• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

رسم خوبان

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید جواد تندگویان

عنوان خاطره : معرفی

مهندس بوشهری که معاون دوره ی وزارت شهید تندگویان و کسانی بود که همراه ایشان اسیر شده بود ، نقل می کند :
وقتی ما اسیر شدیم عراقی ها ما را به پشت خاک ریز منتقل کردند . آنها در کنار ما عده ی زیادی از ایرانی ها را لخت کرده ، چشم ها و دست هایشان را بسته و تهدید می کردند که همه را تیر باران می کنیم .
وقتی قضیه جدی شد ، شهید تند گویان به من گفت که: شاید ما با معرفی خود بتوانیم جان یک عده را نجات دهیم .
گفتم : درست است . کافی است یک نفر از ما این کار را انجام دهد .
هنوز حرف من تمام نشده بود که شهید تند گویان برخاست و به زبان عربی گفت : من وزیر نفت جمهوری اسلامی هستم . با این حرکت شهیدتندگویان ، افسر عراقی دست و پایش را گم کرد و از ترس تنبیه همه ی اسرا را سالم و سریع به پشت جبهه منتقل کرد . این ایثار جان ، در حالی بود که شهید تندگویان قبلا مدارک شناسایی خودش را از بین برده بود و اگر خودش را معرفی نمی کرد ، عراقی ها نمی توانستند آن را بشناسند .

 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید حاج رضا شکری پور

عنوان خاطره : سهمیه

چند تا سهمیه ی حج داده بودند سپاه. یکی ش مال او بود.

به او گفتم: (( رضا ! خوش به حالت! من تو خوابم نمی بینم برم مکه .))
رضا اومد و گفت : (( تو بقیع یادم می کنی ؟))
گفتم : (( خاک عالم . بقیع؟! من ؟! ))
گفت: آره دیگه !
گفتم : چطوری؟
گفت : خیلی ساده. رفته بود به جای اسم خودش ، اسم مرا نوشته بود. من رفتم حج و از آن روز به بعد بچه ها به او گفتن : حاج رضا
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید مهدی باکری

عنوان خاطره : با لباس خیس !

زیر نور چراغ های ماشین ، می شد به وضوح او را دید . در چادر ها را یکی یکی باز می کرد . نگاهی به داخل می انداخت و اگر می دید کسی نیست ، سعی می کرد چادرها را محکم کند و اگر چادرها از جا کنده شده بود ، طنابهایش را می برید تا چادرها پاره نشود . وقتی متوجه ماشین من شد ، ایستاد و به طرف ماشین برگشت . بارش باران امانش نمی داد ، چشم هایش را می بست و باز می کرد . دستش را سایه بان چشم ها می کرد و دوباره رو برمی گرداند. آب از سرو رویش جاری بود . پشت فرمان خشکم زده بود . او آقا مهدی بود ؛ فرمانده لشگر عاشورا.

صبح ، پادگان به شهر تاراج شده ای می مانست که سپاهی آن را غارت کرده باشد .
اکثر چادرها پاره شده و شکسته بودند و وسایل چادرها به اطراف پراکنده شده بود. هنوز سیلاب فروکش نکرده بود. در دور دست یکی از نیروها در حال کندن کانالی بود تا سیل را به سویی دیگر هدایت کند .
نزدیک تر که شدم ، دیدم آقا مهدی با لباس های خیس ، بر روی تراکتور مشغول کار است.
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید حسن انفرادی

عنوان خاطره: آنها واجب ترند

از طرف سپاه اعلام کردند کسانی که خانه ندارند ، بیایند ثبت نام کنند تا در نوبت قرار بگیرند .من هم از طریق یکی از دوستان شهید ، با خبر شدم. هر چه اصرار کردم و گفتم برو ثبت نام کن ، ما سه تا بچه داریم و مستاجری برایمان سخت است ، زیر بار نمی رفت. می گفت: کسانی هستند که 4 یا 5 بچه دارند، آنها از من واجب ترند.

