• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

رسم خوبان

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان


عنوان خاطره : پیش خودمان باشد


سکوتی تلخ و سنگین در اتاق سایه انداخت. سپاهی نگاهی به عکس احمد انداخت و دلجویانه گفت :« مادر ! حاج احمد گوهری بود نه فقط برای شما ، بلکه برای اسلام. یادش بخیر! جسارت نباشد. بار اولی که با هم حمام رفتیم ، همه داخل رفتند و برگشتند . نفهمیدیم حاج احمد چه وقت رفت خودش را شست برگشت که هیچ کدام متوجه نشدیم. بار دوم که خیال حمام رفتن داشتیم ، طوری که حاجی متوجه نشود ، معطل کردم.وقتی همه رفتند حاجی لباسهایش را درآورد . خدا میداند چه دیدم ! هیچ وقت آن صحنه را فراموش نمی کنم. بدن حاجی پر بود از آثار زخم و شکنجه های زمان شاه. بی اختیار زیر گریه زدم. حاجی متوجه حضور من شد. با دلخوری گفت :« برادر ! کار خوبی نکردی . چیزی را که دیدی ، پیش خودمان باشد.» تا امروز هیچ کس این موضوع را از زبان من نشنیده بود.

مادر با گوشه ی روسری ، چشمهای خیسش را پاک کرد. بلند شد، سینی استکان ها را برد تا چایی را عوض کند. سپاهی ، نگاهی به قاب عکس انداخت. نگاه حاج احمد مثل آن روز- در حمام- تند و سرزنش آمیز بود. انگار می خواست بگوید :« نباید زیر قولت می زدی.»
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید حجت الاسلام حاج شیخ عبدالله میثمی

عنوان خاطره : سفره حاضر بود و چه غذایی!

من بودم و اقای میثمی. سوار قطار بودیم و می رفتیم اهواز . داخل قطار رزمنده زیاد بود. بسیجی ، سپاهی ، درجه دار ارتش ، سرباز و ... ما هم با لباس بودیم. بچه ها وقتی از جلوی کوپه ی ما رد می شدند ، سعی می کردند، رعایت کنند. ساکت می شدند و آرام راه می رفتند.

وقت شام که شد ، نه من چیزی داشتم و نه حاجی، گفتم :« چه کار کنیم ، شام چی بخوریم؟»
حاجی گفت : « نمی دانم. من هم روزه بودم، سحری هم نخورده ام.»
گفتم :« خوب ، پس برویم رستوران قطار، چیزی می گیریم و می خوریم.»
حاجی با اکراه قبول کرد، شاید به خاطر من . هر دو لباسهایمان را مرتب کردیم و راه افتادیم. از سالنهای زیادی گذشتیم ، تا به سالنی که رستوران قطار بود ، رسیدیم. دیدیم صف است. داخل صف ، بیشتر مردم عادی بودند، چند تایی هم بچه های بسیج و ارتش.
حاجی تا صف را دید ، برگشت. گفتم : حاجی جان ! عیبی ندارد. ما هم می ایستیم. تازه بچه ها ما را ببینند ، می روند کنار، نمی گذارند در صف بایستیم.
حاجی گفت : « دیگر بدتر . اگر بخواهیم در صف بایستیم و غذا بگیریم که ... اگر هم بخواهیم حق دیگران را پایمال کنیم که از آن بدتر. »
ناچار برگشتیم . دقت کردم. حاجی دارد آهسته با خودش حرف می زند: « خدایا! خودت می دانی که تکبر نمی کنم ، ولی سزاوار نیست من که سرباز امام زمان ( عجل الله) هستم، در صف بایستم و دنبال غذا باشم.»
هنوز بیش از چند قدم جلوتر نرفته بودیم که پیر مرد سیدی جلوی ما را گرفت و گفت: « آقایان شام خورده اید؟»
گفتیم : « نه نخورده ایم.»

سید گفت: خدا را شکر! برای من غذا زیاد گذاشته اند. مانده بودم که این همه غذا را چه کار کنم که اسراف نشود.»
حاجی دستش را بالا برد و خدا را شکر گفت. بعد دنبال سید رفتیم داخل کوپه اش. سفره انداخته بود و چه غذایی هم!
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید یونس زنگی آبادی


عنوان خاطره : با آب سوزان وضو گرفت !


روزی با تانکر آبرسانی رفتیم و از خرمشهر برای خط شلمچه آب پر کردیم.خط شلمچه هم در آن زمان نسلتا طولانی بود. نزدیک ظهر بود که ما در کنار یک خاکریز برای خواندن نماز و خوردن ناهار ایستادیم. هوای منطقه فوق العاده گرم بود و گرمای هوا ، بالاتر از 50 درجه. برای وضو گرفتن ، به کنار تانکر آبی که خودمان پر کرده بودیم و نسبت به آب تانکرهای دیگر خیلی خنک تر بود، رفتیم. چند قدم فاصله داشتیم تا برسیم که حاج یونس گفت:

ما چه فرقی با بچه های این خاکریز داریم ؟ ما هم از همین تانکری که بچه ها وضو می گیرند ، وضو می گیریم. حاجی رفت و از تانکری که آبش سوزان بود ، وضو گرفت.
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید حجت الاسلام حمزه شاهسونی


عنوان خاطره : بخاطر یک نوجوان ، با پدرش گرم نگرفت!


پس از استقرار در منطقه متوجه شدم که حمزه به مرخصی رفته است. اما پس از چند روز به «معاد» آمد ، چون در آنجا خدمت می کردم. پس از سلام و احوالپرسی به او گفتم پسرم ! من و برادرانت که همگی اینجا هستیم ، حداقل شما نزد مادرتان می ماندید. حمزه در پاسخم گفت :«هر کس سهمی دارد که باید ادا کند . شما برای ادای سهم خودتان آمده اید و من هم برای ادای سهم خودم....»

مدتی از این واقعه گذشت و من دیگر او را ندیدم . دلم حسابی برایش تنگ شده بود . به محل استقرار آنها که پادگان امام ( ره) در اهواز بود رفتم. به این نیت که آن شب را در کنار هم باشیم. در وقت شام او را دیدم . بر خلاف من که شور و شوق زیادی برای دیدنش داشتم ، او خیلی سرد برخورد کرد و به یک سلام علیک ساده بسنده کرد. پس از صرف شام دنبال این بودم که جایی کنار او پیدا کنم و بخوابم. اما او به جمع دوستانش رفت و گوشه ای خوابید که البته جایی برای من نبود . به هر حال آن شب جایی دست و پا کردم و خوابیدم . فردای آن شب هم خداحافظی کردیم و جدا شدیم .
مدتی بعد حمزه به مرخصی آمد و مادرش جریان را برای او شرح داده بود و به او گفته بود که پدرت از برخورد تو در جبهه ناراحت شده است. حمزه در پاسخ به مادر گفته بود: من خودم دانستم که پدر از رفتار من دلگیر شده ، اما چاره ای جز این نداشتم. چون در جمع ما نوجوان 14-13 ساله ای بود که پدرش را به تازگی از دست داده بود. پدر اتفاقا آن شب کنار او خوابید. حال اگر من با پدر گرم می گرفتم خدا می داند دل آن طفلک می شکست و به یاد پدرش می افتاد.
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید حجت الاسلام علی اصغر نادری


عنوان خاطره : اخلاص مهم است


«.... نمی خواهم درد دل کنم . دلم می خواهد کسی را بیابم که بتوانم با هم حرف بزنیم ولی وقتی نامه می نویسم احساس می کنم ، هم صحبت را پیدا کرده ام. در فضای ذهنم دو گروه را تصور می کنم. یکی آدمیان زمینی و دیگری شهدای سماوی ، حال هر دو را تا اندازه ای درک میکنم. دلم می خواهد با دسته ی دوم باشم ولی وابستگیهایم به دسته ی اول مانعم میشود ، حتی در جبهه ، حتی در شب حمله ، حتی در گرماگرم حمله ، حتی در صدای مهیب خمپاره ها ، کاتیوشاها و مسلسل ها و زنجیره ی تانکها و سوزش گلوله ها و تاریکی شب و غوغای ملایک. و گمان می کردم که شهادت ، با جبهه رفتن حاصل می شود. ولی اشتباه می کردیم که با اخلاص رفتن حاصل می شود. با خلوص رفتن خیلی مهم است...»
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید موسی اسکندری


عنوان خاطره : صورتم را متبرک کردی!


