• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

رسم خوبان

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید حمدالله یادگاری

عنوان خاطره : میان آب و نمک

بعد از عملیات والفجر 8 ،از سوی فرماندهان ، ماموریتی جهت شناسایی منطقه ی کارخانه ی نمک ، به واحد اطلاعات- عملیات داده شد. این شناسایی خطیر را برادران ، حمدالله یادگاری و محمد امینی بر عهده گرفتند و با توجه به شرایط منطقه ، آن را مشتاقانه پذیرفتند.

آن دو شهید بزرگوار ، سه – چهار بار به این ماموریت رفتند و هر دفعه این گونه بود که شب به طرف مواضع دشمن حرکت می کردند و بعد از شناسایی منطقه در هنگام صبح ، داخل چاله ی خمپاره های کم عمق که آب در ان جمع شده بود، پنهان می شدند و تا شب بعد ،ترددهای دشمن را زیر نظر می گرفتند و با استفاده از تاریکی به عقب برمی گشتند. آنها هنگام مراجعت از این شناسایی ، به خاطر آن که یک روز تمام در یک جا میان آب و نمک می نشستند ، به قدری ضعیف و بی رمق می شدند که دیگر تاب ایستادن نداشتند ، اما شب بعد به همین طریق عمل شناسایی را انجام می دادند.
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید عبدالحمید مؤمنی

عنوان خاطره : شما بروید که اسیر نشوید

گفتند: «هنوز مفقودالاثر است.»

معلوم نبود شهید شده است یا اسیر؟ دوستان هم سنگرش آمدند، از آنها پرسیدم. گفتند: « وقتی حمله شد، فرمانده جلو بود و پشت سرش منشی را به قسمت امدادگران رسانید و برگشت. همان طور که می رفتیم ، فرمانده هدف قرار گرفت و افتاد. امدادگرها فرمانده را بردند. بعد عبدالحمید پهلویش را گرفت و نشست. پرسیدیم : چی شده؟
گفت : « چیزی نگویید من تیر خورده ام.»
ما در حال عقب نشینی بودیم. در مسیر ،کانالی بود که عبدالحمید را در آن گذاشتیم. گفتم : چی کار کنیم مومن؟ عبدالحمید رویمان را بوسید و گفت: شما بروید که اسیر نشوید.
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید سید محمد قیصری حسینی

عنوان خاطره: پیوند جاودانه

پاسدار شهید سید محمد میرقیصری حسینی ، فرمانده گردان محمد رسول الله از لشکر علی ابن ابی طالب ، به دلیل حضور مکرر خود در حمله های مختلف در جبهه ، به سمت معاونت واحد آموزش نظامی لشکر منصوب شد. قبل از عملیات بدر، بر خلاف آنکه بیشتر مایل بود تک تیرانداز باشد، به عنوان فرمانده ی گردان، به هدایت نیروهای رزمی می پرداخت. در عملیات خیبر در حالی که از ناحیه سر مجروح بود ، بی توجه به جراحت خود ، مجروحان را به پشت خط انتقال می دادف به طوری که تمام لباس هایش خونی شده بود. بعد از اینکه نیروها در مواضع دشمن مستقر شدند ، لباس خونین خود را درآورد و با لباس مطهر و روحی پاک تر از آن ، از سنگر بیرون رفت و لحظاتی بعد ترکش توپ ، سینه پاکش را شکافت. این شهید بزرگوار پس از ذکر شهادتین ، با سه بار ذکر « یا حسین» روح پاکش را به روح اصحاب حسین (ع) پیوندی جاودانه زد.
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید حسین ناجی

عنوان خاطره : فریاد اعتراض

ساعاتی پس از آغاز عملیات پربرکت فتح المبین ، پاسدار شهید حسین ناجی ، از ناحیه پا به شدت مجروح شد. وقتی همرزمانش از او خواستند برای مداوا به عقب برگردد و از شرکت در ادامه عملیات خودداری کند، حسین با فریاد خشم و اعتراض به انها گفت : « اگر مجروح شدن ، دلیل پشت کردن به جبهه و ترک جهاد است ، چرا حضرت اباالفضل العباس (ع) وقتی دست هایش را از بدن قطع کردند، کربلا را ترک نکرد؟»

