گویند چنگیز در مسیر حرکتش از خراسان میگذشت . شبی سرد بود . به آبادی رسید . باد شدیدی از جانب شرق شروع به وزیدن کرد . شدت وزش باد چنان زیاد بود که چنگیز با ان یال و کوپال مجبور شد پوست پشمینی که در ارتفاعات تبت پوشیده بود را دوباره بپوشد . قوم مغول زمینگیر شد . چنگیز دستور اتراق داد .نگاهی به رود یخزده انداخت و خود را برانداز کرد . تمامی صورتش سفید شده بود . ابرو ها موها و محاسنش . در ان شب نیمی از سپاه مغول دعوت حق را لبیک گفت و به ملکوت اعلا پیوست:خنده2: صبح فردا دشتی منجمد به سان حیاط خانه مادری چنگیز رو به روی وی نمایان شد .
به به به قسمت زیبای داستان رسیدیم . در ان گاه بود که اشک در چشمان چنگیز جمع شد و بر خاک افتاد . دستان وی تماما تاول زده بود و همچون استخوانی در بیایان می ماند . رهگذری با لباس محلی رد میشد . از وی پرسید ای پیر نام اینجا کجاست . وی گفت اینجا فریمان است . فریمان ......:خنده2: