• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

رسم خوبان

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا

شهید رمضانعلی عامل


عنوان خاطره : تا زنده ام از این ماجرا حرفی نزن


زیرتاریک روشن مهتاب ، سایه ی یک نفر را کنار چادر تشخیص دادم. حاج رمضان سفارش کرده بود حتی الامکان تیراندازی نکنیم. شلیک یک گلوله مساوی بود با لو رفتن موقعیت.

می توانستم از پشت چادرها نزدیکش شوم ولی جراتش را در خودم نمی دیدم. نشستم نشانه رفتم تا اگر دشمن بود ، بزنمش. گفتم :« هر چه باداباد، نمی شود که همین طور پشم بدوزم و نگاهش کنم.»
شک و دودلی وجودم را گرفته بود. دوباره دیدمش. این بار مطمئن شدم که خودی است. چفیه اش در تاریکی شب به سفیدی می زد. به نظرم رسید چیز سبکی توی چفیه پیچیده و دست گرفته است. کنجکاو شدم. پناه گرفتم که مرا نبیند. داشت به طرفم می آمد.
از نزدیکی ام رد شد . کشیده قامت و محکم قدم برمی داشت. شناختمش. با فاصله و پنهانی ، پشت سرش راه افتادم . خمیده می رفتم که مبادا زیر روشنایی گاه و بی گاه نور مهتاب ببیندم.
از تپه سرازیر شد . هر وقت که ابرها کنار می رفتند ،نور ماه در آب رودخانه منعکس می شد. صدای آب را می شنیدم. وقتی نشست کنار رودخانه ، خیالم راحت شد.
برگشتم سر پستم.
هنوز یک ساعت نگذشته بود که دیدم برمی گردد. گفتم :« شاید می خواهد نگهبان ها را امتحان کند.»
چیزی نگفتم . منتظر بودم بیاید و حرفی بزند. آمد و با فاصله ی از من ، از پایین تپه گذشت. نگهبانی ام که تمام شد، رفتم خوابیدم. صبح که از خواب بیدار شدم ، بین بچه ها همهمه افتاده بود که شب گذشته یک نفر لباس های گلی همه ی بچه ها را شسته و هیچ کس نمی داند کار کیست.
بچه ها از من پرسیدند . گفتم : نمی دانم.
می خواستم حاج رمضان را غافلگیر کنم. جلو رفتم. تنها که شد گفتم: «حاجی ! من دیدم »
- چی را؟
- وقتی چفیه ی پر از لباس را می بردید کنار رودخانه، وقتی داشتید لباس می شستید. حتی وقتی که داشتید لباس ها را روی طناب چادرها پهن می کردید.
- خلاف ان چه فکر می کردم، دیدم چهره ی حاجی در هم شد. ناراحتی را توی نگاهش حس کردم. لبخند بی رمقی زد و گفت: « می دانی، تو نگهبان خوبی نیستی. چرا به من اهمیت ندادی؟ اگر دشمن هم بود همین طور می ایستادی و نگاهش می کردی؟»
- من شما را شناختم.
- بشناسی. من از تنبیه تو صرف نظر میکنم ، به یک شرط . برق از کله ام پریده بود . پیش خودم گفتم :« بابا ، این ها دیگر چه جور آدم هایی هستند؟ حالا بیا و خوبی کن.»
با تعجب پرسیدم :« چه شرطی؟»
گفت :« تا توی این گردان هستی و من زنده ام، از ماجرای دیشب به کسی حرفی نزن.»
شرط عادلانه ای بود . قبول کردم.
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید حسن آقاسی زاده


عنوان خاطره : شرط مرا نشکنید!