تازه به منطقه رفته بود. یکی از دوستانش با من صحبت کرد و گفت : شما در اولویت هستید.
من هم با کمک دوستش ماشین را فروختم و پولی را برای ثبت نام خانه واریز کردم . از منطقه که برگشت ، موضوع را به او گفتم. خیلی عصبانی شد. گفت : از من واجب تر هستند ، حالا خانه می خواهی چه کنی؟
اما دیگر فایده نداشت. من ماشین را فروخته بودم و در نوبت خانه بودیم. وقتی خانه را به ما تحویل دادند ، حسن دیگر شهید شده بود.
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید هادی شهابیان

عنوان خاطره: معلم روستا


از این که هادی معلم شده بود ، خوشحال بودیم. خوشحالی ما وقتی دوچندان شد که شنیدیم ، طبق قرعه کشی انجام شده ، هادی ، معلم یکی از آبادی های نزدیک به مرکز بخش (کوه سرخ) کاشمر شده است.

چند روزی که گذشت ، متوجه شدم هادی برای تدریس به روستای دیگری در همان بخش ، نقل مکان کرده است. روستای مذکور ، فاقد جاده و امکانات دیگر بود. علت را جویا شدیم. خودش چیزی نگفت ، ولی بعدها فهمیدیم هادی متوجه شده که یکی از خواهران شاغل در آموزش و پرورش ، معلم این روستا شده است . چون این خانم برای تردد به روستای مورد نظر ، دچار مشکل و سختی می شد ، هادی ایثار کرده بود و حقش را جهت رفاه حال همکارش به وی واگذار نموده بود. وی پنج سال تمام در آن روستای دورافتاده ، تدریس نمود.
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید اسماعیل دقایقی

عنوان خاطره: پتوی خود را روی مجاهد انداخت

یکی از مجاهدین عراقی می گفت:

در یک زمستان سرد، با شهید دقایقی ، در چادری بودم . او متوجه شد که یکی از مجاهدان در خواب از سرما بر خود می لرزد. با اینکه هوا سرد بود و خود او به پتو نیاز داشت ، رفت و پتوی خود را آورد و روی آن مجاهد انداخت. سپس گفت : مجاهدین عراقی ودیعه های امام در دست من هستند و من باید از آنها نگهداری کنم.
الان در خانه ی هر مجاهد عراقی که بروی ، سه عکس می بینی ؛ عکس حضرت امام ، شهید صدر و شهید اسماعیل دقایقی.
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید مهدی باکری

عنوان خاطره : جنازه ی او هم بماند !



در عملیات خیبر که شهید حمید باکری – برادر شهید مهدی باکری ، فرمانده لشکر عاشورا –به شهادت رسید ، من پشت بی سیم هر چه به آقا مهدی باکری اصرار میکردم که برود و جنازه برادرش حمید را از جزیره مجنون به عقب بیاورد ، قبول نمی کرد و
می گفت: همین طور که جنازه ی بچه ها توی جزیره مجنون مانده ، بگذارید حمید هم بماند.


شهید حمید باکری برای همیشه جاویدالاثر ماند.
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید محمود سعیدی نسب ((غزنوی))

عنوان خاطره : پاس اول


شهید محمود سعیدی نسب ، اولین فرد از گروه ما ( مسافران جبهه ) بود که قبل از رسیدن به خط ، در اثنای مسیر در برخورد با سیم های خاردار مجروح گردید. ایشان را به درمانگاه منتقل نموده و در شستشوی بدن و لبانش به او کمک کردم که همین امر موجب بنیان گذاری دوستی و ارتباطی پایدار گردید ؛ آن طور که شهید همواره علت علاقه مندی اس به اینجانب را به آن جریان پیوند می داد. در پادگان امیدیه اهواز ، شب هنگام افرادی را برای نگهبانی خواستند ؛ وی از پیشتازان داوطلب نگهبانی بود.

