حست میکنم
حست میکنم نه نزدیکتر به رگهایم بلکه در رگهایم...
حست میکنم نه آن دور نه در آسمان نه در کعبه بلکه در دستانم...
حس ميکنمت عزيزدل ...
در دلم در قلبم در زبانم درچشمانم ...
تو اينجايي ،هميشه بودي من نبودم وشرمسارماز نبودنم
تو هميشه حاضربوده اي ومن غايب...
تو هميشه دلنگرانم بوده اي اين من بوده ام که تورا نديده ام ...
تو وفاکردي باصدجفايت ومن جفاکردم باصد وفايم ....
تو آني که آني مرا تنها نگذاشتي ومن مني هستم که فقط من بودم ...
تو ،تو،تو،آه از تو....
واي از من ...
از من بي تو از نفسي که بي تو فرو رود ...
کاش ديگران نفس بر نياييد اگر چنين فرو رود...
تو ميخواني مرا ومن اجابت نميکنم تورا
ومن ميخوانم تورا وتو اجابت ميکني مرا ومرا از کرامتت شرميگين ...
هيهات که تو اهل کرمي ومن...
ومن حقيرم ،نميشنونم صدايت را ...
نميبينم روي ماهت را...
ميخواهم بيايم ...
اين بار ديگر ...
اين بار ديگر...
اين بار ديگر...
چگونه قل دهم که اين بار مي آيم؟
آخر از آن خبر ندارم آخر به دستان توست همه چيزدر دستان توست ...
کمکم کن ...
کمکم کن ميخواهم بيايم ....
آخر بايد آمد،بايد آمد...
چه خسته...چه با پاي شکسته...چه با دست بسته...بايد آمد...
بايد آمد...
بايد آمد...
اگر نيايم کجا بروم ؟
آخر مقصد از ازل نمايان بود،
اگر نيايم گم ميشوم،
اگر نيايم ،
اگر نيايم هوس ازپاي مرا درمي آورد اگر نيايم ...
واي بر من اگر نيايم...
چه خسته...چه با پاي شکسته...چه با دست بسته...بايد آمد...
واي اگر قدم بر ندارم واي اگر نتوانم ...
واي اگر...؟
امانم را بريده اين نفس...
امان از نفس سرکش که سرکشي ميکند وبس...
کمکم کن که جز توپناهي ندارم که اگر تو مرا در نيابي من ،من...
کمکم کن که بيايم
اگرچه خسته ...اگرچه باپاي شکسته ...اگر چه با دست بسته...
حست میکنم نه نزدیکتر به رگهایم بلکه در رگهایم...
حست میکنم نه آن دور نه در آسمان نه در کعبه بلکه در دستانم...
حس ميکنمت عزيزدل ...
در دلم در قلبم در زبانم درچشمانم ...
تو اينجايي ،هميشه بودي من نبودم وشرمسارماز نبودنم
تو هميشه حاضربوده اي ومن غايب...
تو هميشه دلنگرانم بوده اي اين من بوده ام که تورا نديده ام ...
تو وفاکردي باصدجفايت ومن جفاکردم باصد وفايم ....
تو آني که آني مرا تنها نگذاشتي ومن مني هستم که فقط من بودم ...
تو ،تو،تو،آه از تو....
واي از من ...
از من بي تو از نفسي که بي تو فرو رود ...
کاش ديگران نفس بر نياييد اگر چنين فرو رود...
تو ميخواني مرا ومن اجابت نميکنم تورا
ومن ميخوانم تورا وتو اجابت ميکني مرا ومرا از کرامتت شرميگين ...
هيهات که تو اهل کرمي ومن...
ومن حقيرم ،نميشنونم صدايت را ...
نميبينم روي ماهت را...
ميخواهم بيايم ...
اين بار ديگر ...
اين بار ديگر...
اين بار ديگر...
چگونه قل دهم که اين بار مي آيم؟
آخر از آن خبر ندارم آخر به دستان توست همه چيزدر دستان توست ...
کمکم کن ...
کمکم کن ميخواهم بيايم ....
آخر بايد آمد،بايد آمد...
چه خسته...چه با پاي شکسته...چه با دست بسته...بايد آمد...
بايد آمد...
بايد آمد...
اگر نيايم کجا بروم ؟
آخر مقصد از ازل نمايان بود،
اگر نيايم گم ميشوم،
اگر نيايم ،
اگر نيايم هوس ازپاي مرا درمي آورد اگر نيايم ...
واي بر من اگر نيايم...
چه خسته...چه با پاي شکسته...چه با دست بسته...بايد آمد...
واي اگر قدم بر ندارم واي اگر نتوانم ...
واي اگر...؟
امانم را بريده اين نفس...
امان از نفس سرکش که سرکشي ميکند وبس...
کمکم کن که جز توپناهي ندارم که اگر تو مرا در نيابي من ،من...
کمکم کن که بيايم
اگرچه خسته ...اگرچه باپاي شکسته ...اگر چه با دست بسته...