تو آیا عاشقی کردی بفهمی عشق یعنی چه؟
تو آیا با شقایق بودهای گاهی؟
نشستی پای اشکِ شمعِ گریان تا سحر یک شب؟
تو آیا قاصدکهای رها را دیدهای هرگز،
که از شرم نبود شادپیغامی،
میان کوچهها سرگشته میچرخند؟
نپرسیدی چرا وقتی که یاسی، عطر خود تقدیم باغی میکند
...
چیزی نمیخواهد
هزار رشته از دلم
شبی ستاره می شود
ز هر ستاره ، نقطه ای
به تو اشاره می شود
...
ز چشمک ستاره ها
هزار غنچه می دمد
ز غنچه های رنگ رنگ
هوا بهاره می شود
...
شبی درخت خاطره
هزار شاخه می دهد
پلی میان ما دو تا
ز سنگ خاره می شود
...
تمام انتظار ما
شبی کنار می رود
خدای خوب و مهربان !
گرم نظاره می شود
...
نفس نفس ، قدم قدم
سحر ز راه می رسد
تو می دوی به سوی من
تنم شراره می شود
...
ولی همین که دست ما
به فکر چاره می شود
تمام رشته های من
خراب و پاره می شود
عاشق تر از این بودم اگر لحظه ی پرواز
در دست نجیب تو کلید قفسم بود
عاشق تر از این بودم اگر عطر نفسهات
در لحظه ی بی همنفسی ‚ همنفسم بود
عاشق تر از این بودم اگر فاصله ها را
این آینه ی شب زده تکرار نمی کرد
عاشق تر از این بودم اگر هق هق ما را
این سایه ی سرمازده انکار نمی کرد
با تو بهترین بودم ‚ همسایه ی خورشیدی
تو نقش تبسم را ‚ از آینه دزدیدی
عاشق تر از این بودم اگر در شب وحشت
مثل تپش زنجره نایاب نبودی
عاشق تر از این بودم اگر وقت عبورم
آنسوی سکوت پنجره خواب نبودی
عاشق تر از این بودی اگر ثانیه ها را
اندوه فراموشی من تار نمی کرد
عاشق تر از این بودی اگر این دل ساده
اسرار مرا پیش تو اقرار نمی کرد
با تو بهترین بودم ‚ همسایه ی خورشیدی
تو نقش تبسم را ‚ از آینه دزدیدی...
همیشه که نه !
ولی گاهـــــــی ..
میان بودن و خواستن فاصله ایست ...
وقت هایی هست ...
که کسی را با تمام وجود می خواهی.....
حتی به خاطرش نفس میکشی...
... زندگی میکنی...
دنیا برایت زیبا می شوداما....
بودنت در کنارش جایز نیست .....
و این خواستن ...
همان آرزو ...
و یا رویایی اشتباه است....
چون...
"او" مال تو نیست.....
دفتر کوچک من!
می بینی تنها شدم؟
می بینی دردی ندارم توی قلبت بریزم؟
می بینی اشکی ندارم روی برگت بریزم؟
می بینی اون دیگه نیست
اون دیگه رفت؟
آبی که پشت سرش ریخته بودم
بی اثر بود برنگشت؟
دفتر سنگ صبورم
می بینی که عاقبت آواره شدم؟
مثل یک بادبادکی سنگین و نخ پاره شدم؟
می بینی
این نی تو خالی دیگه من نیستم
حتی یک سایه کمرنگ گذشته هم نیستم
دفتر کوچک من!!!!!!!!
دیگه پاییزم نیستم......
ماهی در برکه و برکه تهی از آب
دانه در کویر و کویر تشنه
پرنده در قفس و آسمان در انتظار او
شب در کمین روز خفته
چشمها بسته
همه خسته ، همه بی کس
شهر پر از زندان در بسته
امید ناامیدان روزنی است از نور
غافل از آنکه روزن را نیست طاقت آن نور
.