در برابر استدلال محکم او ، بچه ها پاسخی نداشتند جز سکوت.
لحظاتی بعد ،حسین به آرزوی دیرینه ی خود رسید.
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید مسعود منفرد نیاکی

عنوان خاطره : نمی توانم بیایم

دخترم در سن شانزده سالگی در بیمارستان بستری شد. سرطان داشت. آخرین لحظات عمرش را سپری میکرد. با این که فرمانده عملیات در تپه های الله اکبر بود، از طریق مسئولین از او خواسته شد تا هر چه سریعتر برای آخرین وداع به تهران برگردد.

اما همسرم قبول نکرد. پیام داده بود : «دخترم در تهران کسانی را دارد که همراهش باشند ، ولی من نمی توانم در بحبوحه ی عملیات ، فرزندان سربازم را تنها بگذارم.»
از من هم خواسته بود تا مردانه مقاومت کنم.
این عملیات هم پایان یافت و او بالاخره آمد. پس از چهلم دخترمان بازگشت. بی آنکه با فرزندش وداع کند.
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید محمد علی صادقی

عنوان خاطره : مرا زمین بگذارید

با دوستم نشسته بودیم و منتظر فرمان حرکت بودیم. در کانال مجاور ما گلوله خمپاره منفجر شد. در نور منورها دیدم که کسی فرو غلتید ، اما سعی کرد که خودش را کنترل کند. با دوستم به سوی او رفتیم. اول باورم نشد او باشد ، اما وقتی با دقت نگریستم ، او را شناختم. فرمانده ی عملیاتمان بود که قبل از حرکت نیروها به ترکش خمپاره ای فرو غلتیده بود. دیدم که خون ، مثل آبی که از چشمه ای پاک در کوهساران می جوشد ، از دهانه ی زخمش بیرون می زند. دندان هایش را برای کنترل درد روی هم می فشرد. با دوستم سعی کردیم اندوهمان را پنهان کنیم و بر خودمان مسلط باشیم. در کانال ، برانکاردی یافتیم. با مهربانی و ملایمت گفتم : دلتنگ نباش حاجی! الان به بیمارستان صحرایی منتقلت می کنیم.

نگاهی به من کرد . لبخندی بر لبان خونینش نشست . گویا می خواست بگوید دلتنگ چرا باشم؟ ولی توان حرف نداشت. او را روی برانکارد خواباندیم و حرکت کردیم. سعی کردیم از نخستین بریدگی از کانال بیرون بیاییم. از جایی که از خطر انفجارها بیش تر در امان باشیم. وقتی راه خروج را یافتیم ، به مجروح دیگری برخوردیم که به خود می پیچید. صدای ضعیف ولی آمرانه حاجی بلند شد: «بچه ها مرا زمین بگذارید.»
گفتم : حاجی برمی گردیم، این برادرمان را هم می بریم.
گفت: «اول او را ببرید.»
ما که می دانستیم چه قدر وجودش برای سپاه اسلام مفید بوده و هست ، گفتیم : اول شما، بعد او.
ناگهان گویا قدرتی یافته باشد ، صدایش بلندتر شد.« به شما دستور می دهم . فرمانده ی شما هستم. اوامرم لازم است اجرا شود.»
مردد ماندیم. دوباره فرمان آمرانه اش بلند شد:«می گویم اول او را ببرید.»
ناچار پیکرش رل روی برانکارد در کف کانال خواباندیم. مجروح دیگر را برداشتیم و با همه نیرو و توانی که داشتیم ، تقریبا تمام طول مسیر را تا منطقه تخلیه ی مجروحین دویدیم. بعد از تحویل دادن ان مجروح به سوی کانال بازگشتیم ، اما نمی دانستیم می دویم یا پرواز می کنیم و از کجا می گذریم. در اطرافمان دشمن زمین را شخم می زد. غبار انفجارهای پیاپی ، راه دیدمان را می بست ، بالاخره به کانال رسیدیم و خودمان را به حاجی رساندیم. وقتی خم شدیم تا او را روی برانکارد بگذاریم ، دوستم گفت : حاجی آمدیم.
اما جوابی نشنید . با وحشت و اندوه رویش خم شدیم. چشمان نجیب و روشنش به رفعت آسمان بالای سرش می نگریست، گویا سالهاست که به مهمانی ملکوت ، از صحنه خاک پرکشیده است.
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید گمنام