مسیر آبادان – اهواز در کنترل نیروهای دشمن قرار داشت و باید از طریق راه آبی بندر ماهشهر خود را به پادگان خسروآباد می رساندیم. هنگام غروب سوار بر لنچ شدیم . اکثر قریب به اتفاق دوستان ، به استراحت پرداختند . شهید محمود به اتفاق یکی – دو نفر از برادران تا صبح ، هنگام رسیدن به مقصد بیدار ماند ؛ به این انگیزه که نگهبان بچه ها باشد و هم این که مراقب باشد مبادا ناخدای لنج ، بچه ها را به مقصد و هدف نرساند.
گروه ها پس از توقف کوتاهی در منطقه ی ایستگاه هفت آبادان ، به کندن سنگر در برابر عراقی ها که شهر را در محاصره داشتند ، پرداخت و با حداقل امکانات و مهمات ، روز سختی را پشت سر گذاشت . کندن سنگر در زمین هایی با خاک بسیار چسبنده ، قدری مشکل می نمود . بچه ها حسابی خسته شده بودند . برای نگهبانی شبانه با محمود چنین قرار گذاشتیم که پاس اول او نگهبان باشد و پاس دوم بنده. ولی محمود چند شب اول مرا در خواب غفلت می گذاشت . موقع نماز صبح بیدارم می کرد . وقتی اعتراض کردم که چرا مرا برای نگهبانی بیدار نکردی؟ پاسخ داد : صدایت زدم ولی چون ملاحظه کردم خسته ای و زود بیدار نمی شوی ، از بیدار کردنت منصرف شده و خود به جمع حسنات پرداختیم !
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید حاج حسن مداحی

عنوان خاطره : گونی های بزرگ آ رد

از جلوی انبار جهاد رد می شدم که دیدم چند نفر گونی های خالی را به پالتو به سر و کول شان انداخته اند و گونی های هشتاد کیلویی آرد را به داخل انبار می بردند ، یک نفر شان نظرم را جلب کرد ، جثه ی ضعیفی داشت سنگینی گونی بزرگ آرد باعث شده بود حسابی زیر بار خم شود ، با خود گفتم : مگر این آدم مجبور است که این بار به این سنگینی را جا به جا کند ؟ وقتی صورتش را دیدم جا خوردم . آن ادم ضعیف حاج حسن مداحی بود ، لباس هایش خیس عرق شد ، به سرعت خودم را به او رساندم و بعد از سلام ، گفتم : (اقا شما چرا این کار ها را می کنید ؟ یک افغانی می اوردیم خالی می کرد . )

گونی را انداخت روی گونی های دیگر ، نگاهی توی چشمانم انداخت و جوری که انگار کمی ناراحت شده باشد .گفت : (( اقا جانلو ، ما در کار اندازه ی افغانی نیستیم ؟))
گفتم : (( نه حاج اقا ، منظورم این بود که شما کارهای مهم تری دارید ، این کارها می شود انها انجام بدهند ؟))
لبخند ملایمی زد ، دوباره به طرف گونی های هشتاد کیلویی ارد ب راه افتاد ، با خود می گفتم می شود کار کردنش را به حساب ایثار گذاشت . اما ادم شصت کیلویی کجا گونی هشتاد کیلویی کجا؟؟؟؟
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید انور فرخی

عنوان خاطره : یک لیوان آب

تابستان بود ! به خاطر گرمی هوا جنوب و تمرینات سخت نظامی ،دچار گرما زدگی شدیم ما را در بهداری بستری کردند . اب گرم بود ، یخ نبود ، حسرت یک لیوان اب خنک روی لبهامان حس می شد . بعد از ساعت ها بستری برای هر کدام از ما یک اب میوه ی بسته بندی شده نسبتا خنک اوردند . اب میوه ی نسبتا خنک در ان شرایط سخت برای من در حکم بهترین هدیه ی زندگی بود ، با وجود گرمی هوا فرخی به خاطر بدتر بودن حال من ، اب میوه اش را به من داد و بهانه اورد که : اب میوه دوست ندارم .