در اوایل انقلاب که موسی در مسجد قرآن تدریس می کرد یکی از مخالفان مذهب و انقلاب به طرف موسی می آید و آب دهانش را به صورت او می اندازد. موسی با خونسردی به او می گوید :« از این که صورتم را متبرک کردی متشکرم .» می گویند او چنان صداقتی در کلام موسی دید که به دامن مسجد و مذهب بازگشت. مدتی بعد موسی برای او هدیه ای می خرد و به خانه ی او می رود تا بدین ترتیب یک نفر دیگر را هم به آغوش دین و مذهب روانه کرده باشد. کسی که بعدها در جبهه شهید می شود و موسی در اندوه شهادت او به شدت می گرید.
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید احمد آجرلو


عنوان خاطره : من هم مثل شما هستم


قرار بود تک کنیم و برگردیم عقب. خبر دادند چند تا جنازه و مجروح جلو مانده که کسی نیست بیاوردشان. باید قبل از زدن آفتاب هر طوری بود می کشیدیمشان عقب . باید می جنبیدیم . رفتم سراغ بچه ها. ولو شده بودند کنار سنگری . خسته تر از آن بودند که بتوانند کاری بکنند . ولی نمی شد آنها را به امان خدا ولشان کرد . با هر زور و زحمتی بود پنج تا برانکارد جور کردم و با بچه ها راهی شدیم . وسط راه یکمرتبه چشمم به حاج احمد افتاد . سر برانکاردی را گرفته بود و تند می آمد. و چه نفس نفسی هم می زد. رفتم جلو . خود خودش بود.

گفتم :« باید ببخشید حاج آقا من متوجه نشدم که شما آن جا نشسته اید و الا نمی گفتم....»
گفت :« من هم یک نفر مثل تو هستم که دوست دارم یک کاری کرده باشم برای این بچه ها . کار خوبی کردی اینها را بلندشان کردی و الا اینها می ماندند این جا. الان برای هر کدامشان کلی آدم چشم براه است. »
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید محمود قنبری


عنوان خاطره : سرسفره ، نان خشک می خورد!


قد و قامتی بلند داشت . وقتی به او می گفتند : شما که قد بلندی داری ، چطور هیچ وقت تیر و ترکش به سراغت نمی آید، با لبخندی جواب می داد : « ترکشها با من کاری ندارند، خودشان می دانند به طرف چه کسانی بروند!»

بسیار دوست داشتنی بود. به چهره اش که نگاه می کردی ، نورانیت خاصی می دیدی. در کارهایش که دقیق می شدی، به این نتیجه می رسیدی که لذتهای دنیا را ترک کرده است و ارزشی برای دنیا قائل نیست. سفره که پهن می شد ، او نیز در جمع بچه ها ، سر سفره می نشست ، اما به خوردن نان خشک اکتفا می کرد.
یک بار به او گفتم : ناهار که هست ، چرا نان خشک می خوری ؟ او با آرامی و تواضعی مخصوص گفت : « همین بهتر است.»
هنوز وقت مرخصی ام نرسیده بود و برای دیدن یکی از دوستانم که مجروح شده بود و در بیمارستان به سر می برد، قصد داشتم زودتر به مرخصی بروم. پیش او رفتم و درخواست مرخصی کردم و علتش را هم گفتم. گفت : « او زخمی شده ، شما کجا می خواهی بروی؟ همین جا بمانی بهتر است.»
او خود مدتها بود که به مرخصی نرفته بود. او عاشق جبهه بود. بالاخره به آرزویش رسید و به درجه ی رفیع شهادت نائل گشت.
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید مهدی زارع


عنوان خاطره: آخرین باری باشد که مرا اینگونه معرفی می کنی!



چندین بار در عملیات های مختلف مجروح شد اما هیچ وقت اظهار ناراحتی نکرد و یا کمترین نشانه ای از درد و رنج در چهره اش دیده نشد. حتی در سال 64 به مدت یک ماه در بیمارستانی در اصفهان بستری بود و در آن مدت ما را بی خبر گذاشته بود، وقتی هم به شیراز آمد چیزی نگفت اما یک شب که میهمان ما بود گفتم: « حاجی شنیده ام مجروح شدی چرا از ما قایم می کنی ، می ترسی از آن ترکش ها چیزی برای خودمان برداریم.»