عنوان خاطره : سوختگی استخوان

در منطقه 112 فکه ، نرسیده به میدان مین ، متوجه سفیدی روی زمین شدم. هر چیزی می توانست باشد . نزدیک تر که رفتم ، از تعجب خشکم زد. پیکر شهیدی بود که اول میدان مین ، روی زمین دراز کشیده بود. احتمال دادم شهیدی است که تیر یا ترکش خورده و آنجا افتاده. بالای سرش که رسیدم ، متوجه یک ردیف مین منور شدم. دنبال آن را که گرفتم، دیدم جایی که او دراز کشیده ، درست محل انفجار یکی از مین های منور است. مین منور شعله زیادی دارد ، به حدی که کلاه آهنی را ذوب می کند. خوب که دقت کردم ، دیدم آثار سوختگی بر روی استخوان های آن شهید پیداست. در همان وهله ی اول فهمیدم که چه شده است . او نوجوانی تخریب چی بود که شب عملیات ، در حال باز کردن راه و ایجاد معبر بوده است که گردان از آنجا رد شود ، اما مین منور جلویش منفجر شده و او برای اینکه عملیات و محور نیروها لو نرود ، بلافاصله خودش را بر روی مین منور سوزان انداخته تا شعله های آن ، منطقه را روشن نکند و نیروها به عملیات خود ادامه دهند.
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید گمنام

عنوان خاطره : هیچ درخواستی نکرد

برادر «سعید تجویدی» از کادرهای قدیمی سپاه و جنگ می گفت:

پس از عملیات خیبر که در جزایر مجنون تردد می کردیم، به دلیل فاصله زیاد آبی با عقبه ی خشکی نیروهای خودی و مشکل انتقال خودرو به داخل جزیره ، وسیله ی نقلیه خیلی کم بود. بعد از چند بار رفت و امد، رزمنده ای را دیدیم که سر خود را روی زانو گذاشته و گویی به خواب رفته است. به سمت او رفته ، متوجه شدیم مجروح شده ولی چون انتقال سوخت و آب و مهمات و غذا و... به بچه ها را در خط از انتقال خودش مهم تر می دانسته ، هیچ درخواستی نکرده و در همان حالت از شدت خونریزی به شهادت رسیده است.
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید غلامحسین افشردی

عنوان خاطره : به حالت دراز کشیده

شهید حسن باقری که در عملیات طریق القدس معاونت فرماندهی کل سپاه را بر عهده داشت ، سه شبانه روز اصلا نخوابید. او در این عملیات به شدت آسیب دید. برادر او میگوید:

صبح برای دیدنش به بیمارستان رفتم. در لحظاتی که معلوم نبود زنده می ماند یا نه ، دیدم به سختی مطالبی را بیان می کند. گوش خود را نزدیک دهانش بردم که ببینم چه می گوید . شنیدم که می پرسید: پل سابله کارش به کجا کشید؟
گفتم : تو حالت خوب نیست ، استراحت کن .
گفت : نه تو کار به حال من نداشته باش، جریان را تعریف کن.
با اینکه دکتر به او گفته بود که باید یک ماه استراحت کنی ، پس از یک هفته ، در حالی که آثار درد از سر و صورت او مشهود بود و سردرد شدید هم پیدا کرده بود ، از تهران به اهواز آمد و به حالت دراز کشیده گزارشهای عملیات را میخواند و کار را ادامه می داد.
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید مهدی کازرونی

عنوان خاطره: زیر آتش پر حجم خودش را به ما رساند

مهاباد شهر ناامنی بود و اگر چه می توانستیم چند نفری در شهر گشت بزنیم. ولی همیشه اسلحه هایمان را آماده نگه می داشتیم و هیچوقت اسلحه را روی دوشمان نمی گذاشتیم تا در صورت لزوم به سرعت از آن استفاده کنیم.