پیش از این ها هم شاهد بهانه هایش در این گونه موارد بودم سر سفره با تانی و درنگ غذا می خورد . لقمه رابه ارامی می جوید . طوری که بارها اعتراض می کردم که : (( زود باش ، عجله کن ، الان غذا تمام می شود و تو هنوز در حال جویدن همان لقمه ی اول هستی .)) می دانستم این کارهایش همه به خاطر این بود که مبادا خود شکمی سیر بخورد و دیگران گرسنه بمانند .
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید جمیل شهسواری

عنوان خاطره : مرا پرت کرد پایین !!

یک روز حوالی ظهر بود که من و شهید جمیل به همراه تعدادی از نیروها ، مشغول گشت زنی بودیم که به روستای (گاو اهن تر ) در محور (هزار کانیان ) رسیدیم .

تصمیم گرفتیم برای نماز و ناهار همان جا بمانیم و بد حرکت کنیم . در این تصمیم بودیم که از طریق بی سیم به ما اطلاع دادند که تعدادی از نیروهای ضد انقلاب به روستایی در همان حوالی ، به نام (کپک) رفته و در خانه ایی مستقر شده اند . جمیل پیشنهاد کرد ؛ برای اینکه دشمن متوجه ما نشود ، غروب که شد ، توی تاریکی به ان روستا برویم پیشنهادش منطقی بود وما هم پذیرفتیم . هوا که رو به تاریکی می رفت ، حرکت کردیم و به روستا رسیدیم . بعد از شناسایی دقیق خانه ی مورد نظر را محاصره کردیم و نقشه ایی کشیدیم تصمیمی گرفتیم که اول من و شهید جمیل خودمان را به پشت بام برسانیم تا نحوه ی حمله به افراد داخل خانه را دقیقا برسی کنیم و بعد دست به کار شویم . قصدمان از این تصمیم این بود که به جز افراد ضد انقلاب ، کسی از اهالی خانه و مردم ابادی ، اسیب نبیند . جمیل طبق معمول ، جلوتر از من راه افتاد و از دیوار منزل بالا رفت من هم پشت سرش خودم را بالا کشیدم . هنوز روی لبه ی بام مستقر نشده بودم که جمیل ناگهان با دست ضربه ایی به من زد و مرا از ان ارتفاع به پایین انداخت . یک لحظه از کاری که کرده بود ، تعجب کردم و درواقع از دستش عصابی نشدم ، که این چه کاری بود که با من کرد ؟ همین که از ان بالا به روی زمین افتادم ، نارنجکی منفجر شد و صدای انفجار روستا را پر کرد . بلافاصله خودم را به جمیل رساندم و دیدم به شدت زخمی شده . با دیدن این صحنه تازه متوجه شدم که چرا جمیل پرتم کرده بود پایین . او به جای اینکه خودش رابه پایین پرتاب کند و از ترکش های نارنجک در امان بمبند ، مرا نجات داده بود حالا تا عمر دارم مگر می توانم از خود گذشتگی های شهید جمیل را از یاد ببرم ؟؟!!!
#
یک روز با یکی از بچه های لرستان که سرباز بود ، داشتیم درمورد شهید جمیل حرف میزدیم . این سرباز در صحبت های خودش ، چنان با عشق و علاقه راجع به جمیل حرف میزد که تعجب کردم . پرسیدم چقدر جمیل را دوست داری ؟ گفت : انقدر که حتی تصورش برایت مشکل است .
گفتم : چرا ؟
گفت: به خاطر افکارش ، به خاطر اعمالش و منشی که دارد .
از این سرباز خواستم که یک موردش را برایم تعریف کند . می گفت : یک وقت در یکی از مناطق عملیاتی بودیم و اذوقه ما تقریبا ته کشیده بود . جمیل با اینکه فرمانده ما بود ، همینطوری برای خودش بهانه ایی درست می کرد و غذا نمی خورد به خاطر ما ، موقع غذا یا خودش را سرگرم کاری نشان می داد یا سهمش را می داد به بقیه سرباز ها . بارها می شد که خودش به جای سرباز هایش نگهبانی می داد تا بچه ها کمی استراحت بکنند .