خندیدو گفت :« شوخی کرده اند سر به سرتان گذاشته اند.»
نزدیکش شدم ، پیراهنش را بالا زدم ، حداقل جای پنج شش ترکش در پشتش بود. از اینکه این همه عظمت را یکجا در وجودش دیدم ، اشک در چشمانم حلقه زد و اگر به خاطر او نبود ، گریه می کردم. آخر او مانند کوه استوار بود و این چیزها را به بازی می گرفت.
گفتم :« چرا کتمان می کنی؟ بدجوری زخمی شده ای.»
تبسم ، لبانش را گلباران کرد و پس از سکوت معنی داری گفت:« اگر این بدن لیاقت داشت حالا اینجا نبود. زیر خروارها خاک وضعش بهتر بود. می بینی که راحت نشسته و ول کن معامله هم نیست.»
چیزی نداشتم بگویم . نگاهم به همسرش افتاد که آن طرف تر نشسته بود. او هم چشمانش سرخ شده بود.
همان شب پس از صرف شام ، مهمانی دیگر به خانه ما آمد ، چند دقیقه ای دور هم نشسته بودیم و از هر دری سخنی به میان می آمد. نمی دانم چطور شد که من حاجی را با عنوانش معرفی کردم. اگر چه می دانستم کار درستی نبود ولی خب اتفاق افتاد ، چهره ی حاجی برافروخته شد و بعد هم با لبخندی کوتاه گفت :« عمو شوخیش گرفته ، ما را چه به مسئولیت و فرماندهی ، مگر آدم قحطیه!»
آخر شب موقع خداحافظی ، مرا کنار کشید و گفت : عمو جان شرمنده هستم جسارت می کنم ، ولی ان شاءالله آخرین باری باشد که مرا اینگونه معرفی می کنی.
لبخندی زدم و پیشانیش را بوسیدم و گفتم به روی چشم!
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید مهدی زارع


عنوان خاطره : راضی نیستم از من تعریف کنید


دو سه هفته ای می شد که حاجی را ندیده بودم. برایش دلتنگ شده بودم. او کسی نبود که بتوان دوری اش را تحمل کرد. همراه یکی از برادران بسیجی که تازه به جبهه آمده بود ، برای دیدنش راهی لشکر فجر شدم.

گرما کلافه مان کرده بود، اما شوق دیدن حاجی چنان به جانم افتاده بود که نمی شد از آن دست برداشت.
راه طولانی بود و تا رسیدیم انگار سالی بر من گذشت. چادرهاشان در میان نخل های بی سر برپا شده بود، تا رسیدیم ، سراغ حاجی را گرفتیم. چادر بزرگی به ما نشان دادند که محل تجمع نیروها بود و برگزاری نماز جماعت.
آنجا رفتیم و چشم به راه ماندیم. انتظارمان طولانی نشد. پرده کنار رفت و حاجی و همراهانش ، با سر و روی خاک آلود وارد شدند. اما چیز خاصی در چهره شان بود که نمی شد از آن دل کند.
هنوز سلام و احوال پرسی تمام نشده بود که صدای اذان بلند شد. به جماعت نماز خواندیم. حاجی و فرماندهان مشغول صحبت شدند و من و دوستم هم در سکوت غرق شده بودیم و نگاهشان می کردیم.
غذا آوردند. از قضا حاجی شهردار بود و مسئولیت تقسیم غذا را بر عهده داشت. دست به کار شد که از ستاد لشکر او را خواستند.
بی معطلی رفت و ما باز تنها ماندیم و فرصت هیچ گپی نشد. دوستم که حاجی را به جا نیاورده بود ، دستی روی شانه ام زد ، حوصله اش سررفته بود. گفت :« این همه راه آمدیم ، برادرت را هم ندیدیم. جناب شهردار هم که تشریف بردن و وضع شهر به هم ریخت !»
گفتم :« ببخشید ، فرصت نشد معرفی کنم ، همان جناب شهردار که رفت ، برادرم بود.» او که در خیالش چیز دیگری را مجسم کرده بود ، خودش را جمع و جور کرد و گفت :« باور نمی کنم... این همه خاکی و متواضع.... راستی او حاج مهدی بود؟» خواستم چیزی در وصفش بگویم ، زبانم یاری نکرد. به یاد حرفهایی که می زد افتادم، او می گفت :« .... راضی نیستم پیش کسی از من تعریف کنی . یک وجب قد و بالا که تعریف نداره....»
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید حاج حسین خرازی


