• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

.:... قطره قطره خون دل ...:.

چاووش

متخصص بخش ادبیات
وقتی در زمان جنگ در جبهه های جنوب بودم بعضی وقتها صحنه هایی در مقابل دیدگانم قرار میگرفت که واقعا انسان از دیدنشان شگفت زده میشد
چه جوانهایی که نه بخاطر شهرت
نه به خاطر مال دنیا
نه بخاطر کس دیگر
نه بخاطر اسطوره شدن وقهرمان قصه شدن
نه بخاطر ....
جانشان را در کف میگرفتند و برای دفاع از مرزوبوم
بخاطر دفاع از ارزشهای انسانیت
بخاطر دفاع از سرزمین مادری
وبخاطر دفاع از ناموس و شرف (ملت) به استقبال مرگ میرفتند
نه اهل سیاست بودند ونه اهل ریا و تزویر
نه اهل خود ستایی بودند ونه میدانستند بعد از مرگشان چه خواهد شد
هم سنگر های من که همه از این جنس آدمها بودند
آنها نه به شخصیتها فکر میکردند ونه به فرقه ها و گروهها
تنها یک چیز برایشان معنا داشت
(مبادا ایران به دست نا اهلان و از خود بیخبران بیفتد)
حالا کاری نداریم افتاده یانه گفتم اهل این بحثها نیستم این مثنوی راهم دردو قسمت تقدیم آنهایی میکنم که فکر و ذکرشان آزادی بود


عشق یعنی...

عشق یعنی فرصت پیدا شدن
چون شکوفه لحظه لحظه وا شدن

عشق یعنی گم شدن در کوچه ها
غرق گشتن زیر سیل بوسه ها

عشق یعنی بنده داور شدن
در میان جاده بی یاور شدن

عشق یعنی آتشی با موج و آب
ثبت شبهای شکوه و التهاب

عشق یعنی دوستی با یاسها
پر زدن در کوچه احساسها

عشق اینجا همصدای دردهاست
خانه امنی به این شبگرد هاست

عشق یعنی در نهایت سادگی
بندگی در اوج یک آزادگی

عشق یعنی عاشق دلبر شدن
با نسیمی مثل گل پر پر شدن

عشق یعنی بوی آهن بوی خاک
صورتی خونین و جسمی چاک چاک

عشق یعنی با کبوتر همنوا
همنوایی با شهید نینوا

عشق یعنی معنی پیوندها
لحظه های رویش لبخند ها

عشق یعنی زیر آتش زیر دود
تشنه لب افتاده در اعماق رود

عشق یعنی دوری از همسایه ها
همسفر با کاروان سایه ها

عشق یعنی واله و شیدا شدن
در میان مردمی رسوا شدن

عشق یعنی ترکش خمپاره ها
چاره جستن بر غم بیچاره ها

عشق یعنی دل بریدن از وجود
لحظه دل کندن از بود و نبود

عشق یعنی حمله بر گردان کین
پا نهادن روی یک میدان مین

عشق یعنی مثل لاله لاله گون
تاب خوردن در میان موج خون

عشق یعنی دست شستن از دو چشم
یورشی چون رعد با فریاد و خشم

عشق یعنی سنگری در زیر خاک
نامهای حک شده روی پلاک

عشق یعنی نا خدایی مثل نوح
دوستی با قاصدک با جان و روح

عشق یعنی استواری مثل کوه
عاقبت مرگی و مرگی با شکوه

عشق مانند قناری بودن است
در دل سرما بهاری بودن است




ادامه در صورت تمایل دوستان...
 

baroon

متخصص بخش ادبیات


مفتخر و مغروریم چاووش عزیز:داغ:
منتظر ادامه ی شعر می مونیم :گل:
 

چاووش

متخصص بخش ادبیات
(قسمت دوم)...