#
تابستان سال 68 بود که یک روز خبر اوردند در محور (هزار کانیان ) درگیری شدیدی بین نیروهای ما و ضد انقلاب رخ داده و بچه ها نیاز به نیروی کمکی دارند ، ما که گروهمان در ستاد سازماندهی شده بود ، به طرف منطقه درگیری حرکت کردیم و حدود دو ساعت بعد به انجا رسیدیم . به محض رسیدن ، پای تپه ایی در همان نزدیکی مستقر شدیم و منتظر دستور بدی ماندیم و خبری نشد افتاب داشت کم کم غروب می کرد که دیدیم جمعیتی حدود 5 نفر از سینه کش تپه دارند پایین می ایند . جلوتر که امدند ، چشمامان افتاد به شهید بزرگوار جمیل شهسواری که با محاسنی بلند وخاک الود ، نیروهایش را به پایین می اورد . به ما که رسیدند ، جمیل از من پرسید : شما اینجا منتظر چی هستید ؟
من هم موضوع درگیری بچه ها و ماموریت خودمان را خدمتشان عرض کردم .شهید جمیل تبسمی کردند و گفتند : زود بچه ها را جمع کنید و شب نشده خودتان را به مقر گردان برسانید .
گفتم : اخر ما برای کمک امده ایم .
جواب دادند : ما با افراد دشمن درگیر شدیم و تعدادیشان از محدوده ی محور های ما فرار کردند و احتمالا به عراق یا مناطق دیگر رفته اند . دیگر نیازی به ماندن شما در اینجا نیست .
جمیل ما را که راهی کرد چند دقیقه بعد دیدیم که خودشان دوباره با همان روحیه ی بالا و مصمم به طف محور شهید مطهری و کوه های چهل چشمه که احتمال می دادند ضد انقلاب در انجا کمین کرده باشد ، در حال رفتن هستند . تازه در همان حال به ما هم سفارش می کردند که مراقب خودتان و بقیه بچه ها باشید .
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید رضا قندالی


عنوان خاطره : همه را نجات داد ...


به منطقه مائوت عراق می روند. فرمانده قول داده بود که آقا رضا را به خط نبرد . دیگران می رفتند و برمی گشتند . شوخی های آقا رضا خستگی را از تنشان در می کرد.

چند روزی به همین ترتیب می گذرد. یک شب که چند تا از بچه ها خسته از خط بر می گردند و استراحت می کنند ، نیمه شب ، دشمن با گلوله های شیمیایی منطقه را هدف قرار می دهد .
از همه زودتر بیدار می شود . تجربه ی گازهای شمیایی را داشت. با حس کردن بوی تند گاز خردل، بچه ها را بیدار می کند و به بالای ارتفاعات اطراف می فرستند. همه آسیب جزیی می بینند. اما او که تلاش میکند ، دیگران را بیدار کند و کسی جا نماند ، بیشتر از بقیه در محیط آلوده می ماند .
یکی از همرزمانش می گفت: ((من دیدم حالش خیلی بده، یک آمپول ضد شیمیایی هم بهش زدم ، فایده ایی نداشت .!!))
با اصرار به من گفت : ((تو برو خودت رو برسون بالای تپه ! برو خودت رو نجات بده ! ))
آخرین نفس را کشید ، یا حسینی گفت و شهید شد !!!
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید حمید ایرانمنش



عنوان خاطره : داوطلب سخت ترین کارها



یکی دیگر از فرماندهان آن عملیات شهید حمید ایرانمنش معروف به حمید چریک بود .

