شنیدم.
ایشان تعریف می کرد که: (( در روز های اول عملیات بیژن خیلی فداکاری می کرد. منطقه ای که ما در آن قرار داشتیم ، در محاصره بود . ما در داخل سنگری پناه گرفته بودیم و از نظر مهمات در تنگنا بودیم. کسی هم جرأت بیرون رفتن از سنگر را نداشت. فقط بیژن بود که مرتب از سنگر بیرون می رفت و از آنطرف خاکریز برای ما مهمات می آورد. هر چقدر به او اصرار می کردیم که این کار را نکن خطرناک است قبول نمی کرد. بعد از آوردن مهمات ، خودش شروع به جنگیدن با تانک ها کرد. ابتدا تا آنجا که گلوله داشت تعدادی از تانک های دشمن را با آر پی جی منهدم کرد. بعد هم با نارنجک به سراغ آنها رفت. لحظات آخر ، شجاعت و شهامت خاصی پیدا کرده بود. روحیه اش را نمی توان توصیف کرد . بالاخره در حین منفجر کردن یکی از آن تانک ها ، ناگهان به زمین افتاد. من خودم را به او رساندم. به شدت مجروح شده بود. خیلی از قسمت های بدنش در اثر انفجار سوخته بود. خواستم او را از زمین بلند کنم و به عقب برگردانم ، اما نگذاشت. هرچه اصرار کردم، او ممانعت کرد . آخر سر گفت: (( این جا محاصره شده، اگر بمانید دشمن شما را اسیر می کند.))
به من هم گفت : برو . اگر شرایط مناسب بود ، بعدا بیایید و بقیه شهدا و مجروحین را برگردانید ، اگر توانستید مرا هم برگردانید.

 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید محمد تقی قالیباف مددی

غنوان خاطره : در تیررس دشمن

یک شب دشمن ، انبار مهماتمان را هدف قرار داد. خیلی از دوستان زیر آتش سنگین دشمن بودند. از طرفی مهمات خودمان منفجر می شد و از طرف دیگر دشمن بی امان منطقه را می کوبید. در آن موقعیت بحرانی ، برخورد منطقی برادر مددی به ما آرامش می داد. همه ی بچه ها را از آنجا متفرق کرد تا به ناحیه امن پناه ببرند. حتی زمانی که هر یک در فکر نجات جان خود بودند ، ایشان با حساسیت خاصی قصد خارج کردن بعضی ادوات جنگی از تیررس دشمن را داشتند . فریاد می زدم : حاجی ! خودت را به جای امنی برسان.
اما او در حالی که خمپاره انداز را کشان کشان حمل می کرد می گفت : من باید باشم ، این وسایل تحویل من داده شده این ها بیت المال هست .

 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید محمد بروجردی

عنوان خاطره :نجات مردم مهم تر از هر کار

یکی از برادران پیش مرگ به من گفت : آقای بروجردی انسان بسیار لایق و شریف و متدینی است . دختری دارم که از هر جهت برازنده ی ایشان است ، دوست دارم دخترم را به عقد ایشان دراورم .
من اظهار نظری نکردم ، مدتی گذشت ، ظاهرا شهید بروجردی موضوع را شنیده بود ، یک روز پیش من امد و گفت : آقای چاپاری ! می خواهم خانواده ام را به سنندج بیاورم .
خیلی تعجب کردم و در کمال ناباوری پرسیدم مگر تو متاهلی ؟
خنده ملیحانه ایی زد و گفت : بله . گفتم : پس چگونه این همه مدت را اینجا مانده ایی و برای دیدن خانواده ات نرفته ایی؟
گفت: نجان مردم از فلاکت و بدبختی برای من مهم تر از هر چیز دیگری است .
گفتم : هیچ فکر نمی کردم تو زن و بچه داشته باشی !
گفت : حالا که دارم و می خواهم آنان را به سنندج بیاورم ، جای مناسبی را سراغ ندارم !
گفتم : اکنون که این تصمیم را گرفته ایی ، در منزل ما به اندازه کافی جا هست ، بچه ها را بیاور خانه ما . ایشان پذیرفتند . زنگ زدند ، خانواده اشان به اتفاق برادر خانمش به سنندج رفتند و در مدت 15 روزی که در خانه ما بودند ، شهید بروجردی فقط یک بار به دیدن آنها امد .
به حق می توان بروجردی را صادق ترین و دلسوز ترین فرد نسبت به مردم کردستان قلم داد کرد . ما به بچه های شهید بروجردی می گفتیم ، طفلان مسلم ! چون آنها واقعا در کنار پدرشان نبودند . شهید بروجردی مدام مشغول حل مشکلات مردم و جوانان بود ، اما وقت نداشت به مشکلات بچه های خودش رسیدگی کند . بارها به ایشان می گفتیم باید به وضع بچه هایت رسیدگی کنی !
می گفت : خدا از ما راضی باشد نارضایتی بچه ها اشکالی ندارد .

 
بالا