عشق یعنی آشنایی با خدا
غرق در دریا کنار نا خدا

عشق یعنی قلب اهریمن زدن
وقت مردن خنده بر دشمن زدن

عشق یعنی یوسفی در قعر چاه
چهره ای زیبا دلی دلبریز آه

عشق یعنی پیکری بی پا وسر
در کویری خشک مانده دربدر

عشق یعنی تشنه بودن در کویر
در میان خارها گشتن اسیر

عشق یعنی غرش تیر و تفنگ
خاطرات سالهای خوب جنگ

عشق یعنی کیسه های خاک وشن
لشگری از جنس مردان خشن

عشق یعنی سجده روی خاک گرم
سر نهادن روی جسمی سرد و نرم

عشق یعنی نیمه شبها در نماز
با خدا تا صبح در راز و نیاز

عشق یعنی قطع عضوی از بدن
پیکری آلوده در خون بی کفن

عشق یعنی تا شهادت تاختن
در قمار عشق خود را باختن

عشق یعنی عطر گلهای بهار
تا شروع حمله قلبی بی قرار

عشق شاهنشاه احساسات ماست
عق ورزی در درون ذات ماست

عشق را تفسیر کردن مشکل است
منزلش در بطن و دهلیز دل است

عشق لیلی را پریشان کرده بود
قیس را شاه بیا بان کرده بود

عشق یک فرمانده بی ادعاست
منتصب از سوی فرمان خداست

هر چه گفتم عشق یعنی بس نبود
بین بد با خوب آتش بس نبود
 

چاووش

متخصص بخش ادبیات
برای تو...


شعری که از تو نوشتم زیباترین شعر من بود
در باغ گلهای زیبا مثل گل یا سمن بود

نام تو در شعر هایم جان داده هر واژه ای را
عطری که در شعر من هست از لطف یاس و سمن بود

نام تو در شعر هایم مانند گل میدرخشد
مانند شبنم که هر صبح بر روی سبز چمن بود

بوی تو که پخش می شد در بین ابیات شعرم
زیباترین شعر دنیا هر بیت از این شعر من بود

باران که نم نم چکیده بر روی ابیات شعرم
عطر دل انگیز هر دو آرامش جان و تن بود

چشمی که هرگز ندیدم از پشت دیوار شیشه
حیرانم آیا چگونه غارتگر دین من بود
 

چاووش

متخصص بخش ادبیات
برگیر در آغوشت...