با این وضعیت حاج مهدی کارهای عجیبی می کرد و جسورانه دست به اقدامات انفرادی می زد. حتی گاهی شبها به تنهایی وارد شهر می شد و سعی می کرد موقعیت های ضد انقلابیون را شناسایی کند و بفهمد در کدام مناطق فعالیت ضد انقلاب در شب شروع می شود و با خیال راحت عملیاتشان را انجام می دهند. واقعا کارهایی که او می کرد دل شیر می خواست انگار مطمئن بود که گلوله به او کارساز نیست.
یکبار ضد انقلاب به مقری که داخل شهر داشتیم حمله کرد. این مقر که به مقر دخانیات معروف بود، درست در مرکز شهر قرار داشت و ما تمام راه های ورودی و پشت پنجره ها را سنگر درست کرده بودیم. آن روز از هر طرف به ما تیراندازی می کردند. اینقدر تعداد آنها زیاد بود که گیج شده بودیم و حتی نمی دانستیم از کدام طرف به ما تیراندازی می شود. هر لحظه صدای شلیک گلوله بیشتر و نزدیک تر می شد. ما محاصره شده بودیم. ضد انقلابها حتی داخل خانه های مردم سنگر گرفته بودند و تیر اندازی می کردند و ما چون نمی خواستیم جان مردم عادی را به خطر اندازیم ، نمی توانستیم به آتش آنها پاسخ دهیم و انها هم این مسئله را می دانستند.
در این گیر و دار یکدفعه شهید کازرونی وارد مقر شد. اصلا نمی توانستیم آمدنش را باور کنیم. چطور توانسته بود در چنین موقعیتی و با چنین حجم آتشی که حتی از توی خیابان به طرف ما می بارید، از داخل شهر عبور کند و خودش را به ما برساند؟
وقت نداشتیم از او درباره آمدنش سوال کنیم. وجود او روحیه زیادی به ما داد و با خوشحالی به دفاع ادامه دادیم تا اینکه نیروهایی که حاج مهدی دستور داده بود بیایند ، وارد شهر شد و تمام سر و صداها تمام شد. این گشتهای شبانه باعث شده بود که حاج مهدی شهر را مثل کف دستش بشناسد. به تمام کوچه ها سرک می کشید و تمام خانه ها را زیر نظر می گرفت و حتی احتمال اینکه از چه راه هایی بهتر می توان فرار کرد و در چه جاهایی بهتر می توان کمین گرفت را بررسی می کرد.
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید مهدی کازرونی

عنوان خاطره: مگر شما تازه به منطقه آمده اید؟

یکبار خبر رسید که یک ستون نیرو از ارومیه عازم مهاباد شده است. نیروهای اعزامی در 10 کیلومتری مهاباد در تله ی ضد انقلاب گیر افتاده بودند و سخت درگیر و مستاصل شده بودند و بالاخره هم با زحمت خودشان را به مهاباد رساندند.

روز بعد، شهید کازرونی ، من و محمد رضا حسنی را برداشت و به محل درگیری برد چون قرار بود نیروی دیگری از ارومیه برسد و احتمال داشت ضد انقلاب باز هم حمله کند. اگر چه این کار در جهت دفاع از نیروهای خودی بود ولی واقعا جز شهید کازرونی کسی جرات فکر کردن و عمل کردن چنین کاری را نداشت.
وقتی به محل درگیری رسیدیم ، نیروهای خودی نیز رسیده بودند. آنها به خیال اینکه ما ضدانقلاب هستیم به طرف ما تیراندازی کردند و ما به زحمت به آنها فهماندیم که خودی هستیم. تیراندازی که تمام شد جلو رفتیم . همه ی آنها با تعجب و حیرت به ما چشم دوخته بودند. انگار که از سیاره دیگری می آمدیم. باورشان نمی شد ما سه نفر بدون هیچ نیروی پشتیبانی به منطقه ای آمده بودیم که در آنجا با یک ستون تحت پوشش تانک و هلی کوپتر رفت و آمد می شد. اگر انها هم مثل ما شهید کازرونی را می شناختندهیچوقت تعجب نمی کردند. چون به خاطر همین جسارت و نترس بودن حاج مهدی بود که توانسته بودیم نفس ضد انقلاب را در کردستان بگیریم و پشتشان را به لرزه اندازیم. آنها با تعجب از ما پرسیدند: « مگر شما تازه به این منطقه آمده اید که نمی دانید چه منطقه خطرناکی است؟ هر لحظه ممکن است به شما حمله کنند. پشت هر درخت ممکن است یک ضد انقلاب کمین گرفته باشد.»
من گفتم: « ما خیلی وقت است که اینجا هستیم. ولی چیزی که هست این است که ما هم به خدا توکل داریم و هم خیالمان از بابت دستو رات فرمانده ی عملیات راحت است.»
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید حجت الاسلام حاج شیخ عبدالله میثمی

عنوان خاطره : سفره حاضر بود و چه غذایی!

من بودم و اقای میثمی. سوار قطار بودیم و می رفتیم اهواز . داخل قطار رزمنده زیاد بود. بسیجی ، سپاهی ، درجه دار ارتش ، سرباز و ... ما هم با لباس بودیم. بچه ها وقتی از جلوی کوپه ی ما رد می شدند ، سعی می کردند، رعایت کنند. ساکت می شدند و آرام راه می رفتند.

وقت شام که شد ، نه من چیزی داشتم و نه حاجی، گفتم :« چه کار کنیم ، شام چی بخوریم؟»
حاجی گفت : « نمی دانم. من هم روزه بودم، سحری هم نخورده ام.»
گفتم :« خوب ، پس برویم رستوران قطار، چیزی می گیریم و می خوریم.»
حاجی با اکراه قبول کرد، شاید به خاطر من . هر دو لباسهایمان را مرتب کردیم و راه افتادیم. از سالنهای زیادی گذشتیم ، تا به سالنی که رستوران قطار بود ، رسیدیم. دیدیم صف است. داخل صف ، بیشتر مردم عادی بودند، چند تایی هم بچه های بسیج و ارتش.
حاجی تا صف را دید ، برگشت. گفتم : حاجی جان ! عیبی ندارد. ما هم می ایستیم. تازه بچه ها ما را ببینند ، می روند کنار، نمی گذارند در صف بایستیم.
حاجی گفت : « دیگر بدتر . اگر بخواهیم در صف بایستیم و غذا بگیریم که ... اگر هم بخواهیم حق دیگران را پایمال کنیم که از آن بدتر. »
ناچار برگشتیم . دقت کردم. حاجی دارد آهسته با خودش حرف می زند: « خدایا! خودت می دانی که تکبر نمی کنم ، ولی سزاوار نیست من که سرباز امام زمان ( عجل الله) هستم، در صف بایستم و دنبال غذا باشم.»
هنوز بیش از چند قدم جلوتر نرفته بودیم که پیر مرد سیدی جلوی ما را گرفت و گفت: « آقایان شام خورده اید؟»
گفتیم : « نه نخورده ایم.»

سید گفت: خدا را شکر! برای من غذا زیاد گذاشته اند. مانده بودم که این همه غذا را چه کار کنم که اسراف نشود.»
حاجی دستش را بالا برد و خدا را شکر گفت. بعد دنبال سید رفتیم داخل کوپه اش. سفره انداخته بود و چه غذایی هم!
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید حجت الاسلام حاج شیخ عبدالله میثمی

عنوان خاطره : باشد برای بعد

اتفاقا فردا صبح آن روز از دفتر حاج آقا میثمی خبر دادند که قرار است « حاج آقا محلاتی» نماینده حضرت امام بیایند به منطقه ، همه ی فرماندهان ، مسوولان و غیره را دعوت کردند که فردا در محل دفتر نمایندگی جمع شوند. فرماندهان گزارشهای خود را خدمت ایشان دادند . بعضی مشکلاتشان را گفتند ، بعضی کمبود های بچه ها را گفتند ، نارسایی ها ، نرسیدن مهمات ، گاهی آذوقه و خلاصه ، هر کس هر چه در دل داشت ، گفت. ظهر که شد همه پشت سر حاج آقا نماز خواندیم.