از زمانی که با ایشان آشنا شدم . همیشه سخت ترین کارها را انتخاب می کرد . با وجود اینکه فرمانده ی گردان یا معاون گردان بود ، ولی برای خاموش کردن سنگرهای تیر بار دشمن داوطلب می شد ،در آن عملیات بخشی از سید جابر در اختیار ما بود.
سمت راست و وسط را عراقی ها گرفته بودتد ، قرار شد حمید از وسط خط را بشکند و خودش را به سردار خوشی برساند . چندین سنگر تیر بار دشمن در آن منطقه کار می کرد ، تعدادی از این سنگرها را با همان روش چریکی خودش و با پرتاب نارنجک به داخل سنگر منهدم کرد و در هنگام پیشروی ، او را به رگبار بسته بودند . وقتی جنازه اش را آوردند ، اثر رگبار بر بدن پاکش گواهی بر فداکاری ایشان بود .
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید گمنانم روحانی


عنوان خاطره : از روی من رد شوید !



هیچ وقت یادم نمی رود در یک محوری تخریبچی ما شهید شده بود .

سیم چین هم نداشتیم . عزیز طلبه ما که بدنش مجروح بود ، با شکم خوابید روی سیم خاردارها و گفت : من که رفتنی هستم ، می خواهم اینطوری خدمت بیشتری به اسلام بکنم . چون تیر بار دشمن مرتب داشت بچه ها را می زد .
این طلبه شهید گفت : پایتان را روی من بگذارید و رد شوید . بعد من پرسیدم حالا چرا دمر خوابیدی ؟ گفت : این بچه ها که رد می شوند ، نمی خواهم با دیدن چشمان من یک وقت احساس خجالت کنند .
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید گمنام حمید ؟


عنوان خاطره : راز گل و لای



گردان غواص ما خط شکن بود . شب اول ما باید در ورودی میدان مین ، خط را می شکستیم ،با دشمن درگیر می شدیم و منتظر می ماندیم تا بچه های دیگر واحد ها برسند . آن شب بچه ها دلاورانه خط را شکستند . به میدان مین هم رسیدند ، معبر ها را هم باز کردند ، اما تیر بارهای بی رحم عراقی ها به آنان امان ندادند .

منور ها به پیکر غواص ها نور می پاشیدند و ماه کمی آن طرف تر بر پیکر های غریب ، آواز های دلتنگی می خواند . نمی توانستم باور کنم دوستانم رفته اند . کنار ورودی معبر تعدادی ار بچه ها شهید توجهم را جلب کردند . آمدم بالای سرشان ، پیکر اولین کسی را که دیدم شناختم . پیکر حمید بود . آرام وسر به زیر گوشه ایی از میدان مین آرامیده بود . به نزدیکی اش آمدم. لباس غواصی هنوز به تنش بود . دوست داشتم چهره اش را سیر نگاه کنم . به چشم هایش دقیق شدم که دیگر پلکی نمی زد ودهانش که پر از گل و لای بود. تعجب کردم که چرا گل ولای ! پاهایش هر دو قطع شده بود.
عملیات کماکان ادامه داشت و نیروهای تازه نفس جایگزین ما شدند . به عقب که آمدیم هنوز گل ولای دهان حمید ذهنم را به خودش مشغول کرده بود . یکی از بچه ها را دیدم که آن شب کنار او بود . وقتی که جریان را از او پرسیدم گفت : حمید از درد به خود می پیچید ، نمی خواست صدایش در بیاید و عملیات لو برود . به همین خاطر ...
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید حمید قاسمی


عنوان خاطره : ایثار

زمستان ، هوای بیرون سرد است و لباس غواصی گرم . یک دفعه کنار چولان ها مار چنبره می زد یا مرغ های دریایی که بین چولان ها تخم گذاری کرده بودند ، می پریدند به هوا وترس می افتاد به دلمان بعضی وقت ها هم توی گودی جای گلوله خمپاره می افتادیم و زیر پاها خالی می شد و آب تا روی سرمان می آمد در آن هوای سرد .