عنوان خاطره: موی سر خودش را همین طور کوتاه کرده است


یک بار در روزهای اولی که تازه به بسیج آمده و در شهرک نظامی داخوین به سلمانی صلواتی رفته بودم از سلمانی که بیرون آمدم در مقابل در ورودی آرایشگاه با یک نفر بسیجی که تا ان زمان هرگز او را ندیده و نمی شناختم سینه به سینه شدم. به محض اینکه چشمش به موی سر من که به خوبی کوتاه نشده بود افتاد، قیافه ی اعتراض آمیزی به خودش گرفت ، با دست به طرف سرم اشاره کرد و گفت : اخوی ، نمی شد ان فوکولت را کوتاهتر می کردی؟ من هم با اعتراض تمام پاسخ دادم نه، آخر چقدر کوتاهش کنم ، از این بیشتر که نمی شود.... اصلا این سلمانی هم مسخره اش را درآورده ، و همه اش می گوید فرمانده لشکر دستور داده که موی سر همه ی بچه ها بایستی کاملا کوتاه باشد . دلم می خواست این آقای فرمانده لشکر را به چشم خودم می دیدم ، تا ببینم خودش هم موی سرش را آن طوری که خودش دستور داده کوتاه کرده؟....

یک دفعه متوجه قیافه ی ناراحت بچه های اطرافم شدم، که همگی از این طرز صحبت من با این غریبه ی ناآشنا به کلی دستپاچه و ناراحت شده و از شدت شرمندگی سرهایشان را به زیر انداخته بودند. در حالی که خود او به شدت شروع به خندیدن کرده بود ، و اصلا ناراحت نبود. زیرا او کسی بجز حاج حسین خرازی فرمانده محبوب لشکر امام حسین( ع) نبود......
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید سید باقر حسینی


عنوان خاطره : جان خود را به خطر انداخت


در عملیات والفجر یک ، یکی از آرپی جی زن ها مامور شد یک آشیانه ی تیربار دشمن را که کاملا مسلط و مزاحم نفرات بود و مانع بزرگی در مقابل پیشروی رزمندگان ما به حساب می آمد از کار بیندازد. برای این منظور او به همراه کمک خودش به راه افتاد.

هنوز راه زیادی را طی نکرده بودند که ترکش خمپاره ای به خرجهای بسته شده در پشت کمک آرپی جی زن همراه او اصابت کرد و باعث انفجار آنها شد و شروع به سوختن کرد.
کمک آرپی جی زن در حال سوختن بود و در این هنگام تنها کسی که زودتر از دیگران و مصمم قدم پیش نهاد و به یاری کمک آرپی جی زن شتافت ، رزمنده ای از خود گذشته و ایثارگر به نام شهید سید باقر حسینی بود که به محض رسیدن به وی او را بغل کرد و روی زمین انداخت . با این کار هر چند تا حدودی موفق به مهار شعله های آتش گردید ولی سراپای خودش هم به آتش کشیده شد. اما این بسیجی شجاع بی اعتنا به وضع خودش منتهای سعی و فداکاریش را به کار بست تا موفق به خاموش کردن آتش شد و هر دو نفر در کنار هم روی زمین افتادند.
کمک آرپی جی زن را که به شدت مجروح شده بود به عقب منتقل ساختند ولی خود سید باقر با وجود داشتن جراحاتی شدید ، حاضر به ترک عملیات و برگشتن به عقب نشد و همراه دیگر رزمندگان وارد عملیات گردید. او در طی همین عملیات مورد اصابت ترکش خمپاره ای واقع شد و به ناچار به بیمارستان منتقل گشت.
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید محمد اثری نژاد


عنوان خاطره : خودش را به نشناختن زد


حکایت بسیجی جوانی هم که نیمه شب در پادگان اسلام آباد غرب نگهبانی می داده ، شنیدنی است. گویا حاجی که قدم می زده می رسد به او و وقتی قیافه ی خسته اش را می بیند از او می خواهد که برود بخوابد و حاجی جایش نگهبانی بدهد. جوان اساحه اش را جمع و جور می کند و با جدیت نظامی تشر می زند که لازم نکرده، از کجا منافق نباشید ؟ حاجی می خندد که منافق کدام است مد مومن ؟ دیدم خسته ای گفتم....