ساعت 2.5-3 بعدازظهر بود که ختم جلسه را اعلام کردند و بیشتر بچه ها چون کار داشتند، رفتند. آخر کار ما بودیم و حاج آقا میثمی. دیگر جمع دوستانه تر بود. یک وقت دیدم حاج آقا محلاتی رو به حاج آقا میثمی کردند و گفتند : « راستی ، آماده شوید چند روزی بروید حج و برگردید. ترتیب کارهایش را داده ایم»
حاج آقا میثمی ، لبخندی زدند و گفتند ، « باشد ان شاء الله برای سال بعد . از لطف شما هم ممنون.»
حاج آقا محلاتی با تعجب گفتند : پارسال هم که همین حرف را زدی ! خوب چند روزی بروید و برگردید.
حاج آقا میثمی گفت: این جا کارها می ماند.
حاج آقا محلاتی گفتند : ما ترتیبی داده ایم که کمترین زمان را از شما بگیرد ، در حدود پانزده روز.
حاج آقا میثمی چند لحظه ای فکر کردند و بعد گفتند :« نه ، باشد برای بعد. حس می کنم تکلیفم در این جاست. کارهای اینجا واجبتر است. کارهای اینجا هم اجر حج را دارد. حج و جهاد اجرشان مساویست.»
خلاصه من شاهد بودم که خود حاج آقا محلاتی ، چند بار اصرار کردند که عیبی ندارد و کارها را به دست دیگری بسپارید و بروید حج ، ولی حاج آقا میثمی حاضر نشد جبهه را ترک کند ، حتی برای کاری مثل حج.
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید حجت الاسلام عبدالله میثمی

عنوان خاطره : چرا مرا معرفی کردید؟

از شهرت گریزان بود. اصلا اجازه نمی دادند در جایی نام او مطرح شود و سعی می کرد در هر کاری ، وضعیت به گونه ای باشد که به چشم نیاید.

یک بار برای ماموریت و گزارش وضعیت جبهه ها ، به طرف تهران حرکت کردیم. ابتدا به خدمت مقام معظم رهبری ، که در آن زمان رئیس جمهور بودند ، رسیدیم. در آن جلسه ، حاجی ما را معرفی کرد و گزارش لازم را به عرض ایشان رساندیم ، بی آنکه خودش معرفی شود ! سپس رفتیم به خدمت حجت الاسلام هاشمی رفسنجانی.
در آن جلسه هم تمام تلاش خود را به کار برد تا معرفی نشود. ولی یکی از دوستان ،وقتی مشغول دادن گزارش بود ، رو به او کرد و گفت : « ایشان هم حاج آقا میثمی هستند»
وقتی این حرف از دهان دوستمان خارج شد ،نگاه به حاج آقا میثمی کردم . صورتش سرخ شد و سرش را به زیر انداخت . حجت الاسلام هاشمی رفسنجانی سرشان را با خوشحالی تکان دادند و گفتند: « بله ، بعضی وقتها گزارشات خوبی از ایشان به دست ما می رسد»
جلسه تمام شد و در تمام مدت ، حاج آقا میثمی با ناراحتی نشسته بود . بیرون که آمدیم ف بی اختیار گفت : « چرا مرا معرفی کردید؟»
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان

عنوان خاطره : نان و پنیر بیات می خورد

بعد از نماز مغرب ، یک عدده شون جمع شدن تو همین اتاق. شام که کی خوردن ، براشون چایی آوردم. دیدم حاج احمد از نون و پنیر تازه ، یه ذره هم نمی خورد . کنجکاو شدم . یه وقت دیدم از تو کشوی میز ، بی سروصدا یک چیزی برداشت و مشغول خوردن شد. خوب که نگاه کردم ، دیدم نون و پنیر بیاته. مال چند روز پیش.
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان


عنوان خاطره : پای تانکر آب


حاجی ! آن روز که این عکس را از تو گرفتم یادت می آید؟ خیلی دلم می خواست از نزدیک چهره ات را ببینم . باورت میشود؟! وقتی به قرارگاه رسیدیم ، تا دیدمت، فهمیدم خودت هستی . خیلی گرمم شده بود. رفته بودم از توپهای غنیمتی عکس بگیرم . در آن بعدازظهر تابستانی ، آفتاب داغ ، همه جا پهن شده بود. صورتها را که نگاه می کردی ، از شدت گرما ، همه خواب آلوده و بی حال بودند. تو نشسته بودی پای تانکر آب و ظرف می شستی ! واقعا برایم عجیب بود! شنیده بودم با بچه ها قرار گذاشته بودید که نظافت نوبتی باشد. نام نظافتچی ها را گذاشته بودید «خادم الحسین ». چهارشنبه ها هم نوبت تو بود. ولی باورم نمی شد که فرمانده تیپ ، با آن عظمت و اقتدار ، بنشیند پای تانکر آب و ظرف و کاسه ی دیگران را بشوید. حسابی سرگرم بودی.
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان


عنوان خاطره: خدا قوت فرمانده


سپاهی ، نامه را از لای در نشان داد: « حاج خانم لطفا این را بگیرید و به برادر احمد بدهید. خدانگهدار!» بعد رفت.

مادر نگاهی به پشت پاکت انداخت و کلمات را شمرده خواند : « خدمت برادر متوسلیان ، فرمانده ی سپاه مریوان .» هم تعجب کرد و هم خوشحال شد. تا به حال این موضوع را نمی دانست. نامه را با احتیاط نگه داشت تا خیس نشود. منتظر بود تا صدای اذان از گلدسته های مسجد بلند شود که یک بار دیگر ، زنگ در خانه را زدند. صدای یاالله حاج احمد در حیاط پیچید : « سلام مادر!»
سلام پسرم! خدا قوت فرمانده !
این کلمه آخر را کنایه آمیز گفت. حاج احمد لبخندی زد و گفت : « چه خبر شده؟»
مادر نامه را به دستش داد : « پس چرا هیچ وقت به ما حرفی نزدی ؟ تو فرمانده ی سپاه مریوان هستی؟»
حاجی نگاهی به پشت پاکت انداخت و با همان لحن متواضعانه ادامه داد : مادر جان ! فرمانده کدام است؟
این جا نوشته.
نه بابا بچه ها شوخی کردند. می خواستند سر به سرم بگذارند. حالا بیا تعریف کن، ببینم از خانه ی خدا چه خبر...
مادر احساس غرور می کرد. از اینکه پسرش بی ادعاست، به خودش می بالید.
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان


عنوان خاطره : دستشویی ها را نظافت می کرد.


وقت نظافت بود، روز چهارشنبه. در اتاقش باز بود و جای خودش خالی. لحظه ای ایستادیم. محمد گفت : « گر چه مطمئن نیستم ، ولی فکر می کنم بدونم کجاست.» به طرف دستشویی ها رفت . درست حدس زده بود. حاجی سطل به دست ، دستشویی ها را نظافت می کرد. عرق شرم روی پیشانی ام نشست. داغ شدم. محمد دوید جلو تا سطل را بگیرید.

شما چرا حاجی؟
حاج احمد یک قدم عقب کشید و بعد هم آب را کف دستشویی خالی کرد. همین طور که مشغول کار بود ، جواب داد : «یادت باشه ! فرمانده در موقع جنگ ، برادر بزرگتر همه حساب می شه و در بقیه مواقع ، کوچکترین و حقیرترین برادر آنها»
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان


عنوان خاطره : آن همه درد را تحمل کرد که.....