عراقی ها برای اینکه جلویشان را ببینند ، چولان ها را با کامبین می بریدند . یکی از شب ها حمید قاسمی از بچه های گراش وسط چولان ها بود . عراقی ها آمدند . نه داد زد نه فرار کرد . همان جا ماند و بی سر و صدا تکه تکه شد و مزارش آب های آنجا شد ..
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید غلام حسن میر حسینی

عنوان خاطره : نجات جان رزمنده

در خط اول دریاچه نمک مستقر بودیم که سنگر کمین لو رفت و یکی از بچه ها تیر خورد.در تاریکی شب،به اتفاق اقا میرحسن برای بازگرداندن مجروح به طرف سنگر کمین رفتیم. اما عراقی ها متوجه ما شدند و خط را به آتش بستند . در نتیجه میر حسن بین چاله های دو خط و با فاصله ی بسیار کمی از عراقی ها گیر افتاد ما که از زنده ماندن او نا امید شده بودیم ، با ناراحتی به خط برگشتیم و تا اذان صبح به صدای انواع کالیبر های دشمن گوش دادیم ، اما هنگام صبح با ناباوری میر حسن را دیدم که با بدن خسته و مجروح به ما پیوست .

اوتمام شب در زیر آتش دشمن دراز کش و بی حرکت مانده بود تا جان برادر رزمنده ایی را نجات دهد .
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید محمدرضا شریفی

عنوان خاطره : چرا چشم هایت را بسته ایی ؟

علیرضا در عملیات والفجر،به واسطه ی اتش دشمن،به شدت مجروح شده بود وچند نفراو را به روی دست،به سوی اورژانس میبردند. باخودم گفتم:کاش محمد رضا اینجا نبود وعلیرضا را با این حالت نمیدید.

به سوی او رفتم تا به خاطر مجروحیت برادرش،دلداریش بدهم. اما وقتی کنارش رسیدم،دیدم چشمانش را بسته و سرش را پایین انداخته است.گفتم: فلانی! برادرت مجروح شده و دارند او را به اورژانس میبرند چرا چشمانت را بسته ای؟ با حالت عجیب جواب داد:«می دانی! اخر نمیخواهم دراین لحظات حساس ،احساسات برادری بر من غلبه کند ونعوذ باالله باعث قصور درانجام وظایفم گردد»
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید علی اصغرسماواتی

عنوان خاطره:نقاشی و واقعیت

چند روز قبل از عملیات،در یکی از ساختمان های پادگان ابوذر نشسته بودیم که شهید بزرگوار،علی اصغر سماواتی از جابرخاست و برروی دیوار اتاق،با مداد رنگی، نقاشی چند تپه ویک تل ویک تابوت که با زنجیر به نخل متصل شده بود، درهنگام طلوع افتاب را کشید.

بعد از اتمام عملیات ، درعین نا باوری دیدیم که نقاشی، دقیقا محل عملیات را نشان میدهد وتابوت ترسیم شده در نقاشی،عینا محل شهادت خود اوست.شاید منظور از زنجیر نیز این بود که جنازه مطهرش در همانجا میماند و جلوه ی مناجات میگردد.
 

goldstar

متخصص بخش راهی تا خدا
شهید سعید ملکی

عنوان خاطره : کربلای من

آن روز، سرمای زمستان با بوی خون و باروت درآمیخته و مظلومیت شهیدان ، فضای جبهه را در خود گرفته بود. سعید تنها در سنگری کوچک نشسته و در اعماق وجود خودش سیر می کرد.سکوت غم انگیزی در منطقه حاکم بود و دوست داشتم به هر طریقی این سکوت را بشکنم. رو به او کردم و گفتم : سعید جان چقدر مانده تا به کربلا برسیم؟

با چشمان نافذش ، نگاهی عمیق به من کرد و با لبخند گفت: کربلای من همین جاست.
در حالی که به جوابش فکر می کردم، از او جدا شدم. هنوز فاصله زیادی از آن محل نگرفته بودم که صدای انفجار مهیبی مرا به خود آورد. برگشتم ، از ان سنگر جز ویرانه ای و از سعید ملکی جز جسمی تکه تکه و خونین نیافتم.
 
بالا