جوان اخمش را درهم می کشد و با صدای بلندتری می گوید برو دنبال کارت آقا ! من شما را نمی شناسم . حاجی سری تکان می دهد و می رود. دو روز دیگر بسیجی جوان برای کاری باید به لجستیک می رفته . وقتی دم دفتر حاجی را می بیند ، سرش را پایین می اندازد. حاجی خودش را به کوچه ی علی چپ می زند و با مهربانی می گوید : در خدمت سربازای اسلام هم هستیم ها! جوان می خواهد بگوید که آقا شرمنده از بابت آن شب ، من نمی دانستم شما از فرماندهان پایگاه هستید ، که حاجی می پرد توی حرفش و حرف را عوض می کند.
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید مهدی زین الدین


عنوان خاطره : غافلگیرم کرد


شهید زین الدین آن قدر در انجام وظیفه جدی بود که گاه ما از دستش دلگیر می شدیم. یک روز سر مساله ای کوچک میانمان شکرآب شد و مدتی به اصطلاح با هم قهر کردیم. بعدا پیش خودم که حساب کردم حق را به او دادم . از نحوه ی برخوردم پشیمان شدم. موضوع را با برادر بنیادی در میان گذاشتم. گفت : « برو و از آقا مهدی معذرت بخواه !»

دلم قرص شد و رفتم. همین که سلام کردم ، لبخندزنان بلند شد ، در آغوشم گرفت و صورتم را بوسید. زبانم بند آمده بود . حسابی غافلگیر شدم . دست و پایم را گم کردم . خودم را لایق آن همه لطف و مهربانی نمی دانستم. کاری نمی توانستم بکنم و به لبخندی شرمگینانه قناعت کردم
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید مهدی زین الدین


عنوان خاطره : خیال نکنی کسی شده ای؟


شهید زین الدین در میان بسیجیها از محبوبیت عجیبی برخوردار بود. بچه ها وقتی او را در کنار خود می دیدند انگار از شادی می خواستند بال دربیاورند. گاه با شور و هلهله می دویدند دنبالش ، آن وقت سر دست بلندش می کردن و شعار « فرمانده ی آزاده...» را سر می دادند و به این ترتیب ، از جان گذشتگی خود را به فرمانده شان اعلام می کردند.

دوستی می گفت :« یک بار پس از چنین قضایایی که آقا مهدی به سختی توانست خودش را از چنگ بچه های بسیجی خلاص کند ، با چشمانی اشک آلود نشسته بود به تادیب نفس. با تشر به خود می گفت : مهدی ! خیال نکنی کسی شده ای که اینها این قدر به تو اهمیت می دهند. تو هیچ نیستی ، تو خاک پای بسیجیانی....
همین طور می گفت و آرام آرام می گریست!»
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید محمد ابراهیم همت


عنوان خاطره : او هم با یک پتو و در فضای باز خوابید!


در آذر ماه سال 1362 ، لشگر در اردوگاه « قلاجه» مستقر بود. فصل پاییز بود و هوای منطقه سرد. حاج همت برای ماموریتی بیرون رفته بود. وقتی آمد ، متوجه شد که نیروها داخل اردوگاه نیستند. سراغ بچه ها را گرفت ، گفتند که آنها را برای رزم شبانه بیرون برده اند. پرسید :« توی این هوای سرد ، چیزی با خودشان برده اند؟»

گفتند :« یک پتو و تجهیزات نظامیشان.»
حاج همت وقتی شنید که بچه ها فقط یک پتوهمراه برده اند ، ناراحت شد. به همین دلیل ، شب موقع خواب ، یک پتو برداشت و از سنگر بیرون آمد. وقتی بچه ها پرسیدن که چرا داخل سنگر نمی خوابی ، گفت :« امشب نیروها توی این سرما می خواهند با یک پتو بخوابند ، من چطور داخل سنگر به این گرمی بمانم؟»
پتو را برداشت و شب را در محوطه ی باز اردوگاه به سر برد.
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید محمد ابراهیم همت


عنوان خاطره : آمده ایم خودسازی کنیم


بعضی شبها در پاوه جلسه داشتیم. همه ی نیروهای اعزامی ، هم خواهران و هم برادران ، دور هم می نشستیم و صحبت می کردیم. اگر اشکالی وجود داشت ، مطرح می شد. اگر پیشنهادی یا انتقادی بود ، گفته می شد.