برگرد که میخواهم از دامنت آویزم
از عشق تو و چشمت سرشارم و سر ریزم

باز آ که در این کوچه در زیر قدمهایت
گل نه که به پاهایت صد تکه دل ریزم

من منتظرم برگرد ای شوق بهار انگیز
از شوق وصال تو صد شعر تر انگیزم

با تو من و این کوچه سبزیم و بهارستیم
بی تو ولی اما من زردستم و پاییزم

تو ساحل و دریایی من نم نمی از باران
بر گیر در آغوشت چون قطره ناچیزم

من خسته و وامانده در کوچه نشستم تو
برگرد کنار من بنشین که به پا خیزم

چیزی که ندارم تا پنهان کنم از چشمت
عشقی که به تو دارم در دایره می ریزم

از هرم نفسهایت آتش به دلم افتاد
بگذار در آغوشت تا آتش و تب ریزم

من مردی از ایرانم تو هم وطنم هستی
هم کیش و هم آیینی از خطه تبریزم
 

چاووش

متخصص بخش ادبیات
در جستجوی دوست


بازهم دل بی قراری می کند
فصل سرما را بهاری میکند

زخمهای خاطراتم باز شد
ناله های این دلم آغاز شد

باز از ظلمت شکایت می کند
ناله نی را حکایت می کند

باز هم از عشق میگوید سخن
از شکوه عشق مردان کهن

عشق من با تیره گیها جنگ کرد
عاشقی را با شقایق رنگ کرد

عشق یعنی با حقیقت در نبرد
آه آه این عاشقی با من چه کرد

عشق من مردن برای دوست بود
حیف اما دوست زیر پوست بود

پوستی با نقش و خالی رنگ رنگ
مثل یک رنگین کماه هفت رنگ

مثل یک رویای خواب نیمه شب
مثل یک بوسه میان تاب و تب

مثل یک ماهی میان تنگ آب
مثل فصل عاشقانه پرشتاب

مثل یک پروانه با صد خط و خال
می زند بر روی گلها بال بال

جنس من از شمع آتش بر سر است
تا طلوع صبح چشمم بر در است

شغل من در کوچه ها آواره گیست
چاره عاشق فقط بی چاره گیست

دوست یعنی لحظه های بی کسی
یار بودن در شب دلواپسی

دوست یعنی همدم آیینه ها
دور بودن از تمام کینه ها

دوست تفسیر تمام درد هاست
رهنمای خیلی از شبگرد هاست

دوست تنها شب چراغ روشن است
در مصاف درد ها چون آهن است

عشق ورزیدن طلای دوستیست
بی وفایی ها بلای دوستیست

آفتاب عشق از مشرق دمید
دوستانی این چنین را کس ندید

آه اگر دنیا فراموشم کند
روز و شب با غم هم آغوشم کند

اینکه در دنیا نباشم درد نیست
سوختم زانرو کسی همدرد نیست

درد ها را دل تحمل می کند
دشت را آکنده از گل می کند

قرنها مانند طوفانی گذشت
عمر ما در جستجوی دوست گشت

وقت مردن دست بر سر می زنند
دوستان از پشت خنجر می زنند
 

چاووش

متخصص بخش ادبیات
برای همسر مهربانم...

بانوی من


میدانم که تو از سرزمین احساسهای ابریشمینی

و من ...

محصولی از تکه پشمهای به دام افتاده بدست بوته های خار کویر ها و دستهای تفتیده سرزمینهای بی احساسم

میدانم که تو تراویده از شبنمهای لطیف صبح بهاری

و من و افکار من نشات گرفته از بوی برکه های گندیده است که جز صدای گوش خراش قورباغه های بد ترکیب

چیز دیگری در آن شنیده نمی شود

میدانم که تار و پود تو بافته شده از رشته های نرم و لطیف حریر سرزمین چین و ما چین است

و من

قماشی از رشته های در هم پیچیده و نا موزون کینه ها و کدورتهای زمانه ام

ولی آیا این گناه من است که دستهای بی احساس روزگار تو را با من تنیده است؟
 

چاووش

متخصص بخش ادبیات
( عهد کرده بودم روز سالگرد تولدم یکی از شعرهایی که نا بحال نه جایی خوندمش ونه جایی نوشتمش رو بنویسم این غزل رو یکی از شاهکارهای ادبی خودم میدونم البته به نظر خودم .
نظر دیگران هم برام قابل احترامه حال هرچه باشد )



فریب...

با یک نگاه آشنا آیینه را جان میدهند
دل را خریدار است اگر بسیار ارزان میدهند

نان را به نرخ روز خور جمع است در هر گوشه ای
با این همه بی سفره گی بیگانه را نان میدهند

شبگرد ها را آسمان سقف است در هر نقطه ای
اما برای دیگران کاشانه آسان میدهند

بازار ها از جنس کفر هرگز نباشد یک کلام
هرکس خریدی میکند از جنس ایمان میدهند

هر کس برید از سیم و زر وی را خدا شد راهبر
اینگونه مردم را دریغ بیچاره عنوان میدهند

معنای اشعار خدا در گوشها بیگانه است
لیکن برای هر کسی یک جلد قرآن میدهند

ما ساده ایم و خوش خیال مانند آبیم و زلال
آن دیگران از زیرکی درسی به شیطان میدهند

من زخمی بی مهری ام از پشت خنجر خورده ام
این پشت خنجر خورده را بیهوده درمان میدهند