بچه های تبلیغات ، یک نفس در حرکت بودند. صدای نوار سرودشان ، همین طور که از بیمارستان محرایی دور می شدند ، هوش و حواس آدم را با خودش می برد. حاج احمد بی قرار بود. با اینکه مطمئن بود دیگر او را به پشت خط منتقل نمی کنند ، باز نمی توانست آرام بگیرد. نگاهی به زخمیهای اطرافش انداخت و آهسته گفت : « باید یک قولی به من بدهید.» رضا دستش را روی چشمش گذاشت و گفت :« روی چشم حاجی ، هر چه شما بفرمایید.» همان جذبه همیشگی را به خودش گرفت :« حق ندارید به کسی بگویید من فرمانده ام.به هیچ وجه ، پزشک و پرستار و دیگرانی که مرا نمی شناسند ، باید فکر کنند یک سرباز معمولی هستم. مفهوم شد؟»رضا سرش را تکان داد و با نگاه به بچه ها فهماند که باید اطاعت کنند. حاجی دستش را به زانویش گرفت ، خون سرخ و تازه از محل ترکش خوردگی بیرون می زد و روی شلوارش می ریخت. دردش را فرو داد و دراز کشید.

پرستار که از راه رسید، نگاهی به صورت رنگ پریده و لبهای ترک برداشته حاجی انداخت و به پای زخمیش نگاهی کرد و گفت :« برادر ! اجازه بدهید داروی بی هوشی تزریق کنم. این طوری کمتر درد می کشید.»حاجی اصلا به خودش فکر نمی کرد. دستهای بریده و پاهای قطع شده بچه ها، دائم تو ذهنش بود. بی معطلی گفت : « نه خواهر ! بی هوشم نکن ! دارویت را نگه دار برای آنان که زخمهای عمیق تری دارند.»
پرستار عصبانی و متحیر پرسید: « عمیق تر ؟ ترکش به این بزرگی تو گوشت ران شما فرو رفته ، درد این جراحی فیل را از پا در می آورد! این طور زخمها را باید حتما پشت جبهه ، در یک بیمارستان مجهز درمان کنند ، نه اینجا.»
حاجی خودش را از تخت پایین کشید : « باشد ، من اصلا احتیاج به درمان ندارم ، به خط برمیگردم.» پرستار دنبالش دوید و گفت :« صبر کنید ! مرا ببخشید.» و مثل برق پزشک را در چادر حاضر کرد. غلغله شد. هر کس طوری می خواست حاجی را نگه دارد. پزشک جراح خواهش کرد : « اجازه بدهید همین جا، هر کاری از دستمان برمی آید انجام دهیم. با این وضع در خط دوام نمی آورید.»
آقا رضا ، نذر و دعا کرد حاجی رضایت بدهد. حاج احمد روی تخت برگشت. وقتی دکتر با چاقوی تیزش ران پای او را می شکافت، حاجی چشمهایش را بست و دندان هایش را روی هم فشار داد. فقط خدا میدانست چه درد وحشتناکی را تحمل می کند. او از بیم آنکه به هنگام بی هوشی ، ناخواسته اسرار جنگ را بر زبان بیاورد ، این همه درد را به جان خریده بود.
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان


عنوان خاطره : من کاره ای نیستم


با بچه ها سراغ حاجی رفتم ، پیش از اینکه از دستمان در برود. آن قدرها هم ساده نبود. هیچ رقم زیر بار نمی رفت، ولی بالاخره سماجتهای گروه چاره ساز شد. ناهیدی – یکی از همرزمان حاج احمد- با خوشحالی گفت:« کیف کردم. نمردیم و دیدیم یکی توانست به تو کمین بزند.»

حاج احمد به چند سوال جواب داد ، کوتاه و خلاصه. از دوربین و مصاحبه گریزان بود. تا بیاییم به خودمان بجنبیم ، جنگی ، سوار جیپ شد.
گفت :« بروید با این بسیجیان صحبت کنید. اینها عملیات کرده اند. من کاره ای نیستم.»
 
بالا