یکی از برادران چند بار در جلسه مطرح کرد که ما باید برای تهیه ی آب یخ ، یخچال بیاوریم! پیشنهاد دیگرش این بود که از یک جایی نان تازه بیاوریم و از این طور مسائل ! حاج همت قبول نمی کرد و می گفت: « شما می دانید بچه هایی که الان دارند در سیستان و بلوچستان کار می کنند ، حسرت هوای خنک اینجا را می خورند! آنها حتی غذا گیرشان نمی آید تا بخورند!»
آن برادر با ایشان دعوا کرد که :« چقدر نان خشک هایی را که خورده ای ، توی سر ما می زنی! اگر برای خاطر خدا خورده ای ، پس چرا اینقدر به رخ ما می کشی؟»
حاج همت به جای این که عصبانی شود، به آرامی جواب داد:« من چند مرتبه چیزی نگفتم ،ولی شما دست برنمی دارید. من می خواهم شما از هدف اصلی دور نشوید! ما اگر آمده ایم کردستان کار کنیم، اول از همه برای خاطر خودمان بوده است . آمده ایم خودسازی کنیم ، نه اینکه دائم درپی آب خنک و نان تازه باشیم!»
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید علیرضا عربی (ابوفاضل)


عنوان خاطره : آبروی پیش خلق چه اهمیتی دارد


- داداشم را ندیدید؟

- چرا ، پشت سنگر نشسته و گریه می کند.
- گریه! علیرضا گریه می کند؟ چرا؟
- چه میدانم. شاید دلش برای مادرش تنگ شده است!
محمدرضا اصلا از این شوخی خوشش نیامد. فکر کردممکن است کل ماجرا یک شوخی باشد. کسی تا حالا گریه ی علیرضا را ندیده بود. با هیه ی کارشکنی هایی که طرفداران بنی صدر می کردند و همه ی ناملایمات جنگ ، علیرضا از همه مقاوم تر بود و به دیگران روحیه می داد.
محمدرضا به سرعت خودش را به پشت سنگر رساند. رجایی ایستاده بود و به علیرضا نگاه می کرد. سر تکان می داد و نچ نچ می کرد. آفتاب کم رنگ اما گرم خوزستان ، پهن شده بود توی دشت آزادگان. محمدرضا باورش نمی شد که علیرضا ، یعنی داداش بزرگترش با آن روحیه و دست های بلند و قد کشیده که سینه اش را می انداخت جلو و قدم کشیده راه می رفت ، این گونه زار بزند و گریه کند. رو به قبله ، سرش را گذاشته بود روی خاک ها و بلند بلند گریه می کرد.
محمدرضا پرسشگرانه به رجایی نگاه کرد و سرش را تکان داد. رجایی گفت : آقای عربی ، ظاهرا نماز صبح شان قضا شده.
محمدرضا نگاهی به علیرضا انداخت. لای موهای انبوه سر و صورتش ، پر بود از نرمه های خاک ، محمدرضا پرسید: چرا بیدارش نکرده اید؟
رجایی گفت: فکر کردیم نماز خوانده . همیشه قبل از نماز صبح بیدار بود.
محمدرضا خودش را به برادر رساند. با دست شانه هایش را مالید. صدای علیرضا بلندتر شد. سر از سجده برداشت. پیشانی اش عرق کرده بود و خاک های چسبیده به گونه ها و شقیقه هایش ، گل شده بود. اشک از میان گونه های خاک آلودش ، راه پیدا کرده بود به محاسنش. چشمانش را به هم فشرد و از میان امواج اشک ، برادرش را دید.
ببین داداش ، تو جبهه ، تو خط مقدم جنگ ، نماز صبحم قضا شد . بعد اسم خودمان را می گذاریم سرباز امام زمان.
محمدرضا دستی به صورتش کشید. خاک و گل را پاک کرد و گفت : خب ، پیش آمده، دستی که نبوده . آدم خوابیده ، تکلیف ندارد . حالا پاشو ، بچه ها دارند نگاه می کنند . آبروریزی است.
- آبرویم پیش خدا رفته ، تو می گویی پیش خلق خدا آبروریزی است؟ چه اهمیتی دارد.
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید مهدی وحیدی