خورشید را پیدا کنید اینجا پر از تاریکی است
این شب پرستان پشت در آواز پنهان میدهند
 
آخرین ویرایش:

چاووش

متخصص بخش ادبیات
سلامی به گرمی آفتاب بهاری
امسال هم با همه خوبیها و بدیهایش نفسهای آخرش را میکشد
حال که طبیعت رنگ تازه ای بخود میگیرد و جانی دوباره به زندگی میبخشد حقیر هم اینبار سنت شکنی میکنم و بجای شعر جدی
شعری طنز را به عزیزانم بعنوان عیدانه هدیه میدهم تا بتوانم در آستانه سال جدید خنده ای هرچند کوتاه را بر لبهای دوستان گرامی ام بنشانم
امیدوارم مورد پسند واقع شود.



شبی در خواب دیدم عاشقانه
فسنجان میخورم با اهل خانه
یکی افتاده گردو در میانه
به سوراخی خزیدم محرمانه
شتر در خواب بیند پنبه دانه
گهی لپ لپ خورد گه دانه دانه

ندادم چند ماهی را اجاره
نرفتم مدتی سوی اداره
همه پای پیاده من سواره
به نوعی میکنم چیزی بهانه
شتر در خواب بیند پنبه دانه
گهی لپ لپ خورد گه دانه دانه


ندارم هیچ ترسی از طلب کار
هزاران وام را هستم خریدار
اگر حتی رود سر .بر سر .دار
که روزی میشوم شاه خزانه
شتر در خواب بیند پنبه دانه
گهی لپ لپ خورد گه دانه دانه


شوم راننده کوه و بیابان
بگیرم پول ازین مردم فراوان
کرج.تهران اگر هم شد صفاهان
سراب و آستارا گاهی میانه
شتر در خواب بیند پنبه دانه
گهی لپ لپ خورد گه دانه دانه


سرم را می تراشم مثل کوجک
نگهبان میشوم بر روی برجک
رفاقت می کنم با پیر و کوچک
ولی میخوانم این شعر و ترانه
شتر در خواب بیند پنبه دانه
گهی لپ لپ خورد گه دانه دانه


تمام آنچه گفتم را شنیدید
سخنها را به گوش جان خریدید
ولی مانند من هرگز ندیدید
چرا باید چنین باشد زمانه
شتر در خواب بیند پنبه دانه
گهی لپ لپ خورد گه دانه دانه


نباید زندگی کردن به این راه
که می گیرد هزار اشک و هزار آه
در افتی عاقبت در قعر این چاه
که با آهی بسوزد آشیانه

شتر در خواب بیند پنبه دانه
گهی لپ لپ خورد گه دانه دانه

 

چاووش

متخصص بخش ادبیات

گوزوم

چشم من

ترجمه


دیللنمه گه سئوزوم چوخدور دیلله نمیرم ائوزوم . گوزوم..................
حرف برای گفتن زیاد دارم اما به زبان نمی آورم چشم من
سن باخماقلا ییغ سئوزلری من ائورکده یازیم . گوزوم....................
تو با نگاه گفتنی هارا جمع کن و من در دلم بنویسم چشم من
هله واقت وار دایانماقا من دایاندیم سنده دایان.............................
هنوز وقت برای ایستادگی هست من ایستاده ام تو هم بایست
بو جانیمدا توان چوخدور . ائورگیمده دوزوم . گوزوم...........................
هنوز جانم توان دارد و دلم صبری زیاد دارد چشم من
یامان یئرده تو کان آچدیخ دیللنمیه امان یوخدور................................
بد جایی حجره زدیم اما برای حرف زدن امانی نیست
دیللنمه گه ما جال اولسا منیمده وار سئوزوم . گوزوم....................
مجالی برای گفتن باشد منهم حرفها دارم برای گفتن چشم من
احتیاجیم یوخدو سنه ائورک گوزوم گورور هه له.................................................
نیازی به تو ندارم چشم دلم هنوز می بیند
نه ایسته سم ائوزوم گوررم یوخدو سنده گوزوم . گوزوم...........................
هر چه بخواهم میبینم چشم طمعی بتو ندارم چشم من
 