تابستان هوا خیلی گرم بود. تشنگی بر ما غالب شده بود و در حال عبور از خیابان به یک شیر آب و به یک بشکه آب یخ رسیدیم. سراغ بشکه ی آب رفتیم. چند لیوان آب خوردم یک دفعه متوجه شدمشهید دستش را گرفته زیر شیر آب و از ان می خورد. با تعجب گفتم : پسر عزیزم . این آب یخ را برای من و تو گذاشته اند، چرا از آب گرم می خوری؟ گفت : نه همین خوب است. دوباره علت را جویا شدم ، وقتی اصرار مرا دید گفت: پدر جان ! من سعی کرده ام با نفسم مبارزه کنم ، شما نگذارید من این شرطم را بشکنم.
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید حسن آقاسی زاده


عنوان خاطره : فیلم بردار اصلی خداست


در طول ساختن فیلم ، به نکته ای برخوردم که برایم جالب بود . موقع عملیات نصب پل ، از انجام مراحل مختلف فیلم برداری می کردند. یکی از کسانی که آنجا حضور داشت و کمک می کرد، وقتی متوجه شد که دارند فیلم برداری می کنند ، صورتش را از دوربین برگرداند و اجازه نداد فیلم بگیرند. این حرکت به نظرم کمی عجیب بود. وقتی مشاور نظامی پروژه امد که در مورد بعضی چیزها با او شور کنیم، آن تکه فیلم را نشانش دادم و پرسیدم :« این آقا را می شناسید؟»

گفت:« حسن آقاسی زاده است. بچه ی مشهد بود.»
پرسیدم:« توی ساخت این پل چه نقشی داشته؟»
گفت:« نقش او اساسی بود. مهندس راه و ساختمان بود. کانادا درس خوانده بود. دانشگاه تورنتو ، با گرایش پل سازی.»
فیلم را روی دستگاه مونتاژ عقب و جلو کردم و نشان دادم که او چطوری از دوربین رو برگرداند. بعد از مشاور فیلم پرسیدم :« چقدر این آدم را می شناختی؟»
گفت:« وقتی جنگ شروع شد ، از کانادا برگشت به ایران. از اولین روزهای جنگ ، رفت جبهه و بعد از شش سال شهید شد.»
پرسیدم:« شما از نزدیک دیده بودیش؟»
گفت:« بله. فکر و ذکرش ، رتق و فتق امور جبهه و جنگ بود. به زور می فرستادنش مرخصی. یک آدم کاملا ارزشی. این روزها دیگر این جور آدم ها را نمی پسندند.»
گفتم :« سوژه ی خوبی بود برای یک فیلم مستند.»
گفت: « آری ، ولی تقریبا هیچ فیلمی از او وجود ندارد ، جز همین تکه ای که موقع نصب پل ، بی خبر گرفته شده.»
پرسیدم :« هیچ کس از او نپرسیده چرا دلش نمی خواهد فیلمش را بگیرند؟»
گفت:« می گفت، فیلم بردار اصلی خداست. اگر کاری باشد ، خدا فیلم مرا برمی دارد. اگر هم کاری نباشد که فیلم برداری معنایی ندارد.»
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
خاطره اي از شهيد محمد ابراهيم همت- به نقل از مادر شهيد


عنوان خاطره: دنيا را گذاشتم براي دنيادارها!



يک بار که ابراهيم آمده بود «شهرضا» گفتم:« بيا اين جا يک خانه برايت بخريم و همين جا زندگي ات را سر و سامان بده!»
گفت: «حرف اين چيزها را نزن مادر، دنيا هيچ ارزشي ندارد!»
گفت: «آخر اين کار درستي است که دائم زن و بچه ات را از اين طرف به آن طرف مي کشي؟»
گفتم: «مادرجان! شما غصه مرا نخور. خانه من عقب ماشينم است.»
پرسيدم: «يعني چه خانه ات عقب ماشينت است؟»
گفت: «جدي مي گويم؛ اگر باور نمي کني بيا ببين!»
همراهش رفتم. در عقب ماشين را باز کرد. وسايل مختصري را توي صندوق عقب ماشين چيده بود: ۳ تا کاسه، ۳ تا بشقاب، ۳ تا قاشق، يک سفره پلاستيکي کوچک، ۲ قوطي شير خشک براي بچه و يک سري خرده ريز ديگر. گفت: «اين هم خانه. مي بيني که خيلي هم راحت است.»
گفتم: «آخه اين طوري که نمي شود»
گفت: «دنيا را گذاشتم براي دنيادارها، خانه هم باشد براي خانه دارها!»
 
بالا