عنوان خاطره : چرا کم غذا می خورید؟


غروب که شد بچه ها برایش سفره پهن کردند. کمی غذا خورد و سفره را جمع کرد. سرخ شده بود. بچه ها گفتند :« سفره برایت پهن کردیم که در ثواب روزه ات شریک شویم. » حاجی چرا اینقدر کم غذا می خوری؟

- خندید. چندان هم کم نمی خورم.
- چرا بابا، غذایت مثل غذای گنجشک است. یا کار می کنی یا در حال نماز و مناجات هستی. همیشه هم که روزه ای. ضعیف و مریض می شوی.
- باز خندید. آهسته گفت: « این طورها هم که شما می گویید نیست.»
یکی از بچه ها گفت: « چرا ، همین طور است. زیرش نزن حاجی . یک روز دو روز که نیست. مدت هاست با هم هستیم و حسابی به خصوصیات هم عادت کرده ایم. همه شما را شناخته اند.»
بلند شد که برود.
- بلند نشو حاجی . قول می دهیم دیگر چیزی نگوییم.
دوباره نشست. بلاتکلیف بود و نمی دانست از دست شیطنت بی موقع بچه ها به کجا پناه ببرد.
- حاجی ، یک قولی به ما می دهی؟
- چه قولی؟
- این که یک مقدار به خودت برسی. چقدر نماز و روزه مستحبی؟ بابا ، اسلام هم این قدر سخت نگرفته که شما می گیرید.
حاجی گفت: « کم خوری خوب است و مزایای زیادی دارد. راستی ... می خواهید یک حکایت را تعریف کنم؟»
همه یک صدا گفتند : « تعریف کن...»
- یکی از پیامبران خدا ،یک روز از شیطان پرسید آیا تا به حال به فکر فریب من افتاده ای؟ شیطان گفت یک بار تو را فریب دادم. پیامبر گفت چه وقت ؟ شیطان جواب داد یک بار فریبت دادم که غذای شب را زیاد بخوری. زیاد خوردی و به خوابی عمیق فرو رفتی و از نماز شب باز ماندی. از آن پس پیامبر با خدا عهد کرد که هیچ وقت سیر غذا نخورد تا از عبادت غافل نشود و شیطان هم با خودش عهد کرد که دیگر انسانی را نصیحت نکند.
- بچه ها خندیدند.
- پس شما هم به خاطر این که از نماز شب غافل نشوید ، کم غذا می خورید؟
- اذیتم نکنید . من فقط بعضی وقت ها که دلم می گیرد، می روم و دو رکعت نماز می خوانم.
یکی گفت: « راستی ، چرا ما این کار را نکنیم؟ بیایید پرخوری را کنار بگذاریم.»
یکی دیگر گفت : « ما هم تصمیم بگیریم نیم ساعت قبل از اذان صبح ، بیدار شویم و نماز شب بخوانیم.»
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید هاشمی ساجدی


عنوان خاطره: کار خدا بود ، ما همه وسیله ایم


ساجدی در کنار فرمانده ی یکی از گردان ها ، در میان خاکریز دو جداره راه می رفت. فرمانده اسلحه اش را دست به دست کرد.

- ابتکار جالبی بود. همین که قسمت های اولیه ی خاکریز شکل گرفت، نیروها خودشان را پیدا کردند و پشت آن پناه گرفتند.
با لبخندی پرسید :« راستی ، شما از کجا فهمیدید که ما به یک همچین چیزی احتیاج داریم؟»
- کار خدا بود. ما همه وسیله ایم.
فرمانده گردان سر تکان داد.
- نیرو های خودی ، از سمت راست جلو کشیدند. حالا همه چیز به نفع ماست و بخشی از نیروهایشان هم ، پشت ما در محاصره قرار دارند.
رو به ساجدی کرد.
- چند تا نیرو از دست داده اید؟
- کم تر از بیست نفر. پنج تا شهید ، چهارده تا هم مجروح.
با صدایی آرام تر ادامه داد :« حال سه چهارتاشان خوب نیست .»
فرمانده گردان به پشت او زد.
- عوضش یک تیپ و کل منطقه را نجات دادید.
ساجدی ساکت بود. فرمانده حرفش را دنبال کرد.
کار بزرگی کردید. دستتان درد نکند.
ساجدی با خنده گفت : من که کاری نکردم ، همه اش کار بچه ها بود. فرمانده گردان باز اسلحه اش را دست به دست کرد.
- خدا خیرتان بدهد.
 
بالا