چاووش

متخصص بخش ادبیات
نوروز رسید و ماه فروردین شد
از غنچه وگل زمینمان رنگین شد
تبریک من و انجمن ایرانی
امروز برای دوستان تدوین شد



آرزومدی گوزلرین یاشا دولماسین
عمروون گوللری هه له سولماسین
ایسته رم ائورکدن بو تازا ایلده
گئجه نده . گونونده کدر اولماسین
 

چاووش

متخصص بخش ادبیات
غزل خوانی...


من در این فکرم که دنیا را گل افشانی کنم
غصه و غم را درون خانه زندانی کنم

گرد و خاک سست عنصر را بروبم از دلم
قلبها را پر ز یاس و عطر و ریحانی کنم

بعد از این گر عشقبازی میکنم با دلبرم
عهد می بندم که پشت پرده پنهانی کنم

عاقلان را سخت باشد زندگی با عاقلی
سعی دارم زندگی با شوق نادانی کنم

غنچه ای دارم که میخواهد مرا عاشق کند
تا همیشه با نگاه او هوسرانی کنم

دف بگیرم بر دو دستم در میان کوچه ها
پا بکوبم بر زمین گاهی غزل خوانی کنم
 

چاووش

متخصص بخش ادبیات
نوبت عاشقی


میخواهم از دل بگویم کز من رضایت ندارد
گویا دل عاشق من میل هدایت ندارد

میسوزد از هرچه عشق است این عشقهای حبابی
ویران شده خانه اش لیک اما شکایت ندارد

دفترچه خاطراتش پوسید در کنج سینه
از عشق و از شور و مستی دیگر حکایت ندارد

آغاز راه اینچنین بود باید به هم میرسیدیم
اما دریغا که این راه گویا نهایت ندارد

تا دست اورا بگیرم خود را به هر در زدم من
دیگر چه باید کند دل دلبر عنایت ندارد

میترسم از دست این دل این وحشی لا ابا لی
بهر رسیدن به عشقش ترس از جنایت ندارد

در نوبت عاشقی هم طاقت ندارد دل من
این عاشق بی تقدم اصلا رعایت ندارد

بیماری ام درد عشق است این عشق بی دین و ایمان
در هر دلی میشود دید اما سرایت ندارد

در جاده تنگ و تاریک این دل بسی ناگران است
از سوی هیچ عقل و منطق عشقش حمایت ندارد

هی میرود چشم بسته در زورق چشمهایش
زایل شده عقلش انگار اصلا درایت ندارد
 

چاووش

متخصص بخش ادبیات
دوبیتی....

با خبر کن تا میایی کوچه را کاشی کنم
وحیاط خانه را یکبار فراشی کنم

کوچه تاریک است امشب میروم در آسمان
چشمهایت را بجای ماه نقاشی کنم



نمیدانم چرا دلتنگم امشب
چرا با خویشتن در جنگم امشب

همیشه مثل شیشه بودم اما
تعجب می کنم از سنگم امشب
 

چاووش

متخصص بخش ادبیات
نگین سرخ ولایت
تقدیم به ساحت مقدس آقا امام زمان(عج)

