شهید رمضانعلی عامل
عنوان خاطره : تا زنده ام از این ماجرا حرفی نزن
زیرتاریک روشن مهتاب ، سایه ی یک نفر را کنار چادر تشخیص دادم. حاج رمضان سفارش کرده بود حتی الامکان تیراندازی نکنیم. شلیک یک گلوله مساوی بود با لو رفتن موقعیت.
می توانستم از پشت چادرها نزدیکش شوم ولی جراتش را در خودم نمی دیدم. نشستم نشانه رفتم تا اگر دشمن بود ، بزنمش. گفتم :« هر چه باداباد، نمی شود که همین طور پشم بدوزم و نگاهش کنم.»
شک و دودلی وجودم را گرفته بود. دوباره دیدمش. این بار مطمئن شدم که خودی است. چفیه اش در تاریکی شب به سفیدی می زد. به نظرم رسید چیز سبکی توی چفیه پیچیده و دست گرفته است. کنجکاو شدم. پناه گرفتم که مرا نبیند. داشت به طرفم می آمد.
از نزدیکی ام رد شد . کشیده قامت و محکم قدم برمی داشت. شناختمش. با فاصله و پنهانی ، پشت سرش راه افتادم . خمیده می رفتم که مبادا زیر روشنایی گاه و بی گاه نور مهتاب ببیندم.
از تپه سرازیر شد . هر وقت که ابرها کنار می رفتند ،نور ماه در آب رودخانه منعکس می شد. صدای آب را می شنیدم. وقتی نشست کنار رودخانه ، خیالم راحت شد.
برگشتم سر پستم.
هنوز یک ساعت نگذشته بود که دیدم برمی گردد. گفتم :« شاید می خواهد نگهبان ها را امتحان کند.»
چیزی نگفتم . منتظر بودم بیاید و حرفی بزند. آمد و با فاصله ی از من ، از پایین تپه گذشت. نگهبانی ام که تمام شد، رفتم خوابیدم. صبح که از خواب بیدار شدم ، بین بچه ها همهمه افتاده بود که شب گذشته یک نفر لباس های گلی همه ی بچه ها را شسته و هیچ کس نمی داند کار کیست.
بچه ها از من پرسیدند . گفتم : نمی دانم.
می خواستم حاج رمضان را غافلگیر کنم. جلو رفتم. تنها که شد گفتم: «حاجی ! من دیدم »
- چی را؟
- وقتی چفیه ی پر از لباس را می بردید کنار رودخانه، وقتی داشتید لباس می شستید. حتی وقتی که داشتید لباس ها را روی طناب چادرها پهن می کردید.
- خلاف ان چه فکر می کردم، دیدم چهره ی حاجی در هم شد. ناراحتی را توی نگاهش حس کردم. لبخند بی رمقی زد و گفت: « می دانی، تو نگهبان خوبی نیستی. چرا به من اهمیت ندادی؟ اگر دشمن هم بود همین طور می ایستادی و نگاهش می کردی؟»
- من شما را شناختم.
- بشناسی. من از تنبیه تو صرف نظر میکنم ، به یک شرط . برق از کله ام پریده بود . پیش خودم گفتم :« بابا ، این ها دیگر چه جور آدم هایی هستند؟ حالا بیا و خوبی کن.»
با تعجب پرسیدم :« چه شرطی؟»
گفت :« تا توی این گردان هستی و من زنده ام، از ماجرای دیشب به کسی حرفی نزن.»
شرط عادلانه ای بود . قبول کردم.