دلم گرفته برایت چرا نمی آیی
فرشته ها بفدایت چزا نمی آیی

از آنزمان که تو رفتی سکوت بود و سکوت
فدای بغض صدایت چرا نمی آیی

دلم درون سیاهی قسم بتو گم شد
بیا چراغ هدایت چرا نمی آیی

هزار قصه شنیدیم از آفتاب جمالت
ای از فراق روایت چرا نمی آیی

کنون که بی تو نشستم درون باغ وجودم
شکفته خاطره هایت چرا نمی آیی

نگاه منتظرانت از انتظار تو خون شد
نگین سرخ ولایت چرا نمی آیی

تو قبل از اینکه بیایی میان مردم عاشق
رسیده بود رسایت چرا نمی آیی

در آن زمان که تو بودی امید بود و رهایی
ای از امید حکایت چرا نمی آیی

بیا که دلشدگان را در این غریبستان
نمی کنند حمایت چرا نمی آیی

دل تمام اهالی از عاشقی خالیست
از عشق و عاطفه آیت چرا نمی آیی

بیا که برگ درختان ز دوریت زرد است
فدای رنگ لوایت چرا نمی آیی

از انتظار تو دستان لاله هم گردید
برنگ سبز عبایت چرا نمی آیی

از آن شبی که به من گفته اند می آیی
دلم گرفته برایت چرا نمی آیی

اگرچه فاصله افتاده بین ما اما
زسر نرفته هوایت چرا نمی آیی

برای بیعت با تو تمام راه دویدم
نگین سرخ ولایت چرا نمی آیی

منم (مرید) تو ای بیکران هستی بخش
به انتظار نهایت چرا نمی آیی
 

چاووش

متخصص بخش ادبیات
جاده رویا...

بدستت گر می آوردم بدین سهلی و آسانی
نمی گشتم بدام چشم تو امروز زندانی

اگر از عشق تو تنها مرا غم بود دستاور
دلم را شاد میسازم به عشق پاک یزدانی

مرا یک غنچه کافی بود از لبخند چشمانت
که سازم با همان لبخند دنیایی گلستانی

فقط دلواپسی این بود در پایان شعر من
که گفتی دوستت دارم ولی در بیت پایانی

مگر با من نمیگفتی که سازم چاره دردت را
اگر درد دلی گویم تو نیز از چاره در. مانی

فقط یک جمله می گویم که من سر تا به پا دردم
برای درد های من نباشد هیچ درمانی

بیا در خلوتم هر دم که من محتاج و بیمارم
نوازش کن مرا باور کنم تا صبح می مانی

بیا سرد است امشب هم نگاهم پشت این شیشه
حضورت پشت شیشه مثل خورشید است و سوزانی

تو تا پیدا شوی از انتهای جاده رویا
دلم را زیر پایت می کنم آن روز قربانی
 

چاووش

متخصص بخش ادبیات
این شعر طنز هم تقدیم به دوستان گل...


می گن بازم گرون میشه تموم خواروبارها
نون و پنیر گل میکنه تو سفره نا هار ها

تو هرچی خود کفا شدیم. هیچ چیزی لازم نداریم
بهتر میشه از این به بعد تموم کار و بارها

مشکلا بر طرف میه لبا به خنده وا میشن
از توی خونه ها میره تموم آه و زارها

میگن که دندون بذاریم رو جیگرای سوخته مون
بلاخره رها میشیم از این همه فشارها

تو جیب اگه پول ندارین غصه هیچی نخورین
پر می کنیم جیباتونو از اسکن و دلارها

گشنگی و تشنگیا دووم نداره هم وطن
میشکنه بعد سالهاچینه ها و حصارها

کوک میشه حال آدما عروسیا سر میگیره
تو مجلسا پیدا میشه نقاره ها و تار ها

ماهی یه بار کم میکنیم فاصله رو یکی دو روز
یارانه ها واریز میشه به دارا و ندارها

سهم همه برابره . دودی و آبی و دیگه...
حال میکنن تمامی نئشه ها و خمار ها

ما که حالا تو حسرت خوردن مرغ و جوجه ایم
در عوضش حال میکنن موشا و سوسمارها

قیمت ماشین رو نگو رسیده تا قله قاف
حتی سواری نمیده گور خر و حمار ها

هرچی به ذهنم می رسید نوشتم اما میدونم
خسته شده دست و قلم از این همه شعار ها



بد و خوب بودنش را به سلیقه شما عزیزان واگذار کردم